R A H A
04-07-2011, 01:05 AM
پلنگ روي تخته سنگي موجدار و سخت، قامت راست کرده بود و با آروارههاي تيز و شکافندهاش گويي هواي دودآلود و باروتزده را ميدريد. شيار باريک و ناپيداي کوهپايه مأمن بيهول و هراسي بود براي آنانکه ميخواستند تن را از هلاکت به امنيت و آسايش بسپارند و دمي بياسايند.
سرباز به تنه يخزده سپيدار بلند يله داد و بخار نفس خستهاش را آرام آرام بيرون فرستاد. احساس کرد ديگر خسخس سينهاش را نميشنود و آن درد سنگين انقباضي ريهها، خود را نشان نميدهد. گوشهايش از سرما تير ميکشيدند و درد تا پس سرش غوص برميداشت. دستکشهاي بافتنياش را درآورد و گوشهايش را با کف دست پوشانيد. ابتدا بهصورت دوراني و بعد کمي تندتر آنها را ماليد. همراه با اين حرکت احساس گزش و سوزشي عميق جانش را چنگ زد. صدايي شايد. يک لحظه خشک ماند مثل چوب يا سنگ يا چيزي شبيه خود محيط. حرکت نداشت (پرنده) جاري نبود (رود). صدا هم نداشت. سعي کرد با چشمها و گوشهاي نيمهجانش مسير صداهاي احتمالي را شناسايي کند.
تماس دو شيئ نامفهوم مثل پرواز يک پرنده در مهايي سنگين ( بال و قطرات ريز ميعان) يا صيقل سطحي نامريي بر کناره کهربا يا ململي باريک و آنقدر نرم، آزارش ميداد.
در گرگوميش هوا همه چيز رنگ ميباخت. چشمهاي پلنگ نارنجي غروب را به خود گرفته بود و يک حس نويددهنده گسآلود مثل تولد کودکي بيمادر را در خود پنهان ميساخت. سوز سردي وزيدن گرفت و بر پوست شکم و يال و ريش کم پشتش لغزيد.
سرباز با احتياط حفره پهلويش را کاويد. گرمي و لزجي خوشايندي در سرانگشتانش احساس کرد. با انگشت سبابهاش محل زخم را بيشتر لمس کرد. ميخواست بازي انگشت و حفره را با حس بساوايي کرختش به تصوير بکشد؛ نرمي گوشتهاي سوخته و لهيده را.
کلاشينکف را روي ضامن گذاشت و لوله را به سمت نامعلومي نشانه رفت. ميخواست اينبار خالق اثر خودش باشد؛ تصوير چکاندن ماشه و تجمع هواي متراکم و سوزاننده اطراف لوله و نعره ناشناسي در دل تاريکي و سکوت دهشتبار يک شب سربي.
چينش اين تصاوير هراسش را زخم ميزد. دست به جيب پهلوي اوِرَش برد. دختر ريزنقش و ربايندهايي نيمهعريان بر تختي آرميده بود و گويي در خواب ميخنديد. سرباز عکس را نزديکتر گرفت تا خيال تکراري دختر کمي سرشارش کند از لذت – چشمها اما فقط به سايهها عادت داشتند.
پوزه پلنگ در تاريکي جنبيد و پرههاي پرتراوش بينياش با ولع تکان خورد چندبار مثل ماهي خاکستري رودخانه که بر تختهسنگي ميجهد و هواي مرگبار را در آبششهايش فرو ميبرد.
ذرات وهمآلود احتياط مثل يک شريان بريده به حوالي راه ميجست.
عطر موها و رايحه تن دختر هنوز سرباز را سر کيف ميآورد. شايد دختر بايد از جايش بلند ميشد و نزديکتر ميآمد يا همانجا روي تخت مينشست و با ساتن آبي روتختي و يا بهتر از آن با تورهاي سفيد پايين دامنش بازي ميکرد و ريز ميخنديد؛ سرباز هم با فاصله و ژستي معين روي صندلي مينشست و چايش را همميزد و گهگاه از خجالت به بخار نرم و سبک روي فنجان چشم ميدوخت بعد يکي از آن دو سر صحبت را باز ميکرد (مثلاً سرباز) و ديگري به خود جرأت ميداد و جلو ميآمد و کمي هوسآلود و جنباننده خيره ميشد به چشمهاي آنيکي و کمکم هر دو در هم ميتنيدند و فرو ميغلتيدند و...
حرکتي خفيف سرباز را به خود آورد. چشمها را دراند تا بهتر ببيند، صداها يک دست و تکراري بودند. به نظرش جايي شنيده بود (فرمانده گفته بود) به همهچيز و همهکس بايد مشکوک بود. گاه حرکت ساده و بياهميتي ميتواند نشانهايي از وقوع يک فاجعه باشد.
پلنگ اما هوشيار بود. بوي فلز و سايش انگشت را در پس تاريکي احساس ميکرد.
سرباز به صدا گوش داد. اگر بود. آخرين بند انگشت سبابهاش روي تن سرد ماشه آرام گرفت. گوشهاي کبود و کرختش را تيز کرد تا همان خش کشنده را شناسايي کند. هراس در او ميدويد و نفسش را بند ميآورد. هر بار که احتمال جنبش يا صداي خفيفي را در اطراف ميداد حفره هم فرياد ميکشيد. کوچکترين حرکت ولو حرکت چشمها با درد پهلو همراه بود. يادش آمد در کتابي خوانده: سرباز سرنيزه آتشين را در کتف خود فرو برده و مرمي بيپدر را بيرون کشيده ...
آتش اميد مي داد، گرمش ميکرد و خاطرش را آسوده ميساخت (مثل دختر) آتش اما ممکن نبود و سرنيزه...
انگار ساعتي پيش در يک درگيري تنبهتن گلو و ران سرباز ديگري را دريده و در سينه سوم سرباز دشمن جا مانده بود (سرنيزه همدم خوبي برايش بود سکه اقبالش را سوراخ ميکرد، يادگاريهايش را برتن سخت اشياء حک ميکرد و تنديس شبه پلنگش را ميتراشيد).
آنها (سربازان دشمن) هم خوب ميجنگيدند و سخت جان ميدادند يا... (هرگز تسليم نميشدند). با نعره و حرکت دست فرمانده، همه از سنگرها و کانالها بيرون زده بودند و به هر کس که فقط لباسش با آنها متفاوت بود بيرحمانه در همآميخته بودند...
و سرما از منافذ پوتينها تو آمده بود و خود را بالا ميکشيد. سفيدي ابرها و کبودي سرخ فام آسمان در هم تنيده بود و سايهها را پررنگتر ميساخت.
پلنگ دهندرهايي کرد و پوزه کشيدهاش را خيساند. بخار گرم و ذرات بزاق، روح سرکش و طبيعت ناآرامش را آکند. بيهيچ صدايي در جايش قد کشيد و کسالت انتظار را از خودش راند. نيروي تازهايي در رگ و پي و عضلات در هم تنيدهاش هويدا شد. چست و چالاکتر از هميشه به نظر ميرسيد و ظاهرش هيبت حين حمله را در ذهن تداعي ميکرد.
سرباز کمي پايين سريده بود و انگار پشتش را بر تنه درخت دوخته باشند سايه قوز داري به چشم ميآمد. دستش را آرام به زمين تکيه داد و کمي خود را بالا کشيد. از صداي خشخش برگهاي خشکيده که مابين انگشتهايش بازي ميکردند و کف دستش را قلقلک ميدادند خوشش آمد. احساس کرد دارد گرم ميشود. برگها مثل انگشتان کشيده و سفيد دختر کيفورش ميکردند. دختر با موهاي تافته و با لبخندهاي نمکين و لوندي حرکاتش باز هم به او نزديک شده بود و انگشتان نرم و هوس انگيزش را در پنجه پولادين سرباز گره داده بود و...
سرباز گرم گرم شده بود خون به چهرهاش دويده بود و برش نرم و داغ سيمي فلزي حنجرهاش را رگبهرگ ميبريد و جلو ميرفت. پاشنههاي پوتين خاک نمور را تند تند عقب ميراند و انگشتان بيرمق آخرين تقلا را براي چکاندن ماشه از خود نشان ميدادند.
لحظاتي بعد بلورهاي سبک و خط خطي برف، سايه سرباز با گلوي نيم بريده و رقص بازيگوشانه دختر را ميپوشاند.
سايه پلنگ اما نبود.
سرباز به تنه يخزده سپيدار بلند يله داد و بخار نفس خستهاش را آرام آرام بيرون فرستاد. احساس کرد ديگر خسخس سينهاش را نميشنود و آن درد سنگين انقباضي ريهها، خود را نشان نميدهد. گوشهايش از سرما تير ميکشيدند و درد تا پس سرش غوص برميداشت. دستکشهاي بافتنياش را درآورد و گوشهايش را با کف دست پوشانيد. ابتدا بهصورت دوراني و بعد کمي تندتر آنها را ماليد. همراه با اين حرکت احساس گزش و سوزشي عميق جانش را چنگ زد. صدايي شايد. يک لحظه خشک ماند مثل چوب يا سنگ يا چيزي شبيه خود محيط. حرکت نداشت (پرنده) جاري نبود (رود). صدا هم نداشت. سعي کرد با چشمها و گوشهاي نيمهجانش مسير صداهاي احتمالي را شناسايي کند.
تماس دو شيئ نامفهوم مثل پرواز يک پرنده در مهايي سنگين ( بال و قطرات ريز ميعان) يا صيقل سطحي نامريي بر کناره کهربا يا ململي باريک و آنقدر نرم، آزارش ميداد.
در گرگوميش هوا همه چيز رنگ ميباخت. چشمهاي پلنگ نارنجي غروب را به خود گرفته بود و يک حس نويددهنده گسآلود مثل تولد کودکي بيمادر را در خود پنهان ميساخت. سوز سردي وزيدن گرفت و بر پوست شکم و يال و ريش کم پشتش لغزيد.
سرباز با احتياط حفره پهلويش را کاويد. گرمي و لزجي خوشايندي در سرانگشتانش احساس کرد. با انگشت سبابهاش محل زخم را بيشتر لمس کرد. ميخواست بازي انگشت و حفره را با حس بساوايي کرختش به تصوير بکشد؛ نرمي گوشتهاي سوخته و لهيده را.
کلاشينکف را روي ضامن گذاشت و لوله را به سمت نامعلومي نشانه رفت. ميخواست اينبار خالق اثر خودش باشد؛ تصوير چکاندن ماشه و تجمع هواي متراکم و سوزاننده اطراف لوله و نعره ناشناسي در دل تاريکي و سکوت دهشتبار يک شب سربي.
چينش اين تصاوير هراسش را زخم ميزد. دست به جيب پهلوي اوِرَش برد. دختر ريزنقش و ربايندهايي نيمهعريان بر تختي آرميده بود و گويي در خواب ميخنديد. سرباز عکس را نزديکتر گرفت تا خيال تکراري دختر کمي سرشارش کند از لذت – چشمها اما فقط به سايهها عادت داشتند.
پوزه پلنگ در تاريکي جنبيد و پرههاي پرتراوش بينياش با ولع تکان خورد چندبار مثل ماهي خاکستري رودخانه که بر تختهسنگي ميجهد و هواي مرگبار را در آبششهايش فرو ميبرد.
ذرات وهمآلود احتياط مثل يک شريان بريده به حوالي راه ميجست.
عطر موها و رايحه تن دختر هنوز سرباز را سر کيف ميآورد. شايد دختر بايد از جايش بلند ميشد و نزديکتر ميآمد يا همانجا روي تخت مينشست و با ساتن آبي روتختي و يا بهتر از آن با تورهاي سفيد پايين دامنش بازي ميکرد و ريز ميخنديد؛ سرباز هم با فاصله و ژستي معين روي صندلي مينشست و چايش را همميزد و گهگاه از خجالت به بخار نرم و سبک روي فنجان چشم ميدوخت بعد يکي از آن دو سر صحبت را باز ميکرد (مثلاً سرباز) و ديگري به خود جرأت ميداد و جلو ميآمد و کمي هوسآلود و جنباننده خيره ميشد به چشمهاي آنيکي و کمکم هر دو در هم ميتنيدند و فرو ميغلتيدند و...
حرکتي خفيف سرباز را به خود آورد. چشمها را دراند تا بهتر ببيند، صداها يک دست و تکراري بودند. به نظرش جايي شنيده بود (فرمانده گفته بود) به همهچيز و همهکس بايد مشکوک بود. گاه حرکت ساده و بياهميتي ميتواند نشانهايي از وقوع يک فاجعه باشد.
پلنگ اما هوشيار بود. بوي فلز و سايش انگشت را در پس تاريکي احساس ميکرد.
سرباز به صدا گوش داد. اگر بود. آخرين بند انگشت سبابهاش روي تن سرد ماشه آرام گرفت. گوشهاي کبود و کرختش را تيز کرد تا همان خش کشنده را شناسايي کند. هراس در او ميدويد و نفسش را بند ميآورد. هر بار که احتمال جنبش يا صداي خفيفي را در اطراف ميداد حفره هم فرياد ميکشيد. کوچکترين حرکت ولو حرکت چشمها با درد پهلو همراه بود. يادش آمد در کتابي خوانده: سرباز سرنيزه آتشين را در کتف خود فرو برده و مرمي بيپدر را بيرون کشيده ...
آتش اميد مي داد، گرمش ميکرد و خاطرش را آسوده ميساخت (مثل دختر) آتش اما ممکن نبود و سرنيزه...
انگار ساعتي پيش در يک درگيري تنبهتن گلو و ران سرباز ديگري را دريده و در سينه سوم سرباز دشمن جا مانده بود (سرنيزه همدم خوبي برايش بود سکه اقبالش را سوراخ ميکرد، يادگاريهايش را برتن سخت اشياء حک ميکرد و تنديس شبه پلنگش را ميتراشيد).
آنها (سربازان دشمن) هم خوب ميجنگيدند و سخت جان ميدادند يا... (هرگز تسليم نميشدند). با نعره و حرکت دست فرمانده، همه از سنگرها و کانالها بيرون زده بودند و به هر کس که فقط لباسش با آنها متفاوت بود بيرحمانه در همآميخته بودند...
و سرما از منافذ پوتينها تو آمده بود و خود را بالا ميکشيد. سفيدي ابرها و کبودي سرخ فام آسمان در هم تنيده بود و سايهها را پررنگتر ميساخت.
پلنگ دهندرهايي کرد و پوزه کشيدهاش را خيساند. بخار گرم و ذرات بزاق، روح سرکش و طبيعت ناآرامش را آکند. بيهيچ صدايي در جايش قد کشيد و کسالت انتظار را از خودش راند. نيروي تازهايي در رگ و پي و عضلات در هم تنيدهاش هويدا شد. چست و چالاکتر از هميشه به نظر ميرسيد و ظاهرش هيبت حين حمله را در ذهن تداعي ميکرد.
سرباز کمي پايين سريده بود و انگار پشتش را بر تنه درخت دوخته باشند سايه قوز داري به چشم ميآمد. دستش را آرام به زمين تکيه داد و کمي خود را بالا کشيد. از صداي خشخش برگهاي خشکيده که مابين انگشتهايش بازي ميکردند و کف دستش را قلقلک ميدادند خوشش آمد. احساس کرد دارد گرم ميشود. برگها مثل انگشتان کشيده و سفيد دختر کيفورش ميکردند. دختر با موهاي تافته و با لبخندهاي نمکين و لوندي حرکاتش باز هم به او نزديک شده بود و انگشتان نرم و هوس انگيزش را در پنجه پولادين سرباز گره داده بود و...
سرباز گرم گرم شده بود خون به چهرهاش دويده بود و برش نرم و داغ سيمي فلزي حنجرهاش را رگبهرگ ميبريد و جلو ميرفت. پاشنههاي پوتين خاک نمور را تند تند عقب ميراند و انگشتان بيرمق آخرين تقلا را براي چکاندن ماشه از خود نشان ميدادند.
لحظاتي بعد بلورهاي سبک و خط خطي برف، سايه سرباز با گلوي نيم بريده و رقص بازيگوشانه دختر را ميپوشاند.
سايه پلنگ اما نبود.