hell boy
05-05-2011, 02:33 PM
ستارخان چگونه آدمی بود
بارها از من سئوال شده که چطور شد شما با ستارخان همراهی و همکاری کردید؟
البته هر کسی در دنیا به جز معصومین ممکن است جنبه های ضعف و نقص داشته باشد و او هم از بعضی ضعف های بشری خالی نبود ، لکن بعضی ها غالباً فراموش می کنند که خداوند برای حسنات و گناهان ترازو قرار داده و حتی حسنات را در حکم جبران کننده گناه شمرده است ولی بعضی ها یک گناه یا نقیصه را محو کننده هزار حسنه قرار داده و به ناحق زبان به طعن می گشایند.بعضی استنادات اگر صحیح هم باشد،جلو کشیدن و تکرار آن خارج از انصاف و عدالت است و روا نیست ، علاوه بر آن من شاهد بعضی از آن استنادات که به ستارخان داده شده نبوده ام و بلکه بسیار بعید و حتی خلاف واقع می دانم. در یک مورد گفته شد که در اتاق ستارخان یازده پیانوی دزدیده شده وجود داشت، من خود در اتاق پذیرایی او بودم و چنان چیزی ندیدم و اصلاً شایسته نمی دانم با شرافت شخصی که مایه افتخار ایران است، بازی شود.
اخراج و خلع محمدعلی شاه
فردای روز تحصن دوم محمدعلی شاه در محل ییلاقی روس در زرگنده که بالای محل اقامت او دو بیرق روس و انگلیس افراشته شد، مجلس عالی مرکب از علمای بزرگ، اعیان، رجال، بزرگان مملکت، تجّار و آن چه از وکلای دوره اول مجلس شورای ملی که دسترسی به آنها داشتند، تشکیل شد و رسماً محمدعلی شاه را از سلطنت خلع و پسرش احمد را به جای وی به سلطنت برگزیدند، و هیاتی تعیین کردند که پیش محمدعلی شاه رفته و این موضوع را رسماً به او ابلاغ کنند.
این هیئت پس از آن به سفارت روس در زرگنده رفته لکن محمدعلی شاه به عنوان این که همان وقت که تحصن اختیار کرده استعفا کرده دیگر اعلام خلع لازم نیست، از این رو هیئت را نپذیرفت.مطلب توسط نمایندگان روس و انگلیس به او پیغام و مذاکره شد، بالاخره تن به قبول هیئت داد.
وی در ابتدا به جدا شدن احمد از خودش رضا نمی دادو این به جهت علاقه مفرط او به پسرش بود.
پیشنهاد کرد او را به خارج برده و هر وقت بالغ شد، وی را برای سلطنت برگردانند یا آن که اگر این کار میسر نیست، پسر دیگرش محمدحسین میرزا را به سلطنت بنشانند.به نظر هیئت که برای خلع و اخراج رفته بود، این معنی نداشت پادشاهی را در خارجه تربیت کند، لکن بلافاصله محمدعلی شاه پشیمان شد و به هیئت گفت حاضر است احمد میرزا را بدهد. جدا شدن پسر از مادر و پدر بسیار سخت بود و صحنه ناراحت کننده ای به وجود آورده بود.خود محمدعلی شاه هم از این بابت بسیار ناراحت و افسرده بود و احمدشاه حتی بعد از آن که به شهر آمد و جلوس کرد، آرام نداشت و می خواست فرار کند. به قراری که شنیدم، یک روز سوار الاغی شده راه افتاد که پیش پدر مادرش برود، مراقبین او مطلع شده و او را برگردانده بودند و بعد هم محرمانه کاغذ به پدرش می فرستاد و پدرش نیز از سفارت به وسایل مختلف جواب وی را میداد.من یک نامه از محمدعلی شاه دیدم که گرفته بودند و آوردند و شروع می شد به عبارت «قربان روی تو احمد» و متضمن آن بود که تسلیت می داد و نوشته بود «تو جواب کاغذت را می خواهی در صورتیکه آن کاغذ به من نرسیده است.»
همانطور که گفتیم، برای اخراج محمدعلی شاه هیئتی تعیین شد که منهم جزء آنها بودم.روزی که ترتیب اخراج وی را می دادیم، دارای قیافه ای تکیده و شکسته بود.همسر او نیز مرتب گریه می کرد و از دوری احمد ناراحت بود.با آن که در مورد اخراج محمدعلی شاه خبری منتشر نشده بود ولی عده ای زیاد در مقابل سفارت در زرگنده آمده بودند و بعضی هم با خود اسلحه داشتند و می خواستند انتقام خود را از آن مرد بگیرند. هیئت متوجه شد و از شهر درخواست کرد که عده ای قزاق بفرستند. قزاق ها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافه جمعیت بی نهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعه ای روی بدهد. از این رو من جلو جمعیت رفته و آنها را به آرامش دعوت کردم، ولی جمعیت همچنان عصبانی بود.آن تصمیم گرفته شد، شاه مخلوع را از در پنهانی سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافه بغض گرفته جلو آمد و به ترکی شروع به احوال پرسی کرد.
گریه به شاه امان نمی داد، من به او گفتم چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی، بغض شاه ترکید، گفت خدا ذلیل کند شاپشال و امیربهادر جنگ را، آنها مرا اغفال کردند تا روبروی ملتم بایستم.گفتم عذر بدتر از گناه، به او گفتم:«به هر حال الان چاره ای نیست و خود کرده را تدبیر نیست و باید هرچه زودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت می خواهی به این زندگی ذلت بار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی.»شاه در این موقع با صدای بلند می گریست به طوری که همه هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالت روحی شاه متاثر شدند.محمدعلی شاه دیگر آن شاهی نبود که روبروی ملت خود ایستاده بود، مثل بچه مطیعی شده بود که پناهگاهی می جست، چون شایع بود که محمدعلی شاه قصد خروج مقداری از جواهرات سلطنتی را دارد. ستارخان به ترکی و با فریاد گفت:«جیب ها و اثاثه اش را بگردید.» من نزد ستارخان رفته و باز به ترکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید، این در وضع روحی بدی است.
ستارخان گفت:« من بیلمیرم» یعنی من نمی دانم. من پیشنهاد کردم برای آن که بهانه ای به دست کسی داده نشود، اثاثیه شاه و حتی جیب هایش را به شکل زننده ای بازرسی کردند. چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورت مجلس شد و اعضاء هیئت زیر آنرا امضا کردند. ستارخان پا را از این فراتر گذاشت و گفت اثاثیه ملکه جهان خانمش را هم بگردید.من گفتم:«این کار زننده است». ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلی شاه بودند، صدا کرد و به شکلی موهن گفت اثاثیه خانم و خدمه را هم بگردید.زن ها حتی سینه بند خانم را گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند.شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: « هر چه جنایت کردی بس نبود، حالا می خواهی دارایی های رعیت را به تاراج ببری». فحش رکیکی هم نثار شاه کرد. من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمی شد، و او مرتب مانند شیر می غرّید و اسلحه اش را تکان می داد.من به زور او را به اتاق دیگری بردم و آرامش ساختم، محمدعلی شاه رو به من کرد و گفت:«می توانم خواهش آخری را بکنم.» گفتم:«عیبی ندارد.» گفت:«احمد را بیاورید برای آخرین بار ببینمش.»و....
بارها از من سئوال شده که چطور شد شما با ستارخان همراهی و همکاری کردید؟
البته هر کسی در دنیا به جز معصومین ممکن است جنبه های ضعف و نقص داشته باشد و او هم از بعضی ضعف های بشری خالی نبود ، لکن بعضی ها غالباً فراموش می کنند که خداوند برای حسنات و گناهان ترازو قرار داده و حتی حسنات را در حکم جبران کننده گناه شمرده است ولی بعضی ها یک گناه یا نقیصه را محو کننده هزار حسنه قرار داده و به ناحق زبان به طعن می گشایند.بعضی استنادات اگر صحیح هم باشد،جلو کشیدن و تکرار آن خارج از انصاف و عدالت است و روا نیست ، علاوه بر آن من شاهد بعضی از آن استنادات که به ستارخان داده شده نبوده ام و بلکه بسیار بعید و حتی خلاف واقع می دانم. در یک مورد گفته شد که در اتاق ستارخان یازده پیانوی دزدیده شده وجود داشت، من خود در اتاق پذیرایی او بودم و چنان چیزی ندیدم و اصلاً شایسته نمی دانم با شرافت شخصی که مایه افتخار ایران است، بازی شود.
اخراج و خلع محمدعلی شاه
فردای روز تحصن دوم محمدعلی شاه در محل ییلاقی روس در زرگنده که بالای محل اقامت او دو بیرق روس و انگلیس افراشته شد، مجلس عالی مرکب از علمای بزرگ، اعیان، رجال، بزرگان مملکت، تجّار و آن چه از وکلای دوره اول مجلس شورای ملی که دسترسی به آنها داشتند، تشکیل شد و رسماً محمدعلی شاه را از سلطنت خلع و پسرش احمد را به جای وی به سلطنت برگزیدند، و هیاتی تعیین کردند که پیش محمدعلی شاه رفته و این موضوع را رسماً به او ابلاغ کنند.
این هیئت پس از آن به سفارت روس در زرگنده رفته لکن محمدعلی شاه به عنوان این که همان وقت که تحصن اختیار کرده استعفا کرده دیگر اعلام خلع لازم نیست، از این رو هیئت را نپذیرفت.مطلب توسط نمایندگان روس و انگلیس به او پیغام و مذاکره شد، بالاخره تن به قبول هیئت داد.
وی در ابتدا به جدا شدن احمد از خودش رضا نمی دادو این به جهت علاقه مفرط او به پسرش بود.
پیشنهاد کرد او را به خارج برده و هر وقت بالغ شد، وی را برای سلطنت برگردانند یا آن که اگر این کار میسر نیست، پسر دیگرش محمدحسین میرزا را به سلطنت بنشانند.به نظر هیئت که برای خلع و اخراج رفته بود، این معنی نداشت پادشاهی را در خارجه تربیت کند، لکن بلافاصله محمدعلی شاه پشیمان شد و به هیئت گفت حاضر است احمد میرزا را بدهد. جدا شدن پسر از مادر و پدر بسیار سخت بود و صحنه ناراحت کننده ای به وجود آورده بود.خود محمدعلی شاه هم از این بابت بسیار ناراحت و افسرده بود و احمدشاه حتی بعد از آن که به شهر آمد و جلوس کرد، آرام نداشت و می خواست فرار کند. به قراری که شنیدم، یک روز سوار الاغی شده راه افتاد که پیش پدر مادرش برود، مراقبین او مطلع شده و او را برگردانده بودند و بعد هم محرمانه کاغذ به پدرش می فرستاد و پدرش نیز از سفارت به وسایل مختلف جواب وی را میداد.من یک نامه از محمدعلی شاه دیدم که گرفته بودند و آوردند و شروع می شد به عبارت «قربان روی تو احمد» و متضمن آن بود که تسلیت می داد و نوشته بود «تو جواب کاغذت را می خواهی در صورتیکه آن کاغذ به من نرسیده است.»
همانطور که گفتیم، برای اخراج محمدعلی شاه هیئتی تعیین شد که منهم جزء آنها بودم.روزی که ترتیب اخراج وی را می دادیم، دارای قیافه ای تکیده و شکسته بود.همسر او نیز مرتب گریه می کرد و از دوری احمد ناراحت بود.با آن که در مورد اخراج محمدعلی شاه خبری منتشر نشده بود ولی عده ای زیاد در مقابل سفارت در زرگنده آمده بودند و بعضی هم با خود اسلحه داشتند و می خواستند انتقام خود را از آن مرد بگیرند. هیئت متوجه شد و از شهر درخواست کرد که عده ای قزاق بفرستند. قزاق ها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافه جمعیت بی نهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعه ای روی بدهد. از این رو من جلو جمعیت رفته و آنها را به آرامش دعوت کردم، ولی جمعیت همچنان عصبانی بود.آن تصمیم گرفته شد، شاه مخلوع را از در پنهانی سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافه بغض گرفته جلو آمد و به ترکی شروع به احوال پرسی کرد.
گریه به شاه امان نمی داد، من به او گفتم چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی، بغض شاه ترکید، گفت خدا ذلیل کند شاپشال و امیربهادر جنگ را، آنها مرا اغفال کردند تا روبروی ملتم بایستم.گفتم عذر بدتر از گناه، به او گفتم:«به هر حال الان چاره ای نیست و خود کرده را تدبیر نیست و باید هرچه زودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت می خواهی به این زندگی ذلت بار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی.»شاه در این موقع با صدای بلند می گریست به طوری که همه هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالت روحی شاه متاثر شدند.محمدعلی شاه دیگر آن شاهی نبود که روبروی ملت خود ایستاده بود، مثل بچه مطیعی شده بود که پناهگاهی می جست، چون شایع بود که محمدعلی شاه قصد خروج مقداری از جواهرات سلطنتی را دارد. ستارخان به ترکی و با فریاد گفت:«جیب ها و اثاثه اش را بگردید.» من نزد ستارخان رفته و باز به ترکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید، این در وضع روحی بدی است.
ستارخان گفت:« من بیلمیرم» یعنی من نمی دانم. من پیشنهاد کردم برای آن که بهانه ای به دست کسی داده نشود، اثاثیه شاه و حتی جیب هایش را به شکل زننده ای بازرسی کردند. چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورت مجلس شد و اعضاء هیئت زیر آنرا امضا کردند. ستارخان پا را از این فراتر گذاشت و گفت اثاثیه ملکه جهان خانمش را هم بگردید.من گفتم:«این کار زننده است». ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلی شاه بودند، صدا کرد و به شکلی موهن گفت اثاثیه خانم و خدمه را هم بگردید.زن ها حتی سینه بند خانم را گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند.شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: « هر چه جنایت کردی بس نبود، حالا می خواهی دارایی های رعیت را به تاراج ببری». فحش رکیکی هم نثار شاه کرد. من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمی شد، و او مرتب مانند شیر می غرّید و اسلحه اش را تکان می داد.من به زور او را به اتاق دیگری بردم و آرامش ساختم، محمدعلی شاه رو به من کرد و گفت:«می توانم خواهش آخری را بکنم.» گفتم:«عیبی ندارد.» گفت:«احمد را بیاورید برای آخرین بار ببینمش.»و....