PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سنگ | محمد اذغاب



R A H A
04-07-2011, 12:13 AM
شروع میکند به گاز گرفتن تکه نان سخاری یخ زدهای که توی دست گلیاش هست. چراغهای خیابان هنوز خاموش است. نیم سایههای مانده اشیاء دور و بر انگار از باد سردی که میوزید و حنجرهها را سوز میداد، خودشان را جمع میکنند. او تکیه به دیوار به همه نگاه میکند. بچههای آرام با بستههای هفترنگ در دستشان و آدمهای عجیب .






- بزارید من حساب کنم عمه






+ چند تا بگیرم مامان






· چی شد پس یخ زدیم






چترهای خیس را که میبندند، هر چه آب روی آنها هست به او میخورد و عطسه میکند. خودش را جمع کرد. تکه نانش دارد تمام میشود. همه میروند و حتی گوشه نگاهشان هم به او نخورد. فقط صدای خوردن قطرات به زمین و اشیاء دور و بر هست و دیگر صدای خش خش بستههای بچهها شنیده نمیشود تا برگردد و نداند به کدام خیره شود. حالا به جایی خیره شده است و باران از توی چشمان قهوهای رنگ خستهاش میزند. شب همه وجودش را میگیرد و او حتی دست از نشستن روی پله سوم این سر در بر نمیدارد. باران سنگ میشود، و او هم میشود.






- حمید، شخصیت دزده چقدر بهت میخورد






+ بابایی اومدیم






· اَه ، تلویزیون میدیدم بهتر بود که






چراغ ها روشن میشوند .