PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوار خانه کوتاه است | ژيلا ضیایی



R A H A
04-07-2011, 12:48 AM
دیوار دور خانه کاهگلی و کوتاه است. سر و نگاه آدمهای ده، در هر رفت و آمدشان، انگار توی خانه پرسه




میزند. چشمها این طرف دیوار را، تا ته خانه، توی اتاقها، صندوق رختها، عمق تاریکی اصطبل، آن ته روی کپه کاه، آن لکه های خیس و سرخ را, تماشا میکنند. این تک درخت انار وسط حیاط، این مرغدانی با یک خروس و چهار مرغ و یازده جوجه شان، این چاه وسط حیاط که دور تا دورش را سنگچین کرده ام و فاصله چاه و سنگچین را تاج خروس کاشته ام، با دستهای خودم، این درخت بلند و پیر گردو که سایه بان ایوان بزرگ خانه است و خواهرم، با آن گیسهای طلایی روی شانه و هندوانه رسیده زیر سینه اش و این لکه ها و من... هر روز و شب جلوی چشم آدمهای ده هستیم، با همه زشتی و نکبتيمان.




****




برق بافته های بلند مو دور سر معصومه و لمه دامن لیلا، زیرآفتاب چشم را میزد. روی ایوان، پسرک کلثوم با واگونهای خالی بازی میکرد. معصومه روی تشکچه، یک پایش را زیر شکم بزرگ و رسیده اش جمع کرده و پای دیگرش دراز بود و هر چند دقیقه یکبار زیر فشار تن جای آنها را عوض میکرد. انگشتهای بيرون زدهاش از سوراخ ته جورابهای کهنه فضل اله، یک لحظه هم از کار نمیایستاد. دسته دسته برگهای پهن توتون را جلومیکشید و سوزن را تند و تند به ساقه فرو میکرد و میکشیدشان به کنف ته سوزن. کنف که پر میشد اشاره میکرد به سادات که یعنی "ببرش کنار واگون ". لیلا جوان و چابک، ریسه های برگ را به دو ضلع واگونها گره میزد وبعد میچیدش آن سر ایوان تا عصر فضل اله ببردشان به گرمخانه.




با تکان ناگهانی بچه، درد در شکم معصومه پیچید و چهره اش مچاله شد. کلثوم گفت:




- نکنه وفتشه ؟ بچه بیتاب اومدنه.




- نمیدونم. پدرصلواتی یه دقّه آروم نداره.شب و روز این تو وول میزنه.




- پیداست امروز و فردا بارتو زمین میذاری و سبک میشی.




ننه قاسم انگشتهای حنا بسته را، با لته روی پایش از شیره گزنده برگها پاک کرد و سوزن را برداشت :




- زن پا به ماه نباس مدام بشینه. این قلتشن، تو این ده من پوست و استخون چه جور بچرخه آخه ؟ ماشااله به جونش، یقین باباش وقت کاشتنش به جای بسم اله شاهنومه میخونده. سرخشت نمونی خوبه با اين آبی که تو اين يه هفته ازت رفته.




سادات کند و سنگین بلند شد. سر چند رشته برگ را دور انگشتها پیچید و به پشت انداخت. آن سر ایوان رفت. واگون خالی را برداشت و سر کنفها را بند میخهای دو طرف واگون کرد. سر چاه رفت، آب کشید، کتری پر آب را سر اجاق گذاشت، استکانهای چای را از جلوی زنها جمع کرد و لب پاشویه شست. کته بار گذاشت، چای دم کرد، به مرغدانی رفت و تخم مرغها را توی سبد حصیری به اتاق برد و چهارتایش را داخل قابلمه خورش شکست. چای ریخت و آورد روی ایوان، سرجای اولش نشست. کند، سنگین و خاموش. انسیه چشم از او بر نمیداشت.




- سفید بخت بشی جان خاله. اگه تو، تو دست و بال خواهرت نبودی با این حال و روزی که داره، صد دفه تا حالا بچه حروم شده بود. خدا رحمت کنه مادرتونو. کاش بود وخانومیتو رو هم میدید.




رو به معصومه ادامه داد:




- تو هم، بعد زا، باهاس به فکر تاس و لگن خواهرت باشی. سید کاظم میخواد بعد ده حمومت، آدم و پیغوم روونه کنه واسه سادات. نه و نو هم نیار که خودتم میدونی هر چی زودتر بره سر بخت خودش بهتره. سفره شوهر، پیرهم که باشه، بهتر از سفره غیره. هر قدر هم آقا فضل اله چشم پاک و دیندار، آخرش مرده، دهن مردمو که نمیشه گل گرفت.




سادات به معصومه چشم دوخته بود. در نگاهش دردی بود که بچه را در زهدان مادر به تقلا آورد. معصومه آخ... ی گفت و جابجا شد:




- این حرفا چیه انسیه خاله؟ سادات حالا کوچیکه !




لیلا خندید و طناب رخت را نشان داد:




- په لابد اون کهنه لکی ها مال آق فضل اله س. ها ؟




گفت و خودش قبل از همه ریسه رفت.




صورت سادات هیچ تغییری نکرد. همان طور نگاهش سنگین بود روی معصومه. چند وقتی بود ثقل و وزنی را دائم با خود میکشید. انگار چيزی به سنگينی، تلخی و سوزندگی همان توده های برگ افتاده بود روی وجودش، کرد و کارش، رفت و آمدنش، نفس کشیدنش و بیش از همه روی صورت گرد ومهتابی و سبزی چشمهایش.




خنده ها که فرو نشست انسیه دنبال حرفش را گرفت:




- چطو واسه کارای خونه تو کوچیک نیس ؟ نمیبینیش استخون ترکونده، پستونش نوچ زده ؟




- خو، آق فضل اله میگه سید کاظم هزارتا درد و مرض داره. پیرمرد رو چه به نوچه عروس. ایشاله به وقتش آبرومندانه روونه ش میکنیم خونه یه مرد هم قدش.




- نه اینکه خودش به عمر بابای خدا بیامرزت نیس !.. اگه اون سیل بی پیر خونه خرابمون نکرده بود الان جفتتون به جای سوزن زدن مشقاتونو قلم میزدین. خدا رحمتت کنه خواهر، چه آرزوها داشتیم واسه این دخترا، اگه علی منم با تو نمیرفت....




گفت و گوشه چارقد را روی چشمها فشارداد.معصومه زیر فشار نگاه سادات لبش را گزید و با ناله جابجا شد.




***




از توتونزار تا خانه یکساعت راه بود، با گاری. فضل اله قبل از برآمدن خورشید سرزمین بود تا وقتی آفتاب سرد شود. عصر، گاری را که به حیاط میراند، یابو را باز میکرد تا دنبال بوی کاه ته اصطبل، راهش را پیدا کند. بعد دسته های بزرگ برگهای پهن و سبز توتون را روی شانه میکشاند تا ایوان و واگونهای پر شده را حمل میکرد تا گرمخانه. تنورک کف زمین را آتش میانداخت و شعله که فروکش میکرد روی چوبهای ذغال شده , در را میبست تا دود و دم برگها را بخشکاند. به اصطبل که برمیگشت، صدايش را به سر میانداخت:




- یه مسلمون پیدا نمیشه آب بریزه رو سرو تنم. آتیش گرفتم از شیره این وامونده ها. آهای معصومه !




میگفت و میرفت به اصطبل، کنار بشکه آبی که قبل از آمدنش پر کرده بودم، پیراهنش را درمیآورد. معصومه تن دوکی اش را روی پاهای لرزان میکشاند به اصطبل. زیرپوش مردش روی شانه و حوله را روی دست میبرد. دستها گره در هم تکيه گاه شکم، به اتاق که برمیگشت، صدایش بغض و التماس داشت:




- برو یابو رو تیمار کن، الهی آبجی دورت بگرده. دیگه چیزی نمونده. این پدر سگ بیاد بیرون، شوهرت میدم.




و من میرفتم.




***




پسرک جیغ کشید و دوید به سمت ایوان. پله ها برای پاهای او بلند بود. خروس که دنبالش کرده بود پرید و پشت پایش را نوک زد. اینبار جیغش بلندتر و طولانی تر بود و به شیون تبدیل شد. کلثوم خروس را کیش داد و بچه را بالا کشید و بازویش را چلاند و محکم تکانش داد. شیونش کش آمد.




- تون بتون شده، د آروم بگیر دیگه. چکار جوجه ها داری آخه. خوبت شد ؟ حالابتمرگ اینجا یه دقّه تا این رشته رو تموم کنم، بریم.




- بچه رو کشتی بی دین ! خو حوصله اش سر اومد. راحتش بذار!




- حوصله منم سر اومد والله، تمومیندارن. توتونزار امسال خوب برگایی داده ها ! خدا برکت بده.




- بگو ماشاله. از فردا سر و کله بازرسای کارخونه پیدا میشه. این برگا نمره یکه. خوب میخرن.




لیلا بلند شد و دامنش را تکاند و جرينگ طلایی النگوها را در آورد:




- ببینیم امسال بخت کی باز میشه. پارسال که واسه زینب بد نشد. میگن یارو بازرسه چه خونه زندگیای واسه ش تو بهشهر درست کرده. آب رختش رو تن دخترای دیگه. شایدم امسال نوبه سادات باشه. سرخ و سفیدا رو رو هوا میبرن.




گریه بچه نقناله شد. کونخیزه کونخیزه از مادرش دور شد و رفت لب ایوان تکیه داد به نرده چوبی و جوجه های زیر ایوان را تماشا کرد. خروس خودش را به جوجه ها رساند و به طرف ايوان گردن کشید. پسرک نگاهش به مادر بود، کش تنبانش را پایین کشید و روی خروس شاشید.




***




صورتم رافرو کردم توی کپه کاه، کنار پوزه یابوی گرسنه. گوش چپم را هن هن داغ فضل اله میسوزاند و گوش راستم از نفس مرطوب یابو خیس میشد. زیر سنگینی تن او، تیره درد، از پشتم تا نی نی چشمها میخلید و روی کاه چک چک میکرد... ناله ام که بلند شد، کف دستش را پشت سرم گذاشت و صورتم را فروتر برد. دست و پا زدم. دست و پا زدم. هنوز از حال نرفته بودم که کارش تمام شد و رهایم کرد و رفت. گرده ام که سبک شد سربرداشتم و نفس بلندی کشیدم. بینی و دهانم از کاه پر بود. نفس یابو هنوز کنار صورتم بود.. نگاهش کردم. چشمهای او خیس بود یا من ؟ پوشالهای اطراف بینی و دهانش را فین کرد به صورتم و لبهایش را لرزاند. فین محکمیکردم و پوشالها را از دماغم پراندم روی کپه کاه. خیس و سرخ بودند. خونی. خارکهای ته حلقم را عق زدم. عق زدم و بالا آوردم. پوزه یابو با گوشم ور میرفت، " حال و روزم رو که میبینی خواهرکم. یه چن وقتی دلگی ش رو تحمل و آبروداری کن. بی عصمتت که نمیکنه. شوهرت میدم، راحت میشی."




خودم را پوشاندم و بلند شدم. به جایی که افتاده بودم نگاه کردم، به دو لکه خیس و سرخ در یک خط راست...