mohamad.s
05-07-2011, 12:21 AM
سرگذشت » نقاب تزوير
با عصبانيت وارد اتاقم شدم كه منشيام صدايم كرد و با لحني مضطرب و ناراحت رو به من گفت:
- خانوم وافري... خانم وافري... يه لحظه صبر كنيد.
- بله چيه خانوم اخلاقي؟
- آقاي مظاهري الان سه ساعته كه منتظر شماست و ميگه تا شما رو نبينه از اينجا تكون نميخوره.
تا اسم مظاهري آمد، حرص، تمام وجودم را فرا گرفت چندي پيش از شركت مظاهري مقاديري مواد اوليه خريداري كرده بوديم و زماني كه موعد چكها فرا رسيد، حسابم خالي بود و به او گفتم ظرف يك هفته حسابم را پر خواهم كرد، اما در طول اين يك هفته چنان قشقرقي به پا كرده بود كه حد و اندازه نداشت و حالا او سه ساعت منتظر بود كه با من صحبت كند.
رو به اخلاقي، منشيام كردم و با لحني شيطنتآميز گفتم:
- برو بهش بگو من گفتم، امروز اصلا وقت ديدن شما رو ندارم، باشه براي يه وقت ديگه.
آن روز گذشت و ناگفته نماند كه حسابي دلم خنك شد، اما نكته جالب اينجا بود كه اين آمدنهاي مظاهري درست 10 روز تمام به طور متوالي تكرار شد و من هم در صدد تلافي كردن رفتار گذشتهاش بودم. تا اينكه بالاخره روز يازدهم حس كنجكاويام تحريك شد و وي را پذيرفتم.
- سلام خانم وافري.
- سلام آقاي مظاهري، اتفاقي افتاده؟
- خير، براي مسئله مهمي مزاحمتون شدم.
- خب بفرماييد. من در خدمتم.
- ميخواستم اگه امكان داشته باشه ازتون خواستگاري كنم.
- چي؟ متوجه نميشم!
- عرض كردم حاضريد با من ازدواج بكنيد؟
- شما من رو دست انداختيد؟
- خدا نكنه خانوم وافري من دارم كاملا جدي و صريح حرف ميزنم.
بيست دقيقه بعد كه بر خودم مسلط شدم، رو به مظاهري كردم و گفتم:
- شما تا همين يه ماه پيش براي اون پول داشتيد خون به پا ميكرديد و با لحن ديگهاي حرف ميزديد، اما حالا داريد از من خواستگاري ميكنيد؟ رك و راست بگين ماجرا چيه؟
- هيچي، من دلبسته شما شدم. شما همون كسي هستين كه من تموم عمر دنبالش ميگشتم، من عاشق و ديوونه اقتدار و مديريت شما شدم. آدمهايي مثل شما حكم كيميا رو دارن.
آن روز مهندس مظاهري آن قدر گفت تا بالاخره شب كه به خانه رفتم، ناخودآگاه به فكر فرو رفتم و اينكه چه پاسخي به وي بدهم. از وقتي كه به خاطر دارم در ناز و نعمت بزرگ شدهام و هر آنچه از پدر و مادرم ميخواستم در عرض كمتر از 24 ساعت تهيه ميشد.
پدرم از سرمايهداران معروف بود. از همان ابتداي ورود به دنياي جواني با خود عهد كردم كه به جاي تلف كردن پولهاي پدرم با برنامهريزي و جديت پيش بروم و در اين راه هم از ثروت پدرم كمك بگيرم. اين بود كه به علت علاقه بيش از اندازهام به طراحي لباس پس از گرفتن ديپلم به دانشگاه رفتم و چهار سال بعد در همين رشته فارغالتحصيل شدم و با پولي كه پدر در اختيارم گذاشت يك شركت طراحي و توليد مانتو زدم و روز به روز پلههاي ترقي را طي كردم. آن شب تا صبح نخوابيدم و به پيمان مظاهري و حرفهايش فكر كردم. با پاسخ مثبت من يك هفته بعد پيمان به اتفاق خانوادهاش براي خواستگاري به منزل ما آمدند.
پدر و مادر او انسانهاي متشخص و خونگرمي بودند و همين باعث شد كه توافقات خيلي زود صورت بگيرد. تنها بيست روز پس از خواستگاري من و پيمان رسما نامزد شديم. اما حقيقت اين است كه از روز اول نامزدي براي موضوعي خيلي نگران بودم و بالاخره طاقت نياوردم و آن را با پيمان مطرح كردم.
- پيمان من از يه چيزي خيلي ميترسم.
- چي عزيزم؟ مگه من مردم؟ مطمئن باش نميذارم آب توي دلت تكون بخوره.
- راستش براي من كارم خيلي مهمه و خيلي بهش اهميت ميدم. در طول روز شايد بيشتر از 10 ساعت توي شركت باشم و حتي با مردها و آدمهاي مختلفي مجبور باشم سر و كله بزنم!
- خب؟ اين رو كه خودم ميدونم، بعدش؟
- از اين ميترسم كه تو بعد از يه مدت بگي خسته شدي!
- گفتم حالا چي ميخواي بگي! مگه من عصر حجري هستم؟ من اصلا عاشق همين چيزات شدم مهتابجان! حرفهاي آن روز پيمان كمي آرامم كرد، اما هنوز ته دل از اين موضوع ترس داشتم و عجيب آنكه درست در ماه هفتم نامزديمان، زماني كه فقط سه ماه تا برگزاري عروسي باقي مانده بود، اتفاقي رخ داد كه همه چيز را زير و رو كرد، در آن ايام من براي مزايده يك سري پارچه بايد عازم شيراز ميشدم. از قضا تاريخ سفر من مصادف بود با اوج كارهاي پيمان و به همين دليل او نتوانست با من بيايد.
پس از بازگشتم از شيراز پيمان متوجه شد اسدي مدير يكي از شركتهاي توليدي كه البته اصلا آدم خوشنامي نبود و تا آن موقع سه بار هم در زندگي زناشويي ناموفق بوده، براي مزايده به شيراز آمده و از قضا من و اسدي به اتفاق مزايده را برده بوديم. از فرداي آن روز رفتار پيمان به شدت تغيير كرد. اندكي بعد اسدي براي ايجاد خط توليد نوعي مانتو به من پيشنهاد شراكت داد و از آن جايي كه اين پيشنهاد برايم به شدت سودآور بود بلافاصله قبول كردم. البته پس از مشورت با پيمان.
پيمان در ظاهر خيلي استقبال كرد، اما رفتارش نشان از نوعي ناراحتي داشت. اين وضعيت ادامه داشت تا اينكه در بازار برايم اتفاقي ناخوشايند رخ داد.
به اين شكل كه شخصي نامعلوم تمام چكهاي مرا خريد و آنها را به اجرا گذاشت، به طوري كه من به مرز ورشكستگي رسيدم. پيمان با فهميدن ماجرا خيلي تلاش كرد تا بالاخره راد آن را فاش كرد.
- كار اسديه! مرتيكه بيهمه چيز.
با عصبانيت نزد اسدي رفتم و موضوع را با وي در ميان گذاشتم، اما او خيلي خونسرد رو به من كرد و گفت:
- خانوم وافري من هر چي باشم نامرد نيستم. از اول هم ميدونستم اين كار، كار كيه، اما چون قصد فضولي تو زندگي شخصي كسي رو نداشتم، حرفي نزدم. خريد چكها كار نامزدتون پيمان مظاهريه!
پس از تكاپوي بسيار فهميدم كه حق با اسدي است. با فهميدن اين موضوع دنيا روي سرم خراب شد و پيمان با گريه لب به اعتراف گشود كه چون از اسدي خوشش نميآمده و دوست نداشته كه من با او كار كنم دست به چنين عملي زده و...
اگر پيمان همان موقع اين موضوع را ميگفت من بلافاصله همكاريام را با اسدي به هم ميزدم.
در حالي كه تنها بيست روز به عروسي ما مانده بود، اين موضوع سبب شد تا همه چيز بين ما تمام شود و از آن روز تاكنون ديگر پيمان را نديدم و با جديت به كارم چسبيدهام.
با عصبانيت وارد اتاقم شدم كه منشيام صدايم كرد و با لحني مضطرب و ناراحت رو به من گفت:
- خانوم وافري... خانم وافري... يه لحظه صبر كنيد.
- بله چيه خانوم اخلاقي؟
- آقاي مظاهري الان سه ساعته كه منتظر شماست و ميگه تا شما رو نبينه از اينجا تكون نميخوره.
تا اسم مظاهري آمد، حرص، تمام وجودم را فرا گرفت چندي پيش از شركت مظاهري مقاديري مواد اوليه خريداري كرده بوديم و زماني كه موعد چكها فرا رسيد، حسابم خالي بود و به او گفتم ظرف يك هفته حسابم را پر خواهم كرد، اما در طول اين يك هفته چنان قشقرقي به پا كرده بود كه حد و اندازه نداشت و حالا او سه ساعت منتظر بود كه با من صحبت كند.
رو به اخلاقي، منشيام كردم و با لحني شيطنتآميز گفتم:
- برو بهش بگو من گفتم، امروز اصلا وقت ديدن شما رو ندارم، باشه براي يه وقت ديگه.
آن روز گذشت و ناگفته نماند كه حسابي دلم خنك شد، اما نكته جالب اينجا بود كه اين آمدنهاي مظاهري درست 10 روز تمام به طور متوالي تكرار شد و من هم در صدد تلافي كردن رفتار گذشتهاش بودم. تا اينكه بالاخره روز يازدهم حس كنجكاويام تحريك شد و وي را پذيرفتم.
- سلام خانم وافري.
- سلام آقاي مظاهري، اتفاقي افتاده؟
- خير، براي مسئله مهمي مزاحمتون شدم.
- خب بفرماييد. من در خدمتم.
- ميخواستم اگه امكان داشته باشه ازتون خواستگاري كنم.
- چي؟ متوجه نميشم!
- عرض كردم حاضريد با من ازدواج بكنيد؟
- شما من رو دست انداختيد؟
- خدا نكنه خانوم وافري من دارم كاملا جدي و صريح حرف ميزنم.
بيست دقيقه بعد كه بر خودم مسلط شدم، رو به مظاهري كردم و گفتم:
- شما تا همين يه ماه پيش براي اون پول داشتيد خون به پا ميكرديد و با لحن ديگهاي حرف ميزديد، اما حالا داريد از من خواستگاري ميكنيد؟ رك و راست بگين ماجرا چيه؟
- هيچي، من دلبسته شما شدم. شما همون كسي هستين كه من تموم عمر دنبالش ميگشتم، من عاشق و ديوونه اقتدار و مديريت شما شدم. آدمهايي مثل شما حكم كيميا رو دارن.
آن روز مهندس مظاهري آن قدر گفت تا بالاخره شب كه به خانه رفتم، ناخودآگاه به فكر فرو رفتم و اينكه چه پاسخي به وي بدهم. از وقتي كه به خاطر دارم در ناز و نعمت بزرگ شدهام و هر آنچه از پدر و مادرم ميخواستم در عرض كمتر از 24 ساعت تهيه ميشد.
پدرم از سرمايهداران معروف بود. از همان ابتداي ورود به دنياي جواني با خود عهد كردم كه به جاي تلف كردن پولهاي پدرم با برنامهريزي و جديت پيش بروم و در اين راه هم از ثروت پدرم كمك بگيرم. اين بود كه به علت علاقه بيش از اندازهام به طراحي لباس پس از گرفتن ديپلم به دانشگاه رفتم و چهار سال بعد در همين رشته فارغالتحصيل شدم و با پولي كه پدر در اختيارم گذاشت يك شركت طراحي و توليد مانتو زدم و روز به روز پلههاي ترقي را طي كردم. آن شب تا صبح نخوابيدم و به پيمان مظاهري و حرفهايش فكر كردم. با پاسخ مثبت من يك هفته بعد پيمان به اتفاق خانوادهاش براي خواستگاري به منزل ما آمدند.
پدر و مادر او انسانهاي متشخص و خونگرمي بودند و همين باعث شد كه توافقات خيلي زود صورت بگيرد. تنها بيست روز پس از خواستگاري من و پيمان رسما نامزد شديم. اما حقيقت اين است كه از روز اول نامزدي براي موضوعي خيلي نگران بودم و بالاخره طاقت نياوردم و آن را با پيمان مطرح كردم.
- پيمان من از يه چيزي خيلي ميترسم.
- چي عزيزم؟ مگه من مردم؟ مطمئن باش نميذارم آب توي دلت تكون بخوره.
- راستش براي من كارم خيلي مهمه و خيلي بهش اهميت ميدم. در طول روز شايد بيشتر از 10 ساعت توي شركت باشم و حتي با مردها و آدمهاي مختلفي مجبور باشم سر و كله بزنم!
- خب؟ اين رو كه خودم ميدونم، بعدش؟
- از اين ميترسم كه تو بعد از يه مدت بگي خسته شدي!
- گفتم حالا چي ميخواي بگي! مگه من عصر حجري هستم؟ من اصلا عاشق همين چيزات شدم مهتابجان! حرفهاي آن روز پيمان كمي آرامم كرد، اما هنوز ته دل از اين موضوع ترس داشتم و عجيب آنكه درست در ماه هفتم نامزديمان، زماني كه فقط سه ماه تا برگزاري عروسي باقي مانده بود، اتفاقي رخ داد كه همه چيز را زير و رو كرد، در آن ايام من براي مزايده يك سري پارچه بايد عازم شيراز ميشدم. از قضا تاريخ سفر من مصادف بود با اوج كارهاي پيمان و به همين دليل او نتوانست با من بيايد.
پس از بازگشتم از شيراز پيمان متوجه شد اسدي مدير يكي از شركتهاي توليدي كه البته اصلا آدم خوشنامي نبود و تا آن موقع سه بار هم در زندگي زناشويي ناموفق بوده، براي مزايده به شيراز آمده و از قضا من و اسدي به اتفاق مزايده را برده بوديم. از فرداي آن روز رفتار پيمان به شدت تغيير كرد. اندكي بعد اسدي براي ايجاد خط توليد نوعي مانتو به من پيشنهاد شراكت داد و از آن جايي كه اين پيشنهاد برايم به شدت سودآور بود بلافاصله قبول كردم. البته پس از مشورت با پيمان.
پيمان در ظاهر خيلي استقبال كرد، اما رفتارش نشان از نوعي ناراحتي داشت. اين وضعيت ادامه داشت تا اينكه در بازار برايم اتفاقي ناخوشايند رخ داد.
به اين شكل كه شخصي نامعلوم تمام چكهاي مرا خريد و آنها را به اجرا گذاشت، به طوري كه من به مرز ورشكستگي رسيدم. پيمان با فهميدن ماجرا خيلي تلاش كرد تا بالاخره راد آن را فاش كرد.
- كار اسديه! مرتيكه بيهمه چيز.
با عصبانيت نزد اسدي رفتم و موضوع را با وي در ميان گذاشتم، اما او خيلي خونسرد رو به من كرد و گفت:
- خانوم وافري من هر چي باشم نامرد نيستم. از اول هم ميدونستم اين كار، كار كيه، اما چون قصد فضولي تو زندگي شخصي كسي رو نداشتم، حرفي نزدم. خريد چكها كار نامزدتون پيمان مظاهريه!
پس از تكاپوي بسيار فهميدم كه حق با اسدي است. با فهميدن اين موضوع دنيا روي سرم خراب شد و پيمان با گريه لب به اعتراف گشود كه چون از اسدي خوشش نميآمده و دوست نداشته كه من با او كار كنم دست به چنين عملي زده و...
اگر پيمان همان موقع اين موضوع را ميگفت من بلافاصله همكاريام را با اسدي به هم ميزدم.
در حالي كه تنها بيست روز به عروسي ما مانده بود، اين موضوع سبب شد تا همه چيز بين ما تمام شود و از آن روز تاكنون ديگر پيمان را نديدم و با جديت به كارم چسبيدهام.