PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ضربه | مينو همدرنيزاده



R A H A
04-07-2011, 12:25 AM
زن انتهاي كوچه ايستاده بود. شالگردن را دورِ گردنش پيچاند. لبة روسري را توي پالتويش فرو كرد. يقة پالتو را بالا كشيد و راه افتاد. فقط صداي تقتق پاشنة كفشها و خُردشدن برگها زيرپاهايي ميشنيد. كوچه خلوت بود. زن بهساعتش نگاه كرد.
ـ چه كوچة درازي! لعنتي تموم نميشه.
دقيقهاي بعد سر كوچه بود. دوباره به ساعتاش نگاه كرد. ايستاد سرش رابه ديوار آجري تكيه داد و چشمهايش را بست. دستاش را از جيبش بيرونآورد و نزديك لبانش برد و شروع كرد بهجويدن ناخنهايش. باصداي ترمزماشين تكان خورد، چشمهايش را باز كرد و باز به ساعتش نگاه كرد. آرام به طرف ماشين رفت. در عقب رو باز كرد و سوار شد. مرد كه گوشة سبيلاش راميجويد، بدون اينكه سرش را برگرداند گفت: «تنبيهشدي؟» زن دستش رابهطرف گردنش برد، با صداي گرفتهاي گفت:
ـ اگه هما خانوم نميرسيد، الان من سينة قبرستون بودم، تو گوشة زندونحيف شد!
همانطور كه دندانهايش را رويهم فشار ميداد گفت: «از خدا بيخبر.»
مرد صدايش را بلندتر كرد و گفت: «حقت بود! حقت بود.»
زن سرش نزديك¬تر برد و با صدايي كه ميلرزيد گفت: «حقم بود؟! نشونتميدم، حقمو از تو حلقومت ميكشم بيرون، تا ذرة آخرش!» مرد پايش را روي پدال گاز فشار داد و زن بهعقب پرت شد...