PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه ماجراهاي نيک و نک | آتنا فرهي



R A H A
04-07-2011, 01:01 AM
هوا چقدر زود خنک شده. وقتي جلوي ساختمان تئاتر شهر ميرسم ناخودآگاه لبخند ميزنم. احساس نزديکي زيادي با آدمهاي اينجا دارم. با اونهايي که دور اين صندليهاي سنگي پشت به هم مينشينند و ساعتها به يک سمت خيره ميشوند. يک سکو خاليست. چه خوب. در سايه هم هست. به سمتش ميروم و آرام مينشينم. ذهنم مشغول است. اما نميدانم مشغول چي؟! يک نگاه به آدمهاي سر4راه مياندازم. فقط نگاه ميکنم. و نيک ميآيد. من ورقي از کيفم در آوردهام و قلم مثل هميشه خود به خود روي کاغذ ميرقصد. وجود نيک را حس ميکنم. سر بلند ميکنم. او اينجاست. اما باز هم فقط نگاه ميکنم. ذهنم مشغول است. مشغول چه؟! او لبخند ميزند. و روي همين سکوي سنگي گرد کنار من مينشيند. سکوت. . و ناگهان هر دو با هم.
. -چه خبر؟
و من هنوز ذهنم مشغول است. نگاهي به آدمهاي روبهرو مياندازم. که روي اين سنگفرش راه ميروند. در مسيرهاي تصادفي و با قدمهايي کند. . گاهي تند…ذهنم ميايستد. و تخيلم سايهها را جدا ميکند. ذهنم سايهها را از اسارت اين آدمها آزاد ميکند. سايه پسرک از پلههاي روبهرو بالا ميپرد. سايه پسري که شتابان از 4راه ميگذشت. ايستاد برگشت و به سمت دختري رفت که زير تابلوي عابر پياده ايستاده بود. سايه خودم فقط نگاه ميکرد دست به دهان…ذهنش مشغول است…مشغول چي؟! سايه نيک…سايه نيک کجاست؟ به نيک نگاه ميکنم. هنوز لبخند ميزند. سر بر ميگردانم. پسري با دسته گل سرخي پشت به من روي همان سکو نشسته و به حرفهاي ما گوش ميدهد. سايهاش رفته و اطراف را به دنبال کسي ميگردد. به نيک ميگويم. فکر کن اگر سايهها از ما جدا شوند…و او ميخندد و با هم تصور ميکنيم.