PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تپه | علی منجزی



R A H A
04-07-2011, 12:19 AM
وقتی به عقب برمیگردم وبگذشتههای دورم مینگرم. هرگز زمانی را بخاطر ندارم که، بدون او زیسته باشم. انگاری او همیشه با من بوده است. حتا در گذشتههای دور دورم که، در مه غلیظی از مفاهیم و تصاویر درهم وبرهم گم شده است. میتوانم ردی از او را پیداکنم! اما نه بشکل یک تصویر، که بیشتر شبیه یک حس، یا آواز، یا چیزی شبیه آن! اولها اورا چسبناک و انگلی تصور میکردم که آمده بود تا مرا آزار بدهد! اما همچنانکه بزرگ شده ام، او نیز مانند کودکی که در رحم یک زن شکل بگیرد، اعضایی مشابه من پیدا کرده است. با این تفاوت که، من هرگز پاهایش را ندیده ام. انگار پاهایش در مهی گم شده باشند. دیدنی نبودند. زمانیکه کودک بودم. آنقدر ازش میترسیدم که، وقتی چشمم باو می افتاد، کاملا لال میشدم. همیشه بخوابم میآمد. در خواب میدیدم که ازتپهی پشت خانه امان به سختی بالا میروم و ازنوک تپه برای مادرم دست تکان میدهم. اینطرف تپه منظرهی دلپذیر شهر بود. میتوانستم همهی محلهها را، حتا قسمتی از قبرستانها را هم ببینم. اما وقتی سر برمیگرداندم تا پشت تپه را نگاه کنم، بچهای شبیه خودم را میدیدم که به سرعت روی هوا لیز میخورد وبمن نزدیک میشد! خودم چیزبیشتری بخاطر ندارم. اما مادرم میگفت: وقتی من در خواب بودم مرتباً فریاد میزدم:" میخواهد مرا با خودش ببرد! میخواهد مرا با خودش ببرد!" یادم هست وقتی از بالای تپه از ترس بسوی حیاط خانه امان که مادرم همیشه آنجا ایستاده بود وبرای من دست تکان میداد میچرخیدم ، جریان ترس بکلی از بدنم خارج میشد. انگاری که اصلاً خوابی ندیده بودم. اما سروصدا، صلوات، دود اسپند، چشمان بهت زدهی اطرافیانم وعرق سردی که بر پیشانی ام نشسته بود، همه از اتفاق بدی که برایم افتاده بود حکایت میکردند! و این باز میگردد به زمانی که من پنج ساله بودم. تا آن موقع من جرئت نکرده بودم روی تپه بروم. به تدریج این خوابها تکرار شد و ترس من از تپه روزبهروز بیشتر گردید. بگونه ای که وقتی به تپه نگاه میکردم یک حس ناشناخته ترسناک، مانند برق آسمانی، بیصدا از من عبور میکرد. این حس عجیب تا آنجا پیش رفت ودرمن تقویت شد که دیگر، از نگاه کردن به تپه هم به هراس می افتادم. گاهی با خودم فکر میکردم، آیا روزی خواهم توانست بالای تپه بروم وازآن بالا به همه شهر نگاه کنم! وقتی برادرم کبوترهایش را پرواز میداد. از تپه هم بالاترمیرفتند. گاهی با خودم میگفتم:"ای کاش یکی از کبوترهای برادرم بودم. ای کاش میتوانستم آنقدر بالا بپرم که پشت تپه را هم ببینم."تقریبا همیشه از پشت تپه، دود غلیظ سفید رنگی به آسمان میرفت. اما بنظر میرسید این موضوع برای اطرافیانم خیلی عجیب نبودا!؟ در کمرگاه تپه، صخره ای بود که، شکافی به اندازه ی یک غار داشت. از دور که نگاه میکردم تاریک تاریک بود. با خودم فکر میکردم، حتماً موجوداتی مانند ما، در آنجا زندگی میکنند، که روزها میخوابند وشبها بیرون میآیند! آیا او هم از این موجودات نبود؟! آری او که همه جا میتوانست برود.او که حتی میتوانست پرواز کند. وقادر بود به خواب من هم سفر کند. کاری که هرکسی نمیتوانست انجام دهد. مثلا خود من نمیتوانستم پرواز کنم ویا بخواب دیگری بروم!؟




با خودم فکر میکردم: فقط او میتواند این کارهای عجیب وغریب را آنجام بدهد.




یک سال بعد اتفاق بزرگی افتاد! اتفاقی که همهی دنیای مرا بهم ریخت. من تا آن موقع ندیده بودم که کسی بالای تپه برود. اما در یک روز گرم بهاری با چشم خودم دیدم که هزاران نفر بالای تپه رفتهاند! بله این اتفاق عجیب افتاد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که آسمان از ابری سیاه پوشیده شده است. انگار خورشید پشت ابر گم شده بود. صدای تنبک زدن بچهها در کوچه خبر از حادثهای غیر منتظره میداد. قبل از آنکه سراغ حلیم سرد شدهام بروم. به آسمان نگاه کردم، که بکلی تاریک شده بود. و به کوچه که، از بچه بزرگترها، پر شده بود که با قاشق به قابلمههایی که در دست داشتند میزدند. وقتی از کنار دیوار آشپزخانه رد میشدم ،ماری دیدم که از دیوار به طرف پشت بام خانه امان میخزید. اهمیت ندادم. به سرعت خودم را به کوچه رسانیدم. همآنجایی که محل خاک بازی هرروزه ی من بود.از بالای پایه برق کنار خانه امان جرقه ای زد ودرکوچه ریخت! بچه ها دسته دسته آمده بودند. از من هم خواستند همراه آنان بروم. با آنکه مردد بودم اما به آنان پیوستم. آنان از پشت خانهی ما بطرف تپه میرفتند. البته که راه بسیار دشواری بود.اما عجیب این بود که من اصلاً نمیترسیدم. زمین در اثر این ابرعجیب تاریک شده بود ومن از رفتن بسوی تپه هیچ باکی نداشتم. خوب یادم هست. حتا وقتی از کنار صخره رد میشدم،بدون هیچ ترسی به داخل غار هم نگاه کردم .تاریک تاریک بود.اما برایم ترسناک نبود.حالا دیگر به بالای تپه رسیده بودم.تمامی زمین از ملخ فرش شده بودوهمچنان از آسمان به زمین میآمدند.وهرچه علف بود میخوردند.خیلی از بچهها کیسه ای همراه خود آورده بودند. ملخ ها را میگرفتند ودر کیسه میچپاندند.




***




نمای شهردر روز تاریک از بالای کوه دلپذیر بود. میتوانستم بیمارستان شرکت نفت را هم ببینم. حتا قسمتی از کلگه ونمره یک و قبرستانهارا وچراغهایی که سوسو میزدند.در حیاط خانه امان کسی نبود تا برای من دست تکان دهد. وقتی برگشتم تا پشت تپه را نگاه کنم، دیگر اثری از او نبود. دیدم که از کورههای گچ پزی دود سفید غلیظی به آسمان میرود.