R A H A
04-07-2011, 12:18 AM
در دشت سرسبز بهاری که مشرف به چهره زیبا و بکر روستا بود؛ میان چهچههء بلبلان سرمست، گنجشکهای بازیگوش و نهر زلال پر شتاب، صدای جیغ و خنده و صحبتهای مبهم چند دختر دهاتی با آن لباسهای رنگین، گونههای گلانداخته، دندانهای سفید و گامهای سر زندهشان، هر آنچه طبیعت از زیبائی کم داشت تا به بهشت خدا پهلو زند را به او بخشیده بود .
درختان صنوبر اینجا و آنجا بسان محافظان با صلابت کوهپایه راست ایستاده بودند.
هوا نه گرم بود و نه سرد. عرق ملایم دختران پر جنب و جوش با نسیم مخملین دشت که بوی شقایق را به هر جا سوغات میبرد، خنک میشد.
برگهای درختان صنوبر از آن بالا به این همه زیبائی کف میزدند و میرقصیدند. صدای این شادی یاد دور دریا را زنده میکرد و دلهای ضعیف را به تپش وا میداشت.
اما دختران که آمدهبودند از این بالا دست، آب زلال به خانه برند، بیتوجه به این همه طراوت، کوزههای گلی را در نهر فرو بردند. کوزهها قلقل کردند و آنها نیز بر هم آب پاشیدند و باز خندیدند .
ناگاه یکی گفت:
_ " آه . . . ببینید ، او کیست که آنجا خفته است؟"
در شیب نزدیک نهر جوانی خوابیده بود.
_ " اما نه . . . انگار مردهاست!"
_ آری . . . سر به پائین شیب، رو به آب و پا بر تپه دارد"
یکی دو کوزه در آب افتاد. دیگری جیغ خفهای زد. آن یکی مردد دو قدمی نزدیک شد.
اولی گفت:
_ " نه . . . نزدیک نشو "
* * *
سکوتی بود کوتاه ولی سنگین که به پرندگان مجال خواندن داد و اینطور شکست:
دختران فریاد زنان و با شتاب دویدند و دور شدند؛ لابد برای آوردن پدران و برادرانشان. اما یکی ماند. زیباترین دختر ده "پری" که خواستگار بسیار داشت. پسران زیادی در دهکده هر شب پیش از خواب رویای عشق بازی با او را همچون افیونی برای فراموشی واقعیت و غوطه خوردن در اوج حظ روحی، پشت پلکهای بسته یا مقابل صفحه مات چشمهای خیره به سیاهی، بسان پیکر تراشی از تنه شب بیرون میکشیدند.
آری برای فراموشی واقعیت که عبارت بود از رفتن به پای چشمه و تنها یافتن پری بدون پسران رقیب، بدون دختران همراه و بدور از چشم هر بزرگتری:
کمرویی برای صحبت با او از جانب بعضیها . . .
پر رویی عدهای دیگر و بیاعتنایی از جانب پری
. . .
حسودی و عناد ورزی دسته سوم . . .
و انزوا و عرفان دسته آخر .
دختران ده نیز با آنکه سعی در دلربا جلوهدادن خود داشتند و در ظاهر مغرور و بیاعتنا بودند در باطن به پری رشک میبردند و هم از او تأسی میکردند .
آن چشمان سیاهرنگ و درشت که به چشمهای معروف آهو میمانست با آن مژههای بلند، آن گیسوی لَخت چرمینه که از زیر روسری تا کمرش روئیده بود، همان کمر باریک و آن اندام موزون و آن ترکیب صورت و پوست نیم سوختهاش که به یک دختر روستائی شباهتی نداشت، نه تنها به مرور سالها که او در آن روستای کوچک رشد میکرد برای اهالی عادی نشدهبود بلکه با بالندگی و زیبائی روزافزون او نگاهها هر روز بیش از روز قبل به سویش جلب میشد.
در چنین فضایی همه چیز مهیا بود تا حرکتی از جانب او حرفهای بسیاری را بیخ گوشها به زمزمه وا دارد. اما وقار پری جای هیچ حرف و حدیثی را در دهانهائی که به راحتی باز میشوند باقی نمیگذاشت.
* * *
دخترک سراسیمه گفت:
_ "در آن بالا دست . . . " و بعد وحشتزده نگاه کرد.
پدر نگران شد:
_ " . . . در آن بالا دست چه ؟" توده هیزم از گرده بر زمین نهاد.
دومی به زحمت جملهای را به میان جمع تف کرد:
_ "پای درخت پیر . . . جوانی مردهاست!"
قلیانهای روی دو تخت جلوی قهوه خانه ساکت شدند. سومی زد زیر گریه. از میان جماعت یکی گفت:
_ "او کیست؟"
چهارمی:
_ "خوب ندیدم اما . . . جوان است"
اولی:
_ "سرباز باید باشد . . . "
لبهای جدا شده از چوبه قلیان همزمان گفتند:
_ " سرباز ؟! . . . "
قهوهخانه چی لنگ از گردن بر کشید:
_ " سرباز ؟ . . . آن هم اینجا ؟"
_ " آری . . . زخمی . . . خونش راه باز کردهبود به نهر"
_ " گویا میخواست به آب برسد اما در میان راه وارونه ماندهبود"
_ " اشتباه نمیکنید ؟ . . . اهالی این قریه سالهاست سربازی ندیدهاند"
_ " نه جنگیست . . . نه مرزی . . . نه شهری و نه پاسگاهی!"
_ " همهچیز از اینجا دور است، تنها مائیم و زمین و رمه"
_ " شاید از روستای بالا باشد"
_ " از آن سوی کوه؟ . . . فرسنگها آنطرفتر؟ . . . بعید است "
_ " آنجا هم پاسگاهی نیست . . . "
_ " اما زخمی چرا ؟ . . . "
_ " خرس ؟ . . . "
" بس است دیگر ، بشتابید تا برسیم . . . خواهیم دید "
* * *
پری به آرامی جلو میرفت . صدای هر قدمش در نهر او را میترساند " . . . نکند بر خیزد . . . اگر تکانی بخورد به سرعت خواهم گریخت "
سرباز صورت بر خاک داشت. لختی که کنارش ایستاد شهامت یافت. به آرامی خم شد. پشت لباسش را گرفت و او را برگرداند. چقدر جوان بود . زیبا و رشید. " آه . . . خدای من . . . گلوله خورده است "
به سختی و نفس زنان او را به طور کامل به پشت خوابانید. شکمش دریده شده بود و لباس پارهاش با خون و عرق و گل آغشته بود. لرزشی در پلکهای جوان دید. قدمی به عقب برداشت . سرباز جوان چشم گشود. اما تیغ آفتاب درخشان از لای شاخ و برگ درخت پیر چشمانش را تنگ کرد. تکان کوچکی خورد اما درد زخم از حرکتش باز داشت و نالهي کش دارش قلب دخترک را ریش کرد. پری گفت:
_ " تو کیستی . . . چه بر سرت آمده ؟ "
_ " آب . . . تشنهام . . . آب . . . "
پری سراسیمه به دور و برش نگاه کرد . چیزی برای آوردن آب نیافت . دسته یک کوزه جدا از تنهاش آنطرفتر پشت سنگی در نهر، لای شاخه شکستهء درخت ماندهبود. پری کف یک دست در آب برد و کمی پیش جوان رساند. بالای سرش نشست. با دست دیگر سر را بر زانوی خود نهاد و جرعه آب مانده در دستش را بر دهان جوان برد. وقتی لب بر گوشه دست پری نهاد چیزی از درون بر قفسهء سینهء دختر می کوبید و طنین این صدا در گوشش می پیچید . لحظه ای آرزو کرد : " وای . . . چقدر دوست داشتنی است خلوت با او " سرفه های جوان او را به خود آورد و از بافتن چنین خیالی احساس گناه نمود . جوان چهره پری را به درستی نمی دید . آسمان سفید بود و چهرهء تیرهء زنی بر سرش که دستانش با لطافت موهای خیس او را از پیشانی کنار میزد . گفت :
_ " مادر . . . "
پری آشفته گفت :
_ " من مادرت نیستم . . . "
جوان گویا نمیشنید :
_ " مادر . . . ما باز دور هم جمع خواهیم بود . . . مگر نه ؟ . . . من و تو و بچه ها و پدر . . . هنگام غروب من و پدر از دریا بر خواهیم گشت با دست پر . . . "
بسختی و بریدهبریده ادامه داد :
_ " . . . و تو در ساحل منتظری . . . خوشحال و عصبانی ! . . . در حالی که صید را به تو خواهم سپرد ، خواهم گفت : عزیز من نمیبایست میترسیدی . . . پدر با من بود . . . دریا تا شب طوفانی نخواهد شد "
و چه شبی خواهد بود با کباب ماهی؛ من و تو و بچهها و پدر . . . خانواده کوچک ما شاد خواهد بود . . . باز هم یک بزم کوچک برای فرار از غصهها "
قطره اشکی در چشمان پری رقصید و از گونههایش به پائین غلتید. جوان نفس عمیقی را فرو خورد و تا مدتی بیرون نداد. چشمانش به پری خیره بود . دخترک ترسید: "آه . . . مرد"
اما جوان به آرامی تنهاش را پائین کشید و دوباره روی پای پری خوابید .
_ " مادر . . . عالی می شود مگر نه؟ "
پری گفت:
_ "آری عزیز دلم . . . یک روز دوباره بر غصهها خواهیم خندید . . . بخواب دلبندم . . . بخواب پسر گلم . . . "
جوان سر به دامن مادر فرو برد و در حالیکه رد اشک بر صورت داشت به خوابی عمیق فرو رفت .
* * *
اهالی ده به درخت پیر رسیدند .
قهوهخانهچی، غضنفر، مش رمضان، میز عبدا... مکتبی، صفدر، عمو محرم و پسرانش، ننه خدیجه و . . . دختران.
اما اثری از پری و سرباز نبود. همه جا را گشتند. همگی پری را صدا زدند. چند گروه از اهالی تمام شب را در کوههای اطراف و جنگل و مسیر نهر تا سرچشمه به دنبالشان گشتند اما هیچ رد و اثری نیافتند.
پس از آن زمزمهها آهسته آهسته بیخ گوشها شروع شد:
_ "دخترک بیآبرو . . . با آن جوان به پشت کوه گریخته"
_ "از دختری که خانواده و کس و کاری نداشته باشد و در ده کوچکی مثل اینجا هیچ پیری نداند که او از نطفه کیست، چه انتظاری میتوان داشت؟"
_ " میترسم این دخترک فراری روی بچههای ما تأثیر بد گذاشته باشد "
_ " ......... "
_ " ......... "
.
.
.
روزهای بعد هوا همچنان آفتابی بود. دشت، سرسبز. بلبلان، سرمست و نهر زلال، پای ریشههای درخت پیر، جاری.
طبیعت همان بود که بایست. تا مدتی مادران جای دخترانشان پای درخت پیر آمدند. اما نه از اجنه خبری بود نه از پری.
خیلی زود داستان سرباز زخمی و پری زیبا هم به دست فراموشی سپرده شد و بار دیگر آرامش و تکرار قریه تنها را فرا گرفت.
درختان صنوبر اینجا و آنجا بسان محافظان با صلابت کوهپایه راست ایستاده بودند.
هوا نه گرم بود و نه سرد. عرق ملایم دختران پر جنب و جوش با نسیم مخملین دشت که بوی شقایق را به هر جا سوغات میبرد، خنک میشد.
برگهای درختان صنوبر از آن بالا به این همه زیبائی کف میزدند و میرقصیدند. صدای این شادی یاد دور دریا را زنده میکرد و دلهای ضعیف را به تپش وا میداشت.
اما دختران که آمدهبودند از این بالا دست، آب زلال به خانه برند، بیتوجه به این همه طراوت، کوزههای گلی را در نهر فرو بردند. کوزهها قلقل کردند و آنها نیز بر هم آب پاشیدند و باز خندیدند .
ناگاه یکی گفت:
_ " آه . . . ببینید ، او کیست که آنجا خفته است؟"
در شیب نزدیک نهر جوانی خوابیده بود.
_ " اما نه . . . انگار مردهاست!"
_ آری . . . سر به پائین شیب، رو به آب و پا بر تپه دارد"
یکی دو کوزه در آب افتاد. دیگری جیغ خفهای زد. آن یکی مردد دو قدمی نزدیک شد.
اولی گفت:
_ " نه . . . نزدیک نشو "
* * *
سکوتی بود کوتاه ولی سنگین که به پرندگان مجال خواندن داد و اینطور شکست:
دختران فریاد زنان و با شتاب دویدند و دور شدند؛ لابد برای آوردن پدران و برادرانشان. اما یکی ماند. زیباترین دختر ده "پری" که خواستگار بسیار داشت. پسران زیادی در دهکده هر شب پیش از خواب رویای عشق بازی با او را همچون افیونی برای فراموشی واقعیت و غوطه خوردن در اوج حظ روحی، پشت پلکهای بسته یا مقابل صفحه مات چشمهای خیره به سیاهی، بسان پیکر تراشی از تنه شب بیرون میکشیدند.
آری برای فراموشی واقعیت که عبارت بود از رفتن به پای چشمه و تنها یافتن پری بدون پسران رقیب، بدون دختران همراه و بدور از چشم هر بزرگتری:
کمرویی برای صحبت با او از جانب بعضیها . . .
پر رویی عدهای دیگر و بیاعتنایی از جانب پری
. . .
حسودی و عناد ورزی دسته سوم . . .
و انزوا و عرفان دسته آخر .
دختران ده نیز با آنکه سعی در دلربا جلوهدادن خود داشتند و در ظاهر مغرور و بیاعتنا بودند در باطن به پری رشک میبردند و هم از او تأسی میکردند .
آن چشمان سیاهرنگ و درشت که به چشمهای معروف آهو میمانست با آن مژههای بلند، آن گیسوی لَخت چرمینه که از زیر روسری تا کمرش روئیده بود، همان کمر باریک و آن اندام موزون و آن ترکیب صورت و پوست نیم سوختهاش که به یک دختر روستائی شباهتی نداشت، نه تنها به مرور سالها که او در آن روستای کوچک رشد میکرد برای اهالی عادی نشدهبود بلکه با بالندگی و زیبائی روزافزون او نگاهها هر روز بیش از روز قبل به سویش جلب میشد.
در چنین فضایی همه چیز مهیا بود تا حرکتی از جانب او حرفهای بسیاری را بیخ گوشها به زمزمه وا دارد. اما وقار پری جای هیچ حرف و حدیثی را در دهانهائی که به راحتی باز میشوند باقی نمیگذاشت.
* * *
دخترک سراسیمه گفت:
_ "در آن بالا دست . . . " و بعد وحشتزده نگاه کرد.
پدر نگران شد:
_ " . . . در آن بالا دست چه ؟" توده هیزم از گرده بر زمین نهاد.
دومی به زحمت جملهای را به میان جمع تف کرد:
_ "پای درخت پیر . . . جوانی مردهاست!"
قلیانهای روی دو تخت جلوی قهوه خانه ساکت شدند. سومی زد زیر گریه. از میان جماعت یکی گفت:
_ "او کیست؟"
چهارمی:
_ "خوب ندیدم اما . . . جوان است"
اولی:
_ "سرباز باید باشد . . . "
لبهای جدا شده از چوبه قلیان همزمان گفتند:
_ " سرباز ؟! . . . "
قهوهخانه چی لنگ از گردن بر کشید:
_ " سرباز ؟ . . . آن هم اینجا ؟"
_ " آری . . . زخمی . . . خونش راه باز کردهبود به نهر"
_ " گویا میخواست به آب برسد اما در میان راه وارونه ماندهبود"
_ " اشتباه نمیکنید ؟ . . . اهالی این قریه سالهاست سربازی ندیدهاند"
_ " نه جنگیست . . . نه مرزی . . . نه شهری و نه پاسگاهی!"
_ " همهچیز از اینجا دور است، تنها مائیم و زمین و رمه"
_ " شاید از روستای بالا باشد"
_ " از آن سوی کوه؟ . . . فرسنگها آنطرفتر؟ . . . بعید است "
_ " آنجا هم پاسگاهی نیست . . . "
_ " اما زخمی چرا ؟ . . . "
_ " خرس ؟ . . . "
" بس است دیگر ، بشتابید تا برسیم . . . خواهیم دید "
* * *
پری به آرامی جلو میرفت . صدای هر قدمش در نهر او را میترساند " . . . نکند بر خیزد . . . اگر تکانی بخورد به سرعت خواهم گریخت "
سرباز صورت بر خاک داشت. لختی که کنارش ایستاد شهامت یافت. به آرامی خم شد. پشت لباسش را گرفت و او را برگرداند. چقدر جوان بود . زیبا و رشید. " آه . . . خدای من . . . گلوله خورده است "
به سختی و نفس زنان او را به طور کامل به پشت خوابانید. شکمش دریده شده بود و لباس پارهاش با خون و عرق و گل آغشته بود. لرزشی در پلکهای جوان دید. قدمی به عقب برداشت . سرباز جوان چشم گشود. اما تیغ آفتاب درخشان از لای شاخ و برگ درخت پیر چشمانش را تنگ کرد. تکان کوچکی خورد اما درد زخم از حرکتش باز داشت و نالهي کش دارش قلب دخترک را ریش کرد. پری گفت:
_ " تو کیستی . . . چه بر سرت آمده ؟ "
_ " آب . . . تشنهام . . . آب . . . "
پری سراسیمه به دور و برش نگاه کرد . چیزی برای آوردن آب نیافت . دسته یک کوزه جدا از تنهاش آنطرفتر پشت سنگی در نهر، لای شاخه شکستهء درخت ماندهبود. پری کف یک دست در آب برد و کمی پیش جوان رساند. بالای سرش نشست. با دست دیگر سر را بر زانوی خود نهاد و جرعه آب مانده در دستش را بر دهان جوان برد. وقتی لب بر گوشه دست پری نهاد چیزی از درون بر قفسهء سینهء دختر می کوبید و طنین این صدا در گوشش می پیچید . لحظه ای آرزو کرد : " وای . . . چقدر دوست داشتنی است خلوت با او " سرفه های جوان او را به خود آورد و از بافتن چنین خیالی احساس گناه نمود . جوان چهره پری را به درستی نمی دید . آسمان سفید بود و چهرهء تیرهء زنی بر سرش که دستانش با لطافت موهای خیس او را از پیشانی کنار میزد . گفت :
_ " مادر . . . "
پری آشفته گفت :
_ " من مادرت نیستم . . . "
جوان گویا نمیشنید :
_ " مادر . . . ما باز دور هم جمع خواهیم بود . . . مگر نه ؟ . . . من و تو و بچه ها و پدر . . . هنگام غروب من و پدر از دریا بر خواهیم گشت با دست پر . . . "
بسختی و بریدهبریده ادامه داد :
_ " . . . و تو در ساحل منتظری . . . خوشحال و عصبانی ! . . . در حالی که صید را به تو خواهم سپرد ، خواهم گفت : عزیز من نمیبایست میترسیدی . . . پدر با من بود . . . دریا تا شب طوفانی نخواهد شد "
و چه شبی خواهد بود با کباب ماهی؛ من و تو و بچهها و پدر . . . خانواده کوچک ما شاد خواهد بود . . . باز هم یک بزم کوچک برای فرار از غصهها "
قطره اشکی در چشمان پری رقصید و از گونههایش به پائین غلتید. جوان نفس عمیقی را فرو خورد و تا مدتی بیرون نداد. چشمانش به پری خیره بود . دخترک ترسید: "آه . . . مرد"
اما جوان به آرامی تنهاش را پائین کشید و دوباره روی پای پری خوابید .
_ " مادر . . . عالی می شود مگر نه؟ "
پری گفت:
_ "آری عزیز دلم . . . یک روز دوباره بر غصهها خواهیم خندید . . . بخواب دلبندم . . . بخواب پسر گلم . . . "
جوان سر به دامن مادر فرو برد و در حالیکه رد اشک بر صورت داشت به خوابی عمیق فرو رفت .
* * *
اهالی ده به درخت پیر رسیدند .
قهوهخانهچی، غضنفر، مش رمضان، میز عبدا... مکتبی، صفدر، عمو محرم و پسرانش، ننه خدیجه و . . . دختران.
اما اثری از پری و سرباز نبود. همه جا را گشتند. همگی پری را صدا زدند. چند گروه از اهالی تمام شب را در کوههای اطراف و جنگل و مسیر نهر تا سرچشمه به دنبالشان گشتند اما هیچ رد و اثری نیافتند.
پس از آن زمزمهها آهسته آهسته بیخ گوشها شروع شد:
_ "دخترک بیآبرو . . . با آن جوان به پشت کوه گریخته"
_ "از دختری که خانواده و کس و کاری نداشته باشد و در ده کوچکی مثل اینجا هیچ پیری نداند که او از نطفه کیست، چه انتظاری میتوان داشت؟"
_ " میترسم این دخترک فراری روی بچههای ما تأثیر بد گذاشته باشد "
_ " ......... "
_ " ......... "
.
.
.
روزهای بعد هوا همچنان آفتابی بود. دشت، سرسبز. بلبلان، سرمست و نهر زلال، پای ریشههای درخت پیر، جاری.
طبیعت همان بود که بایست. تا مدتی مادران جای دخترانشان پای درخت پیر آمدند. اما نه از اجنه خبری بود نه از پری.
خیلی زود داستان سرباز زخمی و پری زیبا هم به دست فراموشی سپرده شد و بار دیگر آرامش و تکرار قریه تنها را فرا گرفت.