R A H A
04-11-2011, 01:22 AM
مسافر چمدانِ كوچك را زمين ميگذارد و با اشاره به پلههاي چوبيِ ته قهوهخانه ميپرسد:«جا براي ماندن هست؟» قهوهچي از پشتِ ميز بلند ميشود و خيره به مسافر نگاه ميكند. كلاه لبهدار بهسر و كتوشلوار سفيد به تن دارد.
ـ يك اتاق بالا هست.
مسافر با نوكِ انگشت عينكِ شيشه سياهش را روي قوزكِ بيني بالا ميزند وميگويد:«تا دريا چهقدر راه است؟»
ـ پشت همين ديوار سر راه. از اتاقِ بالا ديده ميشود.
مسافر با قدمهاي شمرده از پله بالا ميرود. قهوهچي با نگاهش دنبالش ميكند. بعد ميرود پشتِ پيشخان و در يك قوريِ كوچك چايِ تازه دَم ميكند. صداي مسافر كه آوازي را زير لب زمزمه ميكند شنيده ميشود. قهوهچي با كفِ دست به پيشانياش ميزند و با صداي بلند ميخندد. آواز مسافر قطع ميشود. قهوهچي دو استكان چاي ميريزد و از پله بالا ميرود. تك سرفهاي ميكند و بعد با شانه در را باز ميكند. مسافر چمدانش را روي تخت گذاشته و كلاهش را از سر برداشته است. موي سرش خاكستري است. پشتش به در است. شانههاي پهني دارد.
ـ بگذارش روي ميز.
سيني را روي ميز كوچكِ چوبي ميگذارد.
ـ اين جا را چهطور پيدا كردي؟
ـ چراغ را روشن كن!
كليد برق را ميزند. اتاق روشن ميشود. برميگردد. عينك را از روي چشم برميدارد. خيره به هم نگاه ميكنند، بعد ميزنند زيرخنده. مسافر آغوش باز ميكند.
ـ بيا ببوسمت كه دلم برايت يك ذره شده.
ـ رسم معرفت و مردانگي عوض شده؟
يكديگر را در آغوش ميگيرند. دورِ هم ميچرخند.
ـ موهات سفيد شده.
ـ خودت را تو آينه نديدهاي؟
ـ مالِ من هنوز خاكستري است. سبيلهام هم كه ميبيني جو گندمي است.
ـ مو را ولِش، از خودت برام بگو! چهطوري اينجا را پيدا كردي؟
ـ يادت رفته؟ آن سالها، تو خانههاي زيرزميني هم پيدات ميكردم.
باز هر دو ميخندند. مسافر عينكاش را روي چشم ميگذارد. سفيديچشمانش كدر است. پاي چشمانش گود و كبود است. قهوهچي استكان چاي را به او ميدهد. قندان را جلوش ميگيرد.
ـ سيزده سال گذشته. چه عمري! چه زود پير شديم!
ـ من آن تو پير شدم. زندگي تو سايه آدم را مچاله ميكند.
جرعهاي از چاي مينوشد. مينشيند لبة تخت. قهوهچي رو بهرويش، روي ميز، مينشيند.
ـ من زودتر از ديگران آمدم بيرون. تا سالها نميدانستم چه بايد بكنم. مينشستم تو خانه و به در و ديوار نگاه ميكردم. سراغ هيچكس نرفتم، كسي هم سراغي ازم نگرفت. بعد آمدم اينجا، تو شهر غريب. نميخواستم يادِ آن سالها بيفتم. عمرمان چه زود تلف شد!
مسافر ميخندد. باز جرعهيي از چاي مينوشد.
ـ جاي دِنجي است. از اين دريا ميشود رفت به آن سرِ دنيا؟
قهوهچي خيره به او نگاه ميكند. با كفِ دست گردنش را ميمالد.
ـ نكند به سرت زده!
مسافر دستمالي از جيبش درميآورد و به طرف قهوهچي ميگيرد.
ـ خونِ لبت را پاك كن.
قهوهچي با پشتِ دست خونِ گوشة لبِ پاييناش را پاك ميكند.
ـ مثل بچهها هنوز لبت را ميگزي! ميبيني كه تو هم نميتواني اين عادت را از سرت بيندازي. هر كسي به يك چيزي مبتلاست!
ميخندد و سيگاري از جيبش در ميآورد. قهوهچي با كفِدست زانويش را ميمالد و ميپرسد:«چرا؟»
ـ چرا چي؟
ـ خودت را به آن راه نزن!
ـ باز كه لبت را خون انداختي!
دستمال را به او ميدهد. سيگار را ميگيراند. بلند ميشود و از پنجره به دريا نگاه ميكند. قهوهچي دستمال را روي لبش ميگذارد.
ـ تو هميشه پيِ دردسر ميگردي.
ـ تو هميشه دلت ميخواست پا جاي پاي من بگذاري.
ـ اين مال آن وقتهايي است كه جوان بودم. تو هم ديگر جوان نيستي.
مسافر برميگردد. از پشتِ عينك به او زُل ميزند. سيگار گوشة لبش دود ميكند.
ـ براي همين ميخواهم كه كمكم كني. ميدانم كه كمكم ميكني.
ـ چون به تو مديونم بايد كمكت كنم؟
ـ نه، چون رفيقِ سال و ماهم بودي بايد كمكم كني.
قهوهچي پا ميشود و به طرفِ در ميرود. برميگردد و ميپرسد:«كجا ميخواهي بروي؟»
ـ هر كجا كه بشود رفت.
ـ كي ميخواهي بروي؟
ـ هر چه زودتر. اما كاش تو هم همراهم ميآمدي.
قهوهچي از پلة چوبي پايين ميرود. انگار بخواهد سكندري بخورد دستش را بهديوار ميگيرد. يك راست ميرود و روبهروي آينة ديواري شكستهيي كه بالاي شير آب است، ميايستد. ردّ باريك خون از گوشة لبش تا روي چانة تيزش دويده است. چشمانش را ميبندد و دستمال را روي لبش ميگذارد و فشار ميدهد. مسافر آوازش را دوباره زير لب زمزمه ميكند. سوتِ يك كشتي از دور دست شنيده ميشود.
ـ يك اتاق بالا هست.
مسافر با نوكِ انگشت عينكِ شيشه سياهش را روي قوزكِ بيني بالا ميزند وميگويد:«تا دريا چهقدر راه است؟»
ـ پشت همين ديوار سر راه. از اتاقِ بالا ديده ميشود.
مسافر با قدمهاي شمرده از پله بالا ميرود. قهوهچي با نگاهش دنبالش ميكند. بعد ميرود پشتِ پيشخان و در يك قوريِ كوچك چايِ تازه دَم ميكند. صداي مسافر كه آوازي را زير لب زمزمه ميكند شنيده ميشود. قهوهچي با كفِ دست به پيشانياش ميزند و با صداي بلند ميخندد. آواز مسافر قطع ميشود. قهوهچي دو استكان چاي ميريزد و از پله بالا ميرود. تك سرفهاي ميكند و بعد با شانه در را باز ميكند. مسافر چمدانش را روي تخت گذاشته و كلاهش را از سر برداشته است. موي سرش خاكستري است. پشتش به در است. شانههاي پهني دارد.
ـ بگذارش روي ميز.
سيني را روي ميز كوچكِ چوبي ميگذارد.
ـ اين جا را چهطور پيدا كردي؟
ـ چراغ را روشن كن!
كليد برق را ميزند. اتاق روشن ميشود. برميگردد. عينك را از روي چشم برميدارد. خيره به هم نگاه ميكنند، بعد ميزنند زيرخنده. مسافر آغوش باز ميكند.
ـ بيا ببوسمت كه دلم برايت يك ذره شده.
ـ رسم معرفت و مردانگي عوض شده؟
يكديگر را در آغوش ميگيرند. دورِ هم ميچرخند.
ـ موهات سفيد شده.
ـ خودت را تو آينه نديدهاي؟
ـ مالِ من هنوز خاكستري است. سبيلهام هم كه ميبيني جو گندمي است.
ـ مو را ولِش، از خودت برام بگو! چهطوري اينجا را پيدا كردي؟
ـ يادت رفته؟ آن سالها، تو خانههاي زيرزميني هم پيدات ميكردم.
باز هر دو ميخندند. مسافر عينكاش را روي چشم ميگذارد. سفيديچشمانش كدر است. پاي چشمانش گود و كبود است. قهوهچي استكان چاي را به او ميدهد. قندان را جلوش ميگيرد.
ـ سيزده سال گذشته. چه عمري! چه زود پير شديم!
ـ من آن تو پير شدم. زندگي تو سايه آدم را مچاله ميكند.
جرعهاي از چاي مينوشد. مينشيند لبة تخت. قهوهچي رو بهرويش، روي ميز، مينشيند.
ـ من زودتر از ديگران آمدم بيرون. تا سالها نميدانستم چه بايد بكنم. مينشستم تو خانه و به در و ديوار نگاه ميكردم. سراغ هيچكس نرفتم، كسي هم سراغي ازم نگرفت. بعد آمدم اينجا، تو شهر غريب. نميخواستم يادِ آن سالها بيفتم. عمرمان چه زود تلف شد!
مسافر ميخندد. باز جرعهيي از چاي مينوشد.
ـ جاي دِنجي است. از اين دريا ميشود رفت به آن سرِ دنيا؟
قهوهچي خيره به او نگاه ميكند. با كفِ دست گردنش را ميمالد.
ـ نكند به سرت زده!
مسافر دستمالي از جيبش درميآورد و به طرف قهوهچي ميگيرد.
ـ خونِ لبت را پاك كن.
قهوهچي با پشتِ دست خونِ گوشة لبِ پاييناش را پاك ميكند.
ـ مثل بچهها هنوز لبت را ميگزي! ميبيني كه تو هم نميتواني اين عادت را از سرت بيندازي. هر كسي به يك چيزي مبتلاست!
ميخندد و سيگاري از جيبش در ميآورد. قهوهچي با كفِدست زانويش را ميمالد و ميپرسد:«چرا؟»
ـ چرا چي؟
ـ خودت را به آن راه نزن!
ـ باز كه لبت را خون انداختي!
دستمال را به او ميدهد. سيگار را ميگيراند. بلند ميشود و از پنجره به دريا نگاه ميكند. قهوهچي دستمال را روي لبش ميگذارد.
ـ تو هميشه پيِ دردسر ميگردي.
ـ تو هميشه دلت ميخواست پا جاي پاي من بگذاري.
ـ اين مال آن وقتهايي است كه جوان بودم. تو هم ديگر جوان نيستي.
مسافر برميگردد. از پشتِ عينك به او زُل ميزند. سيگار گوشة لبش دود ميكند.
ـ براي همين ميخواهم كه كمكم كني. ميدانم كه كمكم ميكني.
ـ چون به تو مديونم بايد كمكت كنم؟
ـ نه، چون رفيقِ سال و ماهم بودي بايد كمكم كني.
قهوهچي پا ميشود و به طرفِ در ميرود. برميگردد و ميپرسد:«كجا ميخواهي بروي؟»
ـ هر كجا كه بشود رفت.
ـ كي ميخواهي بروي؟
ـ هر چه زودتر. اما كاش تو هم همراهم ميآمدي.
قهوهچي از پلة چوبي پايين ميرود. انگار بخواهد سكندري بخورد دستش را بهديوار ميگيرد. يك راست ميرود و روبهروي آينة ديواري شكستهيي كه بالاي شير آب است، ميايستد. ردّ باريك خون از گوشة لبش تا روي چانة تيزش دويده است. چشمانش را ميبندد و دستمال را روي لبش ميگذارد و فشار ميدهد. مسافر آوازش را دوباره زير لب زمزمه ميكند. سوتِ يك كشتي از دور دست شنيده ميشود.