mozhgan
03-28-2011, 02:51 AM
بروید پی کارتان، ماجرا شخصی است...مسألهایست خصوصی و خدا هم میداند، به شما مربوط نیست...
آن ******تون شاعر معاصر امریکایی در 9 نوامبر 1928 در ماساچوست به دنیا آمد و در 3 اکتبر 1974 به زندگی خود خاتمه داد. شعر زیر از این شاعر برندهی جایزه پولیتزر است.
مسیح می میرد
(از شعرهای پیوستهی کاغذهای مسیح)
از این بالا، از آشیان کلاغ
میبینم گروهی کوچک جمع میشوند
چرا جمع میشوید همشهریان؟
اینجا خبرتازهای نیست
من بندباز نیستم
سرم به مرگ خودم گرم است
سه سر آویزانند
مثل بادکنکی بالا و پایین میروند
خبری نیست
سربازان آن پایین میخندند
چنان که همیشه در طول قرون خندیدهاند
خبری نیست
مثل همیم
شما و من
پره های بینی مان مثل همند
پاهایمان شبیه هم
استخوانهای من از خون چرب شدهاند
مال شما هم
قلب من مثل خرگوشی در دام میتپد
قلب شما هم
میخواهم روی بینی خدا را ببوسم
و عطسه زدنش را تماشا کنم
شما هم می خواهید
نه از سر بدخواهی
مثل شوخیای مردانه
میخواهم بهشت پایین بیاید و در بشقاب شام من بنشیند
شما هم همین را میخواهید
میخواهم خدا بازوانش را که از آنها بخار برمیخیزد
به دورم حلقه کند
شما هم میخواهید
زیرا که نیازمندیم
زیرا موجوداتی هستیم زخمی
همشهریان
دیگر بروید خانه هاتان
من هیچ کار خارق العادهای نمیکنم
به دو نیم نصف نمیشوم
چشمان سفیدم را بیرون نمیآورم
بروید پی کارتان
ماجرا شخصی است
مسأله ایست خصوصی و خدا هم میداند
به شما مربوط نیست.
آن ******تون شاعر معاصر امریکایی در 9 نوامبر 1928 در ماساچوست به دنیا آمد و در 3 اکتبر 1974 به زندگی خود خاتمه داد. شعر زیر از این شاعر برندهی جایزه پولیتزر است.
مسیح می میرد
(از شعرهای پیوستهی کاغذهای مسیح)
از این بالا، از آشیان کلاغ
میبینم گروهی کوچک جمع میشوند
چرا جمع میشوید همشهریان؟
اینجا خبرتازهای نیست
من بندباز نیستم
سرم به مرگ خودم گرم است
سه سر آویزانند
مثل بادکنکی بالا و پایین میروند
خبری نیست
سربازان آن پایین میخندند
چنان که همیشه در طول قرون خندیدهاند
خبری نیست
مثل همیم
شما و من
پره های بینی مان مثل همند
پاهایمان شبیه هم
استخوانهای من از خون چرب شدهاند
مال شما هم
قلب من مثل خرگوشی در دام میتپد
قلب شما هم
میخواهم روی بینی خدا را ببوسم
و عطسه زدنش را تماشا کنم
شما هم می خواهید
نه از سر بدخواهی
مثل شوخیای مردانه
میخواهم بهشت پایین بیاید و در بشقاب شام من بنشیند
شما هم همین را میخواهید
میخواهم خدا بازوانش را که از آنها بخار برمیخیزد
به دورم حلقه کند
شما هم میخواهید
زیرا که نیازمندیم
زیرا موجوداتی هستیم زخمی
همشهریان
دیگر بروید خانه هاتان
من هیچ کار خارق العادهای نمیکنم
به دو نیم نصف نمیشوم
چشمان سفیدم را بیرون نمیآورم
بروید پی کارتان
ماجرا شخصی است
مسأله ایست خصوصی و خدا هم میداند
به شما مربوط نیست.