PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان آن مرد که زبان حيوانات را ميدانست



R A H A
05-03-2011, 09:08 PM
جواني نزدِ حضرت موسي (ع) ميرود و ميگويد: اي پيامبر خدا، زبان جانوران را به من تعليم ده، باشد که از بانگ و آواي آنان، در تقويت دين و ايمان بهره گيرم. حضرت موسي (ع) به او ميگويد: دست از اين هوي و هوس بردار و حدّ خود شناس. جوان ساده لوح دست از خواستۀ خطير خود بر نميدارد و همچنان بر آن اصرار ميورزد. حضرت موسي (ع) به درگاه الهي روي ميکند و عرضه ميدارد: خداوندا تو خود قضاوت فرما. اگر بدو زبان جانوران آموزم چون ظرفيت و قابليت آن را ندارد تباه شود، و اگر نياموزم نژند خاطر گردد. حق تعالي به موسي (ع) فرمود: خواستهاش را اجابت کن. حضرت موسي (ع) بار ديگر از سر دلسوزي و عاقبت انديشي بدو ميگويد: اين سوداي خام را از سرت بيرون کن و اسير وسوسههاي شيطاني مشو و خود را به تباهي ميفکن. آن جوان ميگويد: حالا که نميخواهي زبان همۀ جانوران را به من آموزي دست کم زبان خروس و سگ خانهام را به من بياموز تا مقاصد آنان را دريابم. حضرت موسي (ع) زبان آن دو جانور را بدو ميآموزد. آن جوان خام انديش از آغاز صبح در حياط منزل خود ميايستد تا دانش جديد خود را امتحان کند. در اين لحظه کنيز خانه ته ماندۀ سفرۀ طعام را در حياط ميتکاند و پاره ناني از آن بر زمين ميافتد و خروس با چستي و چالاکي بر ميجهد و آن را از پيش سگ ميربايد و ميبرد. سگ از اين عمل جسورانۀ خروس گله ميکند و آن را ستمي بر خود ميشمرد. خروس به سگ اطمينان ميدهد که: ناراحت مباش که فردا شب اسب اين مرد سقط خواهد شد و تو از لاشۀ آن شکمي سير خواهي کرد. همين که آن مرد اين خبر را از خروس ميشنود بيدرنگ اسب را ميبرد در بازار ميفروشد تا از زيان مالي نجات يابد. فرداي آن روز سگ ميبيند که نه اسبي در کار است و نه لاشهاي در ميان. از اين رو خروس را مينکوهد و او را دروغگو محسوب ميدارد. خروس ميگويد: بدان که فردا نيز قاطر اين مرد سقط خواهد شد و لاشۀ آن نصيب شما سگان ميگردد. آن مرد همينکه اين خبر را ميشنود مانند دفعۀ قبل قاطر را ميفروشد. باز فردا ميرسد و نکوهشهاي سگ تکرار ميشود. خروس ميگويد: اي سگ بدان که فردا نوبت مردن غلام اين خانه است. او ميميرد و خويشان او مجلس عزا برپا ميدارند و انواع طعامها ميپزند و از ته ماندۀ آن شکمي سير خواهي کرد. آن مرد تا اين خبر را ميشنود فوراً غلام را نيز ميفروشد و از زيان مرگ او ميرهد. روز بعد سگ، خروس را ميبيند و بدو ميگويد: اي ياوه گو، پس آن همه وعدههاي شيرين چه شد؟ خروس ميگويد: من در پيش بينيها خطا نکردهام، امّا اينک بدان که فردا خود اين مرد جان خواهد سپرد و بازماندگانش مجلس عزا برپا ميدارند و گاوي ميکشند و فقيران را اطعام ميکنند و سگان نيز از آن خوان رنگين کامروا ميگردند. وقتي آن مرد خام انديش، اين خبر را ميشنود شتابان به سراي حضرت موسي (ع) ميرود و با التماس ميگويد: اي بزرگوار به فريادم رس که فردا تير اجل بر من خواهد نشست. حضرت موسي (ع) بدو ميگويد: نگفتم تو قابليت فرا گرفتن زبان جانوران را نداري و شنيدن اسرار غيب را بر نميتابي؟ اينک بدان که تير اجل از کمان مشيت خداوندي رها شده و فردا بر جان تو فرو خواهد نشست و هيچ چارهاي از آن نيست. در حالي که اگر قضا و بلا به آن حيوان ميخورد جان تو از هلاکت نجات مييافت، امّا طمع، تو را به نابودي کشاند. اينک تنها کمک من به تو اينست که از درگاه حق بخواهم که تو را با ايمان از سراي دنيا ببرد. حضرت حق، دعاي موسي (ع) را اجابت ميکند و آن مرد را با ايمان از دنيا ميبرد.

منبع: کريم زماني، شرح جامع مثنوي، تهران، انتشارات اطلاعات، 1381، دفتر سوم، ص 837 ـ 838.