R A H A
04-11-2011, 12:44 AM
روزاول كه ديدمش، پشت ميز كوچك و قهوهاي رنگش، نشسته بود. تمام هيكلش پشت مانيتور بزرگ، پنهان بود و صداي انگشتانش روي صفحه كليد به گوش ميرسيد.
براي تايپ گزارش كارآموزيم به آنجا رفتم. مغازهاي كوچك، بر روي خيابان اصلي. هيچ تابلو و نشان خاصي نداشت، فقط روي شيشه كاغذي چسبيده بود كه تايپ متنهاي دانشگاهي پذيرفته ميشود. وارد كه شدم و در را پشت سرم بستم ، هياهوي خيابان به يكباره كم شد. اتاق كوچكي بود، با يك ميز تحرير و چند صندلي. روي ميز مانيتور و چاپگري قرار داشت و انبوهي از كاغذهايي كه روي هم چيده شده بودند. پشت سرش عكسي از ساحل دريا چسباندهبود و گلداني پر از گلهاي مصنوعي، گوشه ميزش بود.
- سلام. يه گزارش واسه تايپ داشتم.
سرش را بالا گرفت و با چشمان رنگياش نگاهم كرد.به يكباره لرزشي محسوس تنم را لرزاند و شقيقهام مور مور شد. سرا پايم را برانداز كرد و گفت:
- چند صفحهست؟ لاتين هم داره؟ عكس و نمودار چي؟
صدايش آهنگ خاصي داشت و در كنج نگاهش اندوهي دوست داشتني موج ميزد:
- پنجاه و شش صفحهست. همهاش فارسيه.. فقط متنه.
پوشهاي را كه در دست داشتم، به سمتش دراز كردم. پوشه در ميان انگشتان بلند و كشيدهاش جا گرفت. من مات تماشاي انگشتانش بودم كه برگهها را تند تند ورق زد.
- باشه.. چهارشنبه آمادهست...
داشتم فكر ميكردم كه چند شنبه است و چند روز ديگر مانده كه پرسيد:- فونت و صفحه بنديش مهمه يا خودم هر چي خواستم بزنم؟
گفتم : - واسه عنوانش، تيتر بيست و متنها ميترا چهارده. كادرشم ساده باشه.
جوري نگاهم كرد كه فكر كردم نكند اسمش ميترا باشد.
شنبه بود و تا چهارشنبه چند روز وقت بود.: - چهارشنبه يه كم ديره..ميشه زودتر..
با دست روسري آبي رنگش را مرتب كرد و دستهاي از موهاي خرمايي رنگش را زير آن برد ، صورت سفيد رنگش گردتر شد:- كارهام زياده.. اگه عجله داريد بريد جاي ديگه..
- نه .. گفتم اگه ممكنه..
- حالا سر بزنيد، شايد زودتر آماده شده باشه.
اين را كه گفت چشمهاي درشتش را از من گرفت و به مانيتور نگاه كرد. چشمهايش در تلالوي نور مانيتور ميدرخشيد و هاله روشني دور صورتش را گرفته بود.
از آنجا كه خارج شدم، نور آفتاب مستقيم به چشمهام فرو رفت. پياده رو شلوغ بود و خيابان پر از ماشين.
*
شب توي خوابگاه، مسعود با دوستانش معركه گرفتهبود. بحث در مورد يكي از استادهايشان بود كه با دوچرخه قراضهاي به دانشگاه ميآمد. مسعود ميگفت كه يك روز استاد با دوچرخه، با سرعت از كنارش گذشته و برگههاي امتحاني روي تركبند دوچرخه توي خيابان ، پخش شدهبود . دوستانش غش غش ريسه ميرفتند. به پشتي رنگ و رفتهتكيه داده بودم و سقف را نگاه ميكردم. زياد حوصله نداشتم، چون هم داستانهايش تكراري بود و هم چيزهايي توي سرم ميچرخيد. چند جمله شاعرانه توي مخم دور ميزد. قلم و كاغذي برداشتم و مشغول نوشتن شدم. مسعود با خنده و ته لهجه شيرازيش، گفت:- نميخوا نت ورداري...جزوه شو بهت ميدم.
و دوستانش دوباره زدند زير خنده. زير چشمي نگاهش كردم و دوباره مشغول نوشتن شدم.
- عمو دارم حرف ميزنماا... كاهگل كه لقد نميكنم.
نگاه غضبناكي انداختم و كاغذ را خط خطي كردم.
نيمه شب بود كه دوستان مسعود با بدرقهاش، از اتاق خارج شدند.در حالي كه لبخند آخرين مكالمه روي لبش بود كنارم نشست.: - چته امشب؟ تو لكي كاكو...
زير لب گفتم : - چيزي نيست.
- نه يه چيزيت هست. امشو خيلي ضدحال بودي.. باز چت شده الهه احساس.
با بيحوصلگي گفتم :- چيزي نيست بابا يه كم خستهام.
بلند شد و به سمت دستشويي رفت. صدايش را شنيدم كه گفت: - بعد سه سال اگه نشناسمت ... گوشهام درازه ،پشتشم مخمليه...
صداي مسواك زدنش، شنيده ميشد و من فقط چندتا جمله كوتاه نوشته بودم. چشمهايم را بستم و سعي كردم چشمها و دستهايش را دوباره مجسم كنم :- دست در دست هم ... چشم در چشم...پاي در ره مينهيم...
دوباره تكرار كردم :- پاي در ره مينهيم.. با گامهاي موزون...و گم ميشويم در افق.
مسعود توي رختخوابش كه هميشه گوشه اتاق پهن بود، دمر افتاد و چند دقيقه بعد صداي خرخرش بلند شد.دهنش روي متكا كج شده بود و نفسش به زور در ميآمد. خودش هميشه ميگفت سرش به متكا نرسيده خوابيده.
چيزهايي را كه نوشتهبودم ، روي كاغذي پاكنويس كردم و زيرش با روان نويس قرمز نوشتم : - تقديم به تويي كه نميدانمت به نام... ميشناسمت به دل.
يك بار ديگر متن را خواندم، لبخندي زدم وكاغذ را تا كرده، توي جيب پيراهنم گذاشتم.
فردا صبح سري به دانشكده زدم. توي محوطه پلاس بودم كه نسرين سعادتي، يكي از همكلاسيهايم ، جلويم سبز شد. حتما دوباره جزوه ميخواست و سئوالات اجق وجق داشت. ده روزي بود كه نديدهبودمش، رنگ و رويش بازتر شدهبود. مغنعه قهوهاي رنگي سرش بود و چشمهاي درشتش از پشت عينك رنگياش ديده ميشد. سلام و عليكي كرديم، جزوهاي خواست كه قرار شد در اولين فرصت برايش بياورم. تنها دختري از همكلاسيهايم بود كه گاهي با من حرف ميزد و جزوه ميگرفت. هميشه برايم عجيب بود، با اينكه دخترها جزوه نويسان قهاري بودند ، ولي نسرين سعادتي هميشه جزوههايش را از من ميگرفت.
بعداز ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم. وقتي وارد شدم ، مشتري ديگري در حال خارج شدن بود.روبروي ميز ايستادم. با همان چشمهاي رنگي و مژه هاي بلندش نگاهم كرد. انگار منتظر بود چيزي بگويم.
- سلام.. آماده شد خانم..؟
با تعجب و در حالي كه سعي ميكرد لبخندش را پنهان كند، گفت: - آقا شما ديروز اينو آورديد .. منم گفتم چهارشنبه.
خيلي احمقانه گفتم :- گفتيد سر بزنم... قرار بود زودتر..
خندهاش را جمع كرد و وسط حرفم گفت: - گفتم سر بزنيد .. نه اينكه فرداش بياييد..
كمي خجالت كشيدم. وقتي خنديد، رديف سفيد دندانهايش، منظم و زيبا از لاي لبهايش ديده شد. اين پا و اون پا شدم.: - راستي ميخواستم يه جاييشو اصلاح كنم.
از زير كاغذها، پوشه قرمز رنگ را بيرون كشيد و در حالي كه به دستم ميداد گفت:
- البته بعد تايپ براي غلطگيري و اصلاح بهتون ميدم..
- ميدونم... الان خواستم چيزي رو اصلاح كنم.
پوشه را گرفتم و روي صندلي گوشه اتاق نشستم. زير چشمي پاييدمش و كاغذي را كه ديشب نوشته بودم، از توي جيبم، لاي كاغذها گذاشتم و پس از مختصري برگ زدن و ور رفتن با كاغذها ، آنرا پس دادم.
هنوز لبخند ملايمي روي لبهايش بود كه از دفتر كارش بيرون زدم. تا وقتي كه از در خارج شدم، سنگيني نگاهش را پشت سرم احساس ميكردم. دل توي دلم نبود. از زير درختي رد شدم، بالا پريدم و برگي از شاخهاش جدا كردم. باد خنكي ميوزيد و مردم در هم وول ميخوردند.
*
شب از نيمه گذشته بود، هنوز خواب به چشمانم نيامده بود. صداي مبهم جيرجيركي از پشت پنجره شنيده مي شد و روشنايي رنگ پريده اي از لاي پرده ها به داخل سرك مي كشيد. از اول شب هرچه پهلو به پهلو شدم ، لحظه اي چهره اش از مقابل چشمهايم دور نشد. در جاي جاي اتاق لبخندش را مي ديدم و برق چشمهايش كه با اندوهي دوست داشتني ، نگاهم مي كرد.مسعود مثل هميشه خرخر كنان ، دمر خوابيده بود.هميشه به راحت خوابيدنش حسودي مي كردم.زندگي اش شب نشيني با دوستانش بود.از آن آدمهايي بود كه توي عمرش دو بيت شعر هم نخوانده بود، فقط درس مي خواند و پاس مي كرد. به پشت خوابيدم و به سقف ترك خورده چشم دوختم.
*
فردا دوباره در محوطه دانشكده ، نسرين سعادتي را ديدم. مدل مانتو و لباسش عوض شده بود و چند تار از موهايش ، از زير مقنعه اش پيدا بود. او هم مثل من ترم آخر بود و درگير درسهاي پاياني. جزوهام را كه در كيف گذاشته بودم بيرون آورده و به دستش دادم. او هم كتابي از اوشو براي من آورده بود تا بخوانم. درباره پروژه پاياني پرسيد و گفت كه مايل است پروژه مشترك بگيريم.
سر راهم به خوابگاه ، مسيرم را تغيير دادم و از جلوي مركز تايپ گذشتم. از پشت شيشه ديدم كه چندنفر جلوي ميز و روي صندلي ها نشسته بودند و دختر چشم رنگي مشغول تايپ كردن بود.
شب در خوابگاه تنها بودم. مسعود به اتاق دوستانش رفته بود. از بيخوابي شب قبل خسته و كسل بودم. توي رختخواب دراز كشيده بودم و كتاب اوشو را ورق مي زدم.متنهاي كوتاه عرفاني بود. در لابلاي صفحات مياني گلبرگهاي قرمز رنگي گذاشته شده بود.بو كردم، بوي تازگي مي داد، بوي گل رز.در صفحات بعد ، كاغذ تا شده اي ديدم كه با روان نويس قرمز چيزهايي روي آن نوشته شده بود: - چشمها را بايد شست... جور ديگر بايد ديد... بين من و تو پردهاي از اشك حائل است.. چشمها را بايد شست...
كتاب را بستم و چهره نسرين سعادتي با عينك قاب رنگي اش از جلوي چشمهايم گذشت.چهره دختر چشم رنگي هم از گوشه ديگر ذهنم گذشت.تا صبح بين محوطه دانشكده و مركز تايپ در پرواز بودم.
فردا بعد از ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم. دختر تا نگاهش به من افتاد، لبخند مليحي زد: - سلام ... خوب شد اومديد.. چون عجله داشتيد.. كارتون رو زودتر انجام دادم.
طرز نگاهش عوض شده بود. ولي هنوز آن اندوه پنهان در عمق چشمهايش حس ميشد.
با لبخند دسته كاغذها را بسويم دراز كرد و گفت:- غلط گيري كنيد تا اصلاح كنم..
چشمهايمان در هم گره خورده بود كه كاغذها را از دستش گرفتم. سوزشي گوشه قلبم وول ميخورد وخون داغ زير پوستم تلنبه مي شد . حالتي بين خواب و بيداري داشتم.
روي صندلي نشستم و مشغول خواندن كاغذها شدم. نگاهم روي كلمات ميلغزيد و گاهي كه از گوشه چشم نگاهش ميكردم، چشمهايش را از من ميدزديد.
بعضي قسمتها را اصلاح كردم، از جمله اينكه خواستم فونت عنوان گزارش و اسم خودم را بزرگتر كند. قرار شد يكساعت ديگر براي تحويل پايان نامه بيايم.
مدتي همان اطراف چرخ زدم ، نيم ساعت نشد كه برگشتم.پايان نامه آماده بود. وقتي پول را به دستش دادم ، گفت : - شما شعر ميگيد؟
اين جمله را با شرم خاصي گفت . قند توي دلم آب شد : - شعر كه چي بگم.. گاهي چيزهايي مينويسم.
- ولي قشنگ بود...شعرتون لاي گزارش.. من شعر دوست دارم.
لبخندها و نگاهها رد و بدل مي شد كه با آمدن يك مشتري به ناچار خداحافظي كردم و بيرون آمدم.
بين راه كاغذها را ورق زدم، خيلي تميز و زيبا ، با صفحه بندي مناسب تايپ شده بود.در وسط كاغذها، برگه تا شده ي كوچكي ديدم كه با خودكار سبز رنگي نوشته بود: دست در دست هم... چشم در چشم..پرواز مي كنيم تا ابرها..
تقديم به تو كه مي دانمت به نام ... نمي شناسمت به دل.... شيما.
گرمايي زير پوستم دويدو زق زد توي تمام تنم ، حس عجيبي داشتم ، يك جور شناوري لذتبخش. لحظه اي به تير چراغ برق كنار پياده رو تكيه دادم و دوباره كاغذ را خواندم. صداي تپش قلبم را مي شنيدم ، به آسمان نگاه كردم و با لبخند كاغذ را توي جيبم گذاشتم.
احساس سبكي داشتم.تند تند قدم بر ميداشتم، از شلوغي خيابانها گذشتم و نفهميدم مسيررا تا خوابگاه ، چطور طي كردم.
روز بعد هم به بهانهاي دوباره به ديدنش رفتم. براي صحافي فنري گزارشم . گفت كه آنجا صحافي نميكند و آدرس جاي ديگري را داد. روسري سفيد گلداري سرش بود و پوستش روشن تر شده بود.كتاب شعري برايش برده بودم كه روي ميزش گذاشتم. با لبخند كتاب را ورق ميزد كه صداي زنگ تلفن وبه دنبال آن، آمدن يك مشتري باعث شد تا خداحافظي كنم.
*
جمعه مثل هميشه دلگير بود. تا ده صبح خواب بودم. آفتاب تا وسط اتاق آمده بود كه بيدار شدم. مسعود صبح زود رفته بود و من تنها تا ظهر در و ديوار را نگاه ميكردم. اين ترم به جز يك درس كارگاهي چيزي نداشتم. كارهاي پروژه و كار آموزي پاياني، در هم گره خوردهبود.
از در و ديوار خوابگاه كسالت و خستگي ميباريد. روزهاي آخر دانشگاه هم مثل روزهاي پاياني سربازي، دلگير و كشدار بود.كتاب اوشو را برداشتم و چند صفحهاي خواندم. در برگ برگ كتاب چهره نسرين سعادتي را ميديدم.تقريبا همه ترمها با هم كلاس داشتيم و هميشه جزوه هاي بد خط من ، بهانه اي براي حرفهايمان بود.اهل يكي از شهرستانهاي جنوبي بود ، با ته لهجه اي محسوس. اولين برخوردمان زماني بود كه يكي از شعرهايم، در مجله داخلي دانشكده چاپ شد. چنان هيجان زده از شعر بي در و پيكرم تعريف كرد كه خودم هم باورم شد كه شاهكاري بزرگ خلق كرده ام. در تمام اين سالها در دانشگاه ، فرصتي نداشتم كه اينطور واضح در موردش فكر كنم. هميشه كوله باري از كتابهاي سنگين را از خوابگاه به دانشكده و برعكس حمل ميكردم ونسرين سعادتي هيچ وقت برايم بيشتر از يك دختر سبزه رو، با عينكي رنگي نبود.دختري كه در به در به دنبال جزوههاي درسي بود و هميشه چندتا سئوال اجق وجق توي آستينش داشت. حرفهاي اوشو هم ديگر برايم معني خاصي نداشتند. سالها از اين كتابها خوانده بودم. هزاران بار جملات تاكيدي مثبت نشخوار كرده بودم. ولي هميشه غروب كه ميشد دلم ميگرفت. هميشه غمي ناشناخته دلم را چنگ ميزد.
ديوارهاي خوابگاه مثل گوري ، از هر طرف روح و جسمم را له ميكرد. يادگاريهاي بدخط روي ديوارها دور سرم ميچرخيد و چهره دختر چشم رنگي، با آن بيني باريك و ظريف، مقابل چشمهايم محو و ظاهر ميشد. در عمق چشمهايش، چيز غريبي بود ، يك حس آشنا كه سالها ميشناختمش.
*
شنبه صبح براي ديدنش رفتم. سر راهم شاخه گل سرخي از دكه گل فروشي خريدم. بين راه دنبال كلمات مناسبي ميگشتم تا وقتي گل را به دستش ميدهم ، بگويم. ساعت نه بود كه رسيدم ، هنوز مغازه اش بسته بود. مغازههاي كناريش باز بودند و رفتگر پير با جاروي بلندش پياده رو را مي روفت. در اطراف كمي قدم زدم. آبميوه و كيكي گرفتم و در فاصله صد متري محل كارش مشغول خوردن شدم.
خيابان همچنان شلوغ و پر ترافيك بود. لقمه اي از كيك را با دندان كندم و جرعه اي از آبميوه را هورت كشيدم.تا انتهاي پياده رو را مي پاييدم تا آمدنش را ببينم.سايه خنكي بود و نسيم ملايمي مي وزيد.
كيك زير دندانم بود كه نگاهم در انتهاي پياده رو قفل شد. چشمهايم را جمع كردم تا بهتر ببينم .در جا ، وسط پياده رو، خشكم زده بود.دلم هري پايين ريخت و كيك در دهانم ماسيد.خودش بود، شيما، با همان چشماي رنگي درشت. لنگ لنگان به سمت محل كارش مي آمد.كل هيكلش به سنگيني به يك طرف كج مي شد وبه سختي پيش ميآمد.يك پايش كاملا كج و كوتاه تر از پاي ديگرش بود .نزديك در مغازه كه رسيد ، مرا ديد كه وسط پياده رو ، مات و مبهوت نگاهش مي كنم. شاخه گل توي دستم آويزان شده بود. در چشمهايش شرم و ناراحتي داد ميزد. اندوه هميشگي چشمهايش بيشتر به نظر ميرسيد. غمي سنگين تا عمق قلبم را سوزاند. نگاهم را دزديدم و به پايين خيره شدم.كمي جلوي مغازه مكث كرد، چشمهايش را از من ورچيد و وارد شد.
احساس درماندگي و سردرد داشتم. خودم را كنار ديوار كشيدم و همانجا تكيه دادم و نشستم. توان هيچ كاري را نداشتم.نگاهي به شاخه گل انداختم و نگاهي به پياده رو و خيابان شلوغ. مردم بي اعتنا به هم و به من ميگذشتند.
بعد از مدتي بلند شدم، در ترديد ماندن و رفتن بودم. شاخه گل و پاكت مچاله شده آبميوه هنوز توي دستم و كيك مثل خميري سفت به دندانهايم چسبيده بود. پاكت آبميوه و شاخه گل را در سطل گوشه پياده رو انداختم و به سمت خوابگاه به راه افتادم.چنان مي رفتم كه گويي هيچ كس در اين شهر بزرگ به جز من نيست. هياهوي ماشينها و آدمها و بوقهاي كشدارشان مثل پتكي به سرم كوبيده ميشد. به خوابگاه كه رسيدم توي رختخواب هميشه برقراره مسعود ولو شدم و پتويش را كه بوي ماندگي مي داد، به سرم كشيدم.
*
تاساعاتي پس از نيمه شب بيدار بودم. چهره شيما و نسرين سعادتي لحظهاي رهايم نميكرد. توي رختخواب نشستم و كتاب اوشو را برداشتم و ورقي زدم.گلبرگها، خشكتر شده بود و بويشان پريده بود. يادداشت نسرين سعادتي را دوباره خواندم ، جوهر روان نويس روي كاغذ رنگ داده بود. سرم را بين دستهايم گرفتم و به موكت نخ نماشده كف خوابگاه چشم دوختم. برخاستم و ليوان آبي پر كردم و سركشيدم. ليوان را گوشه اتاق گذاشتم وكاغذ يادداشتي برداشتم ، با روان نويس قرمز رنگ، روي آن نوشتم:
- دست در دست هم .. چشم در چشم...پاي در ره... با گامهايي موزون... گم ميشويم در افق..
تقديم به تو...
كاغذ را تا كردم و لاي كتاب اوشو گذاشتم. فردا بايد به دانشكده ميرفتم.
براي تايپ گزارش كارآموزيم به آنجا رفتم. مغازهاي كوچك، بر روي خيابان اصلي. هيچ تابلو و نشان خاصي نداشت، فقط روي شيشه كاغذي چسبيده بود كه تايپ متنهاي دانشگاهي پذيرفته ميشود. وارد كه شدم و در را پشت سرم بستم ، هياهوي خيابان به يكباره كم شد. اتاق كوچكي بود، با يك ميز تحرير و چند صندلي. روي ميز مانيتور و چاپگري قرار داشت و انبوهي از كاغذهايي كه روي هم چيده شده بودند. پشت سرش عكسي از ساحل دريا چسباندهبود و گلداني پر از گلهاي مصنوعي، گوشه ميزش بود.
- سلام. يه گزارش واسه تايپ داشتم.
سرش را بالا گرفت و با چشمان رنگياش نگاهم كرد.به يكباره لرزشي محسوس تنم را لرزاند و شقيقهام مور مور شد. سرا پايم را برانداز كرد و گفت:
- چند صفحهست؟ لاتين هم داره؟ عكس و نمودار چي؟
صدايش آهنگ خاصي داشت و در كنج نگاهش اندوهي دوست داشتني موج ميزد:
- پنجاه و شش صفحهست. همهاش فارسيه.. فقط متنه.
پوشهاي را كه در دست داشتم، به سمتش دراز كردم. پوشه در ميان انگشتان بلند و كشيدهاش جا گرفت. من مات تماشاي انگشتانش بودم كه برگهها را تند تند ورق زد.
- باشه.. چهارشنبه آمادهست...
داشتم فكر ميكردم كه چند شنبه است و چند روز ديگر مانده كه پرسيد:- فونت و صفحه بنديش مهمه يا خودم هر چي خواستم بزنم؟
گفتم : - واسه عنوانش، تيتر بيست و متنها ميترا چهارده. كادرشم ساده باشه.
جوري نگاهم كرد كه فكر كردم نكند اسمش ميترا باشد.
شنبه بود و تا چهارشنبه چند روز وقت بود.: - چهارشنبه يه كم ديره..ميشه زودتر..
با دست روسري آبي رنگش را مرتب كرد و دستهاي از موهاي خرمايي رنگش را زير آن برد ، صورت سفيد رنگش گردتر شد:- كارهام زياده.. اگه عجله داريد بريد جاي ديگه..
- نه .. گفتم اگه ممكنه..
- حالا سر بزنيد، شايد زودتر آماده شده باشه.
اين را كه گفت چشمهاي درشتش را از من گرفت و به مانيتور نگاه كرد. چشمهايش در تلالوي نور مانيتور ميدرخشيد و هاله روشني دور صورتش را گرفته بود.
از آنجا كه خارج شدم، نور آفتاب مستقيم به چشمهام فرو رفت. پياده رو شلوغ بود و خيابان پر از ماشين.
*
شب توي خوابگاه، مسعود با دوستانش معركه گرفتهبود. بحث در مورد يكي از استادهايشان بود كه با دوچرخه قراضهاي به دانشگاه ميآمد. مسعود ميگفت كه يك روز استاد با دوچرخه، با سرعت از كنارش گذشته و برگههاي امتحاني روي تركبند دوچرخه توي خيابان ، پخش شدهبود . دوستانش غش غش ريسه ميرفتند. به پشتي رنگ و رفتهتكيه داده بودم و سقف را نگاه ميكردم. زياد حوصله نداشتم، چون هم داستانهايش تكراري بود و هم چيزهايي توي سرم ميچرخيد. چند جمله شاعرانه توي مخم دور ميزد. قلم و كاغذي برداشتم و مشغول نوشتن شدم. مسعود با خنده و ته لهجه شيرازيش، گفت:- نميخوا نت ورداري...جزوه شو بهت ميدم.
و دوستانش دوباره زدند زير خنده. زير چشمي نگاهش كردم و دوباره مشغول نوشتن شدم.
- عمو دارم حرف ميزنماا... كاهگل كه لقد نميكنم.
نگاه غضبناكي انداختم و كاغذ را خط خطي كردم.
نيمه شب بود كه دوستان مسعود با بدرقهاش، از اتاق خارج شدند.در حالي كه لبخند آخرين مكالمه روي لبش بود كنارم نشست.: - چته امشب؟ تو لكي كاكو...
زير لب گفتم : - چيزي نيست.
- نه يه چيزيت هست. امشو خيلي ضدحال بودي.. باز چت شده الهه احساس.
با بيحوصلگي گفتم :- چيزي نيست بابا يه كم خستهام.
بلند شد و به سمت دستشويي رفت. صدايش را شنيدم كه گفت: - بعد سه سال اگه نشناسمت ... گوشهام درازه ،پشتشم مخمليه...
صداي مسواك زدنش، شنيده ميشد و من فقط چندتا جمله كوتاه نوشته بودم. چشمهايم را بستم و سعي كردم چشمها و دستهايش را دوباره مجسم كنم :- دست در دست هم ... چشم در چشم...پاي در ره مينهيم...
دوباره تكرار كردم :- پاي در ره مينهيم.. با گامهاي موزون...و گم ميشويم در افق.
مسعود توي رختخوابش كه هميشه گوشه اتاق پهن بود، دمر افتاد و چند دقيقه بعد صداي خرخرش بلند شد.دهنش روي متكا كج شده بود و نفسش به زور در ميآمد. خودش هميشه ميگفت سرش به متكا نرسيده خوابيده.
چيزهايي را كه نوشتهبودم ، روي كاغذي پاكنويس كردم و زيرش با روان نويس قرمز نوشتم : - تقديم به تويي كه نميدانمت به نام... ميشناسمت به دل.
يك بار ديگر متن را خواندم، لبخندي زدم وكاغذ را تا كرده، توي جيب پيراهنم گذاشتم.
فردا صبح سري به دانشكده زدم. توي محوطه پلاس بودم كه نسرين سعادتي، يكي از همكلاسيهايم ، جلويم سبز شد. حتما دوباره جزوه ميخواست و سئوالات اجق وجق داشت. ده روزي بود كه نديدهبودمش، رنگ و رويش بازتر شدهبود. مغنعه قهوهاي رنگي سرش بود و چشمهاي درشتش از پشت عينك رنگياش ديده ميشد. سلام و عليكي كرديم، جزوهاي خواست كه قرار شد در اولين فرصت برايش بياورم. تنها دختري از همكلاسيهايم بود كه گاهي با من حرف ميزد و جزوه ميگرفت. هميشه برايم عجيب بود، با اينكه دخترها جزوه نويسان قهاري بودند ، ولي نسرين سعادتي هميشه جزوههايش را از من ميگرفت.
بعداز ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم. وقتي وارد شدم ، مشتري ديگري در حال خارج شدن بود.روبروي ميز ايستادم. با همان چشمهاي رنگي و مژه هاي بلندش نگاهم كرد. انگار منتظر بود چيزي بگويم.
- سلام.. آماده شد خانم..؟
با تعجب و در حالي كه سعي ميكرد لبخندش را پنهان كند، گفت: - آقا شما ديروز اينو آورديد .. منم گفتم چهارشنبه.
خيلي احمقانه گفتم :- گفتيد سر بزنم... قرار بود زودتر..
خندهاش را جمع كرد و وسط حرفم گفت: - گفتم سر بزنيد .. نه اينكه فرداش بياييد..
كمي خجالت كشيدم. وقتي خنديد، رديف سفيد دندانهايش، منظم و زيبا از لاي لبهايش ديده شد. اين پا و اون پا شدم.: - راستي ميخواستم يه جاييشو اصلاح كنم.
از زير كاغذها، پوشه قرمز رنگ را بيرون كشيد و در حالي كه به دستم ميداد گفت:
- البته بعد تايپ براي غلطگيري و اصلاح بهتون ميدم..
- ميدونم... الان خواستم چيزي رو اصلاح كنم.
پوشه را گرفتم و روي صندلي گوشه اتاق نشستم. زير چشمي پاييدمش و كاغذي را كه ديشب نوشته بودم، از توي جيبم، لاي كاغذها گذاشتم و پس از مختصري برگ زدن و ور رفتن با كاغذها ، آنرا پس دادم.
هنوز لبخند ملايمي روي لبهايش بود كه از دفتر كارش بيرون زدم. تا وقتي كه از در خارج شدم، سنگيني نگاهش را پشت سرم احساس ميكردم. دل توي دلم نبود. از زير درختي رد شدم، بالا پريدم و برگي از شاخهاش جدا كردم. باد خنكي ميوزيد و مردم در هم وول ميخوردند.
*
شب از نيمه گذشته بود، هنوز خواب به چشمانم نيامده بود. صداي مبهم جيرجيركي از پشت پنجره شنيده مي شد و روشنايي رنگ پريده اي از لاي پرده ها به داخل سرك مي كشيد. از اول شب هرچه پهلو به پهلو شدم ، لحظه اي چهره اش از مقابل چشمهايم دور نشد. در جاي جاي اتاق لبخندش را مي ديدم و برق چشمهايش كه با اندوهي دوست داشتني ، نگاهم مي كرد.مسعود مثل هميشه خرخر كنان ، دمر خوابيده بود.هميشه به راحت خوابيدنش حسودي مي كردم.زندگي اش شب نشيني با دوستانش بود.از آن آدمهايي بود كه توي عمرش دو بيت شعر هم نخوانده بود، فقط درس مي خواند و پاس مي كرد. به پشت خوابيدم و به سقف ترك خورده چشم دوختم.
*
فردا دوباره در محوطه دانشكده ، نسرين سعادتي را ديدم. مدل مانتو و لباسش عوض شده بود و چند تار از موهايش ، از زير مقنعه اش پيدا بود. او هم مثل من ترم آخر بود و درگير درسهاي پاياني. جزوهام را كه در كيف گذاشته بودم بيرون آورده و به دستش دادم. او هم كتابي از اوشو براي من آورده بود تا بخوانم. درباره پروژه پاياني پرسيد و گفت كه مايل است پروژه مشترك بگيريم.
سر راهم به خوابگاه ، مسيرم را تغيير دادم و از جلوي مركز تايپ گذشتم. از پشت شيشه ديدم كه چندنفر جلوي ميز و روي صندلي ها نشسته بودند و دختر چشم رنگي مشغول تايپ كردن بود.
شب در خوابگاه تنها بودم. مسعود به اتاق دوستانش رفته بود. از بيخوابي شب قبل خسته و كسل بودم. توي رختخواب دراز كشيده بودم و كتاب اوشو را ورق مي زدم.متنهاي كوتاه عرفاني بود. در لابلاي صفحات مياني گلبرگهاي قرمز رنگي گذاشته شده بود.بو كردم، بوي تازگي مي داد، بوي گل رز.در صفحات بعد ، كاغذ تا شده اي ديدم كه با روان نويس قرمز چيزهايي روي آن نوشته شده بود: - چشمها را بايد شست... جور ديگر بايد ديد... بين من و تو پردهاي از اشك حائل است.. چشمها را بايد شست...
كتاب را بستم و چهره نسرين سعادتي با عينك قاب رنگي اش از جلوي چشمهايم گذشت.چهره دختر چشم رنگي هم از گوشه ديگر ذهنم گذشت.تا صبح بين محوطه دانشكده و مركز تايپ در پرواز بودم.
فردا بعد از ظهر ، دوباره به مركز تايپ رفتم. دختر تا نگاهش به من افتاد، لبخند مليحي زد: - سلام ... خوب شد اومديد.. چون عجله داشتيد.. كارتون رو زودتر انجام دادم.
طرز نگاهش عوض شده بود. ولي هنوز آن اندوه پنهان در عمق چشمهايش حس ميشد.
با لبخند دسته كاغذها را بسويم دراز كرد و گفت:- غلط گيري كنيد تا اصلاح كنم..
چشمهايمان در هم گره خورده بود كه كاغذها را از دستش گرفتم. سوزشي گوشه قلبم وول ميخورد وخون داغ زير پوستم تلنبه مي شد . حالتي بين خواب و بيداري داشتم.
روي صندلي نشستم و مشغول خواندن كاغذها شدم. نگاهم روي كلمات ميلغزيد و گاهي كه از گوشه چشم نگاهش ميكردم، چشمهايش را از من ميدزديد.
بعضي قسمتها را اصلاح كردم، از جمله اينكه خواستم فونت عنوان گزارش و اسم خودم را بزرگتر كند. قرار شد يكساعت ديگر براي تحويل پايان نامه بيايم.
مدتي همان اطراف چرخ زدم ، نيم ساعت نشد كه برگشتم.پايان نامه آماده بود. وقتي پول را به دستش دادم ، گفت : - شما شعر ميگيد؟
اين جمله را با شرم خاصي گفت . قند توي دلم آب شد : - شعر كه چي بگم.. گاهي چيزهايي مينويسم.
- ولي قشنگ بود...شعرتون لاي گزارش.. من شعر دوست دارم.
لبخندها و نگاهها رد و بدل مي شد كه با آمدن يك مشتري به ناچار خداحافظي كردم و بيرون آمدم.
بين راه كاغذها را ورق زدم، خيلي تميز و زيبا ، با صفحه بندي مناسب تايپ شده بود.در وسط كاغذها، برگه تا شده ي كوچكي ديدم كه با خودكار سبز رنگي نوشته بود: دست در دست هم... چشم در چشم..پرواز مي كنيم تا ابرها..
تقديم به تو كه مي دانمت به نام ... نمي شناسمت به دل.... شيما.
گرمايي زير پوستم دويدو زق زد توي تمام تنم ، حس عجيبي داشتم ، يك جور شناوري لذتبخش. لحظه اي به تير چراغ برق كنار پياده رو تكيه دادم و دوباره كاغذ را خواندم. صداي تپش قلبم را مي شنيدم ، به آسمان نگاه كردم و با لبخند كاغذ را توي جيبم گذاشتم.
احساس سبكي داشتم.تند تند قدم بر ميداشتم، از شلوغي خيابانها گذشتم و نفهميدم مسيررا تا خوابگاه ، چطور طي كردم.
روز بعد هم به بهانهاي دوباره به ديدنش رفتم. براي صحافي فنري گزارشم . گفت كه آنجا صحافي نميكند و آدرس جاي ديگري را داد. روسري سفيد گلداري سرش بود و پوستش روشن تر شده بود.كتاب شعري برايش برده بودم كه روي ميزش گذاشتم. با لبخند كتاب را ورق ميزد كه صداي زنگ تلفن وبه دنبال آن، آمدن يك مشتري باعث شد تا خداحافظي كنم.
*
جمعه مثل هميشه دلگير بود. تا ده صبح خواب بودم. آفتاب تا وسط اتاق آمده بود كه بيدار شدم. مسعود صبح زود رفته بود و من تنها تا ظهر در و ديوار را نگاه ميكردم. اين ترم به جز يك درس كارگاهي چيزي نداشتم. كارهاي پروژه و كار آموزي پاياني، در هم گره خوردهبود.
از در و ديوار خوابگاه كسالت و خستگي ميباريد. روزهاي آخر دانشگاه هم مثل روزهاي پاياني سربازي، دلگير و كشدار بود.كتاب اوشو را برداشتم و چند صفحهاي خواندم. در برگ برگ كتاب چهره نسرين سعادتي را ميديدم.تقريبا همه ترمها با هم كلاس داشتيم و هميشه جزوه هاي بد خط من ، بهانه اي براي حرفهايمان بود.اهل يكي از شهرستانهاي جنوبي بود ، با ته لهجه اي محسوس. اولين برخوردمان زماني بود كه يكي از شعرهايم، در مجله داخلي دانشكده چاپ شد. چنان هيجان زده از شعر بي در و پيكرم تعريف كرد كه خودم هم باورم شد كه شاهكاري بزرگ خلق كرده ام. در تمام اين سالها در دانشگاه ، فرصتي نداشتم كه اينطور واضح در موردش فكر كنم. هميشه كوله باري از كتابهاي سنگين را از خوابگاه به دانشكده و برعكس حمل ميكردم ونسرين سعادتي هيچ وقت برايم بيشتر از يك دختر سبزه رو، با عينكي رنگي نبود.دختري كه در به در به دنبال جزوههاي درسي بود و هميشه چندتا سئوال اجق وجق توي آستينش داشت. حرفهاي اوشو هم ديگر برايم معني خاصي نداشتند. سالها از اين كتابها خوانده بودم. هزاران بار جملات تاكيدي مثبت نشخوار كرده بودم. ولي هميشه غروب كه ميشد دلم ميگرفت. هميشه غمي ناشناخته دلم را چنگ ميزد.
ديوارهاي خوابگاه مثل گوري ، از هر طرف روح و جسمم را له ميكرد. يادگاريهاي بدخط روي ديوارها دور سرم ميچرخيد و چهره دختر چشم رنگي، با آن بيني باريك و ظريف، مقابل چشمهايم محو و ظاهر ميشد. در عمق چشمهايش، چيز غريبي بود ، يك حس آشنا كه سالها ميشناختمش.
*
شنبه صبح براي ديدنش رفتم. سر راهم شاخه گل سرخي از دكه گل فروشي خريدم. بين راه دنبال كلمات مناسبي ميگشتم تا وقتي گل را به دستش ميدهم ، بگويم. ساعت نه بود كه رسيدم ، هنوز مغازه اش بسته بود. مغازههاي كناريش باز بودند و رفتگر پير با جاروي بلندش پياده رو را مي روفت. در اطراف كمي قدم زدم. آبميوه و كيكي گرفتم و در فاصله صد متري محل كارش مشغول خوردن شدم.
خيابان همچنان شلوغ و پر ترافيك بود. لقمه اي از كيك را با دندان كندم و جرعه اي از آبميوه را هورت كشيدم.تا انتهاي پياده رو را مي پاييدم تا آمدنش را ببينم.سايه خنكي بود و نسيم ملايمي مي وزيد.
كيك زير دندانم بود كه نگاهم در انتهاي پياده رو قفل شد. چشمهايم را جمع كردم تا بهتر ببينم .در جا ، وسط پياده رو، خشكم زده بود.دلم هري پايين ريخت و كيك در دهانم ماسيد.خودش بود، شيما، با همان چشماي رنگي درشت. لنگ لنگان به سمت محل كارش مي آمد.كل هيكلش به سنگيني به يك طرف كج مي شد وبه سختي پيش ميآمد.يك پايش كاملا كج و كوتاه تر از پاي ديگرش بود .نزديك در مغازه كه رسيد ، مرا ديد كه وسط پياده رو ، مات و مبهوت نگاهش مي كنم. شاخه گل توي دستم آويزان شده بود. در چشمهايش شرم و ناراحتي داد ميزد. اندوه هميشگي چشمهايش بيشتر به نظر ميرسيد. غمي سنگين تا عمق قلبم را سوزاند. نگاهم را دزديدم و به پايين خيره شدم.كمي جلوي مغازه مكث كرد، چشمهايش را از من ورچيد و وارد شد.
احساس درماندگي و سردرد داشتم. خودم را كنار ديوار كشيدم و همانجا تكيه دادم و نشستم. توان هيچ كاري را نداشتم.نگاهي به شاخه گل انداختم و نگاهي به پياده رو و خيابان شلوغ. مردم بي اعتنا به هم و به من ميگذشتند.
بعد از مدتي بلند شدم، در ترديد ماندن و رفتن بودم. شاخه گل و پاكت مچاله شده آبميوه هنوز توي دستم و كيك مثل خميري سفت به دندانهايم چسبيده بود. پاكت آبميوه و شاخه گل را در سطل گوشه پياده رو انداختم و به سمت خوابگاه به راه افتادم.چنان مي رفتم كه گويي هيچ كس در اين شهر بزرگ به جز من نيست. هياهوي ماشينها و آدمها و بوقهاي كشدارشان مثل پتكي به سرم كوبيده ميشد. به خوابگاه كه رسيدم توي رختخواب هميشه برقراره مسعود ولو شدم و پتويش را كه بوي ماندگي مي داد، به سرم كشيدم.
*
تاساعاتي پس از نيمه شب بيدار بودم. چهره شيما و نسرين سعادتي لحظهاي رهايم نميكرد. توي رختخواب نشستم و كتاب اوشو را برداشتم و ورقي زدم.گلبرگها، خشكتر شده بود و بويشان پريده بود. يادداشت نسرين سعادتي را دوباره خواندم ، جوهر روان نويس روي كاغذ رنگ داده بود. سرم را بين دستهايم گرفتم و به موكت نخ نماشده كف خوابگاه چشم دوختم. برخاستم و ليوان آبي پر كردم و سركشيدم. ليوان را گوشه اتاق گذاشتم وكاغذ يادداشتي برداشتم ، با روان نويس قرمز رنگ، روي آن نوشتم:
- دست در دست هم .. چشم در چشم...پاي در ره... با گامهايي موزون... گم ميشويم در افق..
تقديم به تو...
كاغذ را تا كردم و لاي كتاب اوشو گذاشتم. فردا بايد به دانشكده ميرفتم.