R A H A
04-07-2011, 01:02 AM
دندانم درد ميکند، اما به روي خودم نميآورم. پروانه هرچه مي گويد برو دکتر، گوش نميکنم، تا اينکه دردش آنقدر شديد ميشود که ديگر نميتوانم تحمل کنم و تصميم ميگيرم بروم دکتر؛ آنجا که پروانه ميگويد.
پروانه ميگويد:«مطبش خيلي شلوغه از يک ماه جلوتر بايد وقت گرفت.» وسانازميگويد:«بابا احتياجي نداره، کافيه چشمهاي براق سياهش رو درشت کنه و بعد هم يکي از اون لبخندهاي مخصوصش بزنه، همه چيز درست ميشه، مگه نه مامان؟»چشم غره اي به ساناز ميروم که معنِِِياش را ميفهمد و سکوت ميکند. درد امانم را بريده است و اصلاً حوصلة شوخي ندارم. پروانه ميگويد:«نه عزيزم صحبت اينها نيست. بابات يه جادويي بلده که بهش ميگن مهره مار، با همون تونست منو خام کنه.» ومن بي حوصله و کلافه از درد فقط گوش ميدهم و به سختي لبخند ميزنم.
فردا بعد از کار، سراغ دکتري که پروانه گفته بود، مي روم. در اتاق انتظار چند بيمار نشستهاند و من دست بر صورت ميمانم که چهکار کنم. پرستاري از اتاق پزشک خارج ميشود و با ديدن من لحظهاي مکث ميکند؛ طوري که احساس ميکنم مرا ميشناسد. ميخندد وتعارف ميکند که بنشينم. به اطراف نگاه ميکنم، چون جاي مناسبي براي نشستن نميبينم، کناري ميايستم. پرستار صندلي پشت ميزش را براي من ميآورد تا بنشينم، من هم مينشينم و بعد فکر ميکنم که بيماران ديگر چپ چپ نگاهم ميکنند.
چهرة ساناز را به ياد ميآورم:«باباي جوون داشتن هم گاهي باعث دردسره؛ امروز اومدن جلومونو گرفتن که شما چه نسبتي با هم دارين؟! داشتم از خنده منفجر ميشدم، اما با ديدن قيافة بابا که سرخ شده بود خفه شدم.»
چند روز بعد از آن پروانه جوش آورده بود که:«اومدن ميگن ساناز را با مردي دست در دست هم در حال قدم زدن ديدهايم. دخترت را کي نامزد کردهاي که ما خبر نداريم! آخه اون که هنوز پانزده سال بيشتر نداره، حالا چه عجلهاي داري!»
پرستار مرا صدا ميکند و بعد با هم به داخل مطب ميرويم. دکتر جواني پشت ميز نشسته، فکر ميکنم يعني اين همان دکتري است که پروانه تعريفش را ميکرد؟ اين که خيلي جوان است. دکتر با ديدن من ميايستد وبا لبخندي به صندلي کنار ميزش اشاره ميکند. احساس ميکنم نگاهش روي صورتم سنگيني ميکند. دکتر از پرستار ميخواهد فرم بيماران را بياورد و پر کند. پرستار بعد از لحظهاي بر ميگردد. سوالاتي ميکند ومن هم جواب ميدهم وبعد با دکتر به اتاق معاينه مي رويم و روي صندلي مينشينم. آرزوي پروانه و من اين است که يک روز ساناز را در لباس سفيد پزشکي ببينيم. يک آن تا مغز استخوانم تير ميکشد دکترميگويد:«فعلاً مسکن ميدهم، فردا که دردتان آرام گرفت بياييد.» بعد ميپرسد:«چرا زودتر اقدام نکردهايد؟» و من ميگويم به دليل مشغلة زياد فرصت نشده است. و دکتر سوالهاي ديگري ميکند که من فکر ميکنم بايد بگويم مدير عامل شرکت بزرگي هستم که اول ويزيتورش بودم؛ والبته نميگويم که پدر زنم رييسم بوده است. دکتر ميگويد:«عجيب نيست که توانستهايد اينقدر موفق بشويد؟! راستي شما از قدرت راسپوتين چيزي شنيدهايد؟!» بعد هم ميگويد:«فردا يادتان نرود.»
بيرون رگبار شديدي ميبارد، تا به ماشين برسم سر و لباسم خيس شده است. هنوز راه نيفتادهام که ضربهاي به شيشة ماشين ميخورد. پرستار مطب است. بدون اينکه حرفي بزنم يا اشارهاي بکنم، سوار ميشود و ميگويد: «خيلي ميبخشيد. تو اين بارون لعنتي اصلاً ماشين پيدا نميشه. منزلمون زياد دور نيست.» فکر ميکنم بگويم که خوب آژانس بگيريد خانم! که ميخندد و از دندانم ميپرسد. از نحوة معالجة دندان و خاصيت دندان سالم و چگونگي حفظ و نگهداري آن ميگويد و من ديگر گوش نميکنم؛ چون دارم به ليست خريدي که پروانه داده است فکر مي کنم. در ضمن ساناز را هم بايد از کلاس زبان ميآوردم. ميدانم امشب مادر و دختر به حسابم ميرسند. پرستار که پياده ميشود، براي لحظهاي احساس ميکنم گم شدهام، که زياد طول نميکشد. دور ميزنم تا به سراغ ساناز بروم، به ساعتم نگاه مي کنم، دير شده؛ حتماً ساناز تا حالا به خانه رسيده است. قيد خريد را ميزنم و به خانه مي روم. دارند شام ميخوردند. پروانه با ديدن من شام خوردن را قطع ميکند و سراپايم را ورانداز ميکند. ساناز هم، با شيطنت هميشگي، ميگويد:«ميشه بفرمايين تا حالا کجا بودين که نه دنبال من اومدين و نه خريد کردهاين؟ توخونه از مهره مار خبري نيست ها.» و يعد مي خندد. پروانه ميگويد:«به جاي اين بلبل زبونيها برو براي پدرت لباس خشک بيار، تاسرما نخوره.» ساناز در حال رفتن مرا بغل ميکند و ميگويد:«خوب باباي عزيزم من حرفمو پس ميگيرم. حالا بايد بگين کجا بودين.» و من به دندانم اشاره ميکنم.
فردا طبق وقتي که دارم به مطب ميروم. پرستار با همان رفتار آشنا ميخندد. منتظر نوبتم ميمانم. در مطب باز ميشود و دکتر اشاره ميکند که داخل شوم. به اتاق پزشک مي روم و روي صندلي مي نشينم دکترهمانطور که با دندانم مشغول است ميگويد، پدرش که دکتر است هميشه آرزو داشته حداقل يکي از بچهها راهش را ادامه بدهد. بين چهار دخترش تنها او، که دختر بزرگ است، دکتر شده است، اما هنوز احساس ميکند يکي از آرزوهاي پدرش را بر آورده نکرده است، و آن هم ازدواج با مردي است که مهربان و با شخصيت باشد و شغل خوب و آبرومندي داشته باشد. دارم فکر ميکنم يعني يک روز ميشود ساناز را در لباس سفيد پزشکي ببينم؟ بعد از خودم ميپرسم نظر من راجع به همسر ساناز چيه؟ و فکر مي کنم من و ساناز دوستان خوبي هستيم اما تا حالا در اين مورد حرفي نزدهايم. بعد به خودم ميگويم:«بايد حتماً با او حرف بزنم. بد نيست بداند ما در همه موارد حواسمان جمع است.» دکتر وقتي کارش را تمام کرده و من اصلاً نفهميدهام.
ميگويد:«مثل اينکه حرفهاي من شما را به فکر انداخته.» بعد هم ميگويد که کار دندانم جلسه بعد تمام ميشود. بعد هم زنگ را ميزند وبه پرستارميگويد:« بيماران را بفرست بروند؛ کاري برايم پيش آمده نميتوانم ببينمشان.» و ضمن اين که سفارش مي کند با طرف پر کردهام غذا نجوم و ازم ميخواهد تا او را به مطب پدرش برسانم. ميرسانمش و او ميگويد که بروم بالا و با پدرش آشنا شوم.
-در فرصت آتي خدمتشان مي رسم. بايد بروم، خانوادهام نگران ميشوند.
دکتر دلخور ميشود و من احساس ميکنم اين مهره مار هم شوخي شوخي دارد کار دستم ميدهد . بعد از آشنايي با پدر دکتر و خوردن شام، باز هم فرصتي براي خريد نميماند. به خانه که ميرسم اثري از پروانه و ساناز نيست. تنها يادداشت ساناز را روي يخچال پيدا ميکنم:«بابا جونم سلام، به اطلاع جنابعالي ميرسانم که ساناز عزيزت به همراه همسر عزيزترت رفتيم خونه مادر بزرگ شام خوري. زود بيا که مادرجون همون غذايي که دوست داري پخته. اگه دير کني مجبوري تموم ظرفها روبشوري. دردانهات ساناز»
دلم ميخواهد يک راست توي رختخواب بروم، اما با ديدن کلمه دردانه از لذت دلم غش ميرود و فکر ميکنم لااقل به ظرف شستن بايد برسم. بعد نمي فهمم کي به خانه مادر بزرگ ميرسم.
براي آخرين مرحله درمان دندانم به مطب دکتر ميروم، کمي زود رسيدهام. پرستار لبخند هميشگي را تحويلم ميدهد وبعد استکاني چاي برايم ميآورد. زير بمباران نگاه بيماران سرخ ميشوم. به چاي خيره شدهام که ساناز وارد ميشود، يکراست طرف من ميآيد. چايي را سرمي کشد و ميگويد:«پس شيرينيش کو؟»
-شما وقت گرفتهاين؟
ساناز دندانهايش را نشان ميدهد و ميگويد:«خدا نکنه، من سي و دو تا دندون سالم دارم و روزي چند بارهم مسواک ميزنم. صبح، ظهر، شب. پدرم وقت گرفتهان.»
پرستار چند بار ميگويد:« پدر!» و من فکر ميکنم او بايد حتماً امشب آژانس بگيرد و بعد منتظر نوبتمان ميشويم . ساناز حوصلهاش سررفته و مجلهها را به هم ميريزد. پرستار چپ چپ نگاه ميکند و ديگر اصلاً نميخندد. وقتي نوبت من ميشود ساناز همراهم ميآيد. دکتر با ديدن من لبخند ميزند و رو به ساناز ميگويد:«لطفاً باشين تا نوبتتون بشه.»
ساناز که مجذوب دکتر و وسايل اتاق شده است، نميشنود. فکر ميکنم بايد حتماً دخترم را معرفي کنم:« ايشان دخترم ساناز هستند.» خانم دکتر بايد روي صندلي بنشيند چون رنگش خيلي پريده است و بعد فکر ميکنم دکترها کارشان خيلي زياد است؛ بايد دخترم را تقويت کنم تا هرگز رنگش نپرد.»
پروانه ميگويد:«مطبش خيلي شلوغه از يک ماه جلوتر بايد وقت گرفت.» وسانازميگويد:«بابا احتياجي نداره، کافيه چشمهاي براق سياهش رو درشت کنه و بعد هم يکي از اون لبخندهاي مخصوصش بزنه، همه چيز درست ميشه، مگه نه مامان؟»چشم غره اي به ساناز ميروم که معنِِِياش را ميفهمد و سکوت ميکند. درد امانم را بريده است و اصلاً حوصلة شوخي ندارم. پروانه ميگويد:«نه عزيزم صحبت اينها نيست. بابات يه جادويي بلده که بهش ميگن مهره مار، با همون تونست منو خام کنه.» ومن بي حوصله و کلافه از درد فقط گوش ميدهم و به سختي لبخند ميزنم.
فردا بعد از کار، سراغ دکتري که پروانه گفته بود، مي روم. در اتاق انتظار چند بيمار نشستهاند و من دست بر صورت ميمانم که چهکار کنم. پرستاري از اتاق پزشک خارج ميشود و با ديدن من لحظهاي مکث ميکند؛ طوري که احساس ميکنم مرا ميشناسد. ميخندد وتعارف ميکند که بنشينم. به اطراف نگاه ميکنم، چون جاي مناسبي براي نشستن نميبينم، کناري ميايستم. پرستار صندلي پشت ميزش را براي من ميآورد تا بنشينم، من هم مينشينم و بعد فکر ميکنم که بيماران ديگر چپ چپ نگاهم ميکنند.
چهرة ساناز را به ياد ميآورم:«باباي جوون داشتن هم گاهي باعث دردسره؛ امروز اومدن جلومونو گرفتن که شما چه نسبتي با هم دارين؟! داشتم از خنده منفجر ميشدم، اما با ديدن قيافة بابا که سرخ شده بود خفه شدم.»
چند روز بعد از آن پروانه جوش آورده بود که:«اومدن ميگن ساناز را با مردي دست در دست هم در حال قدم زدن ديدهايم. دخترت را کي نامزد کردهاي که ما خبر نداريم! آخه اون که هنوز پانزده سال بيشتر نداره، حالا چه عجلهاي داري!»
پرستار مرا صدا ميکند و بعد با هم به داخل مطب ميرويم. دکتر جواني پشت ميز نشسته، فکر ميکنم يعني اين همان دکتري است که پروانه تعريفش را ميکرد؟ اين که خيلي جوان است. دکتر با ديدن من ميايستد وبا لبخندي به صندلي کنار ميزش اشاره ميکند. احساس ميکنم نگاهش روي صورتم سنگيني ميکند. دکتر از پرستار ميخواهد فرم بيماران را بياورد و پر کند. پرستار بعد از لحظهاي بر ميگردد. سوالاتي ميکند ومن هم جواب ميدهم وبعد با دکتر به اتاق معاينه مي رويم و روي صندلي مينشينم. آرزوي پروانه و من اين است که يک روز ساناز را در لباس سفيد پزشکي ببينيم. يک آن تا مغز استخوانم تير ميکشد دکترميگويد:«فعلاً مسکن ميدهم، فردا که دردتان آرام گرفت بياييد.» بعد ميپرسد:«چرا زودتر اقدام نکردهايد؟» و من ميگويم به دليل مشغلة زياد فرصت نشده است. و دکتر سوالهاي ديگري ميکند که من فکر ميکنم بايد بگويم مدير عامل شرکت بزرگي هستم که اول ويزيتورش بودم؛ والبته نميگويم که پدر زنم رييسم بوده است. دکتر ميگويد:«عجيب نيست که توانستهايد اينقدر موفق بشويد؟! راستي شما از قدرت راسپوتين چيزي شنيدهايد؟!» بعد هم ميگويد:«فردا يادتان نرود.»
بيرون رگبار شديدي ميبارد، تا به ماشين برسم سر و لباسم خيس شده است. هنوز راه نيفتادهام که ضربهاي به شيشة ماشين ميخورد. پرستار مطب است. بدون اينکه حرفي بزنم يا اشارهاي بکنم، سوار ميشود و ميگويد: «خيلي ميبخشيد. تو اين بارون لعنتي اصلاً ماشين پيدا نميشه. منزلمون زياد دور نيست.» فکر ميکنم بگويم که خوب آژانس بگيريد خانم! که ميخندد و از دندانم ميپرسد. از نحوة معالجة دندان و خاصيت دندان سالم و چگونگي حفظ و نگهداري آن ميگويد و من ديگر گوش نميکنم؛ چون دارم به ليست خريدي که پروانه داده است فکر مي کنم. در ضمن ساناز را هم بايد از کلاس زبان ميآوردم. ميدانم امشب مادر و دختر به حسابم ميرسند. پرستار که پياده ميشود، براي لحظهاي احساس ميکنم گم شدهام، که زياد طول نميکشد. دور ميزنم تا به سراغ ساناز بروم، به ساعتم نگاه مي کنم، دير شده؛ حتماً ساناز تا حالا به خانه رسيده است. قيد خريد را ميزنم و به خانه مي روم. دارند شام ميخوردند. پروانه با ديدن من شام خوردن را قطع ميکند و سراپايم را ورانداز ميکند. ساناز هم، با شيطنت هميشگي، ميگويد:«ميشه بفرمايين تا حالا کجا بودين که نه دنبال من اومدين و نه خريد کردهاين؟ توخونه از مهره مار خبري نيست ها.» و يعد مي خندد. پروانه ميگويد:«به جاي اين بلبل زبونيها برو براي پدرت لباس خشک بيار، تاسرما نخوره.» ساناز در حال رفتن مرا بغل ميکند و ميگويد:«خوب باباي عزيزم من حرفمو پس ميگيرم. حالا بايد بگين کجا بودين.» و من به دندانم اشاره ميکنم.
فردا طبق وقتي که دارم به مطب ميروم. پرستار با همان رفتار آشنا ميخندد. منتظر نوبتم ميمانم. در مطب باز ميشود و دکتر اشاره ميکند که داخل شوم. به اتاق پزشک مي روم و روي صندلي مي نشينم دکترهمانطور که با دندانم مشغول است ميگويد، پدرش که دکتر است هميشه آرزو داشته حداقل يکي از بچهها راهش را ادامه بدهد. بين چهار دخترش تنها او، که دختر بزرگ است، دکتر شده است، اما هنوز احساس ميکند يکي از آرزوهاي پدرش را بر آورده نکرده است، و آن هم ازدواج با مردي است که مهربان و با شخصيت باشد و شغل خوب و آبرومندي داشته باشد. دارم فکر ميکنم يعني يک روز ميشود ساناز را در لباس سفيد پزشکي ببينم؟ بعد از خودم ميپرسم نظر من راجع به همسر ساناز چيه؟ و فکر مي کنم من و ساناز دوستان خوبي هستيم اما تا حالا در اين مورد حرفي نزدهايم. بعد به خودم ميگويم:«بايد حتماً با او حرف بزنم. بد نيست بداند ما در همه موارد حواسمان جمع است.» دکتر وقتي کارش را تمام کرده و من اصلاً نفهميدهام.
ميگويد:«مثل اينکه حرفهاي من شما را به فکر انداخته.» بعد هم ميگويد که کار دندانم جلسه بعد تمام ميشود. بعد هم زنگ را ميزند وبه پرستارميگويد:« بيماران را بفرست بروند؛ کاري برايم پيش آمده نميتوانم ببينمشان.» و ضمن اين که سفارش مي کند با طرف پر کردهام غذا نجوم و ازم ميخواهد تا او را به مطب پدرش برسانم. ميرسانمش و او ميگويد که بروم بالا و با پدرش آشنا شوم.
-در فرصت آتي خدمتشان مي رسم. بايد بروم، خانوادهام نگران ميشوند.
دکتر دلخور ميشود و من احساس ميکنم اين مهره مار هم شوخي شوخي دارد کار دستم ميدهد . بعد از آشنايي با پدر دکتر و خوردن شام، باز هم فرصتي براي خريد نميماند. به خانه که ميرسم اثري از پروانه و ساناز نيست. تنها يادداشت ساناز را روي يخچال پيدا ميکنم:«بابا جونم سلام، به اطلاع جنابعالي ميرسانم که ساناز عزيزت به همراه همسر عزيزترت رفتيم خونه مادر بزرگ شام خوري. زود بيا که مادرجون همون غذايي که دوست داري پخته. اگه دير کني مجبوري تموم ظرفها روبشوري. دردانهات ساناز»
دلم ميخواهد يک راست توي رختخواب بروم، اما با ديدن کلمه دردانه از لذت دلم غش ميرود و فکر ميکنم لااقل به ظرف شستن بايد برسم. بعد نمي فهمم کي به خانه مادر بزرگ ميرسم.
براي آخرين مرحله درمان دندانم به مطب دکتر ميروم، کمي زود رسيدهام. پرستار لبخند هميشگي را تحويلم ميدهد وبعد استکاني چاي برايم ميآورد. زير بمباران نگاه بيماران سرخ ميشوم. به چاي خيره شدهام که ساناز وارد ميشود، يکراست طرف من ميآيد. چايي را سرمي کشد و ميگويد:«پس شيرينيش کو؟»
-شما وقت گرفتهاين؟
ساناز دندانهايش را نشان ميدهد و ميگويد:«خدا نکنه، من سي و دو تا دندون سالم دارم و روزي چند بارهم مسواک ميزنم. صبح، ظهر، شب. پدرم وقت گرفتهان.»
پرستار چند بار ميگويد:« پدر!» و من فکر ميکنم او بايد حتماً امشب آژانس بگيرد و بعد منتظر نوبتمان ميشويم . ساناز حوصلهاش سررفته و مجلهها را به هم ميريزد. پرستار چپ چپ نگاه ميکند و ديگر اصلاً نميخندد. وقتي نوبت من ميشود ساناز همراهم ميآيد. دکتر با ديدن من لبخند ميزند و رو به ساناز ميگويد:«لطفاً باشين تا نوبتتون بشه.»
ساناز که مجذوب دکتر و وسايل اتاق شده است، نميشنود. فکر ميکنم بايد حتماً دخترم را معرفي کنم:« ايشان دخترم ساناز هستند.» خانم دکتر بايد روي صندلي بنشيند چون رنگش خيلي پريده است و بعد فکر ميکنم دکترها کارشان خيلي زياد است؛ بايد دخترم را تقويت کنم تا هرگز رنگش نپرد.»