R A H A
04-11-2011, 01:25 AM
شام كه خوردم ظرفش را گذاشتم پشت در، كنار دمپاييهاي خاكستري و با خودم گفتم:«تا وقت دستشويي ميتوانم قدم بزنم.» سه قدم ميرفتم و برميگشتم. كسي نميآمد در را باز بكند و از پشت در نيمهباز بگويد:«دستشويي.» يك ساعت طول ميكشيد تا آخرين نفر را به دستشويي ببرند. بعد هم چيزي بود كه نميشد برايش نام گذاشت، نميدانم خواب بود يا سكوت. از راهرو هيچ صدايي نميشنيدم. هميشه صداي بههم خوردن درهاي آهني در سرم ميپيچيد و طنين صدا را تا مدتي ميشنيدم. بعد از شامگاهي صداي خُرخُر سمت راستيام بلند ميشد. اما حالا ديگر نه صداي خُرخُر بود و نه صداي رفت و آمد. از دورترها گاهي صداي بههمخوردن درميآمد.
وقت شام صداي كسي را شنيدم:«پنج تا غذا براي رانندهها نگهدار، تازه از راه رسيدهاند.»
صداي ماشينشان از پنجره كه چسبيده به سقف بود تو ميآمد. انگارصداي مينيبوس بود. به پنجره دسترسي نداشتم. تنها جايي كه ميشد ازفضاي راهرو باخبر شد دريچة هواي پايين در بود. از لاي يكي از پردهها كه كج شده بود، سعي كردم بيرون را ببينم. درست روبهروي راهرو بودم و از آنجا ميشد رفت و آمدها را ديد. اما تشخيص آدمها ممكن نبود. «شمارة هفت» با مشت به در كوبيد. دوباره زد. يك نفر صدا زد:«وقت دستشويييه!» صدايي نيامد! از پشت در ديگري صداي ضربه بلند شد.
ـ وقت دستشويييه! كسي نيست؟
از زير در بيرون را پاييدم. صداي لخلخ دمپايي كسي را شنيدم.
ـ چه خبرتونه؟
يكي گفت: وقت دستشويييه.
ـ فعلاً دستشويي بيدستشويي.
همه ساكت شدند. صداي لخلخ دمپايي دور شد.
شمارة هفت، با مشت به ديوار كوبيد. من با پشت انگشت جوابش را دادم. همه همينكار را ميكردند: چه اتفاقي افتاده؟
صداي كسي سكوت را شكست.
ـ چه خبر شده؟
ـ چه خبر شده؟
شمارة هفت گفت: «تو ميبيني! تو روبهروي سالن هستي.» آمدم زير كانال هوا و گفتم: «توي سالن اصلي رفت و آمده.» پرسيد: «چه خبره؟ ميبينيشون.» گفتم:«من فقط پاهاشون را ميبينم.» براي هم گفتند: «فقط پاها ديده ميشود.» گفت خوب نگاه كنم، اگر چيزي ديدم خبرشان كنم.
گردنم خشك شده بود. بايد خيلي خم ميشدم. ديدم كه چند نفر بهدو ازسالن رد شدند. بعد صف ممتدي از پاها را ديدم. آرام و يكنواخت، كُند حركت ميكردند. خِشخِش لباسها و كيفها و دمپايي زمزمهوار شنيده ميشد. من صداي قلب خودم را هم شنيدم، و انگار كسي هم با مشت به ديوار ميكوبيد. بعد صداي نفسنفسزدنهايي را شنيدم. بعد فهميدم كه صداينفسهاي خودم است. پاها، همانطور، ميگذشتند. از كانال صدايي آمد: «چي شده؟ چي ميبيني؟»
گفتم: «پاهايي را ميبينم كه ميگذرند.»
ـ كي هستند؟
گفتم: «نميدانم. ساك دستشونه. لباس خاكستري ما را به تن دارند ودمپايي بهپا.» انگار صداي خودم بود كه از كانال تكرار ميشد: ساك دستشونه. لباسخاكستري... دمپايي به پا.
باز صداي نفسنفسزدنهاي خودم را شنيدم. رگ گردنم خشك شده بود.
صدا پرسيد: «چند نفرند؟»
گفتم: «نميتونم بشمارمشون.»
سعي ميكنم سردستي بشمارمشان. آرام و يكنواخت حركت ميكردند. پيدا بود چشمبند دارند و دستشان را بر شانة نفر جلوييشان گذاشتهاند.
صدا گفت: «يعني كجا ميبرندشان؟»
ـ نميدانم.
ـ تونستي بشماريشون؟
ـ نميدونم. بايد صد نفري باشند.
براي هم گفتند: بايد صد نفري باشند...
ـ صد نفر؟!
و بعد صداي بههمخوردن درِ مينيبوسها را در پشت ساختمان شنيدم.
يكي پرسيد: «صداي روشنشدن مينيبوسها را شنيدين؟»
ديگري پرسيد: «كجا ميبرندشان؟»
يكي داد زد و بهدر كوبيد: «دستشويي!»
نميدانم چهقدر طول كشيد كه صداها با آمدن لخلخ دمپايي قطع شد. صداي خشكِ زبانة درِ آهني بلند شد.
ـ دستشويي! آماده شو!
آنشب گذشت و ما مانديم با شبح پاهايي كه در برابرمان راه ميرفتند، وتمامي نداشتند. من به ضربههايي كه به ديوار ميكوبيدند جواب نميدادم. انگار رگي تو گردنم گرفته بود و خون را رد نميكرد. سهشب بعد باز هُرهُرمينيبوسها بود و پاهايي كه سنگين از مقابل سالن ميگذشتند. وقتي ديدم دستبردار نيستند از توي كانال گفتم: «تعدادشان از دفعة پيش كمتر است.»
هر كدام به ديگري گفت: «تعدادشان از دفعة پيش كمتر است.»
بعد كه همهچيز تمام شد بلند شدم تا مثل هميشه شروع كنم به قدمزدن. سهقدم ميرفتم و برميگشتم. چيز ديگري نبود. فقط بايد قدم ميزديم. هرروز كه به پوست دستم نگاه ميكردم ميديدم كه زردتر ميشود. اين تنها كاربود براي ادامة زندگي. ميشمردم. بايد صدبار ميرفتم و برميگشتم. بعد، بازشروع ميكردم. تا تنم گرم ميشد و گردش خون را كه تند ميگشت حسميكردم. اما آنشب وقتي به پاهايم نگاه كردم ديدم نميتوانم قدم از قدم بردارم. پاهاي خودم را در ميان رديف آن پاهايي ميديدم كه لخلخكنان، كند و يكنواخت، ميگذشتند. حتي دست عرقكردهاي را هم روي شانهام حسميكردم و نفسِ گرم كسي را كه پشت گردنم را ميسوزاند. حتي كسي پايم رالگد كرد. ضربه به گردة پاشنهام خورد، تا خواستم برگردم قوزكم را هم لگد كرد. اين بود كه راه افتادم و به صداي ضربهها كه به ديوار ميكوفت توجهي نكردم. اما احساس ميكردم كه هر چه ميروم تنم سردتر ميشود و گردشخون خيلي كند جريان دارد. رگِ گردنم ميگرفت و ول ميكرد.
هنوز هم گاهي ميگيرد و ول ميكند. من از سر عادت قدم ميزنم. اماهميشه، وقتي توي پيادهروهاي شلوغ شهرمان راه ميروم، برميگردم و پشتسرم را نگاه ميكنم تا مبادا كسي پايم را لگد كند. اما هميشه حواسم هست؛ زيرچشمي پاها را ميپايم.
وقت شام صداي كسي را شنيدم:«پنج تا غذا براي رانندهها نگهدار، تازه از راه رسيدهاند.»
صداي ماشينشان از پنجره كه چسبيده به سقف بود تو ميآمد. انگارصداي مينيبوس بود. به پنجره دسترسي نداشتم. تنها جايي كه ميشد ازفضاي راهرو باخبر شد دريچة هواي پايين در بود. از لاي يكي از پردهها كه كج شده بود، سعي كردم بيرون را ببينم. درست روبهروي راهرو بودم و از آنجا ميشد رفت و آمدها را ديد. اما تشخيص آدمها ممكن نبود. «شمارة هفت» با مشت به در كوبيد. دوباره زد. يك نفر صدا زد:«وقت دستشويييه!» صدايي نيامد! از پشت در ديگري صداي ضربه بلند شد.
ـ وقت دستشويييه! كسي نيست؟
از زير در بيرون را پاييدم. صداي لخلخ دمپايي كسي را شنيدم.
ـ چه خبرتونه؟
يكي گفت: وقت دستشويييه.
ـ فعلاً دستشويي بيدستشويي.
همه ساكت شدند. صداي لخلخ دمپايي دور شد.
شمارة هفت، با مشت به ديوار كوبيد. من با پشت انگشت جوابش را دادم. همه همينكار را ميكردند: چه اتفاقي افتاده؟
صداي كسي سكوت را شكست.
ـ چه خبر شده؟
ـ چه خبر شده؟
شمارة هفت گفت: «تو ميبيني! تو روبهروي سالن هستي.» آمدم زير كانال هوا و گفتم: «توي سالن اصلي رفت و آمده.» پرسيد: «چه خبره؟ ميبينيشون.» گفتم:«من فقط پاهاشون را ميبينم.» براي هم گفتند: «فقط پاها ديده ميشود.» گفت خوب نگاه كنم، اگر چيزي ديدم خبرشان كنم.
گردنم خشك شده بود. بايد خيلي خم ميشدم. ديدم كه چند نفر بهدو ازسالن رد شدند. بعد صف ممتدي از پاها را ديدم. آرام و يكنواخت، كُند حركت ميكردند. خِشخِش لباسها و كيفها و دمپايي زمزمهوار شنيده ميشد. من صداي قلب خودم را هم شنيدم، و انگار كسي هم با مشت به ديوار ميكوبيد. بعد صداي نفسنفسزدنهايي را شنيدم. بعد فهميدم كه صداينفسهاي خودم است. پاها، همانطور، ميگذشتند. از كانال صدايي آمد: «چي شده؟ چي ميبيني؟»
گفتم: «پاهايي را ميبينم كه ميگذرند.»
ـ كي هستند؟
گفتم: «نميدانم. ساك دستشونه. لباس خاكستري ما را به تن دارند ودمپايي بهپا.» انگار صداي خودم بود كه از كانال تكرار ميشد: ساك دستشونه. لباسخاكستري... دمپايي به پا.
باز صداي نفسنفسزدنهاي خودم را شنيدم. رگ گردنم خشك شده بود.
صدا پرسيد: «چند نفرند؟»
گفتم: «نميتونم بشمارمشون.»
سعي ميكنم سردستي بشمارمشان. آرام و يكنواخت حركت ميكردند. پيدا بود چشمبند دارند و دستشان را بر شانة نفر جلوييشان گذاشتهاند.
صدا گفت: «يعني كجا ميبرندشان؟»
ـ نميدانم.
ـ تونستي بشماريشون؟
ـ نميدونم. بايد صد نفري باشند.
براي هم گفتند: بايد صد نفري باشند...
ـ صد نفر؟!
و بعد صداي بههمخوردن درِ مينيبوسها را در پشت ساختمان شنيدم.
يكي پرسيد: «صداي روشنشدن مينيبوسها را شنيدين؟»
ديگري پرسيد: «كجا ميبرندشان؟»
يكي داد زد و بهدر كوبيد: «دستشويي!»
نميدانم چهقدر طول كشيد كه صداها با آمدن لخلخ دمپايي قطع شد. صداي خشكِ زبانة درِ آهني بلند شد.
ـ دستشويي! آماده شو!
آنشب گذشت و ما مانديم با شبح پاهايي كه در برابرمان راه ميرفتند، وتمامي نداشتند. من به ضربههايي كه به ديوار ميكوبيدند جواب نميدادم. انگار رگي تو گردنم گرفته بود و خون را رد نميكرد. سهشب بعد باز هُرهُرمينيبوسها بود و پاهايي كه سنگين از مقابل سالن ميگذشتند. وقتي ديدم دستبردار نيستند از توي كانال گفتم: «تعدادشان از دفعة پيش كمتر است.»
هر كدام به ديگري گفت: «تعدادشان از دفعة پيش كمتر است.»
بعد كه همهچيز تمام شد بلند شدم تا مثل هميشه شروع كنم به قدمزدن. سهقدم ميرفتم و برميگشتم. چيز ديگري نبود. فقط بايد قدم ميزديم. هرروز كه به پوست دستم نگاه ميكردم ميديدم كه زردتر ميشود. اين تنها كاربود براي ادامة زندگي. ميشمردم. بايد صدبار ميرفتم و برميگشتم. بعد، بازشروع ميكردم. تا تنم گرم ميشد و گردش خون را كه تند ميگشت حسميكردم. اما آنشب وقتي به پاهايم نگاه كردم ديدم نميتوانم قدم از قدم بردارم. پاهاي خودم را در ميان رديف آن پاهايي ميديدم كه لخلخكنان، كند و يكنواخت، ميگذشتند. حتي دست عرقكردهاي را هم روي شانهام حسميكردم و نفسِ گرم كسي را كه پشت گردنم را ميسوزاند. حتي كسي پايم رالگد كرد. ضربه به گردة پاشنهام خورد، تا خواستم برگردم قوزكم را هم لگد كرد. اين بود كه راه افتادم و به صداي ضربهها كه به ديوار ميكوفت توجهي نكردم. اما احساس ميكردم كه هر چه ميروم تنم سردتر ميشود و گردشخون خيلي كند جريان دارد. رگِ گردنم ميگرفت و ول ميكرد.
هنوز هم گاهي ميگيرد و ول ميكند. من از سر عادت قدم ميزنم. اماهميشه، وقتي توي پيادهروهاي شلوغ شهرمان راه ميروم، برميگردم و پشتسرم را نگاه ميكنم تا مبادا كسي پايم را لگد كند. اما هميشه حواسم هست؛ زيرچشمي پاها را ميپايم.