mozhgan
03-28-2011, 03:57 AM
به نام خداوند جان آفرين
حكيم سخن در زبان آفرين
خداوند بخشندهي دستگير
كريم خطا بخش پوزش پذير
عزيزي كه هر كز درش سر بتافت
به هر در كه شد هيچ عزّت نيافت
سـر پادشاهان گـردن فـراز
به درگاه او بر زمين نياز
نه گردنكشان را بگيرد به فور
نه عذر آوران برآند به جور
وگر خشـم گيرد ز كردار زشت
چو باز آمدي، ماجرا در نوشت
اگر بـا پـدر جنگ جويد كـسي
پدر بيگمان خشم گيرد بسي
وگر خويش،راضينباشد زخويش
چو بيگانگانش براند ز پيش
وگر بنده چابك نباشد به كار
عزيزش ندارد خداوندگار
وگر ترك خدمت كند لشكري
شود شاه لشكركش از وي بري
ولـيكـن خـداوند بـالا و پـست
به عصيان در رزق بر كس نبست
اديمِ زمين ســفرهي عام اوست
براين خوان يغما چه دشمن چه دوست
پرستار امرش همه چيز و كس
بني آدم و مرغ و مور و مگس
چنـان پهن خوان كرم گسترد
كه سيمرغ در قاف، قسمت خورد
بـه درگـاه لطف و بزرگيـش بر
بزرگان نهاده بزرگي ز سر
نه مستغني از طاعتش پشت كس
نه بر حرف او جاي انگشت كس
قـديـمي نـكوكار نيكي پسنـد
به كلك قضا در رحم نقش بند
دهد نطفه را صورتي چون پري
كه كرده است بر آب صورتگري ؟
نهد لعل و پيروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ پيروزه رنگ
ز ابـر افكنـد قطـرهاي سوي يم
ز صلب اوفتد نطفهاي در شكم
از آن قـطره لـؤلـؤي لالا كـند
وز اين، صورتي سرو بالا كند
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهـم
نه در ذيل لطفش رسد دست فهم
نه ادراك در كنه ذاتش رسيد
نه فكرت به غور صفاتش رسيد
نه هر جاي،مركب توان تاختن
كه جاها سپر بايد انداختن
وگر سالـكي محـرم راز گشت
ببندند بر وي در بازگشت
كسي را در اين بزم ساغر دهند
كه داروي بيهوشياش در دهند
كسي ره سوي گنج قارون نبرد
و گر برد، ره باز بيرون نبرد
بمردم در اين موج درياي خون
كزو كس نبرده است كشتن برون
كساني كز اين راه بـرگشتهاند
برفتند بسيار و سرگشتهاند
سعدی -بوستان
نيايش و اندرز
خدايا جهان پادشايي تو راست
ز ما خدمت آيد، خدايي تو راست
تويي برترين دانش آموز پاك
ز دانش قلم رانده بر لوح خاك
تويي كافريدي ز يك قطره آب
گهرهاي روشنتر از آفتاب
جواهر تو بخشي دل سنگ را
تو در روي جوهركشي رنگ را
چو فرخ بود روزي، از بامداد
همه مرد را نيكي آيد به ياد
بـه خـوبي نهد رسم بنـيادها
ز دولت به نيكي كند يادها
سر از كوي نيكاختري بر زند
به نيك اختري فال اختر زند
كسي كو در نيكنامي زند
در اين حلقه لاف غلامي زند،
به نيكي چنان پرورد نام خويش
كزو، نيك بايد سرانجام خويش
چه نيكو متاعي است كار آگهي
كزين نقد، عالم مبادا تهي
ز عالم كسي سر برآرد بلند،
كه در كار عالم بود هوشمند
به بازي نپيمايد ايـن راه را
نگه دارد از دزد، بنگاه را
جهان از پي شادي و دلخوشي است
نه از بهر بيداد و محنتكشي است
چو دي رفت و فردا نيامد پديد
به شادي يك امشب ببايد بريد
چنان به كه امشب تماشا كنيم
چو فردا شود فكر فردا كنيم
چه بايد كه بر خود ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن؟
دمي را كه سرمايهي زندگي است
به تلخي سپردن فرخندگي است
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشكني، تيشه آهسته دار
نپرسيده هر كو سخن ياد كرد
همه گفتهي خويش بر باد كرد
سخن گفتن، آنگه بود سودمند
كز آن گفتن آوازه گردد بلند
چو در خورد گوينده نايد جواب
سخن ياوه كردن نباشد صواب
دهان را به مسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن
به هنگام سختي مشو نااميد
كز ابر سيه، بارد آب سپيد
در چارهسازي به خود در مبند
كه بسيار تلخي بود سودمند
نفس به كز اميد ياري دهد
كه ايزد خود اميدواري دهد
ازين آتشينخانهي سختجوش
كسي جان برد، كو بود سخت كوش
-نظامی گنجوی شرفنامه
بيا اي جگر گوشه فرزند من
بنه گوش بر گوهر پند من
صدفوار بنشين دمي، لب خموش
چو گوهر فشانم، به من دار گوش
شنو پند و دانش بدان يار كن
چو دانستي آن گه بدان كار كن
ز گوش ار نيفتد به دل نور هوش،
چه سوراخ گوش و چه سوراخ موش
به دانش كه آن با كنش يار نيست
به جز ناخردمند را كار نيست
به هر كار دل با خدا راست دار
كه از راست كاري شوي رستگار
به طاعت چه حاصل كه پشتت دوتاست
چو روي دلت نيست با قبله راست
همي باش روشندل و صافراي
به انصاف با بندگان خداي
دم صبحگاهان، چو گردان سپهر
بر آفاق مگشاي جز چشم مهر
از آن، چرخ را پرتوي توي حاصل است
كه هر ذره را مهر او شامل است
چو بايد بزرگيت پيرانه سر
به چشم بزرگي به پيران نگر
به خصم دروني كه آن نفس توست
ز تو بردباري نباشد درست
به درويش محتاج، بخشش نماي
فرو بسته كارش، به بخشش،گشاي
تواضع كن آن را كه دانشور است
به دانش ز تو قدر او برتر است
- جامی خردنامهي اسكندري
بكردار نيكان ستايش كنيم
چو آتش پرستان نيايش كنيم
فردوسی
به يك هفته بر پيش يزدان پاك
همي بانيايش بپيمود خاك
فردوسي
زبان و ادب پارسي
اي خدا
اي خدا ! اي رازدار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا ! اي همنواي نامهي پروردگانت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
اشك، ميغلتد بمژگانم ز شرم روسياهي
اي پناه بيپناهان! مو سپيد روسياهم
بر در بخشايشت اشك پشيماني فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيماني گناهم
واي بر من، با جهاني شرمساري كي توانم
تا بدرگاهت برآرم نيمه شب دست نيازي؟
با چنين شرمندگيها، كي ز دست من برآيد
تا بجويم چارهي درد دلي از چارهسازي؟
اي بسا شب، خواب نوشين، گرم ميغلتد بچشم
خواب ميبينم چو مرغي ميپرم در آسمانها
پيكر آلودهام را خواب شيرين ميربايد
روح من در جستجويت ميپرد تا بيكرانها
بر تن آلوده منگر، روح پاكم را نظر كن
دوست دارم تا كنم در پيشگاهت بندگيها
من بتو رو كردهام، بر آستانت سرنهادم
دوست دارم بندگي را با همه شرمندگيها
مهربانا ! با دلي بشكسته، روسوي تو كردم
رو كجا آرم اگر از درگهت گوئي جوابم؟
بيكسم، در سايهي مهر تو ميجويم پناهي
از كجا يابم خدائي گر بكويت ره نيابم؟
اي خدا ! اي رازدار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا ! اي همنو اي نالهي پروردگارنت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
اشك مهتاب
مهدي سهيلي
حكيم سخن در زبان آفرين
خداوند بخشندهي دستگير
كريم خطا بخش پوزش پذير
عزيزي كه هر كز درش سر بتافت
به هر در كه شد هيچ عزّت نيافت
سـر پادشاهان گـردن فـراز
به درگاه او بر زمين نياز
نه گردنكشان را بگيرد به فور
نه عذر آوران برآند به جور
وگر خشـم گيرد ز كردار زشت
چو باز آمدي، ماجرا در نوشت
اگر بـا پـدر جنگ جويد كـسي
پدر بيگمان خشم گيرد بسي
وگر خويش،راضينباشد زخويش
چو بيگانگانش براند ز پيش
وگر بنده چابك نباشد به كار
عزيزش ندارد خداوندگار
وگر ترك خدمت كند لشكري
شود شاه لشكركش از وي بري
ولـيكـن خـداوند بـالا و پـست
به عصيان در رزق بر كس نبست
اديمِ زمين ســفرهي عام اوست
براين خوان يغما چه دشمن چه دوست
پرستار امرش همه چيز و كس
بني آدم و مرغ و مور و مگس
چنـان پهن خوان كرم گسترد
كه سيمرغ در قاف، قسمت خورد
بـه درگـاه لطف و بزرگيـش بر
بزرگان نهاده بزرگي ز سر
نه مستغني از طاعتش پشت كس
نه بر حرف او جاي انگشت كس
قـديـمي نـكوكار نيكي پسنـد
به كلك قضا در رحم نقش بند
دهد نطفه را صورتي چون پري
كه كرده است بر آب صورتگري ؟
نهد لعل و پيروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ پيروزه رنگ
ز ابـر افكنـد قطـرهاي سوي يم
ز صلب اوفتد نطفهاي در شكم
از آن قـطره لـؤلـؤي لالا كـند
وز اين، صورتي سرو بالا كند
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهـم
نه در ذيل لطفش رسد دست فهم
نه ادراك در كنه ذاتش رسيد
نه فكرت به غور صفاتش رسيد
نه هر جاي،مركب توان تاختن
كه جاها سپر بايد انداختن
وگر سالـكي محـرم راز گشت
ببندند بر وي در بازگشت
كسي را در اين بزم ساغر دهند
كه داروي بيهوشياش در دهند
كسي ره سوي گنج قارون نبرد
و گر برد، ره باز بيرون نبرد
بمردم در اين موج درياي خون
كزو كس نبرده است كشتن برون
كساني كز اين راه بـرگشتهاند
برفتند بسيار و سرگشتهاند
سعدی -بوستان
نيايش و اندرز
خدايا جهان پادشايي تو راست
ز ما خدمت آيد، خدايي تو راست
تويي برترين دانش آموز پاك
ز دانش قلم رانده بر لوح خاك
تويي كافريدي ز يك قطره آب
گهرهاي روشنتر از آفتاب
جواهر تو بخشي دل سنگ را
تو در روي جوهركشي رنگ را
چو فرخ بود روزي، از بامداد
همه مرد را نيكي آيد به ياد
بـه خـوبي نهد رسم بنـيادها
ز دولت به نيكي كند يادها
سر از كوي نيكاختري بر زند
به نيك اختري فال اختر زند
كسي كو در نيكنامي زند
در اين حلقه لاف غلامي زند،
به نيكي چنان پرورد نام خويش
كزو، نيك بايد سرانجام خويش
چه نيكو متاعي است كار آگهي
كزين نقد، عالم مبادا تهي
ز عالم كسي سر برآرد بلند،
كه در كار عالم بود هوشمند
به بازي نپيمايد ايـن راه را
نگه دارد از دزد، بنگاه را
جهان از پي شادي و دلخوشي است
نه از بهر بيداد و محنتكشي است
چو دي رفت و فردا نيامد پديد
به شادي يك امشب ببايد بريد
چنان به كه امشب تماشا كنيم
چو فردا شود فكر فردا كنيم
چه بايد كه بر خود ستم داشتن
همه ساله خود را به غم داشتن؟
دمي را كه سرمايهي زندگي است
به تلخي سپردن فرخندگي است
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشكني، تيشه آهسته دار
نپرسيده هر كو سخن ياد كرد
همه گفتهي خويش بر باد كرد
سخن گفتن، آنگه بود سودمند
كز آن گفتن آوازه گردد بلند
چو در خورد گوينده نايد جواب
سخن ياوه كردن نباشد صواب
دهان را به مسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن
به هنگام سختي مشو نااميد
كز ابر سيه، بارد آب سپيد
در چارهسازي به خود در مبند
كه بسيار تلخي بود سودمند
نفس به كز اميد ياري دهد
كه ايزد خود اميدواري دهد
ازين آتشينخانهي سختجوش
كسي جان برد، كو بود سخت كوش
-نظامی گنجوی شرفنامه
بيا اي جگر گوشه فرزند من
بنه گوش بر گوهر پند من
صدفوار بنشين دمي، لب خموش
چو گوهر فشانم، به من دار گوش
شنو پند و دانش بدان يار كن
چو دانستي آن گه بدان كار كن
ز گوش ار نيفتد به دل نور هوش،
چه سوراخ گوش و چه سوراخ موش
به دانش كه آن با كنش يار نيست
به جز ناخردمند را كار نيست
به هر كار دل با خدا راست دار
كه از راست كاري شوي رستگار
به طاعت چه حاصل كه پشتت دوتاست
چو روي دلت نيست با قبله راست
همي باش روشندل و صافراي
به انصاف با بندگان خداي
دم صبحگاهان، چو گردان سپهر
بر آفاق مگشاي جز چشم مهر
از آن، چرخ را پرتوي توي حاصل است
كه هر ذره را مهر او شامل است
چو بايد بزرگيت پيرانه سر
به چشم بزرگي به پيران نگر
به خصم دروني كه آن نفس توست
ز تو بردباري نباشد درست
به درويش محتاج، بخشش نماي
فرو بسته كارش، به بخشش،گشاي
تواضع كن آن را كه دانشور است
به دانش ز تو قدر او برتر است
- جامی خردنامهي اسكندري
بكردار نيكان ستايش كنيم
چو آتش پرستان نيايش كنيم
فردوسی
به يك هفته بر پيش يزدان پاك
همي بانيايش بپيمود خاك
فردوسي
زبان و ادب پارسي
اي خدا
اي خدا ! اي رازدار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا ! اي همنواي نامهي پروردگانت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
اشك، ميغلتد بمژگانم ز شرم روسياهي
اي پناه بيپناهان! مو سپيد روسياهم
بر در بخشايشت اشك پشيماني فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيماني گناهم
واي بر من، با جهاني شرمساري كي توانم
تا بدرگاهت برآرم نيمه شب دست نيازي؟
با چنين شرمندگيها، كي ز دست من برآيد
تا بجويم چارهي درد دلي از چارهسازي؟
اي بسا شب، خواب نوشين، گرم ميغلتد بچشم
خواب ميبينم چو مرغي ميپرم در آسمانها
پيكر آلودهام را خواب شيرين ميربايد
روح من در جستجويت ميپرد تا بيكرانها
بر تن آلوده منگر، روح پاكم را نظر كن
دوست دارم تا كنم در پيشگاهت بندگيها
من بتو رو كردهام، بر آستانت سرنهادم
دوست دارم بندگي را با همه شرمندگيها
مهربانا ! با دلي بشكسته، روسوي تو كردم
رو كجا آرم اگر از درگهت گوئي جوابم؟
بيكسم، در سايهي مهر تو ميجويم پناهي
از كجا يابم خدائي گر بكويت ره نيابم؟
اي خدا ! اي رازدار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا ! اي همنو اي نالهي پروردگارنت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
اشك مهتاب
مهدي سهيلي