mohamad.s
05-07-2011, 12:12 AM
آنكه عاشق می شود خدائی دارد
http://vidaseven.persiangig.com/image/NEW2/tea_cup_small.jpg
آنكه عاشق مي شود خدائي دارد
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال .
فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر
چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ،
که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت .
چای خوش طعم بود .
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ،
دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند
و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت
و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر
خروس خوان راهی می شد .
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ،
حتما عاشق است
و آن که عاشق است ، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ،
نجار را به یاد آورد و نجار ،
درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است
و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای
می نوشید ،
با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ،
پس برای من هم خدایی هست .
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است
http://vidaseven.persiangig.com/image/NEW2/tea_cup_small.jpg
آنكه عاشق مي شود خدائي دارد
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال .
فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر
چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ،
که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت .
چای خوش طعم بود .
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ،
دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند
و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت
و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر
خروس خوان راهی می شد .
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ،
حتما عاشق است
و آن که عاشق است ، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ،
نجار را به یاد آورد و نجار ،
درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است
و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای
می نوشید ،
با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ،
پس برای من هم خدایی هست .
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است