PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یه کلاغ، چهل کلاغ !



mohamad.s
05-06-2011, 11:43 PM
یه کلاغ، چهل کلاغ !




یكي بود، يكي نبود. همين دور و برها مرد مغازه داري بود كه يك روز صبح، مثل هر روز در مغازه اش را باز كرد. بسم اللهي گفت و وارد مغازه شد. پارچه اي برداشت تا ترازويش را تميز كند كه اوّلين مشتري وارد مغازه شد.

- سلام آقا!
- سلام خانم!
- لطفا يك كيلو شكر و يك شيشه شير به من بدهيد.
- به روي چشم.

مرد پارچه را كنار گذاشت و رفت تا شكر و شير بياورد. مشتري از فرصت استفاده كرد و پرسيد: «خوب، حال دخترتان چه طور است؟»

مرد طبق معمول جواب داد: «خوب است. ممنونم.»

اما انگار چيز تازه اي كشف كرده باشد، به صورت مشتري خيره شد. مشتري هم كه انگار دليل ترديد و ناراحتي صاحب مغازه را فهميده بود، گفت: «آخر همسايه ها مي گفتند كه توي مدرسه دست دخترتان شكسته! حالا كي گچ دستش را باز مي كنيد؟ توي اين فكرم كه با آن دست گچ گرفته، چطوري به درس و مشقش مي رسد!»

مرد كه ديگر واقعًا ناراحت شده بود، عصباني شد و گفت: «اي بابا! چه گچي؛ چيزي نشده كه! چند روز پيش دخترم موقع بازي به يكي از دوستانش برخورد كرده و دستش كمي درد گرفته بعد از آن به سلامتي برگشته خانه و نشسته سر درس و مشقش.»

مشتري براي نجات از وضعي كه پيش آمده بود، حرف هايي زد كه صاحب مغازه به آن حرف ها توجهي نكرد شير و شكر را به دست مشتري داد و او را راه انداخت. اما به اين فكر مي كرد كه چرا هر خبري توي خانه و مغازه ي او اتفاق مي افتد، دهان به دهان مي گردد. بزرگ و بزرگ تر مي شود و همه از آن خبردار مي شوند. اين طوري شد كه به فكر پيدا كردن خبرچين اصلي افتاد و نقشه اي كشيد.

شب كه شد، به خانه رفت و خوابيد صبح شد و براي نماز صبح از خواب بلند شد. سرخوش رفت تا وضو بگيرد، ناگهان فريادي كشيد و كنار حوض افتاد. همسرش سراسيمه از اتاق بيرون آمد و پرسيد: «چي شده؛ چرا فرياد مي زني؟»

مرد جواب داد: «نديدي مگر؛ داشتم وضو مي گرفتم كه ناگهان كلاغي از توي گوشم بيرون آمد و به سر درخت پريد.»

زن نگاهي به درخت انداخت. كلاغي آنجا نبود. با تعجب از مرد پرسيد: «كلاغ از گوش تو بيرون پريد؛ كلاغ توي گوش تو چه كار مي كرده؟»

مرد، آرام آرام از روي زمين بلند شد. حالت افسرده و غمگيني به خودش گرفت. لباسش را تكان داد و گفت: «نمي دانم فقط از تو مي خواهم كه اين موضوع را مثل يك راز در سينه نگه داري و درباره ي آن با كسي حرف نزني.»

زن قبول كرد مرد لبخندي زد و براي خوردن صبحانه با زنش به داخل خانه رفت. پس از آن هم از خانه خارج شد و رفت سر كارش. آفتاب توي حياط افتاد زن رفت تا حياط را آب و جارو كند. زن همسايه سر رسيد و پرسيد: «ناراحتي؛ چيزي شده؟»

زن گفت: «چيزي نيست. اما اگر قول مي دهي كه اين ماجرا را مثل يك راز در سينه نگه داري و به كسي نگويي، مي گويم چي شده.»

زن همسايه قبول كرد.

زن گفت: «امروز از دو تا گوش هاي شوهرم دو تا كلاغ بيرون آمدند و پر زدند و روي شاخه هاي درخت نشستند.» اما ديگر نمي دانست كه حرف از دهان در آيد، گرد جهان بر آيد.

زن همسايه گفت: «بلا به دور. چه درد و مرض هايي پيدا مي شود!»

بعد هم خداحافظي كرد و به خانه اش رفت. به خانه اش كه رسيد، به شوهرش گفت: «ببينم، گوش تو كه درد نمي كند؟»

شوهرش گفت: «نه! چه دردي؟»

زن همسايه گفت: آخر ديشب گوش مرد همسايه درد گرفته و امروز صبح سه تا كلاغ از گوش او بيرون پريده اند. گفتم نكند كه اين بيماري مسري باشد و تو هم گرفته باشي.

مرد همسايه از خانه كه بيرون رفت. به يكي ديگر از همسايه ها برخورد به او گفت: «مغازه ي همسايه مان باز بود؟» همسايه گفت: «بله، چطور شده؟»

مرد همسايه گفت: «آخر مي گويند كه ديشب گوش درد گرفته و امروز پنج تا كلاغ از گوشش بيرون پريده گفتم نكند بيماري اش آن قدر سخت باشد كه به مغازه اش هم نرفته باشد.»

همسايه ي دوم كه به خانه رسيد، براي زنش داستان را تعريف كرد و گفت: «... ده تا كلاغ از گوش بيچاره بيرون پريده است.» آن ديگري گفت...

حدود ظهر بود كه زني وارد مغازه مرد شد و گفت: «خدا بد نده. الحمدالله مي بينم كه سر حال هستيد و مغازه را باز كرده ايد.»

مرد گفت: «من هر روز مغازه را باز مي كنم. مگر قرار بود توي خانه بمانم؟»

زن گفت: «آخر مي گويند كه گوشتان درد گرفته و چهل تا كلاغ از گوش هاي شما بيرون پريده.»

مرد خنديد و گفت: «خودم يك كلاغ از گوشم پردادم. اما يك كلاغ. چهل كلاغ شد و رفت توي گوش شما!»

از آن به بعد، هر وقت خبري با شاخ و برگ بسيار تعريف شود و بزرگ تر از آنچه كه بوده نشان داده شود، مي گويند: «يك كلاغ چهل كلاغ شده است.»