R A H A
04-11-2011, 01:12 AM
روي نيمكتي توي پارك زير سايه درخت نشسته بود. اما هيچ فكر نميكرد كه آن نسيم خنك بهاري و آن سكوت ميتواند آرامش بخش هم باشد. در واقع او بيش از اندازه بيحوصله و مأيوس بود. آن صورت لاغر و كشيدهاش را خم كردهبود روي سينه و فكر ميكرد: «اگر ميشد، چي ميشد؟» اما نتوانسته بود. بعد ازسه سال و چهار ماه آخرش زمين خورده بود، و تازه شانس آورده بود كه پايشنشكسته است.
آن همه تلاش كرده بود تا آخرش آن جور زمين بخورد؟ مطمئن بود كهجايي از كارش اشتباه بوده، يك اشتباه كوچك حتي يك اشتباه كوچك همميتوانسته همة نقشههايش را نقش بر آب كند. اما هرچهفكر ميكرد عقلش بهجايي نميرسيد. پس علت چه بود؟ شايد استعداد اين يكي را نداشته است؛همان طور كه استعداد خيلي چيزهاي ديگر را نداشت. زماني كه به دبيرستانميرفت يك سال تمام به نقاشي و طراحي پرداخت، به حساب خودش «دو هزار و سيصد و هفتاد و شش» كاغذ سياه كرده بود. اما وقتي كه توانسته بود يك گلسرخ كوچك را نقاشي كند هيچ كس به او نگفت:«آفرين!» يا بعد از ديپلم گرفتنهفت سال تمام پشت كنكور مانده بود، تا آنجا كه نامزدش به او ميگفت:
ـ زيادي خنكي .
و سرانجام از كنكور دادن هم پشيمان شد. حتي نتوانسته بود دلِ دختري را كه واقعاً دوست ميداشت به دست آورد، چهطور ميتوانست در حالي كه بهنظرآن دختر خنگ بود.
اينها همه روي هم بيش از اندازه نااميدكننده بود، اما اين شكست آخرين ازتحملش خارج بود. شوخي كه نبود، سه سال و چهار ماه همة نيرويش را به كاربسته بود، و حتي باورش شده بود كه به آخر كار رسيده است. اولش فقط ميتوانست دست راستش را بالا بياورد، فقط يك دستش را، اما اين آخريها حركاتي را انجام ميداد كه هيچ وقت نميتوانست فكرش را بكند.
ميرفت توي حياط خلوتِ پشتِ آشپزخانه مينشست دو زانو، دستهامشت كرده روي زانوها، سينه جلو داده با سر و گردن صاف، خيره ميشد به يك نقطه، كه بعد ديگران را هم نميديد. آن قدر خيره ميشد كه ديگر حس ميكرد تمركز لازم را باز پيدا كرده است، و اين زماني بود كه ديگر زمان معنايي برايشنداشت. هيچ وقت نتوانست بفهمد كه آيا يك دقيقه در آن حالت بوده يا يكساعت، يا شايد هم چند ساعت. گاهي هوا روشن بود كه مينشست و وقتي پاميشد هوا ديگر تاريك شده بود و ستارهها در آسمان سوسو ميزدند. بعد ياد گرفت كه دستِ راستش را بالا بياورد. درست تا روبهروي سينهاش، و آنقدر درآن حالت ميماند كه ماهيچههاي پشت بازويش از فشار سفت ميشد و بعد خواب ميرفت و بعدش هم مورمور ميشد. آن وقت دست خود به خود، بيآنكه او بخواهد، پايين ميافتاد. اولش به نظرش همه چيز غيرممكن بود. زود خسته ميشد و واميداد و وقتي توي آينه به صورتش خيره ميشد ميديد كهچشمهايش گود افتاده. اما همه چيز تغيير كرد؛ انگار به نيروي ناشناختهاي دردرون خودش پي برده بود. ديگر زود خسته نميشد. بعد از چند ماه احساس لذت هم ميكرد. برايش ديگر زمان جريان كُند و خسته كننده نبود. هرچه كه دلش ميخواست ميتوانست از ذهنش دور و پاك كند. از اداره كه به خانه ميآمد ناهارش را ميخورد، چرتي ميزد و بعد به حياط خلوت ميرفت. زنش توجهي به او نداشت، فكر ميكرد كه مردش به يك جور ورزش فرنگي روآورده. فقط گاهي سر به سرش ميگذاشت. اما بعد رفتنش به حياط خلوت هر روز تكرار شد، آن هم براي ساعتهاي طولاني، اولين نشانههاي اعتراض در زن پيدا شد ميگفت:«از كارهاي تو سردرنميآورم. ديگر به فكر من و خانه و زندگياتنيستي.» اما مرد چنان در آرزوي خود بود كه به اعتراضهاي زن اعتنايينميكرد. از وقتي كه عكس آن استاد را معلق و پا در هوا در كتاب ديده بود تصميم خودش را گرفته بود. به خودش گفته بود كه هرطور شده اين كار راخواهد كرد. آن تمرينها بالاخره نتيجه داد. زماني كه ديگر هر دو دستش را بالاميآورد زن مرتب به جانش غُر ميزد:«تو پاك عوض شدهاي، ديگر به فكر من وبچههايت نيستي.» صبحها كه توي ادارهاي، بعدازظهرها هم كه اينجا ميروي آنپشت ادا درميآوري.» و او هيچ نميگفت؛ انگار اصلاً چيزي نميشنيد. اينها نشان ميداد كه او واقعاً كارش را از روي نقشه، همان طور كه در كتاب آمده بود،انجام داده. اما چرا به نتيجه نرسيده بود؟ سيگاري روشن كرد و سعي كرد بچههايش را به ياد بياورد، اما نميتوانست. آرزو ميكرد آنها پيشاش باشند، ومثل گذشتهها از سرو كولش بالا بروند. در اين شش ماه حتي يك بار هم نديدهبودشان. زنش يك بار گفته بود:«آخر يوسف اين هم شد كار! دو روزه ديگه سودابه ميخواد بره مدرسه، يك كفش درست و حسابي نداره!» و او، وقتي زنهمين حرفها را يك بار ديگر تكرار كرده بود، گفته بود: «خودت عزيزم، يكفكري بكن.»
زن همة آن بلاها را كه بر سرشان ميآمد زير سرِ آن استاد، كه عكساشتوي كتاب بود، ميدانست. براي همين تصميم گرفت كه كتاب را از دسترس مرد دور كند. آن را برداشت و برد توي انباري گوشة حياط پنهان كرد. اما مرد ديگر بهكتاب، و آن دستور العملها، احتياجي نداشت. همه را از بر بود. اينطوريها بودكه بالاخره، بعد از يكسال تمرين، علاوه بر دو دستش، توانست پاي چپش را همبالا بياورد، و اين همان موقعي بود كه مادرش فكر ميكرد كه پسرش خل شده. ميگفت:«شده مثل، عموي پيرش.» عموي پيرش را به ياد داشت.
پدرش ميگفت:« از وقتي كه زن و سه تا بچههاش را وبا برد مخش تكانخورد». بچه كه بود عمويش جلو در خانهشان مينشست و چيز بيسر و تهي را بهزمزمه ميخواند، كه خودش ميگفت يك جور دعاي انگليسي است، و يك بار درخواب يك مرد مو طلايي به او ياد داده است. گاهي فكر ميكرد كه شايد عمويشهم مثل او در آرزوي پرواز بوده.
در ماههاي آخر سعي ميكرد پاي راستش را هم بالا بياورد. ديگر زنشحسابي زده بود به سيم آخر؛ تا اين كه يك روز دستِ دو تا بچهاش را گرفت ورفت خانه پدرش. او هم از خدا خواسته با خودش گفت كه ديگر ميتواند با فراغ بال به آرزويش برسد. از آن پس شبهايش را هم به تمرينهاي سخت و طولاني ميگذراند. ديگر حتي به فكر خورد و خوراكش هم نبود. وقتي يك بار به خودشتوي آينه خيره شد ديد كه پاي چشمهايش حسابي گود افتاده و دماغش تيغكشيده. اما اينها نشان ميداد كه او در تصميمش جديتر است.
بالاخره آن روز كه در انتظارش بود رسيد. ميتوانست چشمهايش را ببندد واز حس شناور بودن لذت ببرد. از يك ماه پيش، پاي راستش را هم گاهي كميبالا ميآورد. آن روز بعد از ظهر در حياط خانهاش، در كنار درخت گيلاس كه تازهشكوفه داده بود، در زير نور خورشيد، در فضايي كه به وجدش ميآورد، توانستآدمهاي زيادي را مجسم كند كه براي ديدن او آمده بودند: مردي كه بر جاذبه پيروز شده بود. پاي راستش را بالا آورد، لحظهاي ميان زمين و آسمان معلقماند و ناگهان خود را يافت كه روي زمين پهن شده است و انگار پاي چپش ضربديده. حس كرد كه آسمان تيره و كدر، كوتاهتر از پيش سنگينياش را روي او يلهداده است. نفهميد تا چه مدت در آن حالت بود. شايد هيچ گاه، حتي براي لحظهاي هم، ميان آسمان و زمين معلق نبوده است. شايد همهاش از شدتهيجان بوده، شايد فقط از خيالش گذشته.
ـ ولي آخر كجاي كار اشتباه كردم، واي اگر ميشد، چي ميشد؟
به گمانش بايد استاد زماني كه در هوا معلق ميمانده است، هيچ چيز را حسنميكرده و اصلاً آن؛ هياهوي و چشمهاي برآمدة تماشاچيان را هم نميديدهاست. يعني آن استاد هم زن و بچه داشته؟ به گمانش شايد داشته وگرنه زن اوهم مانند زن خودش كه دو هفته پيش از خانه گريخته بود، تقاضاي طلاقميكرد. شايد او هم زن داشته و زنش طلاق گرفته. كسي چه ميداند؟ اين يكي ديگر بد آوردن بزرگي است. واقعاً او توي چه كاري ميتواند موفق باشد؟ شايد دركارمند خوب بودن ولي فكر كرد كه اين يكي كار كوچكي است.
سيگارش را دور انداخت.
ديگر غروب شده بود و پارك هم از مردمي كه او غريب مييافتشان داشتشلوغ ميشد. دسته دسته ، دونفر دونفر، باهم بودند و گپ ميزدند و خنده و زهرخندههايي در پي حرفهايشان بود. گاهي او را از گوشة چشم نگاه ميكردند وپقي ميزدند زير خنده. اما بايد نشانشان ميداد، نشان همه ميداد. اگر فقط ميتوانست لحظهاي معلق بماند؛ آن وقت ميتوانست از همه چيز بگذرد. اززنش، از كارش، از آزمونهاي جور واجوري كه داده بود، از بوي عطر نامزدش و ازآن نقاشي گل رُز. سعي كرد لحظهاي تمام اينها را از خود دور كند، آزاد و رها ازهرچه ميخواست او را مثلِ عمويش به مرز جنون بكشاند. چشمهايش را بست وسعي كرد خود را در آرامشي رها كند و انديشيد كه تنها بودن هم غنيمتي است. انديشههايش را پاكيزهتر يافت و نسيم بهاري را روي صورتش حس كرد. چه شوري داشت اين آسودگي خيال. سرش سبك بود و انگار پايش روي زمين بند نبود، در سيلان محض. خود را يافت كه چه رها گام برميدارد و چه شوري دارد. اين او بود نسيمي بهاري، كه توانسته بود هر چيزي را به هيچ بگيرد و وقتي كه نوك انگشتان پايش آخرين شاخه سروهاي برافراشته را لمس كردند ديگر داشت پرواز ميكرد. بايد ميديد اين افق جديد را. چشمانش را گشود. اما ناگهان برهنگيِ بدن خود را حس كرد. خاموش و در هم رفته، تكه گوشتي مچاله شده روي يك نيمكت، توي پاركي كه هنوز غريب مينمود، و چند بچه را ديد كه كمي آنطرفتر بازي ميكردند. اما دانسته بود كه لحظهاي پيش چه سيال و رها گام برميداشته و دريافت كه حتماً براي لحظهاي، آزاد و رها، پرواز كرده است؛ مثل كبوتري كه در باد رها شود. يك لحظه استاد در نظرش حقير و مسخره آمد كه دلش را به لحظهاي معلق ماندن خوش كرده بود. از آن به بعد هر روز بعدازظهر خسته و سنگين ميآمد و لحظهاي تنها سرجاي هميشگي روي نيمكت مينشست. چشمهايش را به روي هرچه اطرافش بود ميبست و آنگاه خود را رها ميكرد در بلنداي شهري كه در زير غبارِ برآمده از دودِ ماشينهايش پنهان شده بود. مردم در هم ميلوليدند، بيآن كه بدانند لذت نسيم بهاري چيست.
آن همه تلاش كرده بود تا آخرش آن جور زمين بخورد؟ مطمئن بود كهجايي از كارش اشتباه بوده، يك اشتباه كوچك حتي يك اشتباه كوچك همميتوانسته همة نقشههايش را نقش بر آب كند. اما هرچهفكر ميكرد عقلش بهجايي نميرسيد. پس علت چه بود؟ شايد استعداد اين يكي را نداشته است؛همان طور كه استعداد خيلي چيزهاي ديگر را نداشت. زماني كه به دبيرستانميرفت يك سال تمام به نقاشي و طراحي پرداخت، به حساب خودش «دو هزار و سيصد و هفتاد و شش» كاغذ سياه كرده بود. اما وقتي كه توانسته بود يك گلسرخ كوچك را نقاشي كند هيچ كس به او نگفت:«آفرين!» يا بعد از ديپلم گرفتنهفت سال تمام پشت كنكور مانده بود، تا آنجا كه نامزدش به او ميگفت:
ـ زيادي خنكي .
و سرانجام از كنكور دادن هم پشيمان شد. حتي نتوانسته بود دلِ دختري را كه واقعاً دوست ميداشت به دست آورد، چهطور ميتوانست در حالي كه بهنظرآن دختر خنگ بود.
اينها همه روي هم بيش از اندازه نااميدكننده بود، اما اين شكست آخرين ازتحملش خارج بود. شوخي كه نبود، سه سال و چهار ماه همة نيرويش را به كاربسته بود، و حتي باورش شده بود كه به آخر كار رسيده است. اولش فقط ميتوانست دست راستش را بالا بياورد، فقط يك دستش را، اما اين آخريها حركاتي را انجام ميداد كه هيچ وقت نميتوانست فكرش را بكند.
ميرفت توي حياط خلوتِ پشتِ آشپزخانه مينشست دو زانو، دستهامشت كرده روي زانوها، سينه جلو داده با سر و گردن صاف، خيره ميشد به يك نقطه، كه بعد ديگران را هم نميديد. آن قدر خيره ميشد كه ديگر حس ميكرد تمركز لازم را باز پيدا كرده است، و اين زماني بود كه ديگر زمان معنايي برايشنداشت. هيچ وقت نتوانست بفهمد كه آيا يك دقيقه در آن حالت بوده يا يكساعت، يا شايد هم چند ساعت. گاهي هوا روشن بود كه مينشست و وقتي پاميشد هوا ديگر تاريك شده بود و ستارهها در آسمان سوسو ميزدند. بعد ياد گرفت كه دستِ راستش را بالا بياورد. درست تا روبهروي سينهاش، و آنقدر درآن حالت ميماند كه ماهيچههاي پشت بازويش از فشار سفت ميشد و بعد خواب ميرفت و بعدش هم مورمور ميشد. آن وقت دست خود به خود، بيآنكه او بخواهد، پايين ميافتاد. اولش به نظرش همه چيز غيرممكن بود. زود خسته ميشد و واميداد و وقتي توي آينه به صورتش خيره ميشد ميديد كهچشمهايش گود افتاده. اما همه چيز تغيير كرد؛ انگار به نيروي ناشناختهاي دردرون خودش پي برده بود. ديگر زود خسته نميشد. بعد از چند ماه احساس لذت هم ميكرد. برايش ديگر زمان جريان كُند و خسته كننده نبود. هرچه كه دلش ميخواست ميتوانست از ذهنش دور و پاك كند. از اداره كه به خانه ميآمد ناهارش را ميخورد، چرتي ميزد و بعد به حياط خلوت ميرفت. زنش توجهي به او نداشت، فكر ميكرد كه مردش به يك جور ورزش فرنگي روآورده. فقط گاهي سر به سرش ميگذاشت. اما بعد رفتنش به حياط خلوت هر روز تكرار شد، آن هم براي ساعتهاي طولاني، اولين نشانههاي اعتراض در زن پيدا شد ميگفت:«از كارهاي تو سردرنميآورم. ديگر به فكر من و خانه و زندگياتنيستي.» اما مرد چنان در آرزوي خود بود كه به اعتراضهاي زن اعتنايينميكرد. از وقتي كه عكس آن استاد را معلق و پا در هوا در كتاب ديده بود تصميم خودش را گرفته بود. به خودش گفته بود كه هرطور شده اين كار راخواهد كرد. آن تمرينها بالاخره نتيجه داد. زماني كه ديگر هر دو دستش را بالاميآورد زن مرتب به جانش غُر ميزد:«تو پاك عوض شدهاي، ديگر به فكر من وبچههايت نيستي.» صبحها كه توي ادارهاي، بعدازظهرها هم كه اينجا ميروي آنپشت ادا درميآوري.» و او هيچ نميگفت؛ انگار اصلاً چيزي نميشنيد. اينها نشان ميداد كه او واقعاً كارش را از روي نقشه، همان طور كه در كتاب آمده بود،انجام داده. اما چرا به نتيجه نرسيده بود؟ سيگاري روشن كرد و سعي كرد بچههايش را به ياد بياورد، اما نميتوانست. آرزو ميكرد آنها پيشاش باشند، ومثل گذشتهها از سرو كولش بالا بروند. در اين شش ماه حتي يك بار هم نديدهبودشان. زنش يك بار گفته بود:«آخر يوسف اين هم شد كار! دو روزه ديگه سودابه ميخواد بره مدرسه، يك كفش درست و حسابي نداره!» و او، وقتي زنهمين حرفها را يك بار ديگر تكرار كرده بود، گفته بود: «خودت عزيزم، يكفكري بكن.»
زن همة آن بلاها را كه بر سرشان ميآمد زير سرِ آن استاد، كه عكساشتوي كتاب بود، ميدانست. براي همين تصميم گرفت كه كتاب را از دسترس مرد دور كند. آن را برداشت و برد توي انباري گوشة حياط پنهان كرد. اما مرد ديگر بهكتاب، و آن دستور العملها، احتياجي نداشت. همه را از بر بود. اينطوريها بودكه بالاخره، بعد از يكسال تمرين، علاوه بر دو دستش، توانست پاي چپش را همبالا بياورد، و اين همان موقعي بود كه مادرش فكر ميكرد كه پسرش خل شده. ميگفت:«شده مثل، عموي پيرش.» عموي پيرش را به ياد داشت.
پدرش ميگفت:« از وقتي كه زن و سه تا بچههاش را وبا برد مخش تكانخورد». بچه كه بود عمويش جلو در خانهشان مينشست و چيز بيسر و تهي را بهزمزمه ميخواند، كه خودش ميگفت يك جور دعاي انگليسي است، و يك بار درخواب يك مرد مو طلايي به او ياد داده است. گاهي فكر ميكرد كه شايد عمويشهم مثل او در آرزوي پرواز بوده.
در ماههاي آخر سعي ميكرد پاي راستش را هم بالا بياورد. ديگر زنشحسابي زده بود به سيم آخر؛ تا اين كه يك روز دستِ دو تا بچهاش را گرفت ورفت خانه پدرش. او هم از خدا خواسته با خودش گفت كه ديگر ميتواند با فراغ بال به آرزويش برسد. از آن پس شبهايش را هم به تمرينهاي سخت و طولاني ميگذراند. ديگر حتي به فكر خورد و خوراكش هم نبود. وقتي يك بار به خودشتوي آينه خيره شد ديد كه پاي چشمهايش حسابي گود افتاده و دماغش تيغكشيده. اما اينها نشان ميداد كه او در تصميمش جديتر است.
بالاخره آن روز كه در انتظارش بود رسيد. ميتوانست چشمهايش را ببندد واز حس شناور بودن لذت ببرد. از يك ماه پيش، پاي راستش را هم گاهي كميبالا ميآورد. آن روز بعد از ظهر در حياط خانهاش، در كنار درخت گيلاس كه تازهشكوفه داده بود، در زير نور خورشيد، در فضايي كه به وجدش ميآورد، توانستآدمهاي زيادي را مجسم كند كه براي ديدن او آمده بودند: مردي كه بر جاذبه پيروز شده بود. پاي راستش را بالا آورد، لحظهاي ميان زمين و آسمان معلقماند و ناگهان خود را يافت كه روي زمين پهن شده است و انگار پاي چپش ضربديده. حس كرد كه آسمان تيره و كدر، كوتاهتر از پيش سنگينياش را روي او يلهداده است. نفهميد تا چه مدت در آن حالت بود. شايد هيچ گاه، حتي براي لحظهاي هم، ميان آسمان و زمين معلق نبوده است. شايد همهاش از شدتهيجان بوده، شايد فقط از خيالش گذشته.
ـ ولي آخر كجاي كار اشتباه كردم، واي اگر ميشد، چي ميشد؟
به گمانش بايد استاد زماني كه در هوا معلق ميمانده است، هيچ چيز را حسنميكرده و اصلاً آن؛ هياهوي و چشمهاي برآمدة تماشاچيان را هم نميديدهاست. يعني آن استاد هم زن و بچه داشته؟ به گمانش شايد داشته وگرنه زن اوهم مانند زن خودش كه دو هفته پيش از خانه گريخته بود، تقاضاي طلاقميكرد. شايد او هم زن داشته و زنش طلاق گرفته. كسي چه ميداند؟ اين يكي ديگر بد آوردن بزرگي است. واقعاً او توي چه كاري ميتواند موفق باشد؟ شايد دركارمند خوب بودن ولي فكر كرد كه اين يكي كار كوچكي است.
سيگارش را دور انداخت.
ديگر غروب شده بود و پارك هم از مردمي كه او غريب مييافتشان داشتشلوغ ميشد. دسته دسته ، دونفر دونفر، باهم بودند و گپ ميزدند و خنده و زهرخندههايي در پي حرفهايشان بود. گاهي او را از گوشة چشم نگاه ميكردند وپقي ميزدند زير خنده. اما بايد نشانشان ميداد، نشان همه ميداد. اگر فقط ميتوانست لحظهاي معلق بماند؛ آن وقت ميتوانست از همه چيز بگذرد. اززنش، از كارش، از آزمونهاي جور واجوري كه داده بود، از بوي عطر نامزدش و ازآن نقاشي گل رُز. سعي كرد لحظهاي تمام اينها را از خود دور كند، آزاد و رها ازهرچه ميخواست او را مثلِ عمويش به مرز جنون بكشاند. چشمهايش را بست وسعي كرد خود را در آرامشي رها كند و انديشيد كه تنها بودن هم غنيمتي است. انديشههايش را پاكيزهتر يافت و نسيم بهاري را روي صورتش حس كرد. چه شوري داشت اين آسودگي خيال. سرش سبك بود و انگار پايش روي زمين بند نبود، در سيلان محض. خود را يافت كه چه رها گام برميدارد و چه شوري دارد. اين او بود نسيمي بهاري، كه توانسته بود هر چيزي را به هيچ بگيرد و وقتي كه نوك انگشتان پايش آخرين شاخه سروهاي برافراشته را لمس كردند ديگر داشت پرواز ميكرد. بايد ميديد اين افق جديد را. چشمانش را گشود. اما ناگهان برهنگيِ بدن خود را حس كرد. خاموش و در هم رفته، تكه گوشتي مچاله شده روي يك نيمكت، توي پاركي كه هنوز غريب مينمود، و چند بچه را ديد كه كمي آنطرفتر بازي ميكردند. اما دانسته بود كه لحظهاي پيش چه سيال و رها گام برميداشته و دريافت كه حتماً براي لحظهاي، آزاد و رها، پرواز كرده است؛ مثل كبوتري كه در باد رها شود. يك لحظه استاد در نظرش حقير و مسخره آمد كه دلش را به لحظهاي معلق ماندن خوش كرده بود. از آن به بعد هر روز بعدازظهر خسته و سنگين ميآمد و لحظهاي تنها سرجاي هميشگي روي نيمكت مينشست. چشمهايش را به روي هرچه اطرافش بود ميبست و آنگاه خود را رها ميكرد در بلنداي شهري كه در زير غبارِ برآمده از دودِ ماشينهايش پنهان شده بود. مردم در هم ميلوليدند، بيآن كه بدانند لذت نسيم بهاري چيست.