PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کمی آنسوتر (داستان)



mohamad.s
05-06-2011, 05:04 PM
کمی آنسوتر (داستان)




پیرزن نزدیک مترسک رفت. شاخه گلی در جیب بالایی
کت او گذاشت.عقب ایستاد و به او خیره شد.
جلو رفت.یقه و بعد کلاه او را مرتب کرد:حالا شد.
دختر جوان پرده را انداخت و شاخه ی گل را به سینه فشرد.
پیرمرد وارد خانه شد
و در را محکم پشت سرش بست.
کمی آنسوتر کلاغ روی بوته ی ذرت نشست و
مشغول خوردن شد.