R A H A
04-07-2011, 12:19 AM
بالاخره تصمیم گرفتم به خاطر استرسم برم دکتر. همیشه از دکتر رفتن میترسیدم. بدم میاومد. استرس میگرفتم. اما وقتی بهخاطر خود استرس بخوای بری دکتر، اوضاع خیلی فرق میکنه! بههر حال من رفتم پیش دکتر و دکتر گفت که دستمو بذارم روی میز. ماسک زده بود. میترسید من یا بقیهی آدمایی که میاومدن پیشش، آنفولانزای خوکی یا مرغی یا آنفولانزاهای دیگه داشته باشیم. اما من نداشتم. خودشم اینو میدونست. بههر حال دستمو گذاشتم روی میزش و اون دوتا از انگشتاشو گذاشت رو مچ دستم که نبضمو بگیره اما یه لایهی ضخیم استرس روی نبضمو پوشونده بود، مثل یه عایق حسی، و اون نتونست نبضمو بگیره. خودشو انداخت رو پشتی صندلیش شل، گفت که نمیتونه نبضمو بگیره. خودکارشو برداشت روی کاغذ خطخطی، نسخه مینوشت. من نمیتونستم بخونم. داشتم میترسیدم که چی داره مینویسه. وقتی مهرشو زد پایین نوشتهها گفت که باید برم و از استرسم عکس بگیرم. کاغذو برداشتم و رفتم. رفتم پیش یکی از دوستام که توی رادیولوژی کار میکنه. کارشو اصلن دوست نداره، اما نمیدونم چهطور شد که سر از اونجا درآورد. اصلن از اون آدمای خشک و بیحسی نیست که از کار کردن تو یه همچین جاهایی خوشحالن. شایدم نیستن. من که اونا نیستم که بدونم خوشحال هستن با نیستن. بههرحال من رفتم پیش اون دوستم و خوشحال بودم، چون همونقدر که از دکتر رفتن بدم میاومد، از رادیولوژی هم بدم میاومد، اما خوب، ایندفعه یه آشنا اونجا بود. دوستم به من گفت که بشینم روی صندلی و چند ثانیه نفس نکشم. از اون صندلیها بود که وقتی بالاسرتو نیگا میکنی یه عالمه دستگاههای عجیب و غریب گندهرو میبینی که تو هوا معلقن، اما هیچوقت نمیافتن انگار. بعد همیشه یاد اون دوربینای کوچولویی میافتی که معمولن وقتایی که خوشحالی میبینیشون، و اونارو با این غولای بی سر و پای زشت مقایسه میکنی.(اون میگه اونا غولای بی سر و پای زشت نیستن. اونا مث پیرمردایین که گاهی صدای چرق چروق استخوناشونو میشنوه.) اما آخرش هیچی، فقط باید چند لحظه نفس نکشی. همین. گرچه این کار سختی بود، اما بههرحال، من اینکارو کردم و اون هم عکسشو گرفت. اما بعدش اومد و گفت که عکس خراب شده. گفت این استرسه انگار تکون خورده و سرعت عکس هم پایین بوده، برای همین عکس تار شده بود. گفت که من دوباره بشینم و سعی کنم که این استرسرو یهجوری نگرش دارم که وول نخوره و ساکت باشه. من سعی خودمو کردم، حتا نفس هم نکشیدم. به هیچی فکر کردم. اما عکس بازم خراب شد. ما پنج شش بار دیگه هم امتحان کردیم و هردومون خسته شدیم. دوستم سرعت دوربینو خیلی برد بالا، اما بازهم عکس درست نشد. اون گفت تو این چند سالی که داره اینکارو انجام میده، عکسهای زیادی از استرسهای مختلف گرفته، از استرس قبل از ازدواج، استرس مدرسه، استرس ترس از پدر، استرس پسلرزه، استرس کنکور، استرس زایمان، استرس مردن، و همهی اینها. اما هیچکدومشون مثل این نبودن. اون گفت حتا یهبار از یه استرس کفش پاشنهبلند هم عکس گرفته اما حتا اونهم خیلی آرومتر بوده.
دوستم که خیلی هم مهربونه منو بغل کرد و گفت که ناراحت نباشم. اما گفت که این از اون استرسهای کمیابیه که قابل عکسبرداری نیستن. من هم ازش تشکر کردم، همهی عکسهای خرابو باهاش حساب کردم و اومدم بیرون. عکسهارو برداشتم که ازونها بهعنوان شابلون برای چاپ استفاده کنم.
برگشتن راه زیادی رو پیاده اومدیم. روی سنگفرشها راه میرفتیم.
فکر میکردیم، به همهی اتفاقهای اونروز.
اون دوست نداشت از پیش من بره، ساکت بود. قدمهای غمگینشو با چارخونههای پیادهرو تنظیم میکرد.
به خونه برگشتیم. دیگه شب شده بود. توی اتاقم، روی تخت دراز کشیده بودم، و استرس هم کنارم بود.
دستامون زیر سرمون بود و به سقف خیره بودیم.
همه جا ساکت بود.
فکر میکردیم.
.
اون با صدای زیرش میخوند...
Dance me
To the end of Love
دوستم که خیلی هم مهربونه منو بغل کرد و گفت که ناراحت نباشم. اما گفت که این از اون استرسهای کمیابیه که قابل عکسبرداری نیستن. من هم ازش تشکر کردم، همهی عکسهای خرابو باهاش حساب کردم و اومدم بیرون. عکسهارو برداشتم که ازونها بهعنوان شابلون برای چاپ استفاده کنم.
برگشتن راه زیادی رو پیاده اومدیم. روی سنگفرشها راه میرفتیم.
فکر میکردیم، به همهی اتفاقهای اونروز.
اون دوست نداشت از پیش من بره، ساکت بود. قدمهای غمگینشو با چارخونههای پیادهرو تنظیم میکرد.
به خونه برگشتیم. دیگه شب شده بود. توی اتاقم، روی تخت دراز کشیده بودم، و استرس هم کنارم بود.
دستامون زیر سرمون بود و به سقف خیره بودیم.
همه جا ساکت بود.
فکر میکردیم.
.
اون با صدای زیرش میخوند...
Dance me
To the end of Love