توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گزیده اشعار کارو
mozhgan
04-09-2011, 06:22 AM
هذيان يك مسلول
همره باد از نشيب و از فراز كوهساران
از سكوت شاخه هاي سرفراز بيشه زاران
از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران
از زمين ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران
از مزار بيكسي گمگشته در موج مزاران
مي خراشد قلب صاحب مرده اي را سوز سازي
سازنه ، دردي ، فغاني ، ناله اي ،اشك نيازي
مرغ حيران گشته اي در دامن شب مي زند پر
مي زند پر بر در و ديوار ظلمت مي زند سر
ناله مي پيچد به دامان سكوت مرگ گستر
اين منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز كن در
باز كن در باز كن ... تا بينمت يكبار ديگر
چرخ گردون ز آسمان كوبيده اينسان بر زمينم
آسمان قبر هزاران ناله ، كنده بر جبينم
تار غم گسترده پرده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ماليدم به ديده آستينم
كو به كو پيچيده دنبال تو فرياد حزينم
اشك من در وادي آوارگان ،آواره گشته
درد جانسوز مرا بيچارگيها چاره گشته
سينه ام از دست اين تك سرفه ها صد پاره گشته
بر سر شوريده جز مهر تو سودايي ندارم
غير آغوش تو ديگر در جهان جايي ندارم
باز كن ! مادر ، ببين از باده ي خون مستم آخر
خشك شد ، يخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر
آخر اي مادر زماني من جواني شاد بودم
سر به سر دنيا اگر غم بود ، من فرياد بودم
هر چه دل مي خواست در انجام آن آزاد بودم
صيد من بودند مهرو يان و من صياد بودم
بهر صد ها دختر شيرين صفت و فرهاد بودم
درد سينه آتشم زد ، اشك تر شد پيكر من
لاله گون شد سر به سر ، از خون سينه بستر من
خاك گور زندگي شد ، در به در خاكستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلويم
وه ! چه داني سل چها كرده است با من ؟ من چه گويم
همنفس با مرگم و دنيا مرا از ياد برده
ناله اي هستم كنون در چنگ يك فرياد مرده
اين زمان ديگر براي هر كسي مردي عجيبم
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غريبم
غير طعن و لعن مردم نيست اي مادرنصيبم
زيورم ، پشت خميده ، گونه هاي گود ، زيبم
ناله ي محزون حبيبم ، لخته هاي خون طبيبم
كشته شد ، تاريك شد ، نابود شد ، روز جوانم
ناله شد ،افسوس شد ، فرياد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بيداد سل سوز نهانم
خواهي از جويا شوي از اين دل غمديده ي من
بين چه سان خون مي چكد از دامنش بر ديده ي من
وه ! زبانم لال ، اين خون دل افسرده حالم
گر كه شير توست ، مادر ... بي گناهم ، كن حلالم
آسمان ! اي آسمان ... مشكن چنين بال و پرم را
بال و پر ديگر چرا ؟ ويران كه كردي پيكرم را
بسكه بر سنگ مزار عمر كوبيدي سرم را
باري امشب فرصتي ده تا ببينم مادرم را
سر به بالينش نهم ، گويم كلام آخرم را
گويمش مادر ! چه سنگين بود اين باري كه بردم
خون چرا قي مي كنم ، مادر ؟ مگر خون كه خوردم
سرفه ها ، تك سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم
بس كنين آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسيده
آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسيده
زير آن سنگ سيه گسترده مادر ، رختخوابم
سرفه ها محض خدا خاموش ، مي خواهم بخوابم
عشقها ! اي خاطرات ...اي آرزوهاي جواني !
اشكها ! فريادها اي نغمه هاي زندگاني
سوزها ... افسانه ها ... اي ناله هاي آسماني
دستتان را ميفشارم با دو دست استخواني
آخر ... امشب رهسپارم سوي خواب جاوداني
هر چه كردم يا نكردم ، هر چه بودم در گذشته
كرچه پود از تار دل ،تار دل از پودم گسسته
عذر مي خواهم كنون و با تني درهم شكسته
مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم
آرزو دارم كه زير پاي دلدارم بميرم
تالياس عقد خود پيچيد به دور پيكر من
تا نبيند بي كفن ،فرزند خود را ، مادر من
پرسه مي زد سر گران بر ديدگان تار ،خوابش
تا سحر ناليد و خون قي كرد ، توي رختخوابش
تشنه لب فرياد زد ، شايد كسي گويد جوابش
قايقي از استخوان ،خون دل شوريده آبش
ساحل مرگ سيه ، منزلگه عهد شبابش
بسترش درياي خوني ، خفته موج و ته نشسته
دستهايش چون دو پاروي كج و در هم شكسته
پيكر خونين او چون زورقي پارو شكسته
مي خورد پارو به آب و ميرود قايق به ساحل
تا رساند لاشه ي مسلول بيكس را به منزل
آخرين فرياد او از دامن دل مي كشد پر
اين منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،باز كن در
باز كن، ازپا فتادستم ... آخ ... مادر
آخ.......م... ا...د...ر
mozhgan
04-09-2011, 06:23 AM
افسانه ي من
گفتم كه بيا كنون كه من مستم ، مست
اي دختر شوريده دل مست پرست
گفتا كه تو باده خوردي و مست شدي
من مست باده نمي خواهم ، پست
يك شاخه ي خشك ، زار و غمناك ، شكست
آهسته فروفتاد و بر خاك نشست
آن شاخه ي خشك ، عشق من بود كه مرد
وان خاك ، دلم ... كه طرفي از عشق نيست
جز مسخره نيست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگي ، جهاني انداخته دست
ايكاش كه در دل طبيعت مي مرد
اين طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اينكه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنكه ،گول خوردم صد بار
افسوس كه گشت زير و رو خانه ي من
مرگ آمد و پر گشود در لانه ي من
من مردم و زنده هست افسانه ي عشق
تا زنده نگاهدارد افسانه ي من
افسانه ي من تو بودي اي افسانه
جان از كف من ربودي ، اي افسانه
صد بار شكار رفتم دل خونين
نشناختمت چه هستي اي افسانه
mozhgan
04-09-2011, 06:25 AM
ویرانه
شبي مست ومستانه مي گذشتم از ويرانه اي...!!
در سياهي چشم مستم خيره شد بر خانه اي
نرم نرمک رفتم تا لب پنجره اي
صحنه اي ديدم دلم سوخت چون پر پروانه اي ...
پدري کور و فلج افتاده اندر گوشه اي
مادري مات وپريشان همچون ديوانه اي!...
پسرک از سوز سرما دندان به هم ميفشارد
دختري مشغول عيش با مرد بيگانه اي
چون به شد فارغ از عيش ونوش آن مرد پليد...
دست اندر جيب برد وداد از ان همه پول درشت چند دانه اي
با خود خوردم قسم تا به بعد ازاين
نروم مست مستانه سوي هر ويرانه اي
که در اين خانه دختري مي فروشد
عفتش را بهر نان خانه اي
mozhgan
04-09-2011, 06:26 AM
گفتگو
گفتم :اي پير جهان ديده بگو
از چه تا گشته ، بدينسان كمرت!
مادرت زاد ، به اين صورت زشت ؟
يا كه ارثي است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : كه فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه پرست
آسمان داند و دستم ،كه چه سان
كمرم تا شد و تا خورده شكست!
هر چه بد ديدم از اين نظم خراب
همه از ديده ي قسمت ديدم
فقر و بدبختي خود ، در همه حال
با ترازوي فلك سنجيدم !
تن من يخ زده در قبر سكوت !
دلم آتش زده از سوزش تب !
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب !
عاقبت در خم يك عمر تباه
واقعيات ، به من لج كردند
تا ره چاره بجويم ز زمين
كمرم را به زمين كج كردند
mozhgan
04-09-2011, 06:26 AM
طوفان زندگي
هشت سال پيش از اين بود
كه از اعماق تيرگي
از تيرگي اعماق و نظامي كه مي رفت
تا بخوابد خاموش ، و بميرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تيرگي
آنجا كه خون انسانها ، پشتوانه ي طلاست
وز جمجمه ي سر آنها مناره ها برپاست
ناله ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمايه ،خون مي خواست
مپرسيد چرا ، گوش كنيد مردم
علتش اين بود ... علتش اين است
و اين نه تنها مربوط به هند و چين است
بلكه از خانه هاي بي نام ، تا سفره هاي بي شام
از شكستگي سر جوبه ي دار خون آلود ، تا كنج زندان
از ديروز مرده ،تا امروز خونين
تا فرداي خندان
از آسياي رميده ، تا افريقاي اسير
حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
زنجير به زنجير
بر پا مي شود توفان زندگي
توفان زندگي ، كينه ور و خشمگين
بر پا مي شود
پاره مي كند ، زنجير بندگي
تا انسان ستمكش ، بشكند
بشكافد از هم ، سينه ي تابوت
خراب كند يكسره ، دنياي كهن را ، بر سر قبرستان
قبرستان فقر ، قبرستان پول
و بندگي استعمار ، بيش از اين ديگر
نكند قبول ! نكند قبول
مي لرزد آسمان ... مي ترسد آسمان
و زمان ... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلوده ي زمان ، تندتر مي شود تند تر دم به دم
و روز آزادي انسان ستمكش
نزديكتر مي شود قدم به قدم
mozhgan
04-09-2011, 06:27 AM
آهنگي در سكوت
بپيچ اي تازيانه ! خرد كن ، بشكن ستون استخوانم را
به تاريكي تبه كن ، سايه ي ظلمت
بسوزان ميله هاي آتش بيداد اين دوران پر محنت
فروغ شب فروز ديدگانم را
لگدمال ستم كن ، خوار كن ، نابود كن
در تيره چال مرگ دهشتزا
اميد ناله سوز نغمه خوانم را
به تير آشياسوز اجانب تار كن ، پاشيده كن از هم
پريشان كن ، بسوزان ، در به در كن آشيانم را
بخون آغشته كن ، سرگشته كن در بيكران اين شب تاريك وحشتزا
ستمكش روح آسيمه ، سر افسرده جانم را
به درياي فلاكت غرق كن ، آواره كن ، ديوانه ي وحشي
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
كشتي امواج كوب آرزوي بيكرانم را با وجود اين همه زجر و شقاوتهاي بنيان كن
كه مي سوزاند اينسان استخوان هاي من و هم ميهنانم را
طنين افكن سرود فتح بيچون و چراي كاررا
سر مي دهم پيگير و بي پروا ! و در فرداي انساي
بر اوج قدرت انسان زحمتكش
به دست پينه بسته ، ميفزارم پرچم پرافتخار آرمانم را
mozhgan
04-09-2011, 06:29 AM
وداع تلخ
برو ای دوست برو
برو ای دختر پالان محبت بر دوش!
دیده بر دیده من مفکن و نازم مفروش
من دگر سرو...سیر!
به خدا اسیرم از این عشق دو پهلوی تو پست!
تف بر آن دامن پستی که تو را پروردست!
کم بگو ، جاه تو کو ؟! مال تو کو ؟! برده ی زر!
کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر!
گرا طلا نیست مرا ، تخم طلا! ... مردم من
زاده رنجم و پرورده دامان شرف
آتش سینه ی صد ها تن دلسردم!
دل من چون دل تو صحنه ی دلقک ها نیست!
دیده ی مسخره ی خنده چشمک ها نیست!
دل من مامن صد شور و بسی فریاد است
ضربانش: جرس قافله زنده دلان
طپش طبل ستم کوب ستم کوفتگان
چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان
تک تک ساعت ، پایان شب بیداد است!
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست؟
شعله ی آتش شیرین شکن فرهاد است!
حیف از این قلب از این قلب طرب پرور درد
که به فرمان تو ، تسلیم تو جانی کردم!
حیف از آن عمر که با سوز و شراری جانسوز
پایمال هوسی هرزه و آنی کردم
در عوض با من شوریده چه کردی نامرد!
دل به من دادی؟ نیست؟
صحبت از دل مکن این لانه ی شهوت دل نیست
دل سپردن اگر این است ! که این مشکل نیست!
هان! بگیر این دلت از سینه فکندیم به در
ببرش دور ... ببر !
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر!!
mozhgan
04-09-2011, 06:29 AM
نه... من دیگر نمی خندم
نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
شما ،کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی
بفرمان خدایان طلا ، تخم فساد و یأس می کارید ؟
شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
قسم : بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
پای می کوبید و می رقصید
لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
می بینم که می لرزید و می ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و سکت و فانی
خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش ،در بندم
ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم
mozhgan
04-09-2011, 06:30 AM
خاطرات گذشته ...
تا بدانند سرنوشتش را
درچه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشته اش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد ...
عجبا ! دید که در کلبه نگون بختش
- حتی برای نمونه –
یک مداد هم ندارد !
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه ، یک میلیون مداد به سرقت برد !
وتمامی یک میلیون مداد را تراشید ،
چرا که می خواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه ، بنگارد...
چرا که نمیخواست خاطرات گذشته را
ناتمام ، بگذارد ...
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز بنوشتن کرد...
« خاطرات گذشته » اش در یک جمله پایان یافت :
وآن جمله این بود :
تمامی عمرم را ، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
....وسرنوشت سازان
سرنوشت او را
- با مایه گرفتن از سرگذشت او-
بر پایه ( هــــدر) نهادند ...
mozhgan
04-09-2011, 06:31 AM
حدود جواني
از شمال محدود است ، به آينده اي كه نيست
به اضافه ي غم پيري و سايه ي مخوف ممات
از جنوب به گذشته ي پوچي پر از خاطرات تلخ
گاهي اوقات شيرين
مشرق ، طلوع آفتاب عشق ، صلح با مرگ
شروع جنگ حيات
مغرب ، فرسنگها از حيات دور ، آغوش تنگ گور
غروب عشق ديرين
اين چه حدوديست ! آيا شنيده اي و ميداني ؟
حدود دنياي متزلزلي است موسوم به : جواني
mozhgan
04-09-2011, 06:32 AM
آرامگاه عشق
شب سیاه ، همانسان که مرگ هست
قلب امید در بدرومات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد
آن شب ،رمید قلب من ، از سینه و فتاد
زار و علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
در بیکران دور
افتاده بود ،سکت و خاموش ، روی کور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار
گفتم که ای تو را به خدا ،سایبان پیر
با من بگو ، بگو ! که خفته در این گور مرگبار ؟
کز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت ؟
پیر خمیده پشت ؟
جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟
یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت
چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست
فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود
آرامگاه عشق
mozhgan
04-09-2011, 06:34 AM
درد ! ...
من اگر ديوانه ام
با زندگي ، بيگانه ام ...
مستم اگر ، يا گيج و سرگردان و مدهوشم !
اگر بيصاحب و بي چيز و ناراحت :
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم !
اگر فرياد منطق هيچ تاثيري ندارد :
در دل تاريك و گنگ و لال و صاحب مرده ي گوشم
بمرگ مادرم : مردم ،
شما اي مردم عادي :
كه من احساس انساني خود را
بر سرشك ساده ي رنج فلاكت بارتان ،
بي شبهه مديونم
ميان موج وحشتناكي از بيداد اين دنيا
در اعماق دل آغشته باخونم :
هزاران درد دارم ! ...
درد دارم ...
mozhgan
04-09-2011, 06:34 AM
سرگذشت من ، سرگذشتي بود كه اشتباها از{ سر }من{ گذشته} بود......
و سرنوشت من ، سرنوشتي مبهم بود ، كه آن كسي كه جاي كاغذ را بلد نيست وبر سرما چيز مي نويسد !
اشتباها بر{ سر} من {نوشته } بود ....
ومن در سر نوشت خود ، سرگذشت خيلي از انسانها را ديدم....
و از سرگذشت خود ، درباره خيلي از سرنوشتها ، خيلي چيزها شنيدم ...
واز همه اينها و از همه آنها .........
آه ......فرياد ، باور كنيد انسانها ! ..خيلي چيزها فهميدم !...
فهميدم كه در همه ، هر جا كه زندگي مردم بر مدار پول مي چرخد،
بايد خر بود و خر پرست !...بايد فاحشه بود و پرچم ****ي در دست ،
بايد تو سري خورد ومرد !.. و تو سري زده ، نشست !...
بايد نمك خورد و با كمال بيمروتي نمكدان شكست ،
بايد از راست نوشت و از چپ خواند!
از عقب نشست ، واز جلو راند !
و سرنوشتها و سرگذشتها ، سرنوشتها در قالب سرگذشتها ، و سر گذشتها در تابوت سر نوشتها ، به من ياد دادند:
كه هركس اينچنين نبود ، اگر چه خيال ميكرد كه هست !
و اگر چه واقعا بود ، ولي پاي در گل رسوايي ، از كار افتاد و فروماند
و من از پا افتادم وماندم...........
mozhgan
04-09-2011, 06:35 AM
غریب
هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت
گورستان ... قلب من شد
mozhgan
04-09-2011, 06:36 AM
احتیاج
گفتم : بگو به من ، ای فاحشه ! که داد به باد
شرافت و غرور تو را ؟ ناله از دلش سر داد
کای احتیاج زاده ی زر ، مادر فساد
لعنت به روح مادر معروفه ی تو باد
mozhgan
04-09-2011, 06:36 AM
خدا
یک روز که مرده بودم اندر خود زیست
گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟
گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست
mozhgan
04-09-2011, 06:36 AM
شراب آب
گفتم : که چیست فرق میان شراب و آب
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
گفتا : که آب خنده ی عشق است درسرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب
mozhgan
04-09-2011, 06:37 AM
سرشک بخت
دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من
mozhgan
04-09-2011, 06:37 AM
سکوت
گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،دردی خاموش
فریاد زمان ،رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ، مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد نکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز اید پیش
mozhgan
04-09-2011, 06:38 AM
هست و نیست
از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست
بیزارم و دلشکسته ،ازهر چه که هست
من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست
در حسرت هست پشت من پاک شکست
mozhgan
04-09-2011, 06:39 AM
برای مردن
تا روح بشر به چنگ زر ، زندانیست
شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است
جان از ته دل ، طالب مرگ است ... دریغ
درهیچ کجا برای مردن جا نیست ؟
mozhgan
04-09-2011, 06:39 AM
باران
ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، ای دختر نازم بروی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مویم شکسته صفحه ی رویم
خدایا ! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه
mozhgan
04-09-2011, 06:42 AM
نام شب
من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟
mozhgan
04-09-2011, 06:42 AM
آثار شب زفاف
من زاده ی شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق ، کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی است پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
mozhgan
04-09-2011, 06:44 AM
شیشه و سنگ
او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوش تنگ
لرزید دلش ، شکست و نالید که : آخ
ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ ؟
mozhgan
04-09-2011, 06:45 AM
پریشانی
از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذرد ازسرم ، پریشانی من
نقش کف دست ! محو شد ، ریخت به هم
شد چین و شکن ، به روی پیشانی من
mozhgan
04-09-2011, 06:45 AM
زبان سکوت
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو
mozhgan
04-09-2011, 06:46 AM
شکوه ی ناتمام
ای آسمان ! باور مکن ، کاین پیکره محزون منم
من نیستم ! من نیستم
رفت عمر من ، از دست من
این عمر مست و پست من
یک عمر با بخت بدش بگریستم ، بگریستم
لیک عمر پای اندرگلم
باری نپسرید از دلم
من چیستم ؟ من کیستم
mozhgan
04-09-2011, 06:46 AM
اشک عجز : قاتل عشق
آمد ، به طعنه کرد سلامی و گفت : مرد
گفتم : که ؟ گفت : آنکه دلت را به من سپرد
وانگه گشود سینه و دیدم که اشک عجز
تابوت عشق من ، به کف نور ، می سپرد
mozhgan
04-09-2011, 06:46 AM
ناز
گفتم که ای غزال ! چرا ناز می کنی ؟
هر دم نوای مختلفی ساز می کنی ؟
گفتا : به درب خانه ات از کس نکوفت مشت
رودی سکوت محض تو در باز می کنی ؟
mozhgan
04-09-2011, 06:47 AM
بر سنگ مزار
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
mozhgan
04-09-2011, 06:47 AM
گل سرخ و گل زرد
گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟
گفت : نه باور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی خواهم
پس از آنکه کام از من گرفتی ، برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی
به خود هموار کنی
mozhgan
04-09-2011, 06:48 AM
سوز و ساز
یک بحر ... سرشک بودم و عمری سوز
افسرده و پیر می شدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز
mozhgan
04-09-2011, 06:48 AM
سرشک
پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟
نالید و گفت : سر ز کجا "چشمه" از کجاست ؟
لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق
هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست
mozhgan
04-09-2011, 06:49 AM
خداوندا
خداوند!
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت !
خداوند!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمه ی نانی
غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوند
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوند
اگر در ظهرگرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی
واعصا بت برای سکه ای این سو و آن سودر روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت ر!
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را چنین غوغا نمی کردی
دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد0
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نا مرادی های دل باشد
خدایا گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!
شما ای مولیانی که می گویید خدا هست و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!
بگویید تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید
چرا او این چنین کور و کر و لال است
و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا در پرده می گویم
خدا هرگز نمی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
مرا ********** گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است0
خدا پوچ است0
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه می گیرد
من اما سرد و خاموشم!
من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی !!!
عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
خداوند
اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه؟!
چرا من روسیه باشم؟
چرا غلاده ی تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوند
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی
کردولی من با دو چشم خویشتن دیدم پدر با نورسته خویش گرم میگیرد برادر شبانگاهان مستانه از
آغوش خواهر کام میگیرد نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد قدم ها در بستر فحشا
می لغزد
پس...قولت!
اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم !
mozhgan
04-09-2011, 06:50 AM
تکیه بر جای خدا
شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم
خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم
میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین
هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم
نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم
نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم
سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم
چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم
زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.