R A H A
04-11-2011, 01:18 AM
كارآگاه اسدي گفت: «وضعيت خيلي بدي داره.»
با ذره بين همه جا را ورانداز كرد. اندازة يكي از چشمهايش معمولي بود واندازة يكي كلي بزرگتر؛ به قدر گردي شيشه ذرهبين . ميان سال بود و ظاهرمرتبي داشت. نزديكتر كه آمد توانستم اتيكتش را بخوانم.
ـ وضعيت خيلي بدي داره.
اول اول، آفتابي بود. روز دوم، باران آمد. هوا متغير بود و تمام مدت چشم بهآسمان داشتم. كلي چيز ياد گرفته بودم از پيشبيني هوا.
اول تمام مدت چيزهايي مثل سوزن توي تنم فرو ميرفتند، هزاران هزارسوزن، و بعد تا ساعتها با همان هزاران سوزن، وجودم را خالي ميكردند انگار ازهر چه در آن بود. سرآخر سبك شده بودم. مثل پر كاه، نه گرسنه ميشدم و نهتشنه. نه آفتاب گرمم ميكرد نه باران خيش. اول ترسيدم. بالاخره شروع كردم بهعادت كردن به وضعيت جديد.
ـ آقا به خدا من هيچي نميدونم. همينجوري رفتم سر ديوار.
جلاير زود پرسيد وسط:
ـ بس كن پسر. مگه نگفتم هيچي نگو؟
كارفرمايشان بود انگار. گرد بود و چاق. با دستپاچگي مرتب به كارگرهاميتوپيد.
ـ جناب سركار ما فقط داشتيم. محصولات از رده خارجو ميسوزونيم. همين.
ستوان صالح گفت: واسه روشن شدن قضيه ما بايد با همه صحبت كنيم.
شب اول مه همه جا را گرفته بود. هوا حسابي سرد بود. من اصلاً سردم نبود.جاي پرتي بود، پُر از آت و آشغال و نخالة ساختماني. يكيشان مرا انداخت رويشانهاش و راه افتاد آن طرف. با آن انگشتهاي كشيده محكمش مرا سفتچسبيده بود كه نيفتم. بالاخره وسط آن همه آشغال گذاشتندم توي يك گودالكوچك و برگشتند؛ بيآنكه چيزي بگويند يا سربرگردانند كه ببينندم.
صبح مه نبود. آفتاب بود و من ميتوانستم نگاهي به اطراف بيندازم. خاكبوي نا ميداد تا چشم كار ميكرد آشغال بود. دست بزرگي بود از خرت و پرت كهيك طرفش را آن دورترها جاده ميگرفت كه دور بود خيلي، و كم رفت و آمد وطرف ديگر را هم ديواري محدود ميكرد. ديواري كه شب قبل نديده بودمش ودرست بغل گوشم بود.
كارآگاه اسدي با دستة ذرهبين كمي از سوختگيها را كند و گفت:
ـ اين سوختگي امروز و ديروز نيس. بايد يه هفتهاي باشه كه به اين روزافتاده.
لاية سياه نشسته روي نوك ذرهبينش را فوت كرد.
يكي از كارگرها گفت:
جناب سرهنگ، رامين همهاش با ما بود. هيچكدوممون از هيچي خبرنداريم.
قيافهاش از بقيه بزرگتر نشان ميداد و همهاش با جلاير دهن به دهنميگذاشت. باز گفت:
ـ رامين يه كم ترسيده اگر بعضيا هولش نكنن، ميتونه راحتتر جواب بده.
ستوان صالح، دماغش را گرفت بالا. بهش گفته بودند جناب سرهنگ.
هفت روز گذشت به اين ترتيب، و هر چه جلوتر ميرفتم، همه چيزسرگرمكنندهتر ميشد. هيچ فكر نميكردم كه دراز كشيدن زير باران آنقدر كيفبدهد. يا آسمان صاف، آنقدر چيز داشته باشد براي ديدن. هفت روز گذشت وخبري نشد. نه كسي آمد، نه ميخواستم توجه ماشينها را كه عبور ميكردند ازجاده جلب كنم به خودم. كار از اين حرفها گذشته بود.
روز هفتم هوا از سر صبح ابري شد. سرظهر از آن سر ديوار كه نميدانستمچيست، دود بلند شد. صداهايي هم آمد، صداي صحبت چند نفر.
تا دو ساعت بعد هم دود هنوز قطع نشده بود. غليظتر شده بود حتي، صداهابلندتر. يك دفعه ديدم يك نفر آمده است بالا. روي ديوار. جوان بود و لاغر. لباسكار تنش بود. پشت به من نشسته بود و داشت به آن طرفيهاي اشاره ميداد كهچه كنند. صدايش ديگر واضح بود:
ـ داوود، جعبهها روي يكي يكي آتيش بزن. پاتو رو ذغالا نذار ... حسين مگهنگفتم تو آتيش چوب ننداز. اوهوي تو چرا اينجوري ميكني حميد؟
نجنبيدم تا مرا نبينند. اما بلند شد يك دفعه ميخواست تعادلش را حفظكند كه يك نظر ـ فقط يك نظر ـ انداخت اين طرف و ديدم كه چهطور خشكشزد، و چشمهايش گرد شدند. ميخ شد يك لحظه بعد يكباره تكان خورد، يكتكان شديد. داشت ميافتاد از آن بالا خودش را به زحمت نگه داشت. نشست.سريع چسبيد به ديوار كه نيفتد. دود سياه آن پشت از دور و برش بالا ميآمد.معلوم نبود چه ميخواهد بكند. سر آخر نگاه از من برداشت. اشاره كرد از آن بالاو فرياد زد:
ـ يه جسد ... اينجا يه جسد افتاده.
جلاير گفت: «نظرم اين بود كه تا ازت نپرسيدهن جواب نده.»
كارآگاه اسدي گفت: «قبل از مردن، كتك كاري داشته انگار.»
ستوان صالح گفت: «تو خودت چي؟ چيزي نديدهاي؟»
آن ديگري گفت: «آقا، رامين هول شده.»
جلاير گفت: «من گفتم اينارو بسوزونن كه انبارا خلوت شن.»
رامين كم مانده بود اشكش درآيد.»
«آقا به خدا ما چيزي نميدونيم.»
كارآگاه اسدي گفت: «سوزوندهنش كه نشه شناساييش كرد.»
جلاير موبايلش را اين دست و آن دست كرد.»
«منظورم اين بود كه ....»
ستوان صالح گفت: «اصلاً همهتون بايد بياين.»
كارآگاه اسدي داد زد: «سركار جمشيدي ...»
يكي از سربازها قدم گذاشت جلو. آمد كنار گودي. پايش را سفت گذاشت كهليز نخورد.
كارآگاه اسدي گفت:
ـ سركار خط كشي كه كردين، ميتونين ببرينش آزمايشگاه.
بعد هم ذرهبين را گذاشت توي كيف. و نگاه كرد به ستوان صالح.
ـ بقيه كارا رو تو پزشكي قانوني انجام ميديم.
بساطي شده بود براي من .
روز اول آفتابي بود. روز دوم باران آمد.
با ذره بين همه جا را ورانداز كرد. اندازة يكي از چشمهايش معمولي بود واندازة يكي كلي بزرگتر؛ به قدر گردي شيشه ذرهبين . ميان سال بود و ظاهرمرتبي داشت. نزديكتر كه آمد توانستم اتيكتش را بخوانم.
ـ وضعيت خيلي بدي داره.
اول اول، آفتابي بود. روز دوم، باران آمد. هوا متغير بود و تمام مدت چشم بهآسمان داشتم. كلي چيز ياد گرفته بودم از پيشبيني هوا.
اول تمام مدت چيزهايي مثل سوزن توي تنم فرو ميرفتند، هزاران هزارسوزن، و بعد تا ساعتها با همان هزاران سوزن، وجودم را خالي ميكردند انگار ازهر چه در آن بود. سرآخر سبك شده بودم. مثل پر كاه، نه گرسنه ميشدم و نهتشنه. نه آفتاب گرمم ميكرد نه باران خيش. اول ترسيدم. بالاخره شروع كردم بهعادت كردن به وضعيت جديد.
ـ آقا به خدا من هيچي نميدونم. همينجوري رفتم سر ديوار.
جلاير زود پرسيد وسط:
ـ بس كن پسر. مگه نگفتم هيچي نگو؟
كارفرمايشان بود انگار. گرد بود و چاق. با دستپاچگي مرتب به كارگرهاميتوپيد.
ـ جناب سركار ما فقط داشتيم. محصولات از رده خارجو ميسوزونيم. همين.
ستوان صالح گفت: واسه روشن شدن قضيه ما بايد با همه صحبت كنيم.
شب اول مه همه جا را گرفته بود. هوا حسابي سرد بود. من اصلاً سردم نبود.جاي پرتي بود، پُر از آت و آشغال و نخالة ساختماني. يكيشان مرا انداخت رويشانهاش و راه افتاد آن طرف. با آن انگشتهاي كشيده محكمش مرا سفتچسبيده بود كه نيفتم. بالاخره وسط آن همه آشغال گذاشتندم توي يك گودالكوچك و برگشتند؛ بيآنكه چيزي بگويند يا سربرگردانند كه ببينندم.
صبح مه نبود. آفتاب بود و من ميتوانستم نگاهي به اطراف بيندازم. خاكبوي نا ميداد تا چشم كار ميكرد آشغال بود. دست بزرگي بود از خرت و پرت كهيك طرفش را آن دورترها جاده ميگرفت كه دور بود خيلي، و كم رفت و آمد وطرف ديگر را هم ديواري محدود ميكرد. ديواري كه شب قبل نديده بودمش ودرست بغل گوشم بود.
كارآگاه اسدي با دستة ذرهبين كمي از سوختگيها را كند و گفت:
ـ اين سوختگي امروز و ديروز نيس. بايد يه هفتهاي باشه كه به اين روزافتاده.
لاية سياه نشسته روي نوك ذرهبينش را فوت كرد.
يكي از كارگرها گفت:
جناب سرهنگ، رامين همهاش با ما بود. هيچكدوممون از هيچي خبرنداريم.
قيافهاش از بقيه بزرگتر نشان ميداد و همهاش با جلاير دهن به دهنميگذاشت. باز گفت:
ـ رامين يه كم ترسيده اگر بعضيا هولش نكنن، ميتونه راحتتر جواب بده.
ستوان صالح، دماغش را گرفت بالا. بهش گفته بودند جناب سرهنگ.
هفت روز گذشت به اين ترتيب، و هر چه جلوتر ميرفتم، همه چيزسرگرمكنندهتر ميشد. هيچ فكر نميكردم كه دراز كشيدن زير باران آنقدر كيفبدهد. يا آسمان صاف، آنقدر چيز داشته باشد براي ديدن. هفت روز گذشت وخبري نشد. نه كسي آمد، نه ميخواستم توجه ماشينها را كه عبور ميكردند ازجاده جلب كنم به خودم. كار از اين حرفها گذشته بود.
روز هفتم هوا از سر صبح ابري شد. سرظهر از آن سر ديوار كه نميدانستمچيست، دود بلند شد. صداهايي هم آمد، صداي صحبت چند نفر.
تا دو ساعت بعد هم دود هنوز قطع نشده بود. غليظتر شده بود حتي، صداهابلندتر. يك دفعه ديدم يك نفر آمده است بالا. روي ديوار. جوان بود و لاغر. لباسكار تنش بود. پشت به من نشسته بود و داشت به آن طرفيهاي اشاره ميداد كهچه كنند. صدايش ديگر واضح بود:
ـ داوود، جعبهها روي يكي يكي آتيش بزن. پاتو رو ذغالا نذار ... حسين مگهنگفتم تو آتيش چوب ننداز. اوهوي تو چرا اينجوري ميكني حميد؟
نجنبيدم تا مرا نبينند. اما بلند شد يك دفعه ميخواست تعادلش را حفظكند كه يك نظر ـ فقط يك نظر ـ انداخت اين طرف و ديدم كه چهطور خشكشزد، و چشمهايش گرد شدند. ميخ شد يك لحظه بعد يكباره تكان خورد، يكتكان شديد. داشت ميافتاد از آن بالا خودش را به زحمت نگه داشت. نشست.سريع چسبيد به ديوار كه نيفتد. دود سياه آن پشت از دور و برش بالا ميآمد.معلوم نبود چه ميخواهد بكند. سر آخر نگاه از من برداشت. اشاره كرد از آن بالاو فرياد زد:
ـ يه جسد ... اينجا يه جسد افتاده.
جلاير گفت: «نظرم اين بود كه تا ازت نپرسيدهن جواب نده.»
كارآگاه اسدي گفت: «قبل از مردن، كتك كاري داشته انگار.»
ستوان صالح گفت: «تو خودت چي؟ چيزي نديدهاي؟»
آن ديگري گفت: «آقا، رامين هول شده.»
جلاير گفت: «من گفتم اينارو بسوزونن كه انبارا خلوت شن.»
رامين كم مانده بود اشكش درآيد.»
«آقا به خدا ما چيزي نميدونيم.»
كارآگاه اسدي گفت: «سوزوندهنش كه نشه شناساييش كرد.»
جلاير موبايلش را اين دست و آن دست كرد.»
«منظورم اين بود كه ....»
ستوان صالح گفت: «اصلاً همهتون بايد بياين.»
كارآگاه اسدي داد زد: «سركار جمشيدي ...»
يكي از سربازها قدم گذاشت جلو. آمد كنار گودي. پايش را سفت گذاشت كهليز نخورد.
كارآگاه اسدي گفت:
ـ سركار خط كشي كه كردين، ميتونين ببرينش آزمايشگاه.
بعد هم ذرهبين را گذاشت توي كيف. و نگاه كرد به ستوان صالح.
ـ بقيه كارا رو تو پزشكي قانوني انجام ميديم.
بساطي شده بود براي من .
روز اول آفتابي بود. روز دوم باران آمد.