PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مطلبی به دو زبان و کمی غمگین



mohamad.s
05-06-2011, 03:50 PM
مطلبی به دو زبان و کمی غمگین









When U Were 15 Yrs Old, I Said I Love U...
U Blushed.. U Look Down And Smile

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
When U Were 20Yrs Old, I Said I Love U...
U Put Ur Head On My Shoulder AndHold My Hand...
Afraid That I Might Dissapear...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
When U Were 25 Yrs Old, I Said I Love U...
U PrepareBreakfast And Serve It In Front Of Me
And Kiss MyForhead
N Said :"U Better BeQuick, Is''''s Gonna Be Late.."
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
When U Were 30 Yrs Old, I Said I Love U...
U Said: "If U Really Love Me, Please ComeBack Early After Work.."
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
When U Were 40 Yrs Old, I Said I Love U...
U Were Cleaning The Dining Table And Said: "Ok Dear,
But It''''s Time For
U To Help Our Child WithHis/Her Revision.."
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
When U Were 50 Yrs Old, I Said I Love U..
U Were Knitting And U Laugh At Me
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی
When U Were 60 Yrs Old, I Said I Love U...
U Smile At Me
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...
When U Were 70 Yrs Old. I Said I Love U...
We Sitting On The Rocking Chair With OurGlasses On..
I''''M Reading YourLove Letter That U Sent To Me 50 Yrs Ago..
With Our HandCrossing Together
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
When U Were 80 Yrs Old, U Said U Love Me!
I Didn''''t Say Anything ButCried...
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
That Day Must BeThe Happiest Day Of My Life!
Because U Said U Love Me !!!
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
to tell someone howmuch you love,
how much you care.
Because when they''''regone,
no matter how loud you shout and cry,
they won''''thear you anymore
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

mohamad.s
05-06-2011, 03:50 PM
داستانهای کوتاه انگلیسی با ترجمه


little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.

The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.


He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.


Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.


The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.


You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”

زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.

روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.

او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.

سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.

mohamad.s
05-06-2011, 03:50 PM
http://forum.1pars.com/images/icons/icon1.png



داستان نسخه ( فارسی و انگلیسی )


Prescription

A woman accompanied her husband to the doctor's office. After the check-up, the doctor took the wife aside and said, "If you don't do the following, your husband will surely die."
"1-Each morning, makes him a healthy breakfast and sends him off to work in a good mood."
"2-At lunchtime, make him a warm, nutritious meal and put him in a good form of mind before he goes back to work."
"3-For dinner, make an especially nice meal and don't burden him with household chores."
At home, the husband asked his wife what the doctor had told her. "You're going to die." She replied.


نسخه

خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه؛ دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.
1- هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.
2- هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید.
3- برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.
در خانه، شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفت: او (خانم) گفت: شما خواهید مرد.

mohamad.s
05-06-2011, 03:50 PM
http://forum.1pars.com/images/icons/icon1.png



داستان دندان پزشک ( فارسی و انگلیسی )

Mr Robinson never went to a dentist, because he was afraid:'

but then his teeth began hurting a lot, and he went to a dentist. The dentist did a lot of work in his mouth for a long time. On the last day Mr Robinson said to him, 'How much is all this work going to cost?' The dentist said, 'Twenty-five pounds,' but he did not ask him for the money.

After a month Mr Robinson phoned the dentist and said, 'You haven't asked me for any money for your work last month.'

'Oh,' the dentist answered, 'I never ask a gentleman for money.'

'Then how do you live?' Mr Robinson asked.

'Most gentlemen pay me quickly,' the dentist said, 'but some don't. I wait for my money for two months, and then I say, "That man isn't a gentleman," and then I ask him for my money.


آقاي رابينسون هرگز به دندان‌پزشكي نرفته بود، براي اينكه مي‌ترسيد.
اما بعد دندانش شروع به درد كرد، و به دندان‌پزشكي رفت. دندان‌پزشك بر روي دهان او وقت زيادي گذاشت و كلي كار كرد. در آخرين روز دكتر رابينسون به او گفت: هزينه‌ي تمام اين كارها چقدر مي‌شود؟ دندان‌پزشك گفت: بيست و پنج پوند. اما از او درخواست پول نكرد.

بعد از يك ماه آقاي رابينسون به دندان‌پزشك زنگ زد و گفت: ماه گذشته شما از من تقاضاي هيچ پولي براي كارتان نكرديد.

دندان‌پزشك پاسخ داد: آه، من هرگز از انسان‌هاي نجيب تقاضاي پول نمي‌كنم.

آقاي رابينسون پرسيد: پس چگونه‌ زندگي مي‌كنيد.

دندان‌پزشك گفت: بيشتر انسان‌هاي شريف به سرعت پول مرا مي‌دهند، اما بعضي‌ها نه. من براي پولم دو ماه صبر مي‌كنم، و بعد مي‌گويم «وي مرد شريفي نيست» و بعد از وي پولم را مي‌خواهم.

mohamad.s
05-06-2011, 03:51 PM
RIGHT SPEECH

There is a Chinese saying which carries the meaning that "A speech will either prosper or ruin a nation." Many relationships break off because of wrong speech. When a couple is too close with each other,we always forget mutual respect and courtesy. We may say anything without considering if it would hurt the other party.
A friend and her millionaire husband visited their construction site. A worker who wore a helmet saw her and shouted,"Hi, Emily! Remember me? We used to date in the secondary school." On the way home, her millionaire husband teased her, "Luckily you married me.Otherwise you will be the wife of a construction worker." She answered ,"You should appreciate that you married me. Otherwise, he will be the millionaire and not you."
Frequently exchanging these remarks plants the seed for a bad relationship. It's like a broken egg - cannot be reversed.


حرف درست
یک ضرب المثل چینی می گوید " یک حرف می تواند ملتی را خوشبخت یا نابود می کند".
بسیاری از روابط به دلیل حرفهای نابجا گسسته می شوند. وقتی یک زوج خیلی صمیمی
می شوند دیگر ادب و احترام را فراموش می کنند.. ما بدون توجه به اینکه ممکن است
حرفی که می زنیم طرف را برنجاند هرچه می خواهیم می گوئیم.
یکی از دوستان و همسر میلیونرش از کارگاه ساختمانی بازدید می کردند. یک کارگر که کلاه
ایمنی به سر داشت آن زن را دید و فریاد زد
- مرا به یاد میاوری؟ من و تو در دوران دبیرستان با هم دوست صمیمی بودیم
در راه بازگشت به خانه شوهر میلیونر به طعنه گفت
- شانس آوردی که با من ازدواج کردی. وگرنه زن یک عمله و کارگر شده بودی
همسر پاسخ داد ..
- بر عکس تو باید قدر ازدواج با من را بدانی. وگرنه اون الان میلیونر بود ، نه تو
در اکثر مواقع چنین بگو مگوهایی تخم یک رابطه بد را می کارد. مثل یک تخم مرغ
شکسته، که دیگر نمی توای آن را به شکل اول در بیاوری

mohamad.s
05-06-2011, 03:51 PM
http://forum.1pars.com/images/icons/icon1.png


داستان طاووس و لاک پشت ( فارسی و انگلیسی )


The Peacock and the Tortoise



ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.
One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.
The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.
The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.
A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.
“Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl.


طاووس و لاک پشت

روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید ش

(rajabi_s16@yahoo.com)

mohamad.s
05-06-2011, 03:52 PM
http://forum.1pars.com/images/icons/icon1.png



داستان کوتاه جان و ساعت ( فارسی و انگلیسی )


John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.' So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.


It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.


Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, 'You're a stupid man, aren't you? Why don't you buy a watch like everybody else?


جان با مادرش در يك خانه‌ي تقريبا بزرگي زندگي مي‌كرد، و هنگامي كه او (مادرش) مرد، آن خانه براي او خيلي بزرگ شد. بنابراين خانه‌ي كوچك‌تري در خيابان بعدي خريد. در خانه‌ي قبلي يك ساعت خيلي زيباي قديمي وجود داشت، و وقتي كارگرها براي جابه‌جايي اثاثيه‌ي خانه به خانه‌ي جديد، آْمدند. جان فكر كرد، من نخواهم گذاشت كه آن‌ها ساعت قديمي و زيباي مرا با كاميون‌شان حمل كنند. شايد آن را بشكنند، و تعمير آن خيلي گران خواهد بود. بنابراين او آن در بين بازوانش گرفت و به سمت پايين جاد حمل كرد.

آن سنگين بود بنابراين دو يا سه بار براي استراحت توقف كرد.

در آن پسر بچه‌اي هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ايستاد و براي چند لحظه به جان نگاه كرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقي هستيد، نيستيد؟ چرا شما يه ساعت مثل بقيه‌ي مردم نمي‌خريد؟

mohamad.s
05-06-2011, 03:52 PM
http://forum.1pars.com/images/icons/icon1.png



داستان هدایایی برای مادر ( فارسی و انگلیسی )


GIFTS FOR MOTHER


Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.


The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.


After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.


Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.


Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.


Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”


چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.

mohamad.s
05-06-2011, 03:52 PM
داستان هدایایی برای مادر ( فارسی و انگلیسی )


GIFTS FOR MOTHER


Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.


The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.


After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.


Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.


Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.


Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”


چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.

mohamad.s
05-06-2011, 03:52 PM
داستان کو تاه شوهر و ماهیگیری ( فارسی و انگلیسی )


A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."


The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?


He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
You'll love the answer...
The wife replied, "I did. They're in your fishing box....."

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟

مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
جواب زن خیلی جالب بود...
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.