mohamad.s
05-06-2011, 10:15 PM
ماري کوچولو و مرواريدهاي زيبا
ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برايش ميخرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد. ماري به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب ميکرد و به مادر کمک ميکرد. او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا ميرفت، آن را با خودش ميبرد. ماري پدر دوست داشتني داشت که هر شب برايش قصه ميگفت تا او بخوابد. شبي بعد از اينکه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟ ماري گفت: معلومه که دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده! ماري با دلخوري گفت:نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسک قشنگ را به شما ميدهم، باشد؟ بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد بابا گونهاش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست ولي او بهانهاي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت يک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابايش هديه کرد. بابا در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يک جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي! بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه بدهد
ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برايش ميخرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد. ماري به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب ميکرد و به مادر کمک ميکرد. او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا ميرفت، آن را با خودش ميبرد. ماري پدر دوست داشتني داشت که هر شب برايش قصه ميگفت تا او بخوابد. شبي بعد از اينکه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟ ماري گفت: معلومه که دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده! ماري با دلخوري گفت:نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسک قشنگ را به شما ميدهم، باشد؟ بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد بابا گونهاش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست ولي او بهانهاي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت يک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابايش هديه کرد. بابا در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يک جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي! بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه بدهد