R A H A
04-11-2011, 01:13 AM
زني که از توي رودخانه بيرون آمد، مي گفت که آن زير پله است. مي گفت که خودش پله ها را گرفته و بالا آمده تا رسيده به دهکده ما. يادش نبود که پيش از پله کجا بوده. هر وقت که هر چيزي ميخواست بگويد، از همان پلهها شروع ميکرد. پلههاي باريک و بلند. ميگفت آنقدر زياد بوده که شايد به هزاران ميرسيده. ميگفت که شبها و روزهاي زيادي راه رفته. شايد حدود نه ماه.
وقتي از آب آمد بيرون، ساق پاهاي عريانش از زير دامن خيس پيدا بود، پيراهن به تنش چسبيده بود و با هر تکان تنش، باسن و سينههاي گرد و بزرگش بالا و پايين ميشد. ما نميدانستيم بايد با او چهطور برخورد کنيم. او زني بود که همة ما هوس به دست آوردنش را، از همان نگاه اول، در سر داشتيم.
موهاي خيس و بلندش تا زير کمر مي رسيد. سياه و پر پشت بود و همه زن ها و مردهاي ده، خيلي پيش از اينکه بتوانند دهان باز کنند و از حلال و حرام حرف بزنند، فقط نگاهش مي کردند. نگاه مي کردند به آن پيراهن خيسي که مثلث وسط پايش را برجسته مي کرد يا در ناف کوچکش فرو رفته بود.
بعد از اين که به قول خودش پله ها را گرفت و بالا آمد و رسيد به ده ما، خم شد و گوشة دامنش را جمع کرد و چلاند. بعد دستي زير موهايش انداخت و آن را زير نور تند آفتاب تکان تکان داد تا کمي خشک شود. همه لال شده بودند. زن طوري از کنار رودخانه گذشت، انگار که هيچکسي را نديده. بعد هم رفت به طرف درخت؛ بزرگترين درخت گردو که وسط ميدان ده بود. ما، مثل گروه کر و لالها، دنبالش راه ميرفتيم. دنبال او که با پاهاي برهنهاش از درخت بالا ميرفت. به بلندترين شاخة آن که رسيد، دراز کشيد. ما همه از زير درخت به تن خيس مثل ماهي او خيره مانده بوديم. هنوز هيچ کسي لام تا کام حرف نزده بود. زير نور تند آفتاب، روي يک شاخة پهن به پهلو، دراز کشيد و خوابيد. وقتي به پهلو خوابيد، موهاي بلند سياهش از شاخه آويزان شد پايين.
من طوري زير درخت ايستاده بودم که قطرات موهايش از آن بالا ميافتاد روي صورتم، چشمم و دهانم.
سه روز و سه شب خوابيد. انگار که واقعاً از راه دوري آمده بود و آنقدر خسته بود که گرسنگي را از ياد برده بود. وقتي بيدار شد، ماه کامل بود. تابستان بود و مدرسهها تعطيل. من دور از چشم اهالي، روي شاخة مقابل او مينشستم و به اندامش نگاه ميکردم که گاهي آرام روي جاي باريکش پيچ و تاب مي خورد و نسيم، گوشة دامنش را بالا و پايين ميزد. روزي که بالأخره بيدار شد، بلافاصله گفت:
- گرسنهام.
آنقدر از اينکه او با من حرف ميزد، ذوقزده شده بودم که موقع پايين آمدن از درخت نزديک بود، بيافتم. نان و پنير و ماست چکيده تنها چيزهايي بود که در خانه برايش پيدا کردم. با ولع آنها را خورد. وقتي همه آنها را تمام کرد، گفت:
- تشنهام.
به دو به خانه برگشتم و درتنگي سفالي برايش آب بردم. همه را لاجرعه خورد. وقتي خورد، بي اينکه حتي کلمهاي ديگر به زبان بياورد، به پهلو روي همان شاخه دراز کشيد و خوابيد.
وقتي دوباره بيدار شد، سه روز و سه شب ديگر گذشته بود. اهالي ده در اين مدت به خودشان آمده بودند. همه فکرهايشان را روي هم گذاشته بودند و تصميم گرفته بودند که اگر او ميخواهد در اين ده بماند، بايد سر و سامان بگيرد و چه کسي بهتر از پسر جوان دعا نويس ده که به تازگي از سربازي برگشته بود.
صبح زود، اهالي زير درخت جمع شدند. سه زن سه مجمع بزرگ روي سرهايشان گذاشته بودند. توي هر کدام لوازم داماد بود. چند زن و مرد ديگر هم جهيزية عروس را روي سرهايشان گذاشته بودند. کدخداي ده موافقت کرده بود که جهيزيه عروس را آماده کند تا همه چيز آبرومندانه انجام شود. اگر چه هيچ کس دختر را نميشناخت اما، به خاطر سکوت و زيبايي فوق العادهاش، همه معتقد بودند که او دختر باکرة آبروداري است.
من هنوز بالاي درخت بودم. پدرم که مرا ديد فرياد زد:«اين دختر حالا صاحب دارد، از درخت بيا پايين.»
گفتم:
-او حالا حالاها بيدار نميشود. برويد تا سه روز ديگر، وقت طلوع آفتاب بياييد. به آنها گفتم که خود دختر اين را به من گفته.
پسر دعانويس ده چشم غره اي به من رفت، اما من اعتنايي نکردم و شروع کردم به تراشيدن سنگ آبيرنگ کوچکي که از حاشيه همان رودخانه پيدا کرده بودم.
آن روز دو تا از جوانها، در ميدان ده کتک سختي به همديگر زدند. هر يک از آنها مدعي بود که او اول دختر را ديده که دستهايش را از زير آب رودخانه بيرون آورده و به ساحل تکيه داده و تنش را بالا کشيده به بيرون.
زن وقتي بيدار شد، مرا دوباره روي شاخه مقابل خود ديد. ماه باز هم در آسمان بود. از جا بلند شد و روي شاخه نشست. به زمين زير پايش نگاه کرد. بعد به ماه خيره شد. بالأخره گفت:
- گرسنهام.
در لحن او نوعي معصوميت و احساس حق به جانبي بود. مثل بچهها که هميشه خواستههايشان را با تحکم بيان ميکنند، همه چيز دوباره تکرار شد. اين بار برايش پلو و مرغ و دوغ آماده کرده بودم. وقتي همه آنها را خورد، دوباره گفت:
-تشنه ام.
وقتي تنگ آب را هم تا ته نوشيد، دراز کشيد تا دوباره بخوابد.
گفتم:«من باز هم روي همين شاخه منتظر تو ميمانم.»
گفت:«منتظر من نباش.»
پرسيدم:«چرا؟»
گفت:«خودت ميبيني.»
گفتم:«برايت شانه آوردهام.»
شانه را از دستم گرفت و در تمام مدتي که موهايش را شانه ميکرد من، بيهيچ کلامي، به تارهاي بلند موهايش نگاه ميکردم که زير نور ماه، مثل تارهاي بلند ابريشمي که ما از پيله ها ميگرفتيم، ميدرخشيد و او هم قصة هزار پلکان زير رودخانه را برايم تعريف ميکرد. ميگفت که آن زير پر است از پري دريايي. پرندگان آبي و اسبهاي بالدار. ميگفت که قوانين آن زير با قوانين اينجا فرق ميکند. ميگفت اهالي آنجا با هم زندگي ميکنند، اما هرگز با هم حرفي نميزنند. هر روز طوري همديگر را نگاه ميکنند که انگار براي اولين بار است، هم را ميبينند. ميگفت که اهالي آنجا، بر عکس اينجا، شبها بيدارند و روزها ميخوابند.
بعد وقتي که نگاه مبهوت و ناباور مرا ديد، پرسيد:
- باور نميکني؟
با سر گفتم، نه.
شانههايش را بالا انداخت، در جايش جابهجا شد و دوباره به خواب عميقي فرو رفت.
سه روز و سه شب ديگر گذشت. تا ميتوانستم از او چشم بر نميداشتم. نسيم گوشة پيراهنش را بالا و پايين ميبرد و باد موهايش را مثل خرمن برنج، تکانتکان ميداد. ماه از لابهلاي شاخ وبرگها روي ساق پاي برهنه، رانها و صورتش ميافتاد و ديگر نميتوانستم حتي براي لحظهاي از او چشم بردارم. گاهي مثل نوزادها، از گوشة دهانش خط باريکي از آب جاري ميشد و از گونهاش ميگذشت و روي موهايش ميريخت. در خواب، هيچ اخمي در صورتش نبود. خطوط صورتش در آرامش محض رها ميشد. يک شب که از فرط خستگي خوابم برد با خيس شدن صورتم از خواب پريدم. باران داشت شدت ميگرفت. به دو به خانه رفتم و برايش پتو آوردم. يک پتو را رويش انداختم و پتوي ديگر را روي شاخههاي بالاي سرش گره زدم تا باران رويش نبارد؛ اما او پتو را کنار زد. انگار که اصلاً به اين چيزها نيازي نداشت. انگار که باران براي تنش همان قدر ضروري بود که آفتاب و سايه. وقتي پتو را از روي سينهاش کنار زد، پيراهن خيس، به سينة برجسته و گردش چسبيده بود. نوک کوچک و سفت سينههايش با هر نفس بالا و پايين ميشد. درست مثل روز اولي که از رودخانه بيرون آمد و همه نفسها را توي سينه حبس کرد. طورينگاهش مي کردم که مبادا کوچکترين حرکت و تغييري را در بدنش ناديده بگيرم. تا آن موقع سه کفشدوزک از روي تنش گذشته بودند و وقتي به نوک شست پاي برهنهاش رسيدند، از آنجا پرواز کردند و رفتند. يکي از آنها وقتي به بلندي نوک سينه چپش رسيد، بالهايش را باز کرد و پرواز کرد. نه پروانه هم تا آن روز، روي تنش نشسته بودند يا دور تا دورش بال زده بودند و رفته بودند. وقتي يک عنکبوت از تارش آويزان شد و نزديک بود که زير ابروي راستش بنشيند، با شاخه بلندي که دستم بود، تارش را پاره کردم و گذاشتمش روي شاخهاي ديگر. يک بار هم که از خواب بيدار شدم، ديدم که يک گنجشک روي گودي بين دو سينهاش، در حال لانه سازي است. گنجشک، شاخههاي باريک و بلند درخت کاج را روي هم گذاشته بود. چند بار هم منقار کوچکش را لاي موهاي زن فرو برد و چند تار موي بلند کند و لابهلاي شاخههايش بافت. دلم نيامد که گنجشک را دور کنم. يک ساعت بعد، وقتي که زن به پهلو دراز کشيد، لانه نيمهساز گنجشک روي زمين افتاد. گنجشک دور سر زن چرخي زد و بالأخره هم رفت.
اين بار وقتي بيدار شد، روي زمين، زير پايش چند مجمع بزرگ و جهيزيهاي کامل ديد. وقتي او خواب بود، اهالي دوباره آمده بودند و آن چيزها را به طرز چشم گيري روي زمين چيده بودند تا زن آنها را ببيند و از بالاي درخت دل بکند و بيآيد روي زمين. روسريهاي ابريشمي بزرگِ ترمه و پيراهنهاي رنگارنگ، کفشهاي پاشنه دار سفيد، قاب آينه کنده کاري شده بزرگ و حتي صندوق منبت کاري کوچک نخ و سوزن هم طوري روي زمين، يک به يک چيده شده بود که همة پير دخترهاي ده را به هوس ازدواج انداخته بود. وقتي اهالي آمده بودند، من باز هم به آنها گفته بودم:
-دختر هنوز بيدار نشده!
کار هر روز مردم ده اين شده بود. اين که از صبح بيايند زير درخت به زن چشم بدوزند و دربارهاش حرف بزنند. زنها هم با بساط چاي از راه ميرسيدند و پا به پاي شوهران و برادران و پدرانشان، به او نگاه ميکردند. آنها در حالي که به برجستگيهاي تنش خيره ميماندند، درباره هزار پلکان زير رودخانه که تا به حال هيچ کسي آن را نديده بود، حرف مي زدند. دعانويس از جنوپري ميگفت و معلم ده از اينکه اينها خرافات است. جوانهاي ده از اينکه او باکره است يا نه و دخترهاي ده از اينکه او چند ساله به نظر ميرسد.
يک بار پسر جوان دعا نويس، خواست از درخت بالا بيايد، با چوب بلند گردو او را زدم.
گفت:«پس تو چرا آنجا هستي؟»
گفتم:«من فقط نگاهش ميکنم، مواظبم تا بيدار شود. وقتي بيدار شد، به شماها خبر ميدهم.
سر شب، مثل هميشه به خانه هايشان رفتند.
زن که بيدار شد، ديد من هنوز روي شاخه روبهرو نشستهام و کنارم، پلو و گوشت بره و دوغ است. به من نگاهي کرد و لبخند زد.
گفت:«اما ديگر نميتوانم از اينها بخورم.»
گفتم:«چه ميخواهي؟»
گفت:«از اين به بعد هوا براي من کافي است.»
من از جايم بلند شدم و به او انگشتري را دادم که در همه روز هاي انتظارم، با سنگ آبي رنگ تراشيده و صيقل داده بودم. نگاهي به آن انداخت. آن را در انگشتش کرد و دوباره در آورد.
گفت:«چه زيباست. زير رودخانه کنار پلهها، از اين سنگها زياد است. »
گفتم:« براي تو درستش کردهم.»
گفت:«اما من نميتوانم هيچ چيز به همراه داشته باشم.»
گفتم:«اين وزني ندارد. فقط براي يادگاري است.»
گفت:«هر چيزي بجز خودم، مرا سنگين ميکند. آن وقت ديگر نميتوانم...»
بعد از جايش بلند شد. وقتي ميخواست بلند شود کمي با سختي اين کار را کرد. انگار که وزنش زيادتر شده بود. روي شاخه مثل هميشه، ننشست. بلکه بلند شد و در برابر چشمهاي مبهوت من شانههايش را تکاني داد و بالهاي بزرگ و سفيدي را که از پشتش در آمده بود، باز و بسته کرد. بالهايش سفيد بود، بزرگ و قوي. و من در تمام مدتي که حتي کوچکترين پيچ وتاب موهايش در نسيم را زير نظر داشتم، رشد بالهاي به اين بزرگي او را نديده بودم.
سرش را به پهلو چرخاند و چند بار ديگر باز و بسته شدن بالهاي بزرگ و سفيدش را امتحان کرد.
چشم هاي من پر از اشک شد.
وقتي بلند شد، مجمعهاي زير پايش را ديد، پرسيد:
- اين ها براي من است؟
-بله.
بالهايش را باز کرد، چند بار آنها را به هم زد و وقتي خوب مطمئن شد که ميتواند وزن آنها را تحمل کند، پاهايش را کمي در سينه جمع کرد و در هوا خيز برداشت. بين زمين و هوا که بود، رو به من کرد و گفت:
-من ديگر بايد بروم. خداحافظ.
من هيچ چيز نتوانستم بگويم. درست مثل روز اولي که از هزاران پله زير رودخانه گذشت و رسيد به ده ما.
زن کمي اوج و فرود گرفت و بالاخره به بالاي آسمان رفت. آنقدر دور که ديگر نتوانستم از روي بلندترين درخت گردوي ده، ببينمش.
وقتي از آب آمد بيرون، ساق پاهاي عريانش از زير دامن خيس پيدا بود، پيراهن به تنش چسبيده بود و با هر تکان تنش، باسن و سينههاي گرد و بزرگش بالا و پايين ميشد. ما نميدانستيم بايد با او چهطور برخورد کنيم. او زني بود که همة ما هوس به دست آوردنش را، از همان نگاه اول، در سر داشتيم.
موهاي خيس و بلندش تا زير کمر مي رسيد. سياه و پر پشت بود و همه زن ها و مردهاي ده، خيلي پيش از اينکه بتوانند دهان باز کنند و از حلال و حرام حرف بزنند، فقط نگاهش مي کردند. نگاه مي کردند به آن پيراهن خيسي که مثلث وسط پايش را برجسته مي کرد يا در ناف کوچکش فرو رفته بود.
بعد از اين که به قول خودش پله ها را گرفت و بالا آمد و رسيد به ده ما، خم شد و گوشة دامنش را جمع کرد و چلاند. بعد دستي زير موهايش انداخت و آن را زير نور تند آفتاب تکان تکان داد تا کمي خشک شود. همه لال شده بودند. زن طوري از کنار رودخانه گذشت، انگار که هيچکسي را نديده. بعد هم رفت به طرف درخت؛ بزرگترين درخت گردو که وسط ميدان ده بود. ما، مثل گروه کر و لالها، دنبالش راه ميرفتيم. دنبال او که با پاهاي برهنهاش از درخت بالا ميرفت. به بلندترين شاخة آن که رسيد، دراز کشيد. ما همه از زير درخت به تن خيس مثل ماهي او خيره مانده بوديم. هنوز هيچ کسي لام تا کام حرف نزده بود. زير نور تند آفتاب، روي يک شاخة پهن به پهلو، دراز کشيد و خوابيد. وقتي به پهلو خوابيد، موهاي بلند سياهش از شاخه آويزان شد پايين.
من طوري زير درخت ايستاده بودم که قطرات موهايش از آن بالا ميافتاد روي صورتم، چشمم و دهانم.
سه روز و سه شب خوابيد. انگار که واقعاً از راه دوري آمده بود و آنقدر خسته بود که گرسنگي را از ياد برده بود. وقتي بيدار شد، ماه کامل بود. تابستان بود و مدرسهها تعطيل. من دور از چشم اهالي، روي شاخة مقابل او مينشستم و به اندامش نگاه ميکردم که گاهي آرام روي جاي باريکش پيچ و تاب مي خورد و نسيم، گوشة دامنش را بالا و پايين ميزد. روزي که بالأخره بيدار شد، بلافاصله گفت:
- گرسنهام.
آنقدر از اينکه او با من حرف ميزد، ذوقزده شده بودم که موقع پايين آمدن از درخت نزديک بود، بيافتم. نان و پنير و ماست چکيده تنها چيزهايي بود که در خانه برايش پيدا کردم. با ولع آنها را خورد. وقتي همه آنها را تمام کرد، گفت:
- تشنهام.
به دو به خانه برگشتم و درتنگي سفالي برايش آب بردم. همه را لاجرعه خورد. وقتي خورد، بي اينکه حتي کلمهاي ديگر به زبان بياورد، به پهلو روي همان شاخه دراز کشيد و خوابيد.
وقتي دوباره بيدار شد، سه روز و سه شب ديگر گذشته بود. اهالي ده در اين مدت به خودشان آمده بودند. همه فکرهايشان را روي هم گذاشته بودند و تصميم گرفته بودند که اگر او ميخواهد در اين ده بماند، بايد سر و سامان بگيرد و چه کسي بهتر از پسر جوان دعا نويس ده که به تازگي از سربازي برگشته بود.
صبح زود، اهالي زير درخت جمع شدند. سه زن سه مجمع بزرگ روي سرهايشان گذاشته بودند. توي هر کدام لوازم داماد بود. چند زن و مرد ديگر هم جهيزية عروس را روي سرهايشان گذاشته بودند. کدخداي ده موافقت کرده بود که جهيزيه عروس را آماده کند تا همه چيز آبرومندانه انجام شود. اگر چه هيچ کس دختر را نميشناخت اما، به خاطر سکوت و زيبايي فوق العادهاش، همه معتقد بودند که او دختر باکرة آبروداري است.
من هنوز بالاي درخت بودم. پدرم که مرا ديد فرياد زد:«اين دختر حالا صاحب دارد، از درخت بيا پايين.»
گفتم:
-او حالا حالاها بيدار نميشود. برويد تا سه روز ديگر، وقت طلوع آفتاب بياييد. به آنها گفتم که خود دختر اين را به من گفته.
پسر دعانويس ده چشم غره اي به من رفت، اما من اعتنايي نکردم و شروع کردم به تراشيدن سنگ آبيرنگ کوچکي که از حاشيه همان رودخانه پيدا کرده بودم.
آن روز دو تا از جوانها، در ميدان ده کتک سختي به همديگر زدند. هر يک از آنها مدعي بود که او اول دختر را ديده که دستهايش را از زير آب رودخانه بيرون آورده و به ساحل تکيه داده و تنش را بالا کشيده به بيرون.
زن وقتي بيدار شد، مرا دوباره روي شاخه مقابل خود ديد. ماه باز هم در آسمان بود. از جا بلند شد و روي شاخه نشست. به زمين زير پايش نگاه کرد. بعد به ماه خيره شد. بالأخره گفت:
- گرسنهام.
در لحن او نوعي معصوميت و احساس حق به جانبي بود. مثل بچهها که هميشه خواستههايشان را با تحکم بيان ميکنند، همه چيز دوباره تکرار شد. اين بار برايش پلو و مرغ و دوغ آماده کرده بودم. وقتي همه آنها را خورد، دوباره گفت:
-تشنه ام.
وقتي تنگ آب را هم تا ته نوشيد، دراز کشيد تا دوباره بخوابد.
گفتم:«من باز هم روي همين شاخه منتظر تو ميمانم.»
گفت:«منتظر من نباش.»
پرسيدم:«چرا؟»
گفت:«خودت ميبيني.»
گفتم:«برايت شانه آوردهام.»
شانه را از دستم گرفت و در تمام مدتي که موهايش را شانه ميکرد من، بيهيچ کلامي، به تارهاي بلند موهايش نگاه ميکردم که زير نور ماه، مثل تارهاي بلند ابريشمي که ما از پيله ها ميگرفتيم، ميدرخشيد و او هم قصة هزار پلکان زير رودخانه را برايم تعريف ميکرد. ميگفت که آن زير پر است از پري دريايي. پرندگان آبي و اسبهاي بالدار. ميگفت که قوانين آن زير با قوانين اينجا فرق ميکند. ميگفت اهالي آنجا با هم زندگي ميکنند، اما هرگز با هم حرفي نميزنند. هر روز طوري همديگر را نگاه ميکنند که انگار براي اولين بار است، هم را ميبينند. ميگفت که اهالي آنجا، بر عکس اينجا، شبها بيدارند و روزها ميخوابند.
بعد وقتي که نگاه مبهوت و ناباور مرا ديد، پرسيد:
- باور نميکني؟
با سر گفتم، نه.
شانههايش را بالا انداخت، در جايش جابهجا شد و دوباره به خواب عميقي فرو رفت.
سه روز و سه شب ديگر گذشت. تا ميتوانستم از او چشم بر نميداشتم. نسيم گوشة پيراهنش را بالا و پايين ميبرد و باد موهايش را مثل خرمن برنج، تکانتکان ميداد. ماه از لابهلاي شاخ وبرگها روي ساق پاي برهنه، رانها و صورتش ميافتاد و ديگر نميتوانستم حتي براي لحظهاي از او چشم بردارم. گاهي مثل نوزادها، از گوشة دهانش خط باريکي از آب جاري ميشد و از گونهاش ميگذشت و روي موهايش ميريخت. در خواب، هيچ اخمي در صورتش نبود. خطوط صورتش در آرامش محض رها ميشد. يک شب که از فرط خستگي خوابم برد با خيس شدن صورتم از خواب پريدم. باران داشت شدت ميگرفت. به دو به خانه رفتم و برايش پتو آوردم. يک پتو را رويش انداختم و پتوي ديگر را روي شاخههاي بالاي سرش گره زدم تا باران رويش نبارد؛ اما او پتو را کنار زد. انگار که اصلاً به اين چيزها نيازي نداشت. انگار که باران براي تنش همان قدر ضروري بود که آفتاب و سايه. وقتي پتو را از روي سينهاش کنار زد، پيراهن خيس، به سينة برجسته و گردش چسبيده بود. نوک کوچک و سفت سينههايش با هر نفس بالا و پايين ميشد. درست مثل روز اولي که از رودخانه بيرون آمد و همه نفسها را توي سينه حبس کرد. طورينگاهش مي کردم که مبادا کوچکترين حرکت و تغييري را در بدنش ناديده بگيرم. تا آن موقع سه کفشدوزک از روي تنش گذشته بودند و وقتي به نوک شست پاي برهنهاش رسيدند، از آنجا پرواز کردند و رفتند. يکي از آنها وقتي به بلندي نوک سينه چپش رسيد، بالهايش را باز کرد و پرواز کرد. نه پروانه هم تا آن روز، روي تنش نشسته بودند يا دور تا دورش بال زده بودند و رفته بودند. وقتي يک عنکبوت از تارش آويزان شد و نزديک بود که زير ابروي راستش بنشيند، با شاخه بلندي که دستم بود، تارش را پاره کردم و گذاشتمش روي شاخهاي ديگر. يک بار هم که از خواب بيدار شدم، ديدم که يک گنجشک روي گودي بين دو سينهاش، در حال لانه سازي است. گنجشک، شاخههاي باريک و بلند درخت کاج را روي هم گذاشته بود. چند بار هم منقار کوچکش را لاي موهاي زن فرو برد و چند تار موي بلند کند و لابهلاي شاخههايش بافت. دلم نيامد که گنجشک را دور کنم. يک ساعت بعد، وقتي که زن به پهلو دراز کشيد، لانه نيمهساز گنجشک روي زمين افتاد. گنجشک دور سر زن چرخي زد و بالأخره هم رفت.
اين بار وقتي بيدار شد، روي زمين، زير پايش چند مجمع بزرگ و جهيزيهاي کامل ديد. وقتي او خواب بود، اهالي دوباره آمده بودند و آن چيزها را به طرز چشم گيري روي زمين چيده بودند تا زن آنها را ببيند و از بالاي درخت دل بکند و بيآيد روي زمين. روسريهاي ابريشمي بزرگِ ترمه و پيراهنهاي رنگارنگ، کفشهاي پاشنه دار سفيد، قاب آينه کنده کاري شده بزرگ و حتي صندوق منبت کاري کوچک نخ و سوزن هم طوري روي زمين، يک به يک چيده شده بود که همة پير دخترهاي ده را به هوس ازدواج انداخته بود. وقتي اهالي آمده بودند، من باز هم به آنها گفته بودم:
-دختر هنوز بيدار نشده!
کار هر روز مردم ده اين شده بود. اين که از صبح بيايند زير درخت به زن چشم بدوزند و دربارهاش حرف بزنند. زنها هم با بساط چاي از راه ميرسيدند و پا به پاي شوهران و برادران و پدرانشان، به او نگاه ميکردند. آنها در حالي که به برجستگيهاي تنش خيره ميماندند، درباره هزار پلکان زير رودخانه که تا به حال هيچ کسي آن را نديده بود، حرف مي زدند. دعانويس از جنوپري ميگفت و معلم ده از اينکه اينها خرافات است. جوانهاي ده از اينکه او باکره است يا نه و دخترهاي ده از اينکه او چند ساله به نظر ميرسد.
يک بار پسر جوان دعا نويس، خواست از درخت بالا بيايد، با چوب بلند گردو او را زدم.
گفت:«پس تو چرا آنجا هستي؟»
گفتم:«من فقط نگاهش ميکنم، مواظبم تا بيدار شود. وقتي بيدار شد، به شماها خبر ميدهم.
سر شب، مثل هميشه به خانه هايشان رفتند.
زن که بيدار شد، ديد من هنوز روي شاخه روبهرو نشستهام و کنارم، پلو و گوشت بره و دوغ است. به من نگاهي کرد و لبخند زد.
گفت:«اما ديگر نميتوانم از اينها بخورم.»
گفتم:«چه ميخواهي؟»
گفت:«از اين به بعد هوا براي من کافي است.»
من از جايم بلند شدم و به او انگشتري را دادم که در همه روز هاي انتظارم، با سنگ آبي رنگ تراشيده و صيقل داده بودم. نگاهي به آن انداخت. آن را در انگشتش کرد و دوباره در آورد.
گفت:«چه زيباست. زير رودخانه کنار پلهها، از اين سنگها زياد است. »
گفتم:« براي تو درستش کردهم.»
گفت:«اما من نميتوانم هيچ چيز به همراه داشته باشم.»
گفتم:«اين وزني ندارد. فقط براي يادگاري است.»
گفت:«هر چيزي بجز خودم، مرا سنگين ميکند. آن وقت ديگر نميتوانم...»
بعد از جايش بلند شد. وقتي ميخواست بلند شود کمي با سختي اين کار را کرد. انگار که وزنش زيادتر شده بود. روي شاخه مثل هميشه، ننشست. بلکه بلند شد و در برابر چشمهاي مبهوت من شانههايش را تکاني داد و بالهاي بزرگ و سفيدي را که از پشتش در آمده بود، باز و بسته کرد. بالهايش سفيد بود، بزرگ و قوي. و من در تمام مدتي که حتي کوچکترين پيچ وتاب موهايش در نسيم را زير نظر داشتم، رشد بالهاي به اين بزرگي او را نديده بودم.
سرش را به پهلو چرخاند و چند بار ديگر باز و بسته شدن بالهاي بزرگ و سفيدش را امتحان کرد.
چشم هاي من پر از اشک شد.
وقتي بلند شد، مجمعهاي زير پايش را ديد، پرسيد:
- اين ها براي من است؟
-بله.
بالهايش را باز کرد، چند بار آنها را به هم زد و وقتي خوب مطمئن شد که ميتواند وزن آنها را تحمل کند، پاهايش را کمي در سينه جمع کرد و در هوا خيز برداشت. بين زمين و هوا که بود، رو به من کرد و گفت:
-من ديگر بايد بروم. خداحافظ.
من هيچ چيز نتوانستم بگويم. درست مثل روز اولي که از هزاران پله زير رودخانه گذشت و رسيد به ده ما.
زن کمي اوج و فرود گرفت و بالاخره به بالاي آسمان رفت. آنقدر دور که ديگر نتوانستم از روي بلندترين درخت گردوي ده، ببينمش.