PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یک روز بارانی | حمید رضا ایروانیان



R A H A
04-07-2011, 12:49 AM
صدای جاروی بلند مش غلام در حیاط بزرگ مدرسه پیچید. برگهای زرد و قرمز با رقص روی زمین میافتادند، صحنه زیبایی را خلق کردند. اما انگاری مش غلام از این ریزش و به هم ریختگی احساس شادمانی نمیکرد.

تو کلاس نشسته بودم. داشتم به معلم نگاه میکردم. با اینکه چشمانم نگاههای معلم را دنبال میکرد ولی فکرم جایی دیگر بود.

سوزشی را در گوشم احساس کردم. نفس عمیقی کشیدم. اما همه چیز آرام بود. سرم را برگرداندم. هنوز داشت میخندید. نمیدانم چرا این همه من و دیگربچهها را آزار میداد.

" کت بارانی سبز رنگ کهنه و شلوار جین پاره و کفش پارچهای ارزان قیمت. روی صورتش جای چند خنج و کبودی بود که معلوم نبود این کبودی از کجا آمده بود.

خشمگینانه نگاهش کردم که شاید از کار خود احساس شرم کند. اما گویی هر چه بیشتر نگاهش میکردم بیشتر و بیشتر میخندید و بر آزارهایش میافزود. یکسال از من بزرگتر بود. پارسال کلاس چهارم بود و امسال هم همان کلاس. همیشه همراه خود تیغ تیز برندهای را دشت که هر کجا که میرفت آن را با خود میبرد.

تیغ کوچکی که به لوله خودکاری چسبیده بود که با آن کت بچهها راز پشت میدراند. بیچاره بچهها وقتی میفهمیدند که کتشان پاره شده گریه و شیون را سر میدادند. اما هیچکس نتوانسته بود تا آن موقع دست پسر را رو کند. انگاری از پسش بر نمیآمدند. مدیر مدرسه بارها و بارها تلاش کرد که او را در حین ارتکاب جرم به دام اندازد . گویی تلاش مدیر بی نتیجه بود. اما روزی نوبت به من رسید. که ای کاش نمی رسید.

آن روز هوا خیلی سرد بود. باران تندی از آسمان شروع به باریدن کرد. همهمه و فریاد بچه ها در آن روز بارانی در حیاط مدرسه پیچید . تا زنگ خورد همه سراسیمه به کلاسهای خود گریختند. باران تند و عجیبی بود. نمیدانم؟ ولی تا به حال بارش باران را اینچنین رعبآور و دهشتناک ندیده بودم. در چشم به همزدنی همه به کلاسهای خود رفتند و دقایقی بعد جز قطرات درشت و سهمگین باران که روی سنگفرشهای مدرسه فرود می آمد کس دیگری در حیاط دیده نمی شد. حتی از مش غلام هم خبری نبود. شاید در الونک و یا اتاق محقر خود پناه گرفته بود که از این باران بی امان در امان باشد. در را باز کردم. همه خیس بودند. بچه ها هنوز فریاد میزدند. گویی که از این هیجان و بارش بی امان باران خوشحال بودند. شاید فکر میکردیم که به خاطر این باران سیل آسا مدرسه را تعطیل کنند. و این تنها چیزی بود که خوشحالمان می کرد. . فریاد کشیدم و مثل بچه های دیگر به پایکوبی مشغول شدم. اما ناگاه صدایی مرا به خود آورد. صدای خنده یکی از بچه ها که با تمسخر مرا به دیگران نشان می داد.

"خدایا چه اتفاقی افتاده ، چرا به من می خندند ؟ "

همه بچه ها دورم جمع شده بودند و می خندیدند. نگاهی به سرتاپای خود انداختم اما.. با خود گفتم : این باران بالاخره کارش خودش را کرد مثل موش آب کشیده شدم..

یکی از بچه ها گفت : " بیچاره ، ببین چه بلایی سر کتت آمده ؟"

قلبم به یکباره پایین ریخت

کت من ؟ خدایا اینها چه می گویند ؟

سراسیمه کت خیس قرمز رنگم را از تنم بیرون آوردم. دنیا دور سرم چرخید. از یقه تا پایین کتم پاره شده بود که اشک را در چشمان و صورت خیسم جاری ساخت .اما چه کسی این بلا را بر سر من آورده بود..؟

ناگاه به یاد پسر افتادم ! جز او کار هیچ کس نمی توانست باشد ! هیچ کس جرات چنین کاری را در مدرسه نداشت. به جز...

در دلم گریستم و با چشمانم مضطربانه به دنبال پسر گشتم. اما او را ندیدم. دیوانه شده بودم، باید به پدرم چه جوابی میدادم. بار دیگر با چشمانی اشکبار به دنبالش گشتم. ناگاه صدای مش غلام در سالن پیچید که میگفت: " امروز مدرسه تعطیله، زود برید خونه"

بچهها با شنیدن این حرف با عجله کیفهایشان را در دست گرفتند و با هیاهو از کلاس بیرون رفتند. بیآنکه حتی کوچکترین توجهی به اشکها و کت پاره ام بکنند. من مانده بودم و حسن. آخر کلاس نشسته بود و مرا نگاه میکرد. گویی او نیز از گریه من بهتزده شده بود.

صدای پایی آمد و ناگاه صدای شر شر باران و تعطیلی آن روز را از ذهنم خارج کرد. او بود ! همان پسر. کیسه پلاستیک بزرگی را در دست داشت و کتاب و دفتر هایش را درون آن ریخته بود. خیس آب بود. ولی آن دم متوجه نشدم که تازه به مدرسه آمده. با نفرت نگاهش کردم. با اینکه جثه اش از من بزرگتر بود اما در آن لحظه از او نمی هراسیدم. به نفس نفس افتاده بودم. نگاهم کرد ! گفت " چه مرگته؟ چرا این شکلی نگاهم می کنی ، ؟"

خندید ! بی آنکه بخواهم جوابش را بدهم به او حمله کردم. خود را روی بدنش انداختم. فریاد زدم و گفتم : نامرد ، کت من را برای چه پاره کردی ، خیلی نامردی !!

اما او مرا از خود جدا کرد و با عصبانیت گفت : "چه گهی داری می خوری ؟ "

در حالی که گریه می کردم کتم را نشانش دادم و گفتم : این کار تو نیست ، هان ؟

نگاهی به پارگی کت من انداخت وبا تعجب گفت : " من؟ من که همین الان مدرسه...!! "

دروغ نگو نامرد ، جز تو هیچ کس دیگه این کار را نمی کنه !!

" برو گمشو بچه پرو!! "

صدای فریاد من ، فریاد باران آن روز را در هم شکست ! مدیر مدرسه سراسیمه و با عجله از پله ها بالا آمد که ببیند چه اتفاقی افتاده است. هر دو گلاویز شده بودیم و من با نفرت او را فحش و ناسزا می گفتم. اما او تا مدیر را دید رنگ از رخسار زرد و رنگ پریده اش پرید!. مدیر اخمهایش را در هم کرد و گفت :

" گوساله احمق باز چه دسته گلی به آب دادی ؟ هان "

آب دهانش را به زحمت قورت داد، چشمان مشکی اش گرد و از حدقه بیرون زده بودند ، گفت :

بخدا آقای کشاورز من کاری نکردم ، اینها هر چیزی گم می کنند و هر بلایی سرشون می یاد گردن من می اندازن.

به هق هق افتاده بودم ! مدیر رو به من کرد و گفت : چه مرگته ؟ چه کارت کرده ؟

کتم را نشانش دادم ! تا پارگی کتم را دید ناگاه از کوره در رفت . کشیده ای محکم به صورتش زد. تا جایی که جای سیلی مدیر روی صورتش ماند

"پدر سوخته ، باز هم کت این بدبختها را پاره کردی ، پدرت را در می یارم."

یقه اش را گرفت وهمان جا با مشت و لگد به جانش افتاد!صدای شیون و ناله پسر که ملتمسانه از مدیر طلب بخشش می کرد در فضای خالی مدرسه پیچید دائما می گفت : بخدا کار من نبود..!! بخدا کار من نبود..!!

اما گویی مدیر گوشش به این حرفها بدهکار نمی بود و با دستهای بزرگ و پشمالویش به او سیلی می زد. او می گریست و التماس می کرد. قلب کوچکم به تپش افتاده بود. رنگ در رخسارم نبود ! هیچ گاه مدیر را این گونه خشمگین و ناراحت ندیده بودم ! یک آن از کرده خود پشیمان شدم. نگاههای مضطربم را چرخاندم. ناگاه لوله خودکاری که تیغی بر آن نقش بسته بود را دیدم. احتمالا از جیبش افتاده بود. آن دم آرزو کردم که مدیر آن را نبیند. ولی این چنین نشد. مدیر لوله خودکار را دید. آن را از روی زمین برداشت و با خشم و غضب به پسر نگریست و گفت : " این چیه ؟ این مال تو نیست ؟ پاشو بیا بیرون ، همین امروز باید تکلیفت را روشن کنم."

پسر با نفرت و یا شاید هم با التماس نگاهم می کرد! اما مدیر گویی دست بردار نبود. و من مثل مجسمه ای ، و یا مترسگی با هراس او را می نگریستم. هر دو بیرون رفتند. و من آنجا تنها ماندم. از آن بالا صدای شیون و گریه پسر را می شنیدم. حتم داشتم که بساط فلک را به راه انداخته بودند. حال او را درک می کردم. چون خود، قربانی فلک مدرسه شده بودم ! دلم می خواست که همه چیز را تغییر دهم ، آن دم از خودم بدم آمد. گفتم : حالا اگر کار او نباشه چی ؟ .

ولی به نظر تردید من بیهوده بود. غیر از او... ، "اما او که گفت همین الان به مدرسه آمده !!"

غم در دلم جا گرفت. یک آن احساس کردم که در حقش اجحاف و ظلم کردم. کاری نمی توانستم بکنم. یعنی کاری از دستم بر نمی آمد که برایش انجام دهم. باید منتظر می شدم که ببینم عاقبت چه اتفاقی می افتد. از پله ها پایین رفتم. هیچ کس در مدرسه نبود. شدت باران زیادتروهولناکتر شده بود. صدای هولناکی از ریزش قطرات درشت باران برخاست. ترسیدم و خود را پشت یکی از دیوارهای رنگ و رو رفته مدرسه پنهان کردم. احساس کردم که خدا می خواهد به خاطر تهمت و کار زشتم تنبیهم کند ! گریستم . خود را جمع کردم و گوشه ای نشستم. هنوز صدای گریه و زاری پسر بلند بود. دیگر تحمل نداشتم. بالاخره کیفم را در دست گرفتم و با شتاب از مدرسه گریختم..

سه روز متوالی باران بارید. سیل آمد و تمام خیابانها را آب فرا گرفت. در این مدت همه مدارس تعطیل بودند. مردم با زحمت به این و آن طرف می رفتند. بعضی ها خوشحال از این باران بودند و برخی ناراحت و عصبانی !! روز چهارم آسمان آبی شد و ابرها به ناگاه کنار رفتند. آفتاب گرم و مطبوعی به چشمانم خورد. سخت مریض شده بودم و نمی توانستم آن روز را به مدرسه بروم. دو روز دیگر در خانه ماندم و روز ششم بالاخره به مدرسه رفتم . ماجرای آن پسر را به کلی از یاد برده بودم. شاید آن لحظه فکر می کردم که حتی خود پسرک این ماجرا را به کلی فراموش کرده.

صبح زود از خانه بیرون زدم و با عجله به مدرسه رفتم. مثل همیشه بچه ها با هیاهو و دور از چشم مدیر به این سو آن سو می دویدند و شیطنت می کردند. تا رسیدم زنگ به صدا در آمد. اما چون سرد بود همه به کلاسهای خود رفتند. در کلاس به دنبال پسر گشتم ! اما اثری از او نبود. با تعجب کلاس را زیر نظر گرفتم. گویی آب شده و بر زمین فرو رفته بود. به خودم گفتم : مثل همیشه دیر می آید

اما ساعتی گذشت و او نیامد!

گفتم : شاید مثل من مریض شده !!

به حسن گفتم : تو نمی دونی چرا اکبر به مدرسه نیامده ؟

نگاهی به من انداخت و مثل همیشه نفس بدبویش را به صورتم دمید و گفت : چی؟

سوالم را باز تکرار کردم و منتظر جواب ماندم !!

--" نمی دونم ، ندیدمش ؟ "

ترسیدم ، به خودم گفتم : یعنی چه اتفاقی برایش افتاده ؟

اما به خودم دلداری دادم که اصلا به من چه ارتباطی دارد ؟ هر بلایی سرش بیاید حقش است!!

اما این حرفها را می زدم که خود را راضی کنم. ته دلم نگران و غمگین بودم. زنگ خورد. با عجله از کلاس بیرون رفتم. می خواستم سراغش را از مدیر بگیرم. اما ترسیدم. پشت در چوبی آبی رنگ دفتر مدیر، غمگین ایستادم و به حیاط خیره شدم. صدایی مرا به خود آورد. سرم را برگرداندم. معلم بهداشت بود. . گفت : چرا رنگت پریده ؟ حالت خوب نیست؟

گفتم :من خوبم

سرم را به زیر انداختم و به کلاس برگشتم. چه بلایی بر سرش آمده بود ؟ چرا امروز به مدرسه نیامد ؟

--آه خدایا انگاری دارند درباره اکبر حرف می زنند ! یکی گفت : "بیچاره از مدرسه انداختنش بیرون !!"

-- چکار کرده بود "

یکدفعه همه نگاهها به من خیره شد ! صورتم از ناراحتی سرخ و کبود شد. احساس شرمندگی می کردم. گفتم :کی بیرونش کردند ، تو از کجا می دونی؟

آن یکی گفت ؟ "خودم دیدم ، همراه باباش اومد به مدرسه ، باباش خیلی التماس کرد اما مدیر داد می زد. پرونده اش را داد دستش ..!!"

-- راست می گی ؟

-- "دروغم چیه !! بچه ها مگر شما هم ندیدین ؟ پسره پرو اصلا عین خیالش نبود !! یک جوری مدیر را نگاه می کرد که انگاری می خواست بهش حمله کنه!!"

اکثر بچه ها سرشان را به نشانه تایید حرفهای او تکان دادند ، یکی بلند بلند خندید و گفت :

" بهتر ، دستت درد نکنه ، این چی بود دیگه ، هم دزد بود و هم کت بچه ها را پاره می کرد ، سال به سال حمام هم نمی رفت! مگه یادت نیست ، جوراباشو در می آورد ؟ بو گندش حالمون را بهم می زد !! "

چیزی نگفتم ! چقدر خدا را شکر کردم زمانی که داشتند بیرونش می کردند در مدرسه نبودم. دلم نمی خواست اورا در این وضعیت می دیدم . حتم داشتم اگر مرا می دید یک کتک حسابی مهمانم می کرد.اما تو آن حال و وضع !! فکر احمقانه ای بود !! خیلی دلم می خواست بدانم الان چکار می کند ؟ هیچ وقت فکر نمی کردم که کسی به خاطر من از مدرسه اخراج شود. باز دلم گرفت ! اما چه کاری می توانسم انجام دهم ؟

یک ماه گذشت و همه ماجرا را به کلی فراموش کردم. اما روزی اتفاقی افتاد. هنگامه عصر در آخرین روز هفته بعد از مدرسه بر خلاف همیشه از کوچه های خاکی و خلوت به سمت خانه رفتم. همانند کودکان دیگر کیفم را دائما تکان می دادم. ناگاه ایستادم. و خیره مقابلم را نگریستم. او بود !! با همان لباس !

شلوار کهنه و پاره جین ، کت بارانی سبز رنگ و کفشهاي پارچه ای !! روی زمین خاک آلود کوچه نشسته بود ! گویی در فکر بود. کمی جلوتر رفتم. سرش را برگرداند و با تعجب نگاهم کرد. ترسیده بودم.انتظار انتقامی سخت از طرف او داشتم . هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. فقط با چشمانی که ترس به وضوح در آن مشهود بود به او نگریستم.. اما او فقط نگاهم کرد !! چهره اش غمگین و شکسته شده بود. موهای سرش بلند ، ژولیده و خاکی بودند. تا آن لحظه توجهی به کبودی زیر چشمانش نکردم. شاید به خاطر ترسی که از او داشتم نتوانسته بودم کبودی چشمانش را ببینم. نمی دانم؟ ولی به نظر لاغر تر و نحیف تر از موقعی بود که دیده بودمش. تکه چوبی شکسته را در دست داشت. چیزی نگفت حتی به خودش زحمت بلند شدن را نداد. انگاری دیوارهای آجری نمدار کوچه و وزش باد سرد همدم و مونسش شده بودند. تنها و بینوا در گوشه ای کز کرده بود . دلم برایش سوخت ! اما به ناگاه نگاههایش را از من دور کرد و مشغول بازی با ترکه چوب شد. باد سردی شروع به وزیدن کرد. غباری بلند شد و انگاری او در میان غبار کوچه گم شد و رفت. این آخرین باری بود که او را می دیدم . هیچ وقت هم نفهمیدم که چه بلایی بر سرش آمد؟