R A H A
05-03-2011, 09:28 PM
http://noorportal.net/Page-Data/StaticImages/89/11/16-30/911234.JPG
دانهاي براي گنجشكها
علي پشت پنجره اتاقش نشسته بود و بيرون را تماشا ميكرد. برف بشدت ميباريد و حياط خانهشان را سفيدپوش كرده بود. علي خوشحال و شاد فكر ميكرد و نقشه ميكشيد كه وقتي برفها زياد شدند داخل حياط برود و آرام روي آنها قدم بزند تا جاي پايش بيفتد و با ردپايش يك شكل درست كند، دايره، مربع، مثلث يا يك چيز ديگر و آن وقت يك آدمبرفي همقد خودش وسط آن درست كند و با هم بازي كنند و يكي دو تا گلوله برفي به آن بزند، البته خيلي آرام كه دردش نگيرد و خراب نشود!
علي همين طور كه دانههاي درشت برف را با نگاهش از آسمان دنبال ميكرد تا به زمين برسند، ناگهان چشمش به پرندهاي افتاد كه از سرما خودش را جمع كرده بود و روي ديوار جايي كه برف كمتري داشت بيحركت نشسته بود. توي دلش گفت: حيووني سردشه، حتما گرسنشم هست و از جايش بلند شد و دو دستش را به شيشه چسباند و از ميان آنها به دقت پرنده را نگاه كرد. چه كاري ميتوانست برايش انجام دهد؟ فكر كرد كه يك چيزي ببرد و رويش بيندازد تا گرم بشود، اما از اين فكر خندهاش گرفت چون پرنده پرواز ميكرد و ميرفت، پس بايد فكر ديگري ميكرد. اين بار صورتش را به شيشه چسباند و چند دقيقهاي آنجا را نگاه كرد و بالاخره به اين نتيجه رسيد كه بهتره برايش يك چيزي ببرد تا بخورد.
براي همين رفت پيش مادرش كه در اتاق ديگري بود و از او پرسيد: مامان چيزي داريم كه پرندهها بتونن بخورن؟
مادر كمي فكر كرد و گفت: خب، پرنده دونه ميخوره!
ـ ميدونم، ما تو خونه دونه داريم؟
ـ نه نداريم، براي چي ميخواي؟
ـ همين طوري پرسيدم، ميخواستم بدونم!
علي دوباره آمد پشت شيشه و پرنده را نگاه كرد، هنوز همان طور آنجا نشسته بود، بايد كاري ميكرد اما... .
تصميم گرفت با پولي كه بابا به او داده بود تا يك جعبه مدادرنگي جديد براي خودش بگيرد، برود و از مغازه اكبرآقا دوست پدرش كه كنار خانهشان بود دانه بخرد. براي همين فوري لباسهايش را پوشيد و از خانه بيرون آمد و يك راست به مغازه رفت و از اكبرآقا پرسيد: ببخشيد شما دونه پرنده داريد؟
ـ بهبه علي آقا حالت چطوره؟ بله كه داريم، واسه چي ميخواي؟
علي نگاهي به اكبر آقا انداخت و همه ماجرا را براي او تعريف كرد. وقتي حرفهاي علي تمام شد اكبر آقا دستش را روي شانه او گذاشت و گفت: خيلي بچه با معرفتي هستي، كار خوبي ميكني كه تو اين سرما به پرنده دونه ميدي، ميدونستي كه خدا از اين كار خيلي خوشش ميياد، آفرين.
و بعد رفت و يك بسته دانه پرنده براي علي آورد و گفت: بيا علي جون اينم خوراك پرنده، اين براش خوبه.
ـ دست شما درد نكنه، چقدر ميشه؟
اكبر آقا دست علي رو گرفت و با مهرباني گفت: هيچي، برو زودتر برسونش به پرنده كه گرسنشه.
ـ آخه پولش چي ميشه؟
ـ حالا برو بعد حساب ميكنيم.
وقتي علي داشت از مغازه بيرون ميآمد اكبر آقا صداش زد و گفت: راستي علي جون اگه خواستي مداد رنگي بخري خودم دارم بيا همين جا، حالا بدو برو كه پرنده منتظره، سلام منو بهش برسون!
در ميان خندههاي اكبرآقا علي بيرون آمد و يكراست به خانه و توي حياط رفت. پرنده هنوز همان طورآنجا نشسته بود.كمي از دانهها را مشت كرد و كنار ديوار روي زمين ريخت و فوري آمد توي اتاق و آرام آرام پشت پنجره رفت تا پرنده را يواشكي نگاه كند، اما چيزي را كه ميديد باورش نميشد چندتا پرنده ديگر هم براي خوردن دانهها آمده بودند. خيلي خوشحال شد، احساس خيلي خوبي داشت و آهسته گفت: خدايا شكرت؛ فقط اكبر آقا رو يادت نره اونم كمك كرده.
رضا بهنام.
دانهاي براي گنجشكها
علي پشت پنجره اتاقش نشسته بود و بيرون را تماشا ميكرد. برف بشدت ميباريد و حياط خانهشان را سفيدپوش كرده بود. علي خوشحال و شاد فكر ميكرد و نقشه ميكشيد كه وقتي برفها زياد شدند داخل حياط برود و آرام روي آنها قدم بزند تا جاي پايش بيفتد و با ردپايش يك شكل درست كند، دايره، مربع، مثلث يا يك چيز ديگر و آن وقت يك آدمبرفي همقد خودش وسط آن درست كند و با هم بازي كنند و يكي دو تا گلوله برفي به آن بزند، البته خيلي آرام كه دردش نگيرد و خراب نشود!
علي همين طور كه دانههاي درشت برف را با نگاهش از آسمان دنبال ميكرد تا به زمين برسند، ناگهان چشمش به پرندهاي افتاد كه از سرما خودش را جمع كرده بود و روي ديوار جايي كه برف كمتري داشت بيحركت نشسته بود. توي دلش گفت: حيووني سردشه، حتما گرسنشم هست و از جايش بلند شد و دو دستش را به شيشه چسباند و از ميان آنها به دقت پرنده را نگاه كرد. چه كاري ميتوانست برايش انجام دهد؟ فكر كرد كه يك چيزي ببرد و رويش بيندازد تا گرم بشود، اما از اين فكر خندهاش گرفت چون پرنده پرواز ميكرد و ميرفت، پس بايد فكر ديگري ميكرد. اين بار صورتش را به شيشه چسباند و چند دقيقهاي آنجا را نگاه كرد و بالاخره به اين نتيجه رسيد كه بهتره برايش يك چيزي ببرد تا بخورد.
براي همين رفت پيش مادرش كه در اتاق ديگري بود و از او پرسيد: مامان چيزي داريم كه پرندهها بتونن بخورن؟
مادر كمي فكر كرد و گفت: خب، پرنده دونه ميخوره!
ـ ميدونم، ما تو خونه دونه داريم؟
ـ نه نداريم، براي چي ميخواي؟
ـ همين طوري پرسيدم، ميخواستم بدونم!
علي دوباره آمد پشت شيشه و پرنده را نگاه كرد، هنوز همان طور آنجا نشسته بود، بايد كاري ميكرد اما... .
تصميم گرفت با پولي كه بابا به او داده بود تا يك جعبه مدادرنگي جديد براي خودش بگيرد، برود و از مغازه اكبرآقا دوست پدرش كه كنار خانهشان بود دانه بخرد. براي همين فوري لباسهايش را پوشيد و از خانه بيرون آمد و يك راست به مغازه رفت و از اكبرآقا پرسيد: ببخشيد شما دونه پرنده داريد؟
ـ بهبه علي آقا حالت چطوره؟ بله كه داريم، واسه چي ميخواي؟
علي نگاهي به اكبر آقا انداخت و همه ماجرا را براي او تعريف كرد. وقتي حرفهاي علي تمام شد اكبر آقا دستش را روي شانه او گذاشت و گفت: خيلي بچه با معرفتي هستي، كار خوبي ميكني كه تو اين سرما به پرنده دونه ميدي، ميدونستي كه خدا از اين كار خيلي خوشش ميياد، آفرين.
و بعد رفت و يك بسته دانه پرنده براي علي آورد و گفت: بيا علي جون اينم خوراك پرنده، اين براش خوبه.
ـ دست شما درد نكنه، چقدر ميشه؟
اكبر آقا دست علي رو گرفت و با مهرباني گفت: هيچي، برو زودتر برسونش به پرنده كه گرسنشه.
ـ آخه پولش چي ميشه؟
ـ حالا برو بعد حساب ميكنيم.
وقتي علي داشت از مغازه بيرون ميآمد اكبر آقا صداش زد و گفت: راستي علي جون اگه خواستي مداد رنگي بخري خودم دارم بيا همين جا، حالا بدو برو كه پرنده منتظره، سلام منو بهش برسون!
در ميان خندههاي اكبرآقا علي بيرون آمد و يكراست به خانه و توي حياط رفت. پرنده هنوز همان طورآنجا نشسته بود.كمي از دانهها را مشت كرد و كنار ديوار روي زمين ريخت و فوري آمد توي اتاق و آرام آرام پشت پنجره رفت تا پرنده را يواشكي نگاه كند، اما چيزي را كه ميديد باورش نميشد چندتا پرنده ديگر هم براي خوردن دانهها آمده بودند. خيلي خوشحال شد، احساس خيلي خوبي داشت و آهسته گفت: خدايا شكرت؛ فقط اكبر آقا رو يادت نره اونم كمك كرده.
رضا بهنام.