PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پري دريايي | منصور ياقوتي



R A H A
04-11-2011, 01:11 AM
چشمبهراهت بودم كه بيايي و قصة «داشآكل» را برايت تعريف كنم. خودت گفتي كه ميآيي. نه! هيچ تداركي برايت نچيدم، حتا ميوه هم نخريدم، يا يك دستهگُل كه در آستانه بگذارم و خانه را بيارايم. ميدانستم كه نميآيي. تو را ميشناسم، تو را كه بين تيرگي دنياي كُهن و روشنايي عصر جديد سرگرداني. مثل پري دريايي.
تراژدي زندگي ما اين است كه چشم به عصري گشودهايم كه هواپيماهاي غولپيكر، قطارهاي برقي و كشتيهاي عظيم چشماندازي ديگر پيش روي نهادهاند. پس دنياي كهن كجاست؟ چه پرسش كودكانه و شگفتانگيزي!: كُلبهاي در كنار دريا، كمي دورتر از آن صخرة ليز و سخت هست از آن پيرمردي ماهيگير. ميتواني شبي تاريك دزدانه خودت را كنار پنجرة كلبه بكشاني و به صفحة تلويزيون (جام جهان نماي عصر) خيره شوي و تصاوير دهشتبار سنّت را ببيني.
تراژدي زندگي تو نه اين است كه من پسر آن پيرمرد ماهيگيرم بلكه شاهزاده رؤياهايت نيستم و در ژرفاي اقيانوس و بر زمين سرد جادوگري نيست كه «سنّت» را ميان شيشه بفرستد و به ژرفاي آبها رها سازد.
اكنون كه دريا توفاني نيست و ناقوس كليساها سپري شدن شب را مينوازد و پرندههاي شبگرد هر يك در گوشهاي پلك برهم نهادهاند، منتظرم بيايي و قصة «داشآكل» را برايت تعريف كنم و بعد ـ از همه چيز مهمتر ـ قصة خودم را.
دستهايي از همهسو تو را به سوي جهان كُهن ميكشانند اما من، از پشت شيشههاي كلبه، وقتي كه پيرمرد خوابيده بود و پرتو نقرهگون ماه بر امواج، بلور و آينه و حرير ميپاشيد، لحظهاي، فقط يك لحظه تو را ديدم كه گيسويت را چونان يالِ اسبهاي آناهيتا رها كرده و ميرقصيدي.
ميدانستي كه من از پشت شيشههاي كلبة قديمي دارم تو را ميبينم، تو درچشمانداز نگاهم گيسو برافشانده و رقص شگفتت را آغاز كرده بودي.
در كلبه را با دلشوره گشودم، پابرهنه به سويت دويدم، جز امواج دريا كه برپيكر صخرة پير چنگ ميكشيد و صداي سحرانگيز يك كمانچه كه نفهميدم ازكجا ميآمد، صداي ديگري در جهان نبود. لبهايت كه از جنس مرجانها بود بالبخند پريدهاي بر سيماي مهتابيت گشوده شد و گفتي كه: «شب هنگام ميآيم.»
يكآن كه پلك بر هم زدم رفته بودي. صداي كمانچه ديگر نميآمد.

پيرمرد به شهر رفته كه سري به اقوامش بزند. ميترسد بميرد. نيمه شبي هولانگيز است و صداي چاويدن پرندهاي تنها با آواز مرموز آبها در هم ميآميزد. روي ديوار كمانچه قديمي آويزان شده است و من در كلبه را گشادهام كه تو بيايي و دستپاچه و مضطرب، قصة «داشآكل» را برايت تعريف كنم. ميدانم قصة «داشآكل» را نخواندهاي. حالا كه تو اينجا نيستي. من روي صخرهاي كه امواج درياهاي دور، صدفها و لاشه ماهيهاي مُرده و عروسهاي دريايي را بر آن ميكوبد نشستهام. هوا كمي سوز دارد. باد بوي پاييز را از جنگل ميآورد. كُلنگها مهاجرت شبانه خود را آغاز كردهاند: «داشآكل» پهلوانِ جوانمردي بود كه تنها زندگي ميكرد. نه! نه! خودت بايد بروي و قصه را به قلم صادق هدايت بخواني. داش آكل از تمام هر آن چيزي كه در اين جهان وجود دارد يك طوطي داشت. وقتي كه در تاريكي شب با دشنه كاكا رستم همچون سرو عظيمي بر خاك افتاد، پيش از آنكه بميرد وصيت كرد كه طوطياش را به «مرجان» بدهند [ميداني اومرجان را سرپرستي كرده و با دست خودش به خانه بخت فرستاده بود.]
طوطي را به مرجان ميدهند. طوطي رو به مرجان ميگويد:«مرجان... مرجان... تو مرا كُشتي... به كه بگويم مرجان... عشق تو... مرا كُشت...»
من در چنان شب دهشتانگيزي كه بوي پاييز، دريا و جنگل و كلبه را درهم پيچانده، ميخواستم رازي را با تو در ميان بگذارم. طوطي و مرغ مينا با رازداري بيگانهاند، به اين پرندهها نميشود اعتماد كرد. اما جانِ انسان، آن چيزي كه ماورايي است، توي چشمانمان آينهاي ميگرداند. چشمان ما آينه جان مايند. من ميخواستم در جايي كه مرغ مينايي پرسه نزند و طوطياي بال نگشايد، دركنار اين صخره كه رازهاي بسياري را در سينه پنهان كرده، خودم، آري، خودم، با تو از چيزي سخن بگويم كه گاهي در آينه چشمانمان بازتاب و درخششي خيرهكننده مييافت. اما تو نيامدي. ميدانم آن پيرزن مرموز تو را به مأوايش برده تا مهرههاي قديمياش را به تو نشان دهد و برايت اسپند دود كند. شايد هم تمام اين سالها در دستت عروسكي فريبنده بودهام.




از كُلبه قديمي آواز غمناك كمانچه برميخيزد. داخل كلبه ميروم. كسي آنجا نيست!