mohamad.s
05-06-2011, 04:58 PM
امید به زندگی
http://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gif
http://forum.1pars.com/images/smilies/53.gif
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاسشد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یکاندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزىامکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود بهنام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانشآموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید وبه درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست اوبسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزهکرد.
امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیمگرفت به پرونده تحصیلى سال های قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندناو پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد ورفتار خوبى دارد. رضایت کامل"
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود : "تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارىدرمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است."
معلّم کلاسسوم او در پرونده اش نوشته بود: " مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. اوتمام تلاشش را براى درس خواندن می کن ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگرشرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهدشد."
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: " تدى درس خواندن را رهاکرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابشمی برد."
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اینکه دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود وهمه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا ونوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکلنامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بستهتدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمشمصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسونفوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن راهمانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمامشدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپسنزد او رفت و به او گفت: "خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میدادید."
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براىدقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریسخواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به "آموز زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداختو البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زندهشد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. بهسرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغگفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شدهبود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشتهبود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشتدیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگردسوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمامعمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد کهدر آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکردهو به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود کهخانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت وباز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیمگرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترینو بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمىطولانی تر شده بود: "دکتر تئودور استودارد"
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهارآن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و میخواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و ازخانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى کهمعمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدونمعطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگینها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید وروز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را بهگرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: "خانم تامپسون از این که به مناعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمىهستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانمتغییر کنم از شما متشکرم."
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخداد: "تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریسکنم."
بد نیست بدانید که "تدى استودارد" هم اکنون در دانشگاه آیوا استادبرجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شدهاست.
همین امروزگرمابخش قلب یک نفر شوید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
http://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gif
http://forum.1pars.com/images/smilies/53.gif
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاسشد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یکاندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزىامکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود بهنام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانشآموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید وبه درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست اوبسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزهکرد.
امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیمگرفت به پرونده تحصیلى سال های قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندناو پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد ورفتار خوبى دارد. رضایت کامل"
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود : "تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارىدرمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است."
معلّم کلاسسوم او در پرونده اش نوشته بود: " مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. اوتمام تلاشش را براى درس خواندن می کن ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگرشرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهدشد."
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: " تدى درس خواندن را رهاکرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابشمی برد."
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اینکه دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود وهمه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا ونوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکلنامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بستهتدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمشمصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسونفوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن راهمانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمامشدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپسنزد او رفت و به او گفت: "خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میدادید."
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براىدقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریسخواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به "آموز زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداختو البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زندهشد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. بهسرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغگفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شدهبود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشتهبود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشتدیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگردسوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمامعمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد کهدر آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکردهو به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود کهخانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت وباز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیمگرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترینو بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمىطولانی تر شده بود: "دکتر تئودور استودارد"
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهارآن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و میخواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و ازخانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى کهمعمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدونمعطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگینها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید وروز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را بهگرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: "خانم تامپسون از این که به مناعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمىهستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانمتغییر کنم از شما متشکرم."
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخداد: "تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریسکنم."
بد نیست بدانید که "تدى استودارد" هم اکنون در دانشگاه آیوا استادبرجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شدهاست.
همین امروزگرمابخش قلب یک نفر شوید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.