ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مناظره عاشقانه



mohamad.s
05-05-2011, 11:29 PM
مناظره عاشقانه


این تاپیک فقط مناظرات عاشقانه - ادیبانه - شاعرانه و غیره رو در خودش جا میده

توضیحی در مورد روند کار :
در اینجا اشعاری که با گفتم ......... گفتی ..... هست ، باید بذاریم

( در واقع یک مناظره بین دو شخص یا گفتگوی شاعرانه به زبان شعر )


خسرو وشیرین اثر به یاد ماندنی و جاودانه حکیم نظامی‌ گنجوی است که با گذشت قرنها هنوز تازگی و طراوت خود را حفظ کرده است. شعر زیر بخشی از این داستان عاشقانه و مربوط به مناظره فرهاد و خسرو است. مصراع اول هربیت سوال خسرو و مصرع دوم بیت جواب فرهاد کوه‌کن است. پاسخ‌هایی تیز هوشانه و زیرکانه و در عین حال دردمندانه که در نهایت خسرو را وادار به اعتراف و تسلیم می‌کند.

نخستین بار گفتش کز کجایی؟
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشق بازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟
بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟
بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب؟
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی‌ در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟
بگفت این شم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ؟
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه؟
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یا بیش خشنود؟
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو، کاین کار خام است
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن در این درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این، دل تواند کرد، دل نیست
بگفت از عشق سخت کارت زار است
بگفت از عاشقی خوش تر چه کار است؟
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمن اند این هردو بی دوست
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این،کی کند بیچاره فرهاد
بگفت از من کنم در وی نگاهی؟
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جواب

mohamad.s
05-05-2011, 11:29 PM
مناظره عاشقانه ♥✿♥


گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتی اگر بيند کسی، گفتم که حاشا می کنم

گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقيب آيد ز در

گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم


گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم

گفتی چه می بينی بگو، در چشم چون آيينه ام

گفتم که من خود را در او عريان تماشا می کنم


گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند

گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم


گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم

گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا می کنم

mohamad.s
05-05-2011, 11:29 PM
گفتم : چه باید دیده را؟ گفتا که دیدن
گفتم : چه شاید بهر دل ؟گفتا تپیدن
گفتم :چگونه عاشقان را می شناسی ؟
گفتا : از نگاه مات ورنگ از رخ پریدن!
گفتم که : من گلچینم ای سر تا به پا گل!
گفتا : بمان در پای گل تا وقت چیدن !
گفتم : چه باشد بوسه گاه زندگی بخش !
گفتا : که چال گونه وقت لب گزیدن!
گفتم : بدو زیباترین زیبا کدام است؟
گفتا : مرا در خانه ائینه دیدن!
گفتم : بگو شیرین ترین اسودگی چیست ؟
گفتا : به دنبال پری رویان دویدن
گفتم : شعاعی دیدهام در سینه ات گفت
نور دو خورشید است در حال دمیدن...

mohamad.s
05-05-2011, 11:29 PM
گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند

گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم


گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم


گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم


گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا ميكني

mohamad.s
05-05-2011, 11:29 PM
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت

گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق

گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

mohamad.s
05-05-2011, 11:30 PM
گفتم که دلم در پی دیدار تو بی تاب
گفتا تو ندانی که من هستم و تو در خواب
گفتم که چرا چشم من عاشق بیمار
بیگانه بماند ز رخ همچو تو مهتاب؟
گفتا که سخن بس که دگر هیچ نگویم
این راز بماند زپس پرده آفتاب
گفتم که برو دست علی پشت و پناهت
گفتا که بمانید به دیدار چو بی تاب

mohamad.s
05-05-2011, 11:30 PM
گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن
گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن


گفتم گذر زكويش مارا ســـــــعادت آرد
گفتا كرم ز ايــــشان خواهد به ما رســـــيدن


گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد
گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن


گفتم ز هجر جانان از درد وغــم خميدم
گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن


گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش
گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن


گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم
گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن


گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم
گفتا برتر ز جــــانست نازي ز او خـــــريدن


گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم
گفتا ز او اشـــــــارت ازما به سر دويــــــدن


گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي
گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن


گفتم كه روي ماهش يك لحظه گر ببينم
گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن


گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم
گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن

mohamad.s
05-05-2011, 11:30 PM
دانه اي كوچك در آغوش خاك
هر شب با لالايي قطره اشكي خواب را مهمان خود مي كرد.
وهر صبح با نوازش هاي همان قطره اشك بيدار مي شد.
و با همان قطره اشك سيراب مي شد.
و…
حال درختي شده بود كه مي توانست سلام زمين را تقديم آسمان كند.
پناهي براي پرنده ها.
سايه اي براي آب.
و…
حال يك برگ دستمال كاغذي بود.
مرهمي براي يك دلشكسته

mohamad.s
05-05-2011, 11:30 PM
http://cdn.forum.patoghu.com/images/icons/icon1.png



غنچه و گل

غنچه با دل گرفته گفت :
زندگي ،
لب ز خنده بستن است
گوشه اي در درون خود نشستن است
گل به خننده گفت :
زندگي شكفتن است
با زبان سبز راز گفتن است ...
گفت و گوي غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش مي رسد
راستي ...
تو چه فكر مي كني ؟
فكر مي كني كدام يك درست گفته اند ؟
من كه فكر مي كنم
گل به راز زندگي اشاره كرده است
هر چه باشد او گل است
گل يكي دو پيرهن
بيشتر ز غنچه پاره كرده است