PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فكرِ خودت را بكن! | محمدرضا بيگي



R A H A
04-11-2011, 01:22 AM
راستش نميدونم، يعني موندهم. بايد ببینم كه چهطور باخبر شده .اصلاً ولش كن. بالاخره وقتي خوب فكرش رو ميكنم هر كسي داره تاوون يك چيزي رو پس ميده. كاريش هم نميشه كرد. حالا ديگه بق كردن نداره. اولش سخته. بعد كه فهميدي بود و نبودت دست خودت نيست اونوقت ديگه فرقي نميكنه كه كجا باشي. تو اين سولاخي با ديواراي تنگ و تُرش يا تو باغ بهشت.


به قول بنده خدا: «اين نيز بگذرد!» هروقت ميديد كسي تو لک رفته یکهوداد میزد: «خدايا!... خلاصش كن!» اونوقت طرف به خودش میاومد و سرش رو بالا ميگرفت و لبخندي تحويلش ميداد. اينطوري ياد آدم مينداخت كه نباس سخت گرفت. شنیدهی که میگن از این ستون به این ستون فرجه! تيپ و تارم رو نمیبینی؟ هرکسی ببينه با خودش ميگه اين آشولاش ديگه كيه. حس ميكنم لبهام مثه لبهاي سياهپوستا ورقلمبيده شده. چشمهام هم حتم بادميیه. تصادفه ديگه، كاريش هم نميشه كرد. شوخي موخي كه نداره، دست خود آدم كه نيست. يك دفعه ميبيني سروكله يكي صاف جلوت پيدا شد.



گل بود به سبزه هم آراسته شد! نه اين كه خيلي كمال و جمالي داشتيم. پیشونی نوشتمون لابد بوده. اين يك در دو هم سهم ما تو دنيا بوده. من دیگه عادت کردهم. مثه خونة خودم. همين هم غنيمته. هر کسی یه آخر و عاقبتی داره. نباس زور بزني كه خودت رو خلاص بكني؛ يعني زور الكي نباس زد. یههو میبینی كار دست خودت دادهي. كی فكرش رو ميكرد كه سروكارم به اينجا بكشه و تو اين جماعت بُربخورم. اما این بابایی که تازه سر و کلهاش پیدا شده انگار از اون بچههاي طبقة بالاست. نميدونم شايد هم اومده از ته وتوي كارم سر در بياره. لابد اون بیرون صحبت من هم هست. نميدونم چي فكر ميكنند. كاري هست كه خودم سر خودم درآوردهم. هرچي عوض داره گله نداره. شايد هم اومده تا همون بلايي رو كه ميخواستم سر اون بابا در بيارم، سرمن در بياره؟ هرچی هست اما به قيافهش نميآد. اهل تيزي ميزي به این ریزه میزهگی نمیشه. بهش نمیآد. اما كار دنيا رو چي ديدي؟ شایدم... چی بگم. کاش میتونستم يك جوري خودم رو خلاص كنم. میخواستم اما نشد. خلاص كه نشدم هيچ از چاله افتادم تو چاه. ميخواي گوش كن ميخواي نكن. ميدونم كه بيخودي زور زدهم. تو هم داداش نشاشيدهي شب درازه.



ديگه كار از كار گذشته. نميخواد چيزي بپرسي شرّت رو كم ميكنم. همهش رو مو به مو ميگم، ککم هم نمیگزد. چيزي برام نمونده. اين كه چي شد كه كارم به اينجا كشيد بماند. چي بودم و چي شدهم مهمه. روحت هم خبر نداره. انگار كسي داره يواش يواش تو رو به جايي ميبره كه دلش ميخواد. مثل وقتي كه توي موج جمعيت افتاده باشي و فشار بازوها و شانهها تو رو با خودش ببره. با خودت ميگي بايد دست به كاري بزنم بلكه خلاص بشم. اما كور خواندي داداش. بيشتر خودت رو به دردسر ميندازي. عز و جز نداره. بايد اينجا بودنت رو قبول كني. زور الكي هم نزن چون كه هم خودت را به دردسر ميندازي هم يكي ديگه را ميدي دم تيغ. اول به خودت ميگي حالا اگه لاپرت اين يكي رو بدهم چي ميشه؟ اما قوز بالا قوزه. اگه شب فقط از درد زخماي خودت خوابت نميبره، اونوقت بايد از درد زخمايي كه خوب شدني هم نيست، چشمت رنگ خواب نبينه. شايد با خودت بگي بايد يك جوري از اينجا در رفت و بعد جبرانش ميكني. كارهاي خوب ميكني. شايد باخودت ميگي بعد همه چي رو ميبوسم ميگذارم كنار. داري خودت رو گول ميزني، كورخواندهاي داداش زهزدي، خودت خبر نداري! سر خودت رو شيره ميمالي كه خيالت راحت باشه و هر كاري كه خواستي بكني. آخرش رو هم نگاه كني، خودت ته چاهي. آخر و عاقبتش رو هم ميبيني!؟ اين دك وپوز رو نگاه كن! كي ميدونه چي ميخواد سرش بياد. چي ميدونستم كه نيش چاقوي لاكردارم قراره شاهرگ طرف رو بزنه. گفتم يك خط روي صورتش، روي دست و بالش بندازم. نميدونستم كه صاف ميخوره به شاهرگش و شلوارش خيسِ خون ميشه. بعد چشم كه وا ميكني ميبيني يك پا قاتلي. تا وقتي كه چشمت به خون نيفتاده ميترسي. بار اول سخته. اما بعد كه ديگه كارت اين شد و به خون ديدن عادت كردي، ديگه برات فرق نميكنه كه تيزيت كجا كار ميكنه. هرجا كه ميري و هر كاري كه ميكني يك جوري ديگه بهت نگاه ميكنند. هي يادت ميندازند كه كي هستي و چه كارهاي و جرمت چيه. ديگه راه فرار نداري. از تو چشم ميزنند. سعي ميكنند سر راهت سبز نشن. يههو كسي پيدا ميشه و زير گوشت ميخونه: «يك كار كوچيك باهات دارم. نيش تيزيت رو لازم دارم.»



اول كه پات رو ميذاري اينجا كسي نيستي، اما كم كم واسه خودت كسي ميشي. يكي واسهت كمپوت واز ميكنه. يكي كفشات رو جُفت ميكنه. وقتي توي كريدور قدم ميزني چپ و راست نثارت ميكنن:



«دمت گرم آقا مُسلم.»



«چاكريم آقا مُسلم.»



تو حموم يكي آب روي سرو بدنت ميريزه، يكي مشت و مالت ميده ديگه نمكگيرت ميكنند. با نگاهشون با زبون بيزبوني ازت چيزي ميخوان. تو هم كه تو مرامت نيست دست رد به سينة كسي بزني! ديگه نميتوني پات رو بكشي كنار: «داش مسلم، ميخوام بترسونمش. يك زهره چشم فقط. يك خط كوچيك پاي چشمش. ميخوام حساب كار دستش بياد.»



اينجا همه چي واسهات از شير مرغ تا جون آدميزاد فراهمه، يادت ميره كه امروز فرداست ببرنت بالاي چوبه. اينها رو واسهت ميگم كه راحتت كنم. آب از سَرِ ما گذشته، به فكر خودت باش. نميدونم شايد زير گوش تو هم خوندهن؟! يا ميخوان حال و روز منو ببيني و عبرتت بشه و زه بزني. خودت رو ناراحت نكن. ميبيني كه مثل بلبل دارم برات ميگم. قدم اول سخته. كمكم راههاي ديگه رو هم باس رفت. ديگه به پاي خودت راه نميري داداش. حالا كه فكر ميكنم، میگم نكنه ميخواست زهره چشمي چيزي ازم بگيره. اما به قد وقوارهاش نمياومد. يعني از ما مردم نبود. دست و بالش، ريخت و قيافهاش داد ميزد كه از دكتر مهندساست، شايد هم ميخواستن آخر عاقبت بيكلگي رو نشونش بدن. كار دنيا رو چي ديدي. شايد هم ديدي برعكس شد پَرِ شال من باز يك تيزي گذاشتن كه دخلشو در بيارم. اما با كاري كه من كردهم؛ ديگه فكر ميكنم چيزي به آخر خط نمونده باشه. راستش رو بگم، فكرم اين بود كه اينهايي كه دم تيغم میآن زياد با خودم توفيري ندارند. اگر اونا كار دست كسي نداده بودند كه اينجا نبودند. پس راه دوري نميرفت. هر كس داشت تقاص كارش رو پس ميداد و اين وسط ما هم به نوايي ميرسيدیم. چهكار ميتونستم بكنم. روشون رو نميشد زمين انداخت:



«داش مسلم! ميدونم كه از نامرد جماعت خوشت نميآد. بيا و يك خدمتي به ما بكن. نميتونم ببينم كه همه چيز رو بار گردنم بكنه و چار صباي ديگه راست راست راهش رو بكشه بره بيرون به ريشم بخنده.»



هرچي كه ميخواستم تو دست و بالم بود: پول، ملاقاتي و اعزام به بيمارستانِ بيرون كه برام حكمِ گردش رو داشت. يعني هروقت كه دلم گرفته بود، خودم رو ميزدم به مريضي. ميخواستم كه برام يك اعزام جور كنند. برگشتنا براي تفريح بچهها هم، يك چيزهايي به هم ميرسوندم. نه كه حاليم نباشه و سرم توي برف باشه كه هر كاري دلم ميخواست ميكردم و كسي هم نميگفت که خرت به چنده. وقتي ديدم هرچي همونطور كه ميخواستم راست و ريست ميشد، دو به شك شدم كه لابد اين كارهام به نفع يك كسي هست كه كاري به كارم نداره، وگرنه موي دماغم ميشد و دكون دستگاهم تعطيل ميشد. هرچند كه كسي رو نشون نميداد ولي سايهش رو حس ميكردم. دو تا چشم بود كه ميپاييدم و كارهام رو زير نظر داشت. حرفهام رو ميشنيد. اوايل بدم نمياومد. اما كمكم وقتهايي كه دور و بَرَم خلوت ميشد يا تنهايي ميرفتم حموم یا شبهايي كه بيخوابي به سرم ميزد، نفسش را بغل گوشم حس ميكردم. اما نه اينكه جا بزنم. ساية اين جماعت خودموني ساية اونو پس ميزد. ميديدم كه ديگه تنها نيستم و برا خودم كسي هستم.



بعدش بود تا روزي كه اسمم رو خوندند. گفتند وسايلت را جمع كن. وقتي پرسيدم كجا؟ گفت: «ميري برا استراحت. نترس! باز برميگردي پيش خودمون.»



چند روزي كه تنها بودم هزار جور فكر به كلهام زد. كسي سراغم نمياومد تا اينكه يك روز در زدند. كسي كه پشت در بود؛ در را يه كم، به اندازة يه چشم باز كرد. گفت روتو برگردون طرف ديوار. وقتي نشستم رو به ديوار، طرف درو باز كرد و اومد پشت سرم. صدايي داشت كه انگار از خيلي دورها ميآومد. گفت: «يك مسافرت در پيش داري.»



چيزي نگفتم. بعد گفت: «راه دوري نميري، همين نزديكاس. آدماي اونجا از تخم و تركة ديگه هستند. ترتيب يك كار كوچيك رو ميدي و بعدش ميآيي سرجات.»



دست زد سر شانهم كه: «اين همه كار شرّ كردي اينبار ببينم بلدي يك كار خير بكني؟»



تو دلم گفتم پس درسته! هرچي گربه رقصوندهم و اين در و اون در زدهم، خبردار بودند. پيش خودم فكر كردم بد هم نيست. شايد زد و دري به تخته خورد، شايد هم از اين نمد كلاهي واسهم درست شد.



بگذريم، ديگه دست خودم نيست. نميدونم چرا اينهارو برات ميگم. هر چند ديگه برام فرقي نميكنه، اما بگذار نگفته از دنيا نَرَم. نميدونستم براي چه كاري رفتهم پيش اونها. گوشه وكنار از اين جماعت چيزهايي شنيده بودم. اما تو عمرم با اين جماعت دمخور نبودهم.



تا پام را گذاشتم اونجا، چند نفرشون اومدن دوروبرم. يكي ساكم را گرفت. يكي باهام دست داد. يكي دست گذاشت سر شونهم و گفت:



«خوش اومدي.»



پرسيد: «كدام اتاق فرستادنت.»



وقتي بهش گفتم اتاق شيش. گفت:



«دمت گرم! كارت دُرسته! با بزرگان ميپري!»



گفتم: «نميدونم چرا اين چار صباي باقي مونده رو فرستادنم اينجا؟»



گفت: « تو هم نباس آدم كوچيكي باشي.»



گفتم: «ديگه تا آخر كار ما چيزي نمونده.»



گفت: «حالا آخر كار كي معلومه!؟»



تو اتاق يكي برام چايي ريخت. يكي كمك كرد تختم رو مرتب كنم. خلاصه سرت رو درد نيارم، تومني صد تا با ما جماعت توفير داشتند. غذاشون رو قاشق قاشق تقسيم ميكردند. به هر نفر نه يك قاشق كم نه يك قاشق زياد. سيب را قاچ ميكردند خوب و بدش رو با هم ميگذاشتند. همه چيزش مرتب بود: دمپاييها، ليوانها، هركي هركي كه نبود!



يك بنده خدايي بود كه شب تا صبح قدم ميزد، خواب كه نداشت! روزي يك مشت قرص هم ميرفت بالا. صورتش پُف كرده بود. با هيچ كس هم حرف نميزد. از اون يكي دیگه برات بگم كه بيشتر وقتها ميرفت ميخوابيد و ملافه را ميكشيد روي سرش. اصلاً نميفهميدي كه خوابه يا بيدار. بعضي وقتها هم يكبند نامه مينوشت و ميگذاشت توي پاكت و ميرفت مينداخت توي صندوق نامهها. مانده بودم كه چهقدر نامه مينويسه. صورت گرد و چشمهاي بادمي داشت. ملاقاتي هم زياد نداشت. با خودم گفتم حتم برا همين اينقدر نامه مينويسه. آقاي دكتر روي تخت روبهرويي ميخوابيد. از لای پلكهاي ورم كرده با دو تا چشم آبي بهم نگاه ميكرد. بهش گفتم:



«دكترجان! اين چشمهاي لاكردار ما چند وقت ديگه بسته ميشه. ديگه فايده نداره نگاهش كني. اين چشم چپم كه دايم ازش آب ميآد، مال اين خط چاقویه كه پاش افتاده. دکتر نميدونم چرا پلكم دايم ميپره.»



دكتر به لفظ خودش گفت: «يَره حالا يك نگاه بهش مُكُنم. كار دنيا ره چي ديدي! يك وقت ديدي تو زودتر خلاص شدي رفتي بيرون و مو اينجه موندُم!»


بعد گفت: «اي پلكت هم كه مِپره يعني خبراي خوب خوب بهت مِرسِه»





چند وقت كه گذشت، باز يك روز رو به ديوارشدم. از پشت سَرَم پرسيد:



«خوش كه ميگذره؟! خوب بينشان جا باز كردي!»



با خودم گفتم پس اينجا هم كسي هست كه لاپرت ميده. وقتي پرسيد كه از دكتر چه خبر؟ موضوع رو گرفتم. به خودم گفتم اين بابا كه آفتابش لب بومه، اون ديگه چرا؟



گفت:« فقط مواظب باش قاپت رو نَدُزدِه! آخه قاپِ خيليها رو دزديده! نميخواد زياد طوريش بشه. با سن و سالی که داره يك زهره چشم، يك نشونه براش بسه.»



كم كم دستم اومد كه اوني كه دايم زير ملافه بود، خواب نبود. وقتي هم كه بيدار بود و چيزي مينوشت نامه نبود. اين رو از حال و هواي اتاق فهميدم.يعني از رفتار بقيه با او فهميدم.



عجب ضامن دار خوشدستي بود! گفت: «كارت كه تموم شد، ميزني به پنجرة كريدور، كارت نباشه.»



دكتر اصلأ تو باغ نبود يا شايدم بو برده بود و خودش رو به نفهمي ميزد. رفيقاش هم بروز نميدادند. نميدونم، گاهگاه باهام شوخي هم ميكرد. روزهاي ملاقات يكي ريشش رو ماشين ميكرد. يكي باهاش قدم ميزد. خودم شنيدم. وقتی با يكي از رفيقاش كه صحبت ميكرد. نميدونم چرا فكر كردم كه راجع به من حرف ميزنند. شنيدم كه دكتر گفت: «بايد روز آخرش را ديد كه چه جوريه.»



حالا كه فكر ميكنم ميبينم با اين حرف كار خودش رو كرد. اين حرفش خيلي سرِ شاخم كرد. دوست داشتم نشون بدم كه اوني كه فكرش رو ميكنند نيستم.



يك روز كه باز رو به ديوار نشستم، طرف زد به شانهم و گفت: « چي شده؟ دست دست ميكني؟ نكنه نمك گيرت كرده. نكنه تو رو هم از راه به در برده؟ آخه خوب با هم خوش و بش ميكنين! براي چشمت هم كه پماد آورده.»



كم كم دارم همة چيزها رو تار ميبينم. نكنه تو اين چشم لاكردارم چيزي رفته. ديگه اين چشم بابا قوري براي ما چشم نميشه. دكتر، بنده خدا تازه داشت دوا درمونش ميكرد.



بار آخر زد سر شانهم كه: «داش مسلم و ترس؟!»



وقتي گفت كه بايستي امروز و فردا كارش رو بسازم، ديگه فهميدم نميشه قسردر رفت.



برگشتم به اتاق. دكتر روي تختش دراز كشيده بود. از لاي پلكهاي پُف كرده با همون جفت چشاي آبيش نگاهم كرد. انگار چيزي رو فهميده بود يا اينكه همينطوري خوابش نميبرد. بقيه انگار خواب بودند. تيزي رو هميشه توي جيب كوچيكة شلواركردي ميگذاشتم. سنگيني ضامندار رو بغل پام حس ميكردم. بلند شدم رفتم طرف دستشويي تا آبي به سرو صورتم بزنم. طرف رو ديدم كه ملافه رو از رو خودش زد كنار و از تختش اومد پايين. پابهپا ميكرد. پابهپام مياومد دستشويي. فهميدم زاغ سياهم رو چوب ميزنه. وقتي برگشتم رو تختم دراز كشيدم، او هم اومد رفت رو تختش. طوري دراز كشيد كه ببيندم. دكتر يك لحظه چشمهاش رو باز كرد و بعد به پهلو چرخيد و پشتش رو به من كرد. كف پاهاش قرمز ميزد. جاي زخمهاي كهنه بود كه قلمبه قلمبه گوشتِ نو بالا آورده بود. از جا بلند شدم. دكتر تكان نخورد. راهم رو كج كردم رفتم طرف تختش. سرش رو كه بلند كرد ترس رو تو چشمهاي بادميش ديدم. بهش گفتم. طوري گفتم كه خودش بفهمد. نميدونم دكتر بيدار بود و شنيد يا که نه. گفتم: «ببين آقا پسر! از حالا به بعد يك لحظه چشمهات رو روي هم بذاري گلوت رو با اين تيزي بريدهم. خلاص!»



وقتي همه خواب بودند، از تو تخت كشيدنم بيرون. ديگه از اين زخمها خياليم نيست، اما تا كار از كار نگذشته! برو فكر خودت رو بكن داداش، گفته باشم!