PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : باران خاکستری | بیژن کیا



R A H A
04-10-2011, 11:31 PM
آمبولانس دیوانه وار در جاده حومه شهر حركت می کرد. راننده لحظه ای بر گشت و به بیمار که مردی میانسال بود نگاهی انداخت، مردی لاغر اندام با موئی كم پشت و جو گندمی.
راننده رو بر گرداند. چند نفر كنار جاده تجمع كرده بودند. آمبولانسی از شیب كناره جاده پائین افتاده بود. راننده سرعت را كم كرد. عده ای در تلاش بودند تا سرنشینان آمبولانس را بیرون بكشند. كسی برای او دست تكان داد. راننده پا روی پدال گاز گذاشت. هوا نیمه تاریك و آسمان خاكستری بود که باران شروع به باریدن كرد و هنگامی كه شدت گرفت آمبولانس به بیمارستان رسید. راننده پیاده شد. در را باز كرد. به اطراف نگاهی انداخت. كسی را ندید. متوجه برانكارد چرخ داری شد كه بیرون ورودی بیمارستان قرار داشت.
راهروی بیمارستان خلوت بود. صدائی بگوش نمی رسید.
- كسی نیس؟ هی...
راننده فریاد می زد. پیر مردی از اتاقی بیرون آمد.
- چیزی شده؟
- بقیه كجان؟
-اینجا رو خیلی وقته که بسته اند. واسه چی اینو آوردی این جا ؟
- نزدیكترین بیمارستان بود.
- می خوان خرابش كنن. این خط سبز رو برو تا به ساختمون جدید برسی.
مرد به راه افتاد اما ایستاد.
- تو چرا اینجا موندی ؟
پیرمرد نظافتچی جواب داد كج ا؟: جائی رو ندارم .
راننده چیزی زیر لب گفت و برانكارد را هل داد.چشم دوخته بود به خط سبز پریده رنگی كه تا انتهای راهرو امتداد داشت. سرعت گام های راننده كه بیشتر شد خط سبز نیز سرعت گرفت و در خم راهرو به راست پیچید. راننده چشم از خط سبز بر نمی داشت. خط سبز گاه محو میشد و گاه به شكل لكه هائی پیدا و ناپیدا در می آمد؛ راننده اما رهایش نمیكرد و همچنان در تعقیبش بود.
خط سبز در خم راهرو به چپ پیچید. مرد اما به راهروی سمت چپ كه رسید ایستاد ساختمان مخروبه بود با دیواری شوره بسته و پنجره هائی بدون قاب فلزی. راهرو تاریك بود. تنها یكی دو لامپ هنوز سوسو می زدند . همان جا ایستاد. بخشی از دیوار درست زیر یكی از پنجره ها فرو ریخته بود. به حفره ای بزرگ می مانست. بیرون باران می بارید. مرد نگاهی به اطراف انداخت. تنها بود، به بیمار نگاه كرد. خم شد و در گوش او چیزی زمزمه كرد. جیب های بیمار را جستجو كرد. كارت شناسائی ،كمی پول چند تكه كاغذ با خطوطی مبهم و گنگ و یك عكس كوچك تاخورده.ب ه عکس نگاهی انداخت؛ زن و مردی جوان. اسکناس های مچاله شده را برداشت و براه افتاد. آسمان از آن سوی حفره بزرگ برقی زد. مرد طرح سایه وار غریبه ای را دید. به سوی پنجره رفت. رعد غرید. كسی آن جا نبود. بیرون سرد بود و تاریك. مرد دست ها را در جیب كتش فرو برد. ناله ای شنید. رو برگرداند. بیمار زیر لب چیزی می گفت. گنگ و نامفهوم. قطرات عرق از كناره پیشانی اش می جوشید و در نور زرد و كهربائی راهرو برق می زد. بخار رقیق نفس هایش در هوا شكل می گرفت و محو می شد. مرد كنارش ایستاد. بیمار می لرزید. مرد نزدیك او ایستاده بود. بیمار به یكباره دست مرد را چنگ زد. مرد با تقلا خودش را رها كرد. راهرو بی انتها به نظر می رسید. خط سبز آرام آرام در تاریكی گم می شد.
مرد بدنبالش براه افتاد. باران همچنان می بارید. خط در پیچشی تند به راهروی دیگری وارد شد و از پله ها بالا رفت. مرد از كناره پله ها كه شیبدار ساخته شده بود به راه خود ادامه داد و چشم از سبز سیال برنمی داشت. از آنسوی شیشه در هم شكسته پنجره؛ آسمان درخشید. از عمق تاریكی صدائی به گوش می رسید كه لحظه به لحظه بیشتر می شد.
- دكتر...جراحی ۲ دكتر... جراحی ۲
دست بر دیوار می كشید و پیش می رفت. رعد غرید نه یكبار كه چند مرتبه بی وقفه تكرار شد. برانكارد به چپ و راست لغزید. نوری در انتهای تاریكی به چشمش آمد. صدا اوج گرفته بود.
- شماره ۵۹۸ مورد نیاز...شماره ۵۹۸ مورد نیاز...
مرد پشت در آلمونیومی ایستاد. به پائین نگاه كرد . خط سبز از زیر در به داخل لغزیده بود. مرد دستی به موهایش كشید و برانكارد را به جلو فشار داد تا در باز شد. همه جا غرق در نور بود و همه در جنبش و تكاپو. مرد به سمت ایستگاه پرستاری حركت كرد. پرستاری كه مشغول مطالعه پرونده آبی بود سر برداشت و نگاهش كرد.
- یه مورد خاصه...(مدارك بیمار را روی پیشخوان می گذارد)... شیمیائیه...از آسایشگاه زنگ زدن... علائم حیاتی اش رو کنترل کردم.. فكر نكنم بشه كاری براش كرد
پرستار : ایشون كه حالشون خیلی هم بد نیس.
مرد بر گشت. بیمار را دید كه لبه برانكارد نشسته بود و آنها را نگاه می كرد.
- ولی ..این كه..
کلامش در آژیر حمله هوائی محو شد. مرد با تعجب به اطراف نگاه كرد. كسی توجهی نكرده بود. از آن سوی پنجره آسمان به آرامی رنگ می گرفت . چند انفجار پی در پی همه جا را لرزاند. مرد فریاد زد و خود را به زمین انداخت.
-بلند شو...
سر برداشت. پوتین های براقی دید و بیمار داستان باران خاكستری را كه اكنون مقابلش ایستاده بود. بیمار دستش را به سمت او دراز كرده بود. مرد دست بیمار را گرفت و بلند شد.
- من بیمار نیستم حاجی..... صالح حسینی ام .
- بله ..خب ...البته...
هر دو روبروی هم ایستاده بودند كه انفجاری دیگر ساختمان را لرزاند. مرد تكانی خورد. صالح لبخند زد.
- بریم؟
- كجا؟
- خط سفید، میریم دنبالش .
هر دو براه افتادند.خط سفید آنها را به اتنهای راهرو رساند و از زیر در رد شد. مرد دستگیره را گرفت. صالح دست مرد را چسبید .
- حاضری ؟
- چی؟
صالح تكرار كرد:حاضری؟
به هم نگاه كردند. مرد در را باز كرد. مقابلشان خیابانی خلوت قرار داشت كه در انتها به نخلستانی سوخته می رسید و در دوردست دشتی وسیع با تپه ماهور های بی شمار كه تا افق امتداد یافته بود. ستون هائی از دود و آتش از آن سوی خانه های متحد الشكل به آسمان می رسید. صفیر گلوله تمامی نداشت. سوت خمپاره...
- بخواب زمین..
دست مرد را كشید هر دو بر خاك افتادند. چیزی در چند ده متری آنها منفجر شد.
- چیكار میكنی؟
صالح خندید .
- پاشو بریم
- كجا؟
- این راه بگویدت كجا باید رفت..
به خط سفید اشاره كرد. هر دو براه افتادند. می دویدند.
- دنبالم بیا...
مرد فریاد زد : صبر كن... صبر كن ببینم
صالح ایستاد مرد به او رسید و نفس نفس زنان پرسید : این..اینجا.. اینجا كجاس ؟
- خرمشهر...بیا..پیداشون می كنیم..
صالح شروع به دویدن كرد. مرد هم براه افتاد. كمی جلوتر جسدی روی زمین افتاده بود. صالح پشت درختی كمین كرد و به مرد اشاره كرد تا جائی مخفی شود. از انتهای كوچه ای سرو صدائی به گوش می رسید. صالح جلو رفت. سرك كشید. مرد خودش را به او رساند.
-من برمی گردم...
- یه چیزی نشونت بدم؟
ایستاد. به مرد اشاره كرد كه بیاید و خودش ببیند. مرد و زنی در انتهای كوچه به تناوب به سمت نخلستان شلیك می كردند. .
- اونا رو ببین
- كه چی؟
- اون حسن عامریه ... توی همین كوچه شهید میشه ... پسرم با خانواده اش زندگی می كنه. آدرس خونه اش رو از دفتر آسایشگاه بگیر ..اون هم ملیحه اس همسرم .. پشت نخلستون یه قبرستون كوچیكه..بگو منو اونجا دفن كنن ...
صالح براه افتاد و مرد همانجا ایستاده بود.
- برو دیگه
رو برگرداند و از مرد دور شد. حالا چند قبضه اسلحه به گردن آویخته بود. حسن هنوز شلیك نكرده بود كه گلوله ای او را به گوشه ای پرتاب كرد. زن فریاد زد. صالح شروع به دویدن كرد. خودش را به آن دو رساند. همانجا نشست. دستی به گونه حسن كشید. سربلند كرد و به همسرش خیره شد.
زن پرسید: كمك رسیده؟
و او تنها سر تكان داد.
مرد به آن ها نگاه می كرد .
صالح دست ملیحه را گرفت. هر دو ایستادند.
- بریم
- زن پرسید : كجا؟
- شهر دست عراقیاس ..می فهمی ؟
ملیحه چیزی نگفت و تنها نگاهش می كرد .
- ماشین سهراب اون پشته. نخلستون رو دور می زنیم از بیراهه میریم. هردو به طرف مرد دویدند.
- تو كه هنوز اینجائی ؟ برو دیگه...
- ... اینجاها رو بلد نیستم، چه جوری برگردم ؟
صالح دستی بر سینه اش گذاشت . خون درون كاسه دستش جمع شد. خون را بر خاك پاشید
- این خط رو بگیر و برو...
چند قدم كه رفتند صالح برگشت و در گوش مرد به نجوا گفت : من باید برم ...تو هم برو ...نمی تونی اینجا بمونی...
- با شما میام صالح
- نه..ما توی نخلستون گیر می افتیم... ملیحه همونجا شهید میشه...تو باید برگردی ...جات اینجا نیس...اون عكسی رو كه دیدی بده به پسرم.
كوچه لرزید . همه جا در خاك و غبار فرو رفت صالح فریاد زد : د برو دیگه واسه چی وایسادی؟
- ...مو میشنوی؟
- خونریزیش قطع شده
- هی.. قلبش میزنه
- نبضش برگشته ولی ضعیفه
- صدامو میشنوی؟
. صورتهایشان آسمان بارانی را پوشانده زانویم می سوزد و دردی در سینه احساس می كنم.
- چیزی نیس ...آمبولانس داغون شده ولی صدمه جدی ندیدی.
- من كجام؟
- تو و مریضت رو با هم می بریم ...اونم تصادفیه مگه نه ؟
نگاهش می كنم و چیزی نمی گویمش. باید داستان همین جا تمام شود زیر باران خاكستری و دركنار جاده ای كه بی انتها ست.