R A H A
04-11-2011, 12:43 AM
صدای آوازی که هنگام کار کردن زیر لب زمزمه میکرد به گوشم میرسید ، تازه به این خانه اسباب کشی کرده بودیم و هزار کار نکرده برای انجام دادن داشتیم ، بعد از چندسالی که در خانه قدیمیبودیم این تغییر ذوقی به من داده بود که همه چیز را عوض کنم و هزاران نقشه برای آن داشتم.
ولی از ذوق او سر در نمیآوردم چون از تغییر زیاد خوشش نمیاومد مخصوصا اگر با هزینه همراه بود، نظراتش برای عوض کردن رویه مبلها منو ذوق زده میکرد که بالاخره سر این مجنون نویسندگی هم توی کار اومده .
چند وقتی بود که خوشحالی اونو ندیده بودم که هر روز شاکی از دست زمانه و هزینه ها و غیره و اینکه مهلتی برای با خود بودن و نوشتن نداره منو دچار عذاب وجدان میکرد که باعث دور افتادنش از علایقش شدم.
پرده های نوی اتاق را که از ذوق به زندگی قرمز انتخاب کرده بودم رو کنار زدم که نور صبح اتاق صورتی رنگ رو غرق نور کنه، چراغ موبایلش بیصدا روشن شد ، نشان از آمدن پیامک داشت به او نگاه کردم که هنوز خیلی زود بود برای بیدار شدنش، نفسم رو حبس کردم و موبایل را برداشتم و پیامک رو خوندم " صبحت به خیر طلوع من" سرم گیج رفت، فرستنده رو به اسم میشناختم به اندازه 1 ثانیه تمام روزهای گذشته جلوم رژه رفتند که چطور این روزها موبایل رو به خودش چسبوندهبود و همیشه نگاهش منتظر روشن شدن چراغ بیصدای موبایل بود.
موبایل رو سرجاش گذاشتم، زنگ خورد، بلافاصله قطش کرد، تو فرصت بعدی دوباره نگاه کردم خودش بود، چه عشق پرشوری که نمیتونه تا بیرون رفتن از خونه صبر کنه ....
او سر خوش از خواب و صبحبخیر صبحگاهی از خواب بیدار شد، بهش حسودیم شد که چه ساعات خوشی را میگذرونه .
به من نگاه میکرد بدون اینکه منو ببینه یه جورایی بالاتر از زمین حرکت میکرد با صورتی گلانداخته از هیجان در مورد همه چیز حرف میزد .
چندین شب سپیدهزدن صبح را با چشم کاملا بیدار دیدم، در هر فرصتی حتی نیمههای شب موبایلش رو نگاه میکردم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده
چند روز بعد با بیطاقتی که من از خودم نشون دادم گفت که رابطهاش تموم شده، باورم نمیشد، اون شوری که من در او دیده بودم نمیتونه به این زودی تموم بشه ...اما سکوت خونه و جاری نشدن هیچ زمزمه آوازی در او، بهم میگه که باور کنم...
ولی از ذوق او سر در نمیآوردم چون از تغییر زیاد خوشش نمیاومد مخصوصا اگر با هزینه همراه بود، نظراتش برای عوض کردن رویه مبلها منو ذوق زده میکرد که بالاخره سر این مجنون نویسندگی هم توی کار اومده .
چند وقتی بود که خوشحالی اونو ندیده بودم که هر روز شاکی از دست زمانه و هزینه ها و غیره و اینکه مهلتی برای با خود بودن و نوشتن نداره منو دچار عذاب وجدان میکرد که باعث دور افتادنش از علایقش شدم.
پرده های نوی اتاق را که از ذوق به زندگی قرمز انتخاب کرده بودم رو کنار زدم که نور صبح اتاق صورتی رنگ رو غرق نور کنه، چراغ موبایلش بیصدا روشن شد ، نشان از آمدن پیامک داشت به او نگاه کردم که هنوز خیلی زود بود برای بیدار شدنش، نفسم رو حبس کردم و موبایل را برداشتم و پیامک رو خوندم " صبحت به خیر طلوع من" سرم گیج رفت، فرستنده رو به اسم میشناختم به اندازه 1 ثانیه تمام روزهای گذشته جلوم رژه رفتند که چطور این روزها موبایل رو به خودش چسبوندهبود و همیشه نگاهش منتظر روشن شدن چراغ بیصدای موبایل بود.
موبایل رو سرجاش گذاشتم، زنگ خورد، بلافاصله قطش کرد، تو فرصت بعدی دوباره نگاه کردم خودش بود، چه عشق پرشوری که نمیتونه تا بیرون رفتن از خونه صبر کنه ....
او سر خوش از خواب و صبحبخیر صبحگاهی از خواب بیدار شد، بهش حسودیم شد که چه ساعات خوشی را میگذرونه .
به من نگاه میکرد بدون اینکه منو ببینه یه جورایی بالاتر از زمین حرکت میکرد با صورتی گلانداخته از هیجان در مورد همه چیز حرف میزد .
چندین شب سپیدهزدن صبح را با چشم کاملا بیدار دیدم، در هر فرصتی حتی نیمههای شب موبایلش رو نگاه میکردم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده
چند روز بعد با بیطاقتی که من از خودم نشون دادم گفت که رابطهاش تموم شده، باورم نمیشد، اون شوری که من در او دیده بودم نمیتونه به این زودی تموم بشه ...اما سکوت خونه و جاری نشدن هیچ زمزمه آوازی در او، بهم میگه که باور کنم...