PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : درد عاشقی



mohamad.s
05-06-2011, 04:52 PM
درد عاشقی





هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کندمی فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کندترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرارسنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کردولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بودمرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریدهپنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کردتمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپرد
***
تنهایی بد نیست
تنهایی خوب هم نیست
کتابهای در هم و ریخته و شعر های گفته و ناگفته خوبیها و بدیها سرگردانی را دوست نداشت
بیرون برف می بارید و توی اتاق بارانبا خودش فکر می کرد : تموم اینا یک اتفاق ساده بود , اتفاق ساده ای که تموم شد .سعی کرد بخوابدقطره های اشکش را پاک کرد و تا صبح صدای دلنشین قدم زدنهای مرد غریبه را در ذهنش تکرار کرد .
***
روز بعد , تازه بود با احساسی تازه و نو , متفاوت از روزهای قبل صورتش را در آینه مرور کرد و روژ کم رنگ سرخ , به لبهایش مالید بیرون همه جا سفید بود انتهای کوچه کمی مکث کرد با خودش گفت , همینجا بود , همینجا راه می رفت سرش را پایین انداخت و مسیر هر روزه را در پیش گرفت
زیر لب تکرار می کرد : عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس

***

ایستگاه اتوبوس و شلوغی هر روزه و انتظار .. و گرمای آشنای یک نگاه قفسه سینه اش تنگ شد
طاقت نیاورد و سرش را بلند کرد دوقدم آنطرف تر , فقط با دو قدم فاصله , مرد غریبه ایستاده بود
تلاقی دو نگاه کوتاه بود و … کوتاه بود و بلندبلند .. مثل شب یلدا

نگاهش را دزدید

***

نیاز به دوست داشتن , نیاز به دوست داشته شدن , نیاز به پس زدن پرده های تاریکخانه دل نیاز به تنها گذاشتن تنهایی ها و نیاز و نیاز و نیازچیزی در درونش خالی شده بود و چیزی جایگزین تمام نداشته هایش تلاقی یک نگاه و تلاقی تمام احساسات خفته درونیتمام تفسیرهای عارفانه اش از زندگی و عشق در تلاقی آن نگاه شکل دیگری به خود گرفته بود می ترسید
می ترسید از اینکه توی اتوبوس کسی صدای تپیدن های قلب فشرده اش را بشنود .
***
مرد غریبه همه جا بود با نگاه نافذ مشکی و شالگردن قهوه ای اش و نگاه سنگین تر , و حرارت بیشتر
بعد از ظهر های داغ تابستان را به یادش می آورد در سرمای سخت زمستان زمستان … تنهایی
سرمای سخت زمستان تنهایی و بعد از ظهر ها تا غروب انتهای کوچه بود و صدای قدم زدن های مرد غریبه و شب .. نگاه عطشناک او بود و رد گام های غریبه بر صفحه سفید برف
***

روزهای تازه و جسارت های تازه ترو سایه کم رنگ آبی پشت پلک های خمارو گونه هایی که روز به روز سرخ تر می شدو چشم هایی که دیگر زمین را , و تکرار را جستجو نمی کرد چشم هایی که نیازش نوازش های گرم همان نگاه غریبه .. نه همان نگاه آشنا شده بود زیر لب تکرار می کرد : - آی عشق .. آی عشق .. آی عشق

***
شکستن فاصله شبیه شکستن شیشه خانه همسایه ای می ماند که نمی دانی تو را می زند یا توپت را با مهربانی پس می دهد چیزی بیشتر از نگاه می خواست عشق , همان جوان رنگ پریده با موهای مشکی مجعد توی خواب هایش جای خودش را به مرد غریبه داده بود و حالا عشق , مرد غریبه شده بود با شال گردن قهوهای بلند و موهای جوگندمی آشفته و سیگاری در دست دلش پر می زد برای شنیدن صدای عشق صدای عشقش مرد غریبه هر روز بود و هر شب نبود
***
برف می بارید شدید تر از هر روزو او , هوای دلش بارانی بود شدید تر از هر روزقدم هایش تند بود و نگاهش آهسته با خودش فکر می کرد , اینهمه آدم برای چه آدم های مزاحمی که نمی گذاشتند چشمانش , غریبه را پیدا کند غریبه ای که در دلش , آشنا ترینش بود سایه چتری از راه رسید و بعد …
- مزاحمتون که نیستم ؟ صدای شکستن شیشه آمد غریبه در کنارش بود صدایی گرم و حضوری گرم ترباور نمی کرد هر دو زیر یک چترهر دو در کنار هم نه , اصلا , خیلی هم لطف کردین
قدم به قدم , در سکوت , سکوت !!!….. نه فریاد ی عشق .. ای عشق … آی عشق , تو چه ساده آدم ها را به هم می رسانی .. و چه سخت کاش خیابان انتهایی نداشت وی عطر غریبه , بوی آشنایی بود , بوی خواب و بیداری سردتون که نیست
- نه .. اصلا
دو بار گفته بود ” نه اصلا ”
از خودش حجالت می کشید که زبانش را یارایی برای حرف زدن نبود
سردش نبود , داغش بود حرارت عشق , تن آدم را می سوزاند
غریبه تا ابتدای کوچه آمد ابتدای کوچه ای که برای او , انتهایش بود
- ممنونم
نگاه در نگاه , کوتاه و کوبنده
- من باید ممنون باشم که اجازه دادید همراهتون باشم
آرامش , احساس آرامش می کرد و اضطراب
آرامش از با هم بودن و اضطراب از از دست دادن
- خدانگهدار
قدم به قدم دور شد به سوی خانه , غریبه ایستاده بود و دل او هم , ایستاده تردر را گشود و در لحظه ای کوتاه نگاهش کردغریبه چترش را بسته بود

***

بلوغ تازه , پژمردن جوانه های پیچک تنهایی تب , شب های بلند و خیال پردازیهای بلند تر
” اون منو دوست داره .. خدای من .. چقدر متین و موقر بود … ”
از این شانه به آن شانه .. تا صبح .. تا دیدار دوباره

***

خیابان های شلوغ , دست ها ی در جیب و سرهای در گریبان هر کسی دلمشغولی های خودش را دارد
و انتظار , چشم های بی تاب و دل بی تاب تر
” پس اون کجاست ”
پرده به پرده آدم های بیگانه و تاریک و دریغ از نور , دریغ از آشنای غریبه
” نکنه مریض شده .. نکنه … ”
اضطراب و دلهره , سرگیجه و خفقان عادت نیست , عشق آدم را اینگونه می کند هیچکس شبیه او هم نبود , حتی از پشت سر
” کاش دیروز باهاش حرف می زدم , لعنت به من , نکنه از من رنجیده … ”
اشک و باران , گریه و سکوت واژه عمق احساس را بیان نمی کند واژه .. هیچ کاری از دستش بر نمی آید .
***
انتهای کوچه ساکت پنجره بازهق هق های نیمه شب و روزهای برفی روزهای برفی بدون چتر
” امروز حتما میاد ” و امروز های بدون آمدن

***

بدست آوردن سخت است , از دست دادن کشنده , انتظار عذاب آور غریبه , نه آمده بود , نه رفته بود
روزها گذشت , و هفته ها و .. ماه ها بغض بسته , پنجه های قطور تنهایی بر گردن ظریفش گره خورده بود نه خواب , نه بیداری دیوانگی , جنون … شاید برای هیچ
” اون منو دوست داشت … شایدم … ”
علامت سئوال , علامت عشق , علامت ترید پنجره همیشه باز .. و انتهای کوچه همیشه ساکت … همیشه خلوت آدم تا چیزی را ندارد , ندارد
غم نمی خورد تا عشق را تجربه نکند , عاشقی را مسخره می پندارد
و وای از آن روزیکه عاشق شود
***
پیچک زرد و چسبناک تنهایی در زیر پوستش جولان می داد و غریبه , انگار برای همیشه , نیامده , رفته بود مثل سرخی گونه هایش , برق چشمان درشتش و طراوتش و شادابی اش نگاهش از پنجره به شکوفه های درخت گیلاس همسایه ماسید
اگر او بود …
اما .. او … شش ماه بود که نبود گاهی وقت ها , امید هم , نا امید می شود
زیر لب زمزمه کرد : ” عشق دروغه , مسخره اس , بی رحمه , داستانه , افسانه اس از به هیچ به پوچ رسیدن تجربه کردن درد دارد درد عاشقی و تمام اینها را هیچ کس نفهمید
دلی برای همیشه شکست و صدایش در شلوغی و همهمه آدم ها , نه … آدمک ها .. گم شد .
***
صدای در , و پستچی
- این بسته مال شماست
صدای تپیدن دلش را شنید , مثل آن روزها , محکم و متفاوت
درون بسته یک کتاب بود
” داستان های کوتاهی از عشق ”
پشت جلد , عکس همان غریبه بود , با همان نگاه , قلبش بی محابا می زد , و نفس هایش تند و از هم گسیخته روی صفحه اول با خودکار آبی نوشته شده بود
” دوست عزیز , داستان سیزهم این کتاب را با الهام از ارتباط کوتاهمان نوشته ام , امیدوارم برداشت های شخصی ام از احساساتت که مطئنم اینگونه نبوده است ببخشی , به هر حال این نوشته یک داستان بیشتر نیست , شاد باشی و عاشق ”
احساس سرگیجه و تهوع
” ارتباط کوتاهمان !!! ”
انگشتانش ناخودآگاه و مضطرب کتاب را جستجو می کرد ,
داستان سیزدهم :
(( درد عاشقی ))
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد …