PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حسی تعریف نشده | تارا پرهیزی



R A H A
04-11-2011, 01:39 AM
ماشین که راه میافتد اضطرابم بیشتر میشود. تا الان باور نکرده بودم که واقعاً میخواهماینکار را انجام دهم اما صدای روشن شدن ماشین تلنگری است تا فکر و حواسم را جمع کنم. چند بار دستم را توی کیفم میبرم و وسایلم را چک میکنم که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم.




تلفنم هی زنگ میخورد و من بعد از 5 بار جواب میدهم :




_ بله؟




_سلام دخترم. خوبی؟ تو راهی؟




_آره. مرسی.




_رسیدی بهم زنگ بزن




_باشه.




_اصلاً هم اضطراب نداشته باش. اون اتفاق برای سالها پیش بود. به هر حال خوب کاری کردی که تصمیم گرفتی دوباره بری.




_بهت زنگ میزنم. خداحافظ




_قربونت برم.




طبق معمول دستانم خیس عرق است و یخ کرده. ازاینه نگاه راننده را تعقیب میکنم و مواظبم که او متوجه نشود.




اولین بار که به تنهایی سوار تاکسی شدم، با رانندهای روبه رو شدم که رفتار زشتی داشت و بر من هم که کم سن و سال بودم تأثیر بدی گذاشت. از آن پس به هر رانندهای که بر میخورم، فکر میکنم که همانند اولین است واین احساس بدی ست که در وجودم نهادینه شده. اولین برخورد من با افراد میتواند دید مرا نسبت به همه ی آنهایی که به نوعی شبیه اولینشان هستند، تغییر دهد.




دوباره وسایلم را چک میکنم امااین بار حتّی به حس لامسه ام هم اطمینان ندارم و کیف را کامل باز و نگاهم را به درون آن هدایت میکنم.




هرچه به مقصد نزدیک تر میشوم، تیکهای عصبی ام بیشتر میشوند و کم تر تمرکز دارم. پاهایم سست شده و انگاز هیچ گاه راه رفتن بلد نبوده ام. به راننده کاغذ آدرس را میدهم تااین قدر سؤال نپرسد و من مجبور نشوم با صدایی که به زحمت از لرزیدنش جلوگیری میکنم حرف بزنم.




جلوی در استخر میایستم و بغضم میگیرد. به تابلوی بزرگ بالا سرم نگاه میکنم تا مطمئـن شوم همینجا است. خروج زنانی که موهای خیسشان از زیر روسری بیرون زده شکی برایم نمیگذارد. داخل میشوم و از پلههایی پایین میروم؛ راهرویی سرد است که بوی کلر و عطرهای مختلف آن را غیر قابل تحمل کرده است. به دری میرسم که استخر را از سالنهای دیگر جدا میکند. وارد که میشوم، موجی از هوای گرم به صورتم میخورد و حالم را به هم میزند. منظره ی رو به رو و مایوهای رنگی مرا بیشتر به یاد پاستیلهای میوهای میاندازد اما لحظهای بعد فکر خود را به تمسخر میگیرم.




از آمدنم پشیمانم؛ اما چارهای ندارم. در جدال با ترس و اراده ام باید اراده ام را وادار به پیروزی کنم، هر چند که ترس قوی تر باشد.




وسایلم را تحویل میدهم و در عین حال از شیشهای به محل شنا نگاه میکنم: دختری 5 – 6 ساله ای را میبینم که سرش پایین و منتظر علامت مربی اش است. عینکش را زده و میخواهد شیرجه بزند که وربی میگوید : «ابتدابه حرکت جدیدی که میخواهی یاد بگیری نگاه کن و بعد وارد آب شو.»




عینک را که به چشم زده با دلخوری بر میدارد. مربی میشمارد و به درون آب میپرد. با انتظار نگاه میکند و حواسش را کاملاً به آنجا میدهد تا حرکت را به خوبی یاد بگیرد. تا حدی تمرکز کرده که دیگر صداهای اطراف برایش گنگ است. کمیبیشتر صبر میکند؛ بعد شاکی میشود و با خود فکر میکند: «چه حرکت سختی است ! من که نمیتوانماین قدر زیر آب بمانم و نفس نکشم.» اضطرابی در چهره اش دیده میشود و چون نمیخواهد مربی از او ناامید شود، به خودش قول میدهد که وقتی نوبتش رسید همه ی تلاشش را بکند. از انتظار خسته میشود و در عین حال به مربی اش افتخار میکند که توانایی اش تا حدی ست که میتواند مدتها زیر آب بماند. کمیبعد تصمیم میگیرد صدایش کند و به او بگوید که نمیتواند تااین حد نفسش را نگه دارد. ترسیده است. شاید کف استخر باز شده و مربی اش را به سرزمینی دیگر برده است. اکنون 15 دقیقهای میشود که منتظر مانده و از مربی هیچ خبری نیست. فکر میکند تا شاید دلیلی قانع کننده برای تأخیرش پیدا کند اما وقتی فکرش هم به جایی نمیرسد سعی میکند حواسش را به اطراف مشغول کند تا زمان سریع تر بگذرد. کسی در حال باز کردن قوطیای است؛ ازاین فاصله نمیتواند تشخیص دهد که چیست.




به خود که میآید در حال جویدن ناخنهایش است و دستهایش میلرزند. کم مانده تا اشکهایش سرازیر شود؛ اما جلوی آن را میگیرد چون دلیلی ندارد که گریه کند. به سمت مربی دیگری میدود و با لکنت زبان و حرکت دستهایش به او میفهماند که مربی اش خیلی وقت است که زیر آب مانده است. لحظهای بعد سیلی از افراد متعجب که چشمانشان از حدقه در آمده است راهی ِ خانههایشان میشوند. و بعد پیامدهای آن اتفاق...







به سمت کودک میدوم و گذشتهام را در آغوش میگیرم و با هم در آب استخر شیرجه میزنیم اما از مربی خبری نیست.