PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : با يك فرشته مقرب | هدا صادقي مرشت



R A H A
04-11-2011, 01:14 AM
يا حرفهايي خاص براي عزرائيل





بگو، باز هم بگو از خضر نبي! از مبارزهاي بگو كه برگزيده شده بود براي اسكندر رومي و خضر. بگو از آب حيات و اَقدام سبزگون پيامبري كه راهنماي گمگشتگان بيابان است. چگونه شد كه زير سايه اين درخت سخي و ميان انگشتان باد ياد تو افتادم و خضر نبي؟!
و بعد برايم قصه موسي را بگو كه اندوخته صبرش، توشه حلمش و حزمش در ديداري افلاكي با خضر واژگون شد. از همان كودك نابينا آغازيده شد؛ اصرار نابجاي موسي آميخته به ترحمي ذاتي اما بي وقت، خضر را بر آن داشت تا نشانهاي تأمل برانگيز را مقابل ديدگان او به تصوير كشد و بدنبال بينا شدن پسرك، جسارت تلخ او همراه با حكمت الهي بر نيزههاي چوبي چه روشن آشكار شد. ديگر چيزي نمانده كه بخواهم بدانم لااقل تا اين زمان كه براي حضورت ثانيه شماري ميكنم. از خودت بگو و آن لوح اسرارآميزِ راهنما، لوح هدايتگري كه بوي غريب مرگ را در هواي دنياي دني ميپاشاند. اينبار چند نفر عزم سفر به ديار باقي را بر پيشاني به نشان دارند؟!
از من نخواه كه آرزوي ديدنت را نداشته باشم و از طرفي بيمِ از تو، كه فرشته مرگ من هستي، در وجودم رخنه نكند.آري، تشنه شنيدن آهنگ كلام توام. بر اين صفحات سفيد آغشته به جوهر چه بيباكانه تو را خطاب قرار دادهام، تو را فرياد زدهام…تو اي الهه مرگ، راستي تو الههاي يا خدا؟!
ـ سلام صادق!
آه، خدايا! گويي تمام شيرينيهاي دنيا زير زبانم نشسته. صادقانه ميگويم انتظار ديدارت با من نبود.
ـ م..منم همينطور! اينجا چكار ميكني؟!
در فكر تو بودم با كلمات كلنجار ميرفتم.راستي، چه شد كه آمدي و چرا حالا؟ اكنون كه عميقاً در خلوت رازآلود خود غوطهورم و غرق در نوشتن براي عزيزترينم.
ـ آ…داري مينويسي؟
حالا كه از نزديك ميبينمت برايم حرف بزن، طفره نرو و از ملاقاتت با خضر نبي بگو! از آن همه ابهام و ممكن شدن ماموريتت براي گرفتن جان مردي كه بايد در هندوستان ميبود و در آن لحظات طلبهوار كنار خضر نبي نشسته بود…چه شد فرشته مقرب؟
ـ بايد باهات حرف بزنم…كار مهمي پيش اومده!
مات ماندهام از تكرار دو چيز؛ حسي براي ديدار با تو و هوسي براي نوشتن. ديشب به چيز ديگري ميانديشيدم، به اسكناسهاي سبز و صورتي و عطر تيز ادكلن زن همسايه. هواي اينجا طور ديگريست، انگار ميشود از خواص نوشت و افسار گسيخته رفتار كرد. گويي كلامم…صوتم در خلال نوشتههايم به گوش تو و خودم ميرسد. آه، فرشته من! مرا ببخش از اين حالي ديگر شدن. كلمات بيرحمانه گريبانم را گرفتهاند و من ميان انبوهي از نقطهها و ويرگولها و زير سلطه نظمي هميشگي دارم با تو حرف ميزنم. سعي ميكنم نقطهاي بگذارم و ديگر ننويسم!
ـ معلومه…عجيب غريب حرف ميزني!
امشب در سر شوري دارم و در دل نوري!
ـ سرتُ بگير بالا و به من نگاه كن…نه، خواهش ميكنم دوباره بهم پوزخند نزن!
چه مي خواهي بگويي؟ نميداني عزرائيل! امروز به نظرم آنقدر ظرفيت دارم كه آماده ديدن قطار مرگ باشم. اما! حالا نه… اين نوشته بايد براي دلبندم تمام شود..براي او كه تو هم خوب ميشناسيش! در جستجوي چه اطراف را نگاه ميكني؟
ـ با خسرو حرف دارم!
هر جاي اين آرامخانه به اسم او و سيصد حيران ديگر زده شده. خسرو امروز طور ديگري بود، نخواست كه به نوشتههايم گوش كند…رفت پشت ساختمان.
ـ نميدونم…شايد اگه خسرو ازت دور نميشد تو اين سه سال دوري تا اين حد شيفتهش نميشدي…هميشه ميگي كه…
خسرو همه حواس من است براي بوييدن هستي!
ـ حالا توام كم از يه ديوونه نداري!
همه، همه مرا سالم و تندرست ميخوانند. من مثل خسرو بوي قرص و شربت نميدهم.رنگ چشمانم مات نيست. من مثل او در آستانه سي سالگي پيري زودرس را تجربه نكردم و از مطب دكتر روانكار با نسخه داروهاي بيماران توهمگرا بيرون نيامدم!
به آن چند نفري كه روي نيمكت نشستهاند نگاه كن! من مثل آنها نيستم، هيچكدام به معناي واقعي زنده نيستند… مردههاي متحرك مظلوم! فقط كنار هم جاخوش كردهاند و با هارموني دردآوري چشم به زمين دوختهاند. حالا كه خسرو به اينجا آمده ديگر هرگز ترسي ندارم… آسايشگاه را دوست دارم، بخاطر خسرو. بگويند خسرو يك بيمار روانيست خشمگين نميشوم… فقط آن لحظه آژانس ميگيرم و ميآيم سراغش.
ـ ميخوام درموردِ…
نه! حالا نه! امروز آن حالت عرفاني فرشتهايت را نداري.اين را بدان كه صادق به آساني در آغوشت ميآرامد و دست تقدير را خاضعانه ميبوسد. حس ميكردم كه اين روزها صداي سوت قطار مرگ را خواهم شنيد و حال، تو! بگذار بار ديگر پايان را در داستاني ديگر تجربه كنم.ميخواهم به چشمان خسرو زل بزنم و برايش از داستان جديدم، از تازهترين نوشتهام بخوانم.ميخواهم كنار تنها برادرم بنشينم و صورتش را با تمام تكيدگيش تماشا كنم.اين دست نوشتهها متعلق به اوست با تمام عشق يك برادر.
ـ نبايد مياومدي اينجا…حالا من…
عزرائيل! اينجا سرزمين بيرنگ و بوئيست براي بهاليل! خسرو را بيعشق رها كردم؛ اما در اين چند سال از عمق چشمانش به داستانهايم گوش ميكرد و با تنها سلاح رام كنندهاش ـ همان لبخند معصومانه ـ مهر تأييدي ميزد بر دل نوشتههايم.
ـ از كي فرار كردي صادق؟!
نه! من از خانه فراري نيستم. قبل از ترك خانه سودابه را بوسيدم، او همسر خوبيست و فسنجان را ماهرانه طبخ ميكند. حميده چه ايرادي خواهد داشت يا محبوبه؟! دختركانم همدمي براي بازي در دنياي كودكيم هستند. اما نميتوانم شنبهها و سهشنبههاي زندگي جديدم را بياعتنا رد كنم، درست از وقتي كه خسرو تنهايم گذاشت، و شوق ديدار خسرو را در دل بميرانم.
ـ حرفم بهتره به زبون نياد…بايد رفت!
به كجا چنين شتابان؟!
ـ پيش خسرو
خسرو را در عالم معاني رها كن، جسمش را انگار به اموات سپرده. لزومي در كار نيست كه او از مرگ برادر بويي ببرد. دستم را بگير تا باهم به خانه برويم.
ـ صادق، قرار نيست تو بميري…نوبت تو نيست مرد! به اين لوح نگاه كن…سرتُ بگير بالا و به اين لوح نگاه كن…
از دنياي كلمات بر من وحي ميشود، قدرتي ماورائي چنان بر من مستولي شده كه تا نوك انگشتانم هم پيش رفته، قراري براي سكون ندارم و دلم تنگ مولاناست كنون!
ـ من…عزرائيل فرشته منتخب خدا هستم، من عزرائيلم!
ميشناسمت، نيازي به فرياد نيست فرشته من.
ـ من…
آن روز را خوب به ياد ميآورم با همه التهاب و هيجان خارقالعادهاش. تو براي اولين بار پا به اتاقم گذاشتي و من از شدت وحشت فرياد كشيدم. تو به من چه گفتي آن روز؟!
ـ خداوند دو عالم فرشتگان زيادي رو به زمين فرستاد تا روح رو از جسم خاكي اولاد آدم بگيرن اما جسارت كالبد بشر در سرپيچي از فرمان مرگ به حدي بود كه هيچكدوم موفق نشدن از عهدهش بربيان…فرشته هولناك و ترسآوري با هيبت و هيئت غيرقابل تصور در نهايت مفتخر شد كه امتثال امر كنه…اون من بودم و هستم، از بينهايت زمان اومدم…من عزرائيل، فرشته خداوندم!
و امروز تو آن هيبت وحشتزا نيستي براي من، عزرائيل! چه رفاقت لذتبخشي.
ـ تو ذره ذره داري قدرت منو نابود مي كني صادق…بس كن! بايد در مورد خسرو يه چيزي بشنوي…
چرا نميگذاري بنويسم؟ اين لوح چه سرّي دارد براي من…اذني براي تماشاي آن نداده بودي!
ـ اجازه ندارم مابقي اسامي رو نشونت بدم اما يه اسم هست كه بايد ببينيش!
خسرو؟!…
ـ تموم شد! ببين…ميدونم كه قبولش خيلي سخته ولي امروز اومدم تا…
چ…چه ميگويي فرشته من؟ آمدي تا…
ـ ديگه كافيه…خسرو ديگه متعلق به تو نيس…حداقل تواين دنياي دني!
و…و چه انتظاري داري از من! اينكه رنگ آبي چشمانش را فراموش كنم؟ شوقي براي ديدنش نداشته باشم؟ مي خواهي درِ آسايشگاه را مقابل ديدگانم ببندي و مرا در مسير سياه گورستان هدايت كني؟! نه، فرشته عزيز! هرگز از من نخواه كه زنده باشم و شبهاي جمعه به ياد خسرو و قبرش اشك بريزم! تو صداي غوغاي درون او را نشنيدهاي…عزرائيل، زنده او براي من ممد حيات است. او گرم است حقيقتاً! ببين…تمام اينها را به مدد سحر چشمان خسرو مينويسم، دارم مينويسم!
ـ هاه…كاري ازت برنميياد!
نه!نه!نه!
ـ سر من داد نكش…بلاهتُ بزار كنار! تو كه خوب ميدوني هر حكمي كه رو اين لوح ثبت بشه بي برو برگرد اجرا ميشه!
صبر كن رفيق! نرو…من داستانم را تمام نكردهام…
ـ ببين! غير از خسرو آدماي زيادي امروز نوبت دارن.
اما خسرو گنجينه من است، او بار سنگين كلمات مرا بر دوش ميكشد و نه هيچكس ديگر. محض رضاي خدا برو و تنهايمان بگذار. حال خسروي من خوش نيست.
ـ اونجا رو…خسرو كجا داره ميره؟
هان! وقتي از نردبان بالا ميرود ياد كودكيمان ميافتم.
ـ نگاه كن، رفت بالاي بوم!
كفتر بازيهاي نوجواني عجب ميچسبيد! بگذار در تنهايي خود سر كند چون هميشه.
ـ وقت رفتنه!
بيا، بيا و جان مرا بگير. اول جان مرا بگير و بعد چشمان خسرو را ببند. بيا…من چشمانم را بستهام و آماده همه چيز هستم…ببين…ديگر دست از نوشتن برداشتهام! م..من منتظر ميمانم. نه، نترس…نه ميترسم و نه دردي را حس ميكنم…من مَلَك بودم و فردوس برين جايم بود! اگر قرار است خسرو را در عوالم مادي نبينم پس با او به معنا ميروم. در فلكالأفلاك بغلش ميكنم و همه چيز خوب خواهد شد. تو اينجايي؟!
ـ صادق، خسرو ميخواد چكار كنه؟!
مرا به سخره نگير اگر ميگويم بدون خسرو، نه! او زندگي فرا ماده من است. من با زنده بودن اوست كه ميتوانم بنويسم و معناي سودابه، حميده و محبوبه را بفهمم. وقتي به ياد ميآورم او در غربتي آشنا انتظار مرا ميكشد تا بشنود از آنچه نوشتهام احساس سبكي ميكنم و بهتر ميتوانم به گياه، حيوان و انسان عشق بورزم. كنارم باش. نرو و صبر كن…بايد از شيره وجودم، در اين لحظات غريب ، بر صفحه كاغذ بچكانم.
ـ صادق، نگاه كن! ميخواد خودشُ بندازه پايين!
پس من نيز در آستانه رهاييم. فرصت زودگذر سبك شدن فرا رسيده و شناور شدن در خلأ. او خواستار رفتن است و من هم بدون او در حالتي از ركود غلت خواهم خورد؛ پس با او ميروم! ميبيني عزرائيل؟…با چشمان بسته بهتر ميشود در برزخ حاضر شد…انگار چيزي سقوط كرد…سنگين بود،چه..چه بود؟!
ـ خسرو داره صدات ميكنه!
خسرو مرا صدا ميكند؟..من هنوز داستان را به آخر نرساندهام…مي..ميترسم كه از داستان راضي نباشد.
ـ چشماتُ باز كن تا ببيني چي شده…مي خوام برم پيشش!
چه شده؟ ديگر نگاه مبهوتي نيست كه مرا برانداز كند. همه كجا هستند؟! نه..باد، كاغذهاي مرا با خود نبر! براي چيست اينهمه جمعيت زير نردبان؟! خسرو، خسرو…من چشمانم را باز كردم…تو هم باز كن و به من نگاه كن؛ اين جمعيتي كه بالاي سرت حلقه زدهاند منتظر لبخند تو هستند..رسول، دوست تو ناراحت است…آقاي دكتر را ببين! به خاطر توست كه ناي نوشتن پيدا كردهام. گفته بودي كه گريههاي مرا دوست داري، حالا ببين…ببين!
ـ ميشنوي دكترا چي ميگن؟ من…من مأمورم و معذور، صادق…بلند شو!
تو بيرحمي و ناسپاس! اينبار از تو نوشته بودم و خضر نبي. به لبخند خسرو چرا نگاه نكردي؟!
ـ ديگه رنگي به چهره نداره، صادق!
ولم كنيد…من دكتر نميخواهم، ميخواهم صورتش را ببوسم، مرا از او جدا نكنيد…….عزرائيل تو مرا بايد ببري، مرا ببر…ببر پيش خسرو…خسروي من!
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
….گمان ميكردم فقط تويي كه صدايم را ميشنوي.
ـ تا يه جاهايي آره، اما وقتي فهميدي نوبت خسرو شده و وقت وداعِ همه چيز براي همه قابل شنيدن شد.
چرا به خسرو نميگويي به ديدنم بيايد؟
ـ همه اموات فاميل اومدن ديدنش…سرش خيلي شلوغه!
به سودابه گفتم روي سنگ مزارش از بيدل بنويسد: وحشي دشت معاصي را دو روزي سر دهيد..تا كجا خواهد رود آخر شكار رحمت است. خسرو اين شعر را براي زمزمه كردن دوست داشت.
ـ بايد ديگه برم…سبك شدي؟!
برو! ديدار با من اي كاش به كوتاهي يك عطسه مهيا ميشد. حالا كه همه رفتهاند، تخت خسرو برايم مانده و تنگ بيآب و بدون گل. و ساك سفريام پر است از كاغذهاي سياه شده. رسول طور ديگري شده، دوست خسرو را ميگويم! حالا ديگر به جاي خسرو بايد با من همسفره باشد و با من دست بدهد؛ مگر تا به حال يك تابلوي افسردگي نديده؟! دكتر با احتياط زير گوشش خواند: نترس خطرناك نيست! بله، من فقط يك افسردگي ساده دارم…با درجه كاتادون، اين را از خانم پرستار شنيدم! اما بهتر از يك سوسيوپات هستم. وجدان اخلاقي دارم و گوشت آدم نميخورم. تا به حال براي دخترهاي دم چراغي چشمك نزدهام. براي اينكه خوشحال و سر حال بمانم سولفات روي ميخوردم و فقط براي سودابه ميرقصيدم.
خسرو كجاست؟!
آه! خدايا تو چه بزرگواري كه نميگذاري احدي صداي نالههاي مرا بشنود، راستي…خسرو كجاست؟!
خسرو تنبلترين شاگرد كلاسش بود؛ تا دبيرستان! مهري دختر مهندس خاني زنش نشد. هميشه سكندري ميخورد و زود اشكش درميآمد. اصلاً جايي براي حسادت نميگذاشت از بس…اما حالا و بر خلاف هر وقت ديگر به او حسادت ميكنم. ديگر خبري از آن چشمان بادامي آبي نيست؛ كاش بيايد به ملاقاتم و من آخرين نوشتهام را برايش بخوانم. مدتهاست كه با زبان كتاب و سرزمين لغات با خودم حرف ميزنم. نكند كه شاعر شده باشم…همه تنم بوي قافيه ميدهد و رديفهاي نوي سپيد! به يقين ديگر شنبهها و سهشنبهها برايش معنايي ندارد…آزادي همه چيز است! خدا كند به ياد داشته باشد، اتاق سيزده…تخت پنج.