PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگینامه ::..و آثار ::.. استاد قیصر امین پور



mozhgan
03-26-2011, 04:12 AM
زندگینامه


قیصر امین‏پور متولد دوم اردیبهشت 1338 دزفول است .وی


تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در گتوند و دزفول به پایان برد سپس به تهران آمد و دکترای خود را در [رشته

زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران در سال 1376اخذ کرد. وی فعالیت هنری خود را از حوزه اندیشه و

هنر اسلامی در سال 1358 آغاز کرد .

در سال 1367 سردبیر مجله سروش نوجوان شدو از همین سال تاکنون در دانشگاه الزهرا و دانشگاه تهران به

تدریس اشتغال دارد.


در سال 1382 نیز به عنوان عضو فرهنگستان ادب و زبان فارسی انتخاب شد.

اولین مجموعه شعرش را با عنوان "تنفس صبح" که بخش عمده آن غزل بود و حدود بیست قطعهشعر

آزاداز سوى انتشارات حوزه هنرى در سال 63 منتشر کرد و در همین سال دومین مجموعه شعرش "در کوچه

آفتاب" را در قطع پالتویى توسط انتشارات حوزه هنرى وابسته به سازمان تبلیغات اسلامى به بازار فرستاد.

در سال 1365 "منظومه ظهر روز دهم" توسط انتشارات برگ وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى به بازار

مى‏آید که شاعر در این منظومه 28 صفحه‏اى ظهر عاشورا، غوغاى کربلا و تنهایى عشق را به عنوان جوهره

سروده بلندش در نظر مى‏گیرد. سال 69 برگزیده دو دفتر تنفس صبح و در کوچه آفتاب با عنوان »گزیده دو دفتر

شعر« از سوى انتشارات سروش از وى منتشر مى‏شود. »

"آینه ‏هاى ناگهان" تحول کیفى و کمى امین‏پور را بازتاب مى‏دهد؛ در این مرحله امین‏پور به درک روشن‏ترى از شعر

و ادبیات مى‏رسد. اشعار این دفتر نشان از تفکر و اندیشه‏اى مى‏دهد که در ساختارى نو عرضه مى‏شود. آینه

‏هاى ناگهان، امین‏پور را به عنوان شاعرى تأثیرگذار در طیف هنرمندان پیشرو انقلاب تثبیت مى‏کند و از آن سو نیز

موجودیت شاعرى از نسل جدید به رسمیت شناخته مى‏شود.

در اواسط دهه هفتاد دومین دفتر از اشعار امین‏پور با عنوان "آینه ‏هاى ناگهان 2"منتشر مى‏شود که حاوى

اشعارى است که بعدها در کتاب‏هاى درسى به عنوان نمونه ‏هایى از شعرهاى موفق نسل انقلاب مى‏آید.

در همین دوران است که برخى از اشعار وى همراه با موسیقى تبدیل به ترانه ‏هایى مى‏شود که زمزمه لب‏هاى

پیر و جوان مى‏گردد. پس از تثبیت و اشتهار، ناشران معتبر بخش خصوصى علاقه خود را به چاپ اشعار امین‏پور

نشان مى‏دهند و در اولین گام، انتشارات مروارید گزینه اشعار او را در کنار گزینه اشعار شاملو، فروغ، نیما و... به

دست چاپ مى‏سپارد که در سال 78 به بازار مى‏آید. "گل‏ها همه آفتابگردانند" جدیدترین کتاب امین‏پور نیز در سال

81 از سوى انتشارات مروارید منتشر شد که به چاپ‏هاى متعدد رسید و با استقبال خوبى روبه‏رو شد.


دکتر قیصر امین ‏پور در سال 1382 علی رغم تمایلش از سردبیری سروش نوجوان استعفا داد ، و هم‏اکنون ضمن

عضویت در فرهنگستان زبان و ادبیات فارسى؛ در دانشگاه تهران و الزهرا تدریس می کند وبه کارهاى پژوهشى

مشغول بود
قیصر امین‌پور ۱۳۳۸۱۳۸۶شاعرمعاصر ایرانی. او در سال ۵۸، از جمله شاعرانی بود که در شکل‌گیری و

استمرار فعالیت‌های واحد شعر حوزه هنری تا سال ۶۶ تأثیر گزار بود. وی طی این دوران مسئولیت صفحه شعر ِ

هفته‌نامه سروش را بر عهده داشت و اولین مجموعه شعر خود را در سال ۶۳ منتشر کرد. اولین مجموعه او «در

کوچه آفتاب» دفتری از رباعی و دوبیتی بود و به دنبال آن «تنفس صبح» تعدادی از غزلها و شعر های سپید او را

در بر می گرفت.


وی در تاریخ 7 آبان 1386 هجری شمسی درگذشت

mozhgan
03-26-2011, 04:15 AM
ویژگی سخن


قیصر امین پور پیش از آنکه به عنوان شاعر کودک و نوجوان به شمار آید در جامعه

ادبی امروز به خاطر ویژگی های شعری اش شناخته شده است و شعرهای عمومی اش بیشتر از شعرهای

کودکانه و نوجوانانه اش بر سر زبانهاست. از نیمه ی دوم دهه شصت بود که قیصر امین پور به ثبات زبان و اندیشه

در شعرش دست یافت. هر چند جامعه ادبی او را به عنوان یک ادیب آکادمیک و استاد دانشگاه می شناسد ولی

حوزه ادبیات کودکان و نوجوانان هنوز قیصر را از آن خود می داند. دو دفتر "به قول پرستو" و "مثل چشمه- مثل رود"

آوازه خوبی دارند.

در طلیعه دفتر "به قول پرستو" شاعر با طرح چند پرسش ارتباط خود را با مخاطب آغاز می کند:

چرا مردم قفس را آفریدند؟ ----- چرا پروانه را از شاخه چیدند؟

چرا پروازها را پر شکستند؟----- چرا آوازها را سر بریدند؟

mozhgan
03-26-2011, 05:25 AM
ویژگی های شعری


الف: مضمون بکر

هوشیاری و دقت نظر امین پور از او شاعری مضمون یاب و نکته پرداز ساخته است. مضمون یابی و نکته پردازی او از نوعی نیست که وی را از واقعیت ها دور ساخته و نازک اندیشی های معما گونه را به ذهن و زبانش راه دهد.مثل شاعران سبک هندی

ویژگی زبان او در عین سادگی و روانی، از زیبایی چشمگیری برخوردار است.

مثلاً شعرهای لحظه سبز دعا- حضور لاله ها- لحظه شعر گفتن

ب: اندیشه های نو

یک تفکر سنتی در این مورد بر این باور است که هر چه بوده، گذشتگان و دیگران سروده و نوشته اند. پس آنچه سروده و نوشته می شود، تازگی و طراوت ندارد و دست کم تفسیری از آثار آنان است. اما پاسخی دیگر هست که می گوید: همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز و به خلق و کشف مدام هنری باور دارند.

قیصر یکی از شاعرانی است که در این زمینه تلاش خوبی را سرگرفت.

در قطعه "راه بالا رفتن" این نوگرایی در مضمون و اندیشه دیده می شود.

ج: زبان امروزی

امین پور در شعرهایش می کوشد از زبان امروزی در نهایت سلاست و روانی استفاده کند و رعایت کامل قوانین بکار گرفتن فرهنگ کنایات و اصلاحات به جمعیت زبان او کمک می کند. او در شعر "بال های کودکی" بیش از هر شعری فرهنگ زبانی توده مردم را وارد کرده است.

د: گوناگونی موضوعات

موضوعات برگزیده او ،عام و متعلق به نوجوانان و مردم است و تازگی و طراوت خوبی دارند و این فعالیت و حجم ذهنیت او را نشان می دهد.

هـ: وزن

یکی از راههای ارتباط با کودکان و نوجوانان در شعر استفاده از وزن ریتمیک و واژه های موزون و خوش آهنگ است و امین پور از این اوزان و نیز دیگر اوزان برای عام در شعرهایش به تنوع استفاده کرده است.

mozhgan
03-26-2011, 05:26 AM
آثار

1- تنفس صبح
2- در کوچه آفتاب
3- مثل چشمه ، مثل رود
4- ظهر روز دهم
5- آینه‏ های ناگهان
6- گل‏ها همه آفتابگردانند
7- گزینه اشعار « مروارید »
8- بی بال پریدن
9- طوفان در پرانتز
10- به قول پرستو « مجموعه شعر نوجوان »
11-سنت و نو آوری در شعر معاصر

mozhgan
03-26-2011, 05:29 AM
گاه شمار زندگي و آثار قيصر امين‏پور:

1338 - تولد در گتوند ‌خوزستان . دوم ارديبهشت
44 - 1343 - تحصيل در مكتبخانه
49-1345 – تحصيلات ابتدايي در گتوند
57-1350 – تحصيلات دوره راهنمايي و دبيرستان در دزفول
1357- پذيرفته شدن در رشته دامپزشكي دانشگاه تهران
1358- انصراف از رشته دامپزشكي و ورود به دانشگاه تهران ، همكاري در شكل گيري حوزه انديشه و هنر اسلامي
71-1360 – دبيري شعر هفته‏نامه سروش
62-1360 – تدريس در مدرسه راهنمايي
1363 – انتشار كتابهاي ”تنفس صبح ”و” در كوچه آفتاب”
1363 – تغيير رشته به ادبيات فارسي دانشگاه تهران
1365 – انتشار ”طوفان در پرانتز” ( نثر ادبي ) و منظومه ”ظهر روز دهم” ( براي نوجوانان )
1366- بيرون آمدن از حوزه هنري ، آغاز دوره كارشناسي ارشد ادبيات
1367 – سردبيري ماهنامه ادبي – هنري سروش نوجوانان و آغاز تدريس در دانشگاه الزهرا
1368- انتشار ”مثل چشمه مثل رود” ( براي نوجوانان ) ، جايزه نيما يوشيج ( مرغ آمين بلورين ) ، همكاري در تشكيل دفتر شعر جوان
1369 – آغاز دوره دكتراي ادبيات فارسي
1370 – انتشار ”بي بال پريدن” ( نثر ادبي براي نوجوانان ) ، آغاز تدريس در دانشگاه تهران ، انتشار ”گفتگو‏هاي بي گفت و گو”
1372- انتشار ”آينه‏هاي ناگهان”
1375- انتشار ”به قول پرستو” ( براي نوجوانان)
1376- دفاع از رساله پايان‏نامه دكترا با عنوان ”سنت و نوآوري در شعر معاصر ”
1378- انتشار ”گزينه اشعار”
1380- انتشار ”گلها همه آفتابگردانند”
1382- برگزيده شدن به عنوان عضو پيوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسي

1383-انتشار" سنت و نوآوری در شعر معاصر"
1385-انتشار "شعر کودکی"
1386-انتشار"دستور زبان عشق"

mozhgan
03-26-2011, 05:29 AM
چند شعر:


حسرت هميشگي


حرفهاي ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه مي‌كني :
وقت رفتن است
باز هم همان حكايت هميشگي !
پيش از آن كه با خبر شوي !
لحظه عزيمت تو ناگزيز مي‌شود
آي ...
اي دريغ و حسرت هميشگي !
ناگهان
چقدرزود

دير مي‌شود !



الفباي درد


الفباي درد ازلبم مي‌تراود
نه شبنم ، كه خون از شبم مي‌تراود


سه حرف است مضمون سي‌پاره دل
الف . لام . ميم . از لبم مي‌تراود


چنان گرم هذيان عشقم كه آتش
به جاي عرق از تبم مي‌تراود


زدل بر لبم تا دعايي برآيد
اجابت زهر ياربم مي‌تراود


ز دين ريا بي نيازم ، بنازم
به كفري كه از مذهبم مي‌تراود



قاف


و قاف


حرف آخر عشق است


آنجا كه نام كوچك من
آغاز مي‏شود!

mozhgan
03-26-2011, 05:31 AM
به یادت

دو دستم ساقه سبز دعايت
گـل اشـکم نثـار خاک پايـت
دلم در شاخه ياد تو پيچيـد
چو نيلوفر شکفتـم در هوايت
به يادت داغ بـر دل مـی نشانـم
زديده خون به دامن می فشانم
چو نــی گر نالم از سوز جـدايـي
نيستان را به آتش می کشانم
به يادت ای چـراغ روشـن مـن
ز داغ دل بسوزد دامـن مـن
ز بس در دل گل يادت شکوفاست
گرفتـه بـوی گـل پيــراهن مـن
همه شب خواب بينم خواب ديدار
دلـی دارم دلـی بـی تـاب ديدار
و خورشيدی و من شبنم چه سازم
نه تـاب دوری و نه تاب ديــدار
سـری داريـم و سـودای غـم تـو
پـری داريـم و پــروای غم تـو
غمت از هر چه شادی دلگشاتـر
دلـی داريـم و دريــای غم تـو

mozhgan
03-26-2011, 05:31 AM
سطرهاي سپيد

واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گيسوان من سفيد مي شوند
همچنان که سطر سطر
صفحه هاي دفترم سياه مي شوند



خواستي که به تمام حوصله
تارهاي روشن و سفيد را
رشته رشته بشمري
گفتمت که دست هاي مهرباني ات
در ابتداي راه
خسته مي شوند
گفتمت که راه ديگري
انتخاب کن:
دفتر مر ورق بزن!
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهاي دفتر مرا
مو به مو حساب کن

mozhgan
03-26-2011, 05:32 AM
گشايش

تو را به راستي،
تو را به رستخيز
مرا خراب کن!
که رستگاري و درستکاري دلم
به دستکاري همين غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به اين شکست هاي بي بهانه بسته است

mozhgan
03-26-2011, 05:32 AM
با اين همه

اما
با اين همه
تقصير من نبود
که با اين همه...
با اين همه اميد قبولي
در امتحان سادهْ تو رد شدم


اصلاً نه تو ، نه من!
تقصير هيچ کس نيست


از خوبي تو بود
که من
بد شدم!

mozhgan
03-26-2011, 05:33 AM
آرماني
وقتي که غنچه هاي شکوفا
با خارهاي سبز طبيعي
در باغ ما عزيز نماندند

گلهاي کاغذي نيز
با سيم خاردار
در چشم ما عزيز نمي مانند








اگر سنگ،سنگ...
اگر آدمي ،آدمي است
اگر هر کسي جز خودش نيست
اگر اين همه آشکارا بديهي است


چرا هر شب و روز، هر بار
بناچار
هزاران دليل و سند لازم است،
که ثابت کند:
تو توئي؟


هزاران دليل و سند،
که ثابت کند...

mozhgan
03-26-2011, 05:34 AM
شعر بي دروغ


ما که اين همه براي عشق
آه و ناله ي دروغ مي کنيم

راستي چرا
در رثاي بي شمار عاشقان
-که بي دريغ-
خون خويش را نثار عشق مي کنند

از نثار يک دريغ هم
دريغ مي کنيم؟

mozhgan
03-26-2011, 05:34 AM
لحظه هاي کاغذي

خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري


لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري


آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري


با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري


صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري


عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري


رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري


عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري


روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري

mozhgan
03-26-2011, 05:34 AM
يک رباعي


اي غم ، تو که هستي از کجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي


باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!

mozhgan
03-26-2011, 05:35 AM
شبان عاشق

ه واي دل ديوانه ام زين دشمن همخانه ام
همسايه با بيگانه ام ويرانتر از ويرانه ام
رين پس درون خانه ام يا جاي دل يا جاي من
اي واي دل، اي واي دل، اي واي من، اي واي من

دل پرده پرده خون شود تا پرده ديگرگون شود
چون مرغ حق خون مي چكد از نغمه هاي ناي من
اي واي دل، اي واي دل، اي واي من، اي واي من

شايد نسيمي آيد و بويي ز باغت آورد
تا در هوايت گل كند خاكستر پرهاي من
داغ دلم بي گفتگو از تو گرفته رنگ و بو
دلتنگ يك لبخند تو چون غنچه سرتا پاي من
از من به جز اين های و هو آداب و ترتيبي مجو
من آن شبان عاشقم هوهوي من هيهاي من

mozhgan
03-26-2011, 05:35 AM
تصنيف «لاله پرپر»

تصنيف «لاله پرپر»
بيا اي دل از اينجا پر بگيريم
ره کاشانه ديگر بگيريم
بيا گمگشته ديرين خود را
سراغ از لاله پرپر بگيريم
بيا اي دل از اينجا پر بگيريم
ره کاشانه ديگر بگيريم
بيا گمگشته ديرين خود را
سراغ از لاله پرپر بگيريم
زمين گويي غمي بنهفته داره
سخن هار در دهان ناگفته داره
ز هر چشمش هزاران چشمه جوشه
که در دل صد شهيد خفته داره
بيا اي دل از اينجا پر بگيريم
ره کاشانه ديگر بگيريم

قيصر امين پور

mozhgan
03-26-2011, 05:36 AM
ای که بوی باران شکفته در هوایت

یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت

شد خزان به پایت بهار باور من

سایه بان مهرت نمانده بر سر من

جز غمت ندارم به حال دل گواهی

ای که نور چشمم در این شب سیاهی

چشم من به راهت همیشه تا بیایی

باغ من بهارم بهشت من کجایی؟

جان من کجایی
کجایی
که بی تو دل شکسته ام

سر به زانوی غم نهاده ام ، به گوشه ای نشسته ام

آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا

مانده با نگاهی به راهی که می رود به ناکجا

ای گل آشنا بیا

بیقرارم بیا

وای از این غم جدایی

mozhgan
03-26-2011, 05:36 AM
روز مبادا

وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...


مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !


* * *


وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها...


هر روز بي تو
روز مبادا است !

mozhgan
03-26-2011, 05:37 AM
تنها تو می مانی

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنون‌تر از ليلي، شيرين‌تر از فرهاد
اي عشق از آتش، اصل و نسب داري
از تيره‌ی دودي، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوي تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بي شيرين، چون بيستون ويران
هر کوه بي فرهاد، کاهي بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوي تو مي‌آيد
تنها تو مي‌ماني، ما مي‌رويم از ياد

mozhgan
03-26-2011, 05:38 AM
این ترانه بوی نان نمی دهد

این ترانه بوی نان نمي‌دهد
بوي حرف ديگران نمي‌دهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفره‌اي كه بوي نان نمي‌دهد
نامه‌اي كه ساده و صميمي است
بوي شعر و داستان نمي‌دهد:
…با سلام و آرزوي طول عمر
كه زمانه اين زمان نمي‌دهد
كاش اين زمانه زير و رو شود
روي خوش به ما نشان نمي‌دهد
يك وجب زمين براي باغچه
يك دريچه، آسمان نمي‌دهد
وسعتي به قدر جاي ما دو تن
گر زمين دهد، زمان نمي‌دهد!
فرصتي براي دوست داشتن
نوبتي به عاشقان نمي‌دهد
هيچ كس برايت از صميم دل
دست دوستي تكان نمي‌دهد
هيچ كس به غير ناسزا تو را
هديه‌اي به رايگان نمي‌دهد
كس ز فرط هاي‌و‌هوي گرگ و ميش
دل به هي‌هي شبان نمي‌دهد
جز دلت كه قطره‌اي است بيكران
كس نشان ز بيكران نمي‌دهد
عشق نام بي‌نشانه است و كس
نام ديگري بدان نمي‌دهد
جز تو هيچ ميزبان مهربان
نان و گل به ميهمان نمي‌دهد
نااميدم از زمين و از زمان
پاسخم نه اين ، نه آن…نمي‌دهد
پاره‌هاي اين دل شكسته را
گريه هم دوباره جان نمي‌دهد
خواستم كه با تو درد دل كنم
گريه‌ام ولي امان نمي‌دهد

mozhgan
03-26-2011, 05:39 AM
درنگی بر شعرهای دكتر قیصر امین پور


«وقاف‎/ حرف آخر عشق است‎/ آنجا كه نام كوچك من‎/ آغاز می شود» قیصر، این شعر را «امین پوری» می نویسد كه روزگار معاصر و زبان نوشتن از این روزگار را به خوبی می شناسد. در واقع نوع رویكرد قیصر امین پور به شعر و زبان، نه آنگونه است كه شعر را كاركرد زیبایی شناسی «زبان» بداند و هدف و تأثیر گذاری موضوعی شعر را نادیده بگیرد. او در اشعارش تلاش می كند دغدغه های انسان معاصر را معاصر سرایی كند. اگر به تنوع آثار او در قالب های مختلف، از غزل، رباعی كه قالب هایی كلاسیك (سنتی) هستند تا سپید به دقت توجه كنیم در می یابیم او چگونه واژگان آشنای جهان معاصر فارسی را دریافته و آن را به كار می بندد. به شعر «اشتقاق» از دفتر «آینه های ناگهان» توجه كنید:
«وقتی جهان‎/ از ریشه جهنم‎/ و آدم‎/ از عدم ‎/ وسعی‎/ از ریشه های یاس می آید‎/ وقتی كه یك تفاوت ساده‎/ در حرف‎/ كفتار را‎/ به كفتر‎/ تبدیل می كند‎/ باید به بی تفاوتی واژه ها‎/ و واژه های بی طرفی‎/ مثل نان‎/ دل بست‎/ نان را ‎/ از هر طرف بخوانی‎/ نان است!»
در واقع در ادب فارسی توجه به این گونه واژگان و حروف در كنار هم و نقطه ها و حروف صدا داری كه با حضور وعدم حضور خود معنای واژگان را تغییر اساسی می دهند و حتی گاه آن ها را برعكس به معنادهی می رسانند، بسیار زیاد اتفاق افتاده اما قیصر امین پور در این شعر اگر چه همان مفاهیم را بیان می كند اما بوی كهنگی از آن بر نمی آید چرا كه او بین دغدغه های امروزی انسان معاصر و كلمات نقبی عمیق زده كه به توسط آن مخاطب خود را گرفتار شعر می بیند. «نان و غم نان»، در واقع انسان معاصر گرسنه نیست اما درگیر روزمره گی و حساب و كتاب های روزانه شده است و این حساب و كتاب ها عموماً برای امرار معاش زندگی است و این یعنی همان «نان». ممكن است این كلمه سه حرف داشته باشد اما در واقع بیانگر جهانی است كه در شعر به شكلی نمادین بیان شده است. دغدغه انسان صنعتی امروز از توجه به ارزش های تفكر والای انسانی و تعهد اجتماعی به مناسبات سطحی و دغدغه های دم دستی بدل شده است. دغدغه هایی كه از ارزش های والای اندیشیدن فاصله بسیاری گرفته است.
قیصر امین پور در سال ۱۳۶۷ شعر می سراید با عنوان «عصر جدید». در این شعر كه باز از مجموعه «آینه های ناگهان» انتخاب شده فضای افسون زده جهان معاصر را بیان می كند، فضایی بری از یقین و ایمان انسانی، ما در عرصه احتمال به سر می بریم‎/ در عصر شك و یقین‎/ در عصر پیش بینی وضع هوا‎/ از هر طرف كه باد بیاید‎/ در عصر قاطعیت تردید ‎/عصر جدید‎/ عصری كه هیچ اصلی ‎/ جز اصل احتمال، یقینی نیست‎/... در این شعر در واقع بخش هایی از این فضای معاصر در جهان بیان شده است. فضایی كه انسان را در حد ماشینی قابل كنترل به نقطه حضیض كشانده است و در پایان شعر كه قیصر می نویسد:
«من از تو ناگزیرم‎/ من‎/ بی نام ناگزیرتو می میرم‎/».
و سرانجام او كه بدون «نام ماندگار او» نمی تواند به این زیستن ادامه دهد، نامی كه برایش راهگشاست و زیستن اش را به جملگی تحت الشعاع قرار داده است.
یكی دیگر از مشخصه های شعر قیصر امین پور استفاده از سازه های زبان گفتار و عامیانه مردم است، او در اشعارش در قالب های مختلف بسیاری از مشخصه های زبان گفتاری را در اشعارش می آورد. گاهی هم این فضا این قدر یكدست و صمیمی می شود كه احساس می كنی كسی در شعرهایش تو را خطاب قرار می دهد، این همان احساس شراكت در شعر دیگری است.
این شعر تو را به درون خودش دعوت می كند و حرف های اش را برای تو می زند، او می داند باید كجای روان مخاطب را نشانه گرفت، شعر می داند باید به كجا نفوذ كند. در شعر «رفتار من عادی است» می نویسد:
«رفتار من عادی است‎/ اما نمی دانم چرا‎/ این روزها‎/ از دوستان و آشنایان‎/ هر كس مرا می بیند‎/ از دور می گوید‎/ این روزها انگار‎/ حال و هوای دیگری داری‎/ اما‎/ من مثل هر روزم‎/ با آن نشانی های ساده‎/ با همان امضا‎/ همان نام‎/ و با همان رفتار معمولی‎/ مثل همیشه ساكت و آرام‎/...
این رفتار عامیانه و روان با زبان، شعر را در رابطه مستقیم و بی واسطه با مخاطب قرار می دهد، رابطه ای كه مخاطب جدای از شعر نیست، بلكه جزیی از فرآیند آفرینش معناست و همواره خود را در واژگان این اثر در می یابد. در این نوع نگاه به زبان، مخاطب در می یابد كه شعر امروز قرار است زندگی روز مره او را تصویر و توصیف كند، نه آن كه با واژگانی كه از تبار قرون گذشته اند زندگی معاصر آنها بیان شود. این نوع شعر اگر چه ممكن است به عقیده برخی حتی نثر به نظر برسد، اما در كلیت شعر منطقی حكمفرماست كه آن را از نثر فاصله می دهد. به عنوان مثال شما در نثر و منطقی كه بر آن حكمفرماست نمی توانید به اصطلاح پرسش های تخیلی و برش های مقطعی از مكانی به مكانی و از زمانی به زمان دیگر بدون رعایت منطق نثر و نوشتار تان داشته باشید، اما در شعر و به خصوص در این دست اشعار، منطقی كه حكمفرماست به شاعر اجازه می دهد كه از هر دری سخن بگوید فقط باید حس كلی شعر را در نظر بگیرد و خط مماس اندیشه و تخیل شاعرانه را با واژگان حفظ كند. امین پور در اشعاری كه در قالب سپید سروده به این منطق رسیده است و شعرش اگر چه از زوایای مختلف زندگی و مشخصه های عینی آن می گوید اما ساختار كلی آن رعایت می شود.
امین پور هیچ گاه از اوضاع اجتماعی كه در آن می زیسته بی تفاوت نگذشته است. او دریچه های آگاهی اش را بر دروازه های بزرگ سرزمین های جهان گشوده است و هر اتفاقی كه بیفتد اندیشه او از آن گریز نخواهد داشت.
قیصر امین پور در یك شعر بلند كه اسفندماه سال ۱۳۵۹ برای جنگ و شهرش دزفول سرود همیشه در ذهن مخاطبان و شاعران خواهد ماند.
«می خواستم‎/ شعری برای جنگ بنویسم‎/ دیدم نمی شود‎/ دیگر قلم زبان دلم نیست‎/ گفتم باید زمین گذاشت قلم ها را‎/ دیگر سلاح سرد سخن كار ساز نیست‎/ باید سلاح تیز تری برداشت ‎/ باید برای جنگ‎/ از لوله تفنگ بخوان‎/ با واژه قشنگ‎/ می خواستم‎/ شعری برای جنگ بگویم‎/ شعری برای شعرخودم -دزفول-‎/ دیدم كه لفظ ناخوش موشك را‎/ باید به كار برد‎/ اما موشك‎/ زیبایی كلام مرا كاست‎/ ... (مجموعه از تنفس صبح).
در این اثر بلند قیصر قلم را كارساز نمی داند و می خواهد با واژه فشنگ سخن بگوید، اگر چه شاعر توان كشتن ندارد اما واژگان او كاری می كنند كه تاب ایستادن برای دیگران میسر شود. در واقع در چنین شرایطی شاعران احیاگر آرمان ها و ارزش های والای انسانی هستند، ارزش هایی كه انسان ها را به سمت هدف شان ترغیب می كند.
قیصر امین پور در قالب های دیگری هم، همانطور كه پیشتر نوشتم طبع آزمایی كرده است. از این قالب ها دوبیتی و رباعی را می توان مورد بررسی قرار داد. اشعاری كه امین پور در این قالب ها می سراید در واقع در ادامه روند كلی اندیشه او و تفكر غالب او در عرصه شعر است.
نه از مهر و نه از كین می نویسم
نه از كفر و نه از دین می نویسم.
دلم خون است، می دانم برادر
دلم خون است، از این می نویسم
...
موسیقی شهر بانگ «رودارود» است
خنیا گری آتش و رقص و دوداست
برخاك خرابه ها بخوان قصه جنگ
از چشم عروسك كه خون آلود است
در این اشعار اگر چه كمكی به لحاظ زبانی با اشعار قیصر كه در قالب سپید سروده است فاصله احساس می كنیم، اما جان مایه شعر و بافت زبان با هم همخوانی دارند و در نهایت قالب هم این مثلث را كامل می كند.
دستی زكرم به شانه مانزدی
بالی به هوای دانه ما نزدی
دیرست دلم چشم به راهت دارد
ای عشق، سری به خانه ما نزدی
صمیمیت سیال در این اشعار با فضاهای ما قبل خود تفاوت های بسیاری دارد و در توالی منطقی ادامه زبان رباعی و دوبیتی در شعر فارسی است، اگر چه این توالی منطقی دیری است تكاپو و توان كمتری نسبت به سایر قالب ها دارد.
قالب دیگری كه قیصر امین پور اشعار قابل توجهی در آن سروده، قالب غزل است. قیصر نگاه تازه ای به قالب غزل دارد، آنگونه كه ما فضاهای دیروز غزل را در آن نمی بینیم، او به درستی در یافته كه این قالب نیاز به فضای زبانی تازه دارد و مخاطب امروز از شاعر امروز توقع دارد با واژگان آشنای او برایش شعر بنویسد تا روزگاران آینده هم از روزگار ما یادگاری زبانی داشته باشند. امین پور این فضا را به درستی درك كرده است. او در غزل هایش از آدم هایی حرف می زند كه ما هر روزه با آنها مواجهیم، گاهی با آنها حرف می زنیم، از كنارشان بی تفاوت می گذریم، یا ابزار هایی كه با آنها در ارتباطیم، از ماشین، ساختمان های بلند و برج ها تا اتوبان ها و هویت چهل تكه انسان ها. حالا ممكن است نمونه های كلی ای كه دارم دارای مصادیق مشخص و ثابت در شعر قیصر نباشند، اما موضوعاتی كه او به آنها می پردازد از همین جمله اند.
خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بال های استعاری
لحظه های كاغذی را روز و شب تكرار كردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
روی میز خالی من، صفحه باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری
(ابیاتی از شعر لحظه های كاغذی)
بخشی از زندگی انسان معاصر در این چند بیت آمده است. البته مسأله در این شعر شاید یكی این باشد كه فضاهای تكنولوژی زده انسان را از هویت به ودیعه نهاده شده در او جدا می كند و نمی گذارد آنگونه كه در شأن و مقام انسانی است به ویژگی های اعلی انسانی برساند. در چند بیت از ابیات غزل های مختلف قیصر می توان باز این مسأله را حس كرد.
چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دست ها تشنه تقسیم فراوانی ها
...
عمری به جز بیهوده بودن سر نكردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نكردیم
دل در تب لبیك تاول زد ولی ما
لبیك گفتن را لبی هم تر نكردیم
...
شعاع درد مرا ضرب در عذاب كنید
مگر مساحت رنج مرا حساب كنید
....
دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ما همیشه بارانی است
در این ابیات همه انسان در پی هویت اصیل و گمشده خویش است اگر چه به صراحت از عذاب و پرسش ها و جغرافیای ویرانی حرف می زند اما مرادش تخریب «انسان» نیست بلكه تلاش او را هدف قرار داده است. قیصر تلاش كرده در این غزل ها انسانی را مورد خطاب قرار دهد كه برای انسان بودن اش نشانه ای غیر از صورت انسانی نمی پندارد.
در این فضا باید به دقت این شعرها را خواند و تحلیل كرد و شاید پاسخ به تمام این اشعار غزلی است كه امین پور را در موقعیت ویژه ای در بین شاعران و مخاطبان قرار می دهد. غزلی كه به تمام اندیشه های انسانی پاسخ می دهد، اندیشه هایی كه انسان را زرد و پائیزی می پندارد.
در این غزل می گوید:
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهی بخواهید، اینك گواه
همین زخم هایی كه نشمرده ایم!
دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم.
به گمانم این غزل به نوعی بیانیه زیستی قیصر امین پور باشد. او كه سراپا اگر زرد و پژمرده باشد، دل به پائیز نمی سپارد. اگر خنجر دوستان به گرده اش برسد باكی برایش نیست. چون او هستی را آن گونه عاشقانه می بیند كه مناسبات انسانی و حساب و كتابی برای چندان معنایی نخواهد داشت.

mozhgan
03-26-2011, 05:40 AM
درد واره ها

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

mozhgan
03-26-2011, 05:41 AM
دیوار چیست؟

آیا بجز دو پنجره،

روبروی هم

اما

بی منظره؟

mozhgan
03-26-2011, 05:43 AM
* سفر ايستگاه
-----------------------

قطار مي‌رود
تو مي‌روي
تمام ايستگاه مي‌رود

و من چقدر ساده‌ام
كه سال‌هاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌هاي ايستگاه رفته
تكيه داده‌ام!


* فراخوان
-------------------

مرا
به جشن تولد
فراخوانده بودند
چرا
سر از مجلس ختم
درآورده‌ام؟



* دستور زبان عشق
-------------------------

دست عشق از دامن دل دور باد!
مي‌توان آيا به دل دستور داد؟

مي‌توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟

موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بي‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب مي‌دانست تيغ تيز را
در كف مستي نمي‌بايست داد



* معني جمال
---------------------

اي عشق، اي ترنم نامت ترانه‌ها
معشوق آشناي همه عاشقانه‌ها

اي معني جمال به هر صورتي كه هست
مضمون و محتواي تمام ترانه‌ها

با هر نسيم، دست تكان مي‌دهد گلي
هر نامه‌اي ز نام تو دارد نشانه‌ها

هر كس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شكوفه، خوشه گندم به دانه‌ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگ كرانه‌ها

باران قصيده‌اي است تر و تازه و روان
آتش ترانه‌اي به زبان زبانه‌ها



* غربت
----------------

دلم خوش است به گل‌هاي باغ قالي‌ها
كه چشم باران دارم زخشكسالي‌ها

به باد حادثه بالم اگر شكست، چه باك!
خوشا پريدن با اين شكسته‌بالي‌ها!‌

چه غربتي است، عزيزان من كجا رفتند؟
تمام دورو برم پر زجاي خالي‌ها

زلال بود و روان رود روبه دريايم
همين كه ماندم مرداب شد زلالي‌ها

خيال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود
كه دل زديم به درياي بي‌خيالي‌ها



* هر چه شعر گل كنم
------------------------------

سنگ ناله مي‌كند: رود رود بي‌قرار
كوه گريه مي‌كند: آبشار، آبشار!

آه سرد مي‌كشد، باد، باد داغدار
خاك مي‌زند به سر آسمان سوگوار

سرو از كمر خميد، لاله واژگون دميد
برگ و بار باغ ريخت، سبز سبز در بهار

ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب
غرق پيچ و تاب شد جست‌وجوي جويبار

برلبش ترانه، آب، از گدازه‌هاي درد
در دلش غمي مذاب، صخره صخره كوهوار

از سلاله سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آبدار

باورم نمي‌شود، كي كسي شنيده است:
زير خاك گم شوند قله‌هاي استوار؟

بي‌تو گر دمي‌ زنم، هر دمي هزار غم!
روي شانه دلم، هر غمي هزار بار!‌

هر چه شعر گل كنم، گوشه جمال تو!
هر چه نثر بشكفم، پيش پاي تو نثار!

mozhgan
03-26-2011, 05:43 AM
گزين‌گويه‌هايي از «قيصر امين‌پور» درباب هنر و سياست

فردي با كلاه و پالتو در حال عبور بود. باد و باران و آفتاب ادعا كردند مي‌توانند كلاه و پالتو آن فرد را از تنش در آورند... .


باد هر چه سريعتر وزيد، آن فرد خودش را بيشتر جمع و جور كرد، همينطور باران، ولي آفتاب آرام آرام تابيد تا اينكه آن فرد هم آرام‌آرام متاثر شد و كلاه و پالتو از تن بدر شدند... .
به گزارش خبرنگار ادبي فارس مرحوم «قيصر امين‌پور» مانند بسياري ديگر از اهالي فرهنگ صاحب نظراتي بود كه اگر چه مدون و مكتوب ارائه نشده‌اند اما اطرافيان و علاقمندانش در محافل مختلف آنها را شنيده‌اند. گزين‌گويه‌هاي زير توسط يكي از علاقمندان «قيصر» و از يكي از اين محافل روايت شده كه در اختيار خبرگزاري فارس قرار گرفته است.
- امروز، اولين روز از روزهاي باقيمانده عمر ماست كه مي‌توانيم دوباره بياغازيم... .
-شاعران، يقولون مالاتفعلون اند، الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و ذكرو الله كثيرا ... .
-امام (ره) مي‌فرمود وظيفه ما انجام تكليف است، ما به نتيجه كاري نداريم ... .
-عصر امروز، دوران ترديد، بدگماني و بي‌ايماني است در اين فضا بايد از معنويت دفاع كرد... .
-بايد دريابيم با چه زباني با جهان معاصر ارتباط برقرار كنيم تا بتوانيم موثرتر باشيم ... .
-با هنر مي‌توان مخاطب را تا لبه سكوي پرش پيش برد ولي بايد بگذاريم در نهايت خودش بپرد... .
-هنر اصالتا" يك كار فردي است، نبايد منتظر بود ديگران بيايند. هر كس بايد سلوك خود را داشته باشد و البته آنرا در جمع عرضه كند. راه‌ها متفاوت است مهم اين است كه جهت يكي باشد... .
-تنوع در فعاليتهاي هنري رحمت است نه زحمت فقط بايد راه بهره‌برداري بهتر از اين تنوع‌ها و بعضا تضادها را فرا بگيريم. در اين راه كشف فضاهاي تازه و خلاقيت‌هاي جديد هم مهم است... .
-بودند كساني كه به ما انتقاد مي‌كردند چرا براي امام (ره) شعر مي‌گوييم ولي خودشان براي هر كسي شعر مي‌گفتند... . (دفاع استاد از سابقه شعر انقلاب)
-ما مي‌خواهيم با زبان هنر بگوييم جهان معنا دارد، دارد و به سمت و سويي روان است... .
-همه 124 هزار پيامبر آمده‌اند يك حقيقت را بگويند، ابوسعيد هم گفت: «خدايش بيامرزد آنكه برخيزد و قدمي فرا پيش نهد. »... .
-آن منتقد عرب مي‌گفت اگر همه هنرمندان جهان فقط يك جور حرف بزنند، دنيا جهنم مي‌شود ولي اگر همه سياستمداران جهان فقط يك جور حرف بزنند، دنيا بهشت مي‌شود. البته بنده معتقدم سياستمداران هم مي‌توانند هر كدام نظر خود را داشته باشند اين تضادها را بايد ار ج نهاد... .
-زبان عشق و زبان هنر، زبان آشتي بين‌المللي است... .
-در كنار نگاه آرمان گرايانه (ايده‌ال) به آينده نگاه واقع بينانه (رئال) هم داشته باشيم ... .
-در اوايل كار حوزه هنري، نه رييس بود نه مرئوس نه از تاك نشان بود نه از تاك نشان، امكانات هم نبود، حتي راهي هم نبود كه پاي خود را جاي آن بگذاريم بايد مسيرهاي جديد تجربه مي‌شد... .
-در جهان امروز بايد ياد بگيريم چگونه از حقيقت دفاع كنيم... .

mozhgan
03-26-2011, 05:44 AM
دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد
می توان آیا به دل دستور داد ؟

می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد ؟

موج را آیا توان فرمود : ایست !
باد را فرمود : باید ایستاد ؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

mozhgan
03-26-2011, 05:44 AM
گل ها همه آفتاب گردانند

از تمام رمز و راز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده ی میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی..
راستی
دلم که می شود

mozhgan
03-26-2011, 05:45 AM
آرزو

امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در " تو" خلاصه کردم
ای کاش می شد
یک بار
تنها همین یک بار
تکرار می شدی
تکرار…

mozhgan
03-26-2011, 05:45 AM
اگر می توانستم

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت
پراز رد پای دقایق نبود

اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود

اگر گوش سنگین این کوچه ها
فقط یک نفس می توانست
طنین عبوری نسیمانه را
به خاطرسپارد

اگر آسمان می توانست یکریز
شبی چشمهای درشت تو را
جای شبنم ببارد

اگر رد پای نگاه تو را
بادو باران
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد

اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد
اگر آسمان سفره ی هفت رنگ دلش را
برای کسی باز می کرد

و می شد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم

اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمی ریخت

اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد

اگر کوه ها کر نبودند
اگرآب ها تر نبودند

اگر باد می ایستاد

اگر حرف های دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود

اگر می توانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم

تو را می توانستم ای دور
از دور
یک بار دیگر ببینم

mozhgan
03-26-2011, 05:46 AM
قفسی کوچک

هر لحظه حرفی در ما زاده می شود
هرلحظه دردی سر بر می دارد
و هر لحظه نیازی
از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند
مگر این قفس کوچک استخوانی
گنجایشش چه اندازه است ؟

mozhgan
03-26-2011, 05:48 AM
سه شنبه.....لازم به ذکره که دکتر در همین روز دار فانی را وداع گفتند

سه شنبه ،
چرا تلخ و بی حوصله
سه شنبه ،
چرا این همه فاصله
سه شنبه ،
چه سنگین چه سرسخت فرسخ به فرسخ
سه شنبه ،
خدا کوه را آفرید

mozhgan
03-26-2011, 05:48 AM
کدام پل

دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ
در آرزوی
آرامش مردان کوچک می میرند

کدام پل
درکجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد؟

mozhgan
03-26-2011, 05:49 AM
فرصتی نمانده است

فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست

همین چند سطر...
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به این که انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است

اصلاً این فیلم را به عقب برگردان
آنقدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود
که می دود در دشت های دور
آنقدر که عصا ها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان دوباره بر زمین...
زمین...
نه !
به عقب تر برگرد

بگذار خدا
دوباره دست هایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید...
تصمیم دیگری گرفت

mozhgan
03-26-2011, 05:49 AM
عصر جدید

ما در عصـر احتمال به سر می بریم
در عصـر شک و شاید
در عصـر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصـر قاطعیت تردید
عصـر جدید
عصـری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال ، یقینی نیست

اما من بی نـــــــــــام تـو حـتـی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمـان تو عین اـلیـقیـن مـن
قطعیت نگاه تو دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو می میرم

mozhgan
03-26-2011, 05:50 AM
پازل

بازگشته اند
دردهای قدیمی
تصویرهای تاریک
از من در آینه
از من
در خوابها
این بار می خواهم
تکه
تکه
تکه کنم خود را
تا دوباره دست کسی
شاید . . .

نه !
این پازل را هزار بار هم که بچینی
همان می شود

mozhgan
03-26-2011, 05:50 AM
کویر

خسته ام از این کویر،این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف ، با دهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بید های سر به زیر

ای نظاره ی شگفت ! ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ! ای هنوز بی نظیر !

آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر

دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ! خسته ام از این کویر

mozhgan
03-26-2011, 05:51 AM
با این همه

اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه . . .
با این همه امید قبولی
در امتحان ساده ی تو رد شدم

اصلاً نه تو نه من !
تقصیر هیچکس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم


جمعه

چرا باز هم غم؟
چرا باز دلشوره های دمادم ؟

پسینگاه جمعه
همان لحظه های هبوط
همان وقت میلاد آدم

mozhgan
03-26-2011, 05:51 AM
کشف قفس

چرا مردم قفس را آفریدند؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند؟
چرا پرواز ها را پر شکستند؟
چرا آواز ها را سر بریدند؟
پس از کشف قفس، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سر پیچید
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید؟
چرا لبخند گل پر پر شد و ریخت
چه شد آن آرزوهای بهاری؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری؟
چرا لای کتابی خشک کردند
برای یادگاری، پیچکی را؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند

mozhgan
03-26-2011, 05:52 AM
شعر ناگفته

نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم

انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوست بداری
حتا اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می کند....

پس
من با همه ی وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد....

گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!

mozhgan
03-26-2011, 05:52 AM
تو می توانی؟

من
سالهای سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم

تو می توانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری؟

mozhgan
03-26-2011, 07:06 AM
همزاد عاشقان جهان(3)

...اما
اعجاز ما همین است:

ما عشق را به مدرسه بردیم

در امتداد راهرویی کوتاه

در آن کتابخانه ی کوچک

تا باز آن کتاب قدیمی را

که از کتاب خانه امانت گرفته ایم

- یعنی همین کتاب اشارات را-

با هم یکی دو لحظه بخوانیم

ما بی صدا مطالعه می کردیم

اما کتاب را که ورق می زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی...

ناگاه

انگشتهای هیس

ما را

از هر طرف نشانه گرفتند

انگار غوغای چشم های من و تو

سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!

mozhgan
03-26-2011, 07:06 AM
نام گمشده

دلم را ورق می زنم

به دنبال نامی که گم شد

در اوراق زرد و پراکنده ی این کتاب قدیمی

به دنبال نامی که من ...

-منِ شعرهایم که من هست و من نیست-

به دنبال نامی که تو ...

-توی آشنا- ناشناس تمام غزل ها-

به دنبال نامی که او ...
به دنبال اویی که کو؟

mozhgan
03-26-2011, 07:07 AM
بی آنکه یوسف باشی

از بد بتر اگر هست

این است

این که باشی

در چاه نابرادر، تنها

زندانی زلیخا

چوب هراج خورده ی بازار برده ها

البته بی که یوسف باشی!

پس بهتر است درز بگیری

این پاره پوره پیرهن

بی بو و خاصیت را

که چشم هیچ چشم به راهی را
روشن نمی کند!

mozhgan
03-26-2011, 07:07 AM
شعری واقعا زیبا از قیصر امین پور.....

صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک ادینه دارد
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو می گویند: تعطیل است کار عشق بازی
عشق اما کی خبر از شنبه و ادینه دارد ؟
جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو اما
خاک این ویرانه ها بویی از ان گنجینه دارد
خواستم از رنجشه دوری بگویم"یادم امد
عشق با ازار خویشاوندیه دیرینه دارد
روی انم نیست تا در ارزو دستی برارم
ای خوش ان دستی که رنگ ابرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر می کشد با بیقراری
ان کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
انکه در دستش کلید شهر پر ایینه دارد

اللهم عجل لولیک الفرج

شاعر : زنده یاد قیصر امین پور

mozhgan
03-26-2011, 07:08 AM
شعر زمان ما

شاخه ها تن به تقاضای شکستن دادند

برگ ها یک به یک از شاخه به خاک افتادند

باز موسیقی تار شب و قانون سکوت

بادها بازهم آواز عزا سردادند

بس که خمیازه فریاد کشیدیم، دیری است


خوابهایم همه کابوس، همه فریادند


لب به آواز گشودم به لبم مهر زدند

چشمم آمد به سخن، سرمه به خوردش دادند


گرچه ياران همه از شادی ما غمگينند

باز شاديم كه ياران ز غم ما شادند

mozhgan
03-26-2011, 07:08 AM
-آسمان را...!
ناگهان آبیست!
(از قضا یک روز صبح زود می بینی)
دوست داری زود برخیزی
پیش از آنکه دیگران
چشم خواب آلود خود را وا کنند
پیش از آنکه در صف طولانی نان
باز هم غوغا کنند

در هوای پشت بام صبح
با نسیم نازک اسفند
دست و رویت را بشویی
حوله ی نمدار و نرم بامدادان را
روی هرم گونه هایت حس کنی
و سلامی سبز
توی حوض کوچک خانه
به ماهی ها بگویی
سفره ات را وا کنی
-نان و پنیر و نور-
تا دوباره فوج گنجشکان بازیگوش
بر سر صبحانه ات دعوا کنند
دوست داری
بی محابا مهربان باشی
تازه می فهمی
مهربان بودن چه آسان است
با تمام چیزها از سنگ تا انسان
دوست داری
راه رفتن زیر باران را
در خیابان های بی پایان تنهایی
دست خالی بازگشتن
از صف طولانی نان را
در اتاقی خلوت و کوچک
رفتن و برگشتن و گشتن
لای کاغذ پاره ها
نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام...
نامه های ساده ی باری اگر جویای حال وبال ما باشید...
نامه های ساده ی بد نیستم اما...
نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو...
گپ زدن از هر دری
با هر در و دیوار
بعد هم احوالپرسی
با دوچرخه
با درخت و گاری و گربه
با همه با هر کس و هر چیز
هر کتابی را به قصد فال وا کردن
از کتاب حافظ شیراز
تا تقویم روی میز
آب پاشی کردن کوچه
غرق در ابهام بوی خاک
در طنین بی سرانجام تداعی ها...
با فرود
قطره
قطره
قطره های آب
روی خاک
سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن
در میان کوچه ای خلوت
روبروی یک در آبی
پابه پا کردن
نامه ای با پاکت آبی
-پاکت پست هوایی-
بر دم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن
یادگاری روی دیوارو درخت و سنگ
روی آجرهای خانه
خط نوشتن با نوک ناخن
روی سیب وهندوانه
قفل صندوق قدیم عکس های کودکی را باز کردن
ناگهان با کشف یک لحظه
از پس گرد و غبار سالهای دور
باز هم از کودکی آغاز کردن
روی تخت بی خیالی
روی قالی تکیه بر بالش
در کنار مادرو غوغای یکریز سماور
گیسوان خواهر کوچکترت را
با سر انگشتان خیست شانه کردن
و انار آبداری را
توی یک بشقاب آبی دانه کردن
امتداد نقش های قالی را
با نگاهی بی هدف دنبال کردن
جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده
توی خاک باغچه
با خواندن یک حمد و سوره چال کردن
فکر کردن فکر کردن
در میان چارچوب قاب بارانخورده ی اسفند
خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده
دیدن هر روزه ی یک عابر عادی
مثل یک یادآوری
در سراشیب فراموشی
مثل خاموشی
ناگهانی
مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام
در عبور روزهای آخر اسفند
حس سبزی حس سبزینه!
مثل یک رفتار معمولی در آیینه!
عشق هم شاید
اتفاقی ساده و عادیست!
گتوند.
اسفند ۶۹

mozhgan
03-26-2011, 07:09 AM
پیش از این ها

پیش از اینها فکر می کردم خدا؛خانه ایی دارد میان ابرها


مثل قصرپادشاه قصه ها ؛ خشتی ازالماس وخشتی ازطلا


پایه های برجش ازعاج وبلوربرسرتختی نشسته باغرور


ماه برق کوچکی ازتاج اوهرستاره پولکی ازتاج او


اطلس پیراهن اوآسمان؛نقش روی دامن او کهکشان


رعدوبرق شب طنین خنده اش؛ سیل وطوفان نعره ی توفنده اش


دکمه ی پیراهن او آفتاب؛برق تیغ و خنجراوماهتاب


هیچ کس از جای او آگاه نیست؛هیچ کس رادرحضورش راه نیست


پیش ازاینها خاطرم دلگیر بود؛از خدادر ذهنم این تصویربود:


آن خدابیرحم بودوخشمگین خانه اش درآسمان دور از زمین


بود امادرمیان مانبود؛مهربان وساده وزیبانبود


دردل اودوستی جایی نداشت؛مهربانی هیچ معنایی نداشت


هرچه می پرسیدم ازخود ازخدا؛اززمین ازآسمان از ابزها


زودمی گفتند این کار خداست پرس وجو ازکاراوکاری خطاست


هرچه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی جوابش آتش است


تاببندی چشم کورت می کنند تاشدی نزدیک دورت میکنند


تا خطاکردی عذابت میکنند,درمیان شعله آبت میکنند


باهمین قصه دلم مشغول بود؛خوابهایم خواب دیووغول بود


خواب میدیدم که غرق آتشم درمیان شعله های سرکشم


دردهان اژدهای خشمگین بسرم باران گرز آتشین


محو می شد نعره هایم بیصدا ؛ترس بودو وحشت از خشم خدا


نسبت من درنماز ودر دعا,ترس بودووحشت از خشم خدا


هرچه می کردم همه از ترس بود,مثل ازبر کردن یک درس بود


مثل تکلیف حساب وهندسه,مثل تنبیه مدیر مدرسه


تلخ مثل خنده ای بی حوصله,سخت مثل حل صدها مسئله


مثل تکلیف ریاضی سخت بود, مثل صرف فعل ماضی سخت بود.


تاکه یک شب دست بردست پدر راه افتادم به قصدیک صفر


در میان راه دریک روستا؛خانه ای دیدم خوب وآشنا


زودپرسیدم پدر اینجا کجاست؟


گفت: اینجا خانه ی خوب خداست


گفت:اینجا میشود یک لحظه ماند ؛گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند


باوضویی دست ورویی تازه کرد؛بادل خود گفت وگویی تازه کرد


گفتمش پس آن خدای خشمگین؛خانه اش اینجاست؟اینجا در زمین.


گفت آری خانه ی اوبی ریاست,فرشهایش از گلیم وبوریاست


مهربان وساده وبی کینه است مثل نوری در دل آئینه است


عادت اونیست خشم ودشمنی؛نام اونورونشانش روشنیست


خشم نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانیهای اوست


تازه فهمیدم خدایم این خداست؛این خدای مهربان وآشناست


دوستی از من به من نزدیک تر,ازرگ گردن به من نزدیکتر


آن خدای پیش از این را باد برد؛نام اوراهم دلم از یاد برد .


آن خدا مثل خیال و خواب بود ؛چون حبابی نقش روی آب بود.


می توان بااین خدا پرواز کرد,سفره ی دل را برایش باز کرد.










می توان با اوصمیمی حرف زد؛مثل یاران قدیمی حرف زد


میتوان تصنیفی از پرواز خواند؛باالفبای سکوت آواز خواند


می توان در وصف او هر چیز گفت؛میتوان شعری خیال انگیز خواند


مثل این شعر روان وآشنا:


پیش از اینها فکر می کردم خدا....

mozhgan
03-26-2011, 07:10 AM
احواپرسی

اینجا همه هر لحظه میپرسند:
-حالت چطور است؟
اما کسی یک بار
ازمن نپرسید
-بالت...

=============
قاف

و قاف
حرف آخرعشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود!

=============
انکار

از تمام راز و رمز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی...
راستی
دلم
که می شود!

=============
شعر بی دروغ

ما که اين همه براي عشق
آه و ناله ي دروغ مي کنيم


راستي چرا
در رثاي بي شمار عاشقان
-که بي دريغ-
خون خويش را نثار عشق مي کنند


از نثار يک دريغ هم
دريغ مي کنيم؟

mozhgan
03-26-2011, 07:10 AM
چون مرگ ناگزیری و تدبیر تو محال


تو قله ي خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچاره ي دچار تو را چاره جز تو چیست
چون مرگ ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق، ای سرشت من، ای سر نوشت من
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال

mozhgan
03-26-2011, 07:11 AM
دستورزبان شعر

-باز
ای الهه ناز...



صدای تو مرا دوباره برد
به کوچه های تنگ پابرهنگی
بع عصمت گناه کودکانگی
به عطر خیس کاهگل
به پشت بام های صبح زود
در هوای بی قراری بهار
به خواب های خوب دور
به غربت غریب کوچه های خاکی صبور
به کرک های خط سبزه
بر لب کبود رود
به بوی لحظه های هر چه بود یا نبود

به نوجوانی نجیب جوشش غرور
روی گونه های بی گناهی بلوغ
به لحظه نگاه ناگهانگی
به آن نگاه ناتمام
به آن سلام خیس ترس خورده
زیر د انه های ریزریز ابتدای دی
به بوی لحظه های هر کجای کی!

به سایه های ساکت خنک
به صخره های سبز در شکاف آفتابگیر کوه
به هرم آفتاب تفته ای
که بی گدار
با تمام تشنگی
به آب می زنیم
به عصرهای جمعه ای
که با دوچرخه های لاغر بلند
تمام اضطراب شنبه های جبر را
رکاب می زنیم
به بوی لحظه های بی بهانگی
که دل به گریه ها و خنده های بی حساب می زنیم

به "آی روزگار..." های حسرت دروغکی
غم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بی وفا!
به جورکردن سه چار بیت سوزناک زورکی

به رفت و آمد مدام بادها و یادها
سوار قایقی رها
به موج موج انتهای بی کرانگی
دوار گردش نوار...
مرور صفحه سفید خاطرات خیس...

صدا تمام شد!
سرم به صخره سکوت خورد...
- آه بی ترانگی!

mozhgan
03-27-2011, 11:51 PM
سفر ایستگاه


قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود

ومن جقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکيه داده ام

معنای زندگی


ای فرصت نسیم برای وزندگی
پروانه ی پرنده برای پرندگی

ای اهتزاز روح به بوی نسیم دوست
امکانِ دل برای تکان و تپندگی

لیلایی تو را همه مجنون کوه و دشت:
بادِ دوندگی و غزالِ رمندگی

در بند خویش بودن معنای عشق نیست
چونانکه زنده بودن ، معنای زندگی

غرقِ عرق ز دست دلِ سرکش خودم
شرمندگی است پیش تو اظهار بندگی

mozhgan
03-27-2011, 11:52 PM
همزاد عاشقان جهان ( 1 )
پاره ای از یک منظومه

هرچند عاشقان قدیمی
از روزگار پیشین
تا حال
از درس و مدرسه
از قیل و قال
بیزار بوده اند
اما
اعجاز ما همین است :
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در یک کتابخانۀ کوچک
بر پلۀ سنگی دانشگاه

و میله های سرد و فلزی
گل داد و سبز شد

***

آن روز، روز چندم اردیبهشت
یا چند شنبه بود
نمی دانم
آن روز هر چه بود
از روزهای آخر پاییز
یا آخر زمستان
فرقی نمی کند
زیرا
ما هردو در بهار
- در یک بهار –
چشم به دنیا گشوده ایم
ما هر دو
در یک بهار چشم به هم دوختیم
آنگاه ناگهان
متولد شدیم
و نام تازه ای
برخود گذاشتیم
فرقی نمی کند
آن فصل
- فصلی که می توان متولد شد –
حتماً بهار باید باشد
و نام تازۀ ما، حتماً دیوانه وار باید باشد

***

فرقی نمی کند
امروز هم
ما هرچه بوده ایم، همانیم
ما باز می توانیم
هر روز ناگهان متولد شویم
ما
همزاد عاشقان جهانیم...

آینه های ناگهان

از سروده های 67 تا 71

mozhgan
03-27-2011, 11:52 PM
همزاد عاشقان جهان ( 2 )

امروز هم
ما هرچه بوده ایم، همانیم
ما صوفیان سادۀ سرگردان
درویش های گمشدۀ دوره گرد
حتی درون خانۀ خود هم
مهمانیم
اما کجاست
خرقه و کشکول ما؟
می خواهم از کنار خودم برخیزم
تا با تو در سماع درآیم
این دفتر سفید قدیمی
این صفحه
خانقاه من و توست

وقتی پشت میز خود بنشینم
وقتی تو
در هیئت الهۀ الهام
آرام و بی صدا
مثل پری شناور در باد
یا مثل سایه پشت سرم راه می روی
ودفتر و مداد و کتابم را
که در کف اتاق پراکنده اند
از روی فرش کوچکمان جمع می کنی
بی آنکه گرد هیچ صدایی
بر لحظۀ سرودن من سایه افکند
آرامش حضور تو عطر خیال را
بر خلسه وار خلوت من می پراکند

و خرقۀ تبرک من دستهای توست
پس
گاهی بیا و پشت سرم لحظه ای بمان
دستی به روی شانۀ من بگذار
تا از فراز شانۀ من
این سطرهای درهم و برهم
این شعرهای مبهم خط خورده را
در دفترم بخوانی
تا سطرهای تار
روشن شوند
تا من قلم به دست تو بسپارم
تا تو به دست من بنویسی
بعد...
- یک استکان چای!
( پس از خستگی )
- این هم شراب خانگی ما!
- بی ترس محتسب

آنگاه درخانقاه گرم نگاه تو
ما هردو بال در بال
بر سطرهای آبی این دفتر سفید
پرواز می کنیم
این اوج ارتفاع من و توست!

در دود عود و اسفند
همراه واژه های رها در هوا
رقص نگاه ما چه تماشایی است!

این حلقۀ سماع من و توست!

گلها همه آفتابگردانند

اسفند 69

mozhgan
03-27-2011, 11:53 PM
تفال

اما چرا
هی هر چه اتفاقی
قندان و استکان ها را
در
سینی می چینم
یا هر چه کفشهایم را...
جفت می شوند

در گوش من
دیگر صدای زنگ نمی آید؟

پر پر شکفتن

وقتی
آ« دستهای بی سرانجام

لبخند های رو به فردا را

از شاخه چیدند

و سیبهای سبز

در باغهای رو به باران

بر خاک افتادند
تنها
رگبرگهای رو به زردی را از چشم ما دیدند

mozhgan
03-27-2011, 11:53 PM
قرار داد

ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد
تا ابد میان ما
بر قرار باد:
چشمهای من به جای دستهای تو!
من به دست تو
آب میدهم
تو به چشم من آبرو بده!
من به چشمهای بی قرار تو
قول میدهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب میرسد
ما دوباره سبز میشویم.

خاطره
آیینه ها دچار فراموشی اند
ونام تو
ورد زبان کوچه ی خاموشی
امشب
تکلیف پنجره
بی چشمهای باز تو رو شن نیست

mozhgan
03-27-2011, 11:53 PM
آواز عاشقانه ي ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
ديگر دلم هواي پريدن نميکند
تنها بهانه ي ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه هاي عقده گشا در گلو شکست
اي داد کس به داغ دل باغ دل نداد
اي واي هاي هاي عزا در گلو شکست
آن روزهاي خوب که ديديم خواب بود
خوابم پريد و خاطره ها در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظي کنم
بغضم امان نداد و خدا....در گلو شکست

mozhgan
03-27-2011, 11:54 PM
ترانه ی بارانی(1)


سر زد به دل دوباره غم کودکانه ای

آهسته می تراود از این غم ترانه ای


باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست

دارم هوای گریه خدایا بهانه ای!


ترانه ی بارانی (2)


باران بهار، برگ پیغام تو بود

یا نامه ای از کبوتر بام تو بود


هر قطره حکایتی شگرف از لب تو

هر دانه ی برف حرفی از نام تو بود




ترانه ی بارانی (3)


باران! باران! دوباره باران! باران!

باران! باران! ستاره باران! باران!


ای کاش تمام شعرها حرف تو بود:

باران! باران! بهار! باران! باران!




ترانه ی بارانی (4)


دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبدار با پنجره داشت


یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد

چک چک، چک چک ... چکار با پنجره داشت؟

mozhgan
03-27-2011, 11:54 PM
طرحی برای صلح(1)


کودک

با گربه هایش در حیاط خانه بازی می کند

مادر، کنار چرخ خیاطی

آرام رفته در نخ سوزن

عطر بخار چای تازه

در خانه می پیچد

صدای در

- شاید پدر!




طرحی برای صلح(2)


شهیدی که بر خاک می خفت

چنین در دلش می گفت:

اگر فتح این است

که دشمن شکست،

چرا همچنان دشمنی هست؟




طرحی برای صلح(3)


شهیدی که بر خاک می خفت

سر انگشت در خون خود می زد و می نوشت

دو سه حرف بر سنگ:

به امید پیروزی واقعی

نه در جنگ،

که بر جنگ!

mozhgan
03-27-2011, 11:55 PM
از ماه ...

وقتی که بالهای سراسیمه

باد را

غربال می کنند

و رد کفش های کتانی را

از خاک تا ستاره

تا آفتاب

دنبال می کنند

از ماه

بوی کتان سوخته می آید

mozhgan
03-27-2011, 11:55 PM
سلامی چو بوی خوش آشنایی

گل های خانه تو را می شناسند

و با طنین خوش گام تو آشنایند

وقتی به سر وقتشان می روی

وقتی که با ناز

دستی به روی سر و گوششان می کشی

یا آبشان می دهی

هم ساقه های بنفشه

با احترام و تواضع

سر در گریبان فرو می برند

هم حسن یوسف

تمام جمال خودش را نشان می دهد

هم شمعدانی

با مهربانی

دستی برایت تکان می دهد

حتا گل کاغذی هم

با گام موسیقی خنده هایت

در دفتر شعر من می شکوفد

mozhgan
03-27-2011, 11:56 PM
بهار بوسه باران

گلبو !

باران

با بوی بوسه های تو می بارد

با بوی خیس یاس

با بوی بوته های شب بو ،

بابونه و بنفشه و مریم ،

محبوبه های شب ...

گلبو !

گلخانه جهان

خالی است

لبریز بوی نام تو بادا

باد!

mozhgan
03-27-2011, 11:56 PM
بند باز

تکیه داده ام
به باد
با عصای استوایی ام
روی ریسمان آسمان
ایستاده ام
بر لب دو پرتگاه ناگهان
ناگهانی از صدا
ناگهانی از سکوت
زیر پای من
دهان ِ دره ی سقوط
باز مانده است
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه
روی برزخ دو پرتگاه
راه می روم
سرنوشت من سرودن است

mozhgan
03-27-2011, 11:57 PM
خاطره

با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانیه های گریز
با روزهای ریخته
در پای باد
با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سالهای سخت
رفتیم و
سوختیم و
فروریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد

mozhgan
03-27-2011, 11:57 PM
از تمام رمز و راز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده ی میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی..
راستی
دلم که می شود

mozhgan
03-27-2011, 11:58 PM
ما که اين همه براي عشق
آه و ناله ي دروغ مي کنيم


راستي چرا
در رثاي بي شمار عاشقان
-که بي دريغ-
خون خويش را نثار عشق مي کنند


از نثار يک دريغ هم
دريغ مي کنيم؟

mozhgan
03-27-2011, 11:58 PM
من به چشمهای بی قرار تو قول میدهم:

ریشه های ما به آب

شاخه های ما به آفتاب میرسد

ما دوباره سبز می شویم ...

tina
09-29-2011, 12:36 AM
سبز

خوشا چون سروها استادنی سبز
خوشا چون برگ‌ها افتادنی سبز
خوشا چون گل به فصلی، مردنی سرخ
خوشا در فصل دیگر زادنی سبز
*** **** ****
خوشا هر باغ را بارانی از سبز
خوشا هر دشت را دامانی از سبز
برای هر دریچه سهمی از نور
لب هر پنجره گلدانی از سبز

tina
09-29-2011, 12:37 AM
فردا

دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟

tina
09-29-2011, 12:38 AM
تعبیر خواب

دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم:
در آسمان پر می‌کشیدم
و لا‌به‌لای ابرها پرواز می‌کردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می‌زد
آن‌گاه با خمیازه‌ای ناباورانه
بر شانه‌های خسته‌ام دستی کشیدم
بر شانه‌هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می‌کردم!

tina
09-29-2011, 12:39 AM
رفتن، رسیدن است

موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است
پر می‌کشیم و بال، بر پرده‌ی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم، جز سایه‌ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است
اسفند ۶۴

tina
09-29-2011, 12:40 AM
رفتار من عادی است

رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم
حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم
از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد
دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم
گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند
اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است

(این شعرش رو خیلی دوست دارم واقعا احساسات رو جالب بیان کرده):m0h:

tina
09-29-2011, 12:47 AM
جرئت دیوانگی

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
آذر ۶۹

tina
09-29-2011, 12:49 AM
هرچه هستی، باش


با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکان‌های دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیف‌های آفتابی!
ای کبود ِ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین‌!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی‌دانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!

tina
09-29-2011, 12:50 AM
تقصیر عشق بود

باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه‌های گران سینه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه‌ی ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه‌ای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بی‌شمار
باید به بی‌گناهی دل اعتراف کرد

tina
09-29-2011, 12:51 AM
نامی از هزار نام

ای شما!
ای تمام عاشقان ِ هر کجا!
از شما سوال می‌کنم:
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهای‌تان اضافه می‌کنید؟
یک نفر که تا کنون
ردپای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سروده‌های خویش را نمی‌شناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه‌ی گیاه را نمی‌سرود
آه را نمی‌سرود
شعر شانه‌های بی‌پناه را
حرمت نگاه بی‌گناه را
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمی‌سرود
نیمه‌های شب
نبض ماه را نمی‌گرفت
روزهای چهارشنبه ساعت چهار
بارها شماره‌های اشتباه را نمی‌گرفت
ای شما!
ای تمام نام‌های هر کجا!
زیر سایبان دست‌های خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می‌دهید؟
این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش
راه می‌دهید؟

tina
09-29-2011, 12:52 AM
اعتراف

خارها
خوار نیستند
شاخه‌های خشک
چوبه‌های دار نیستند
میوه‌های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگ‌های زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش می‌رسد:
برگ‌های بی گناه
با زبان ساده اعتراف می‌کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می‌خورد!

tina
09-29-2011, 12:52 AM
اگر عشق نبود

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود
از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

tina
09-29-2011, 12:54 AM
در این زمانه

در این زمانه هیچ‌كس خودش نیست
كسی برای یك نفس خودش نیست

همین دمی كه رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

همین هوا كه عین عشق پاك است
گره كه خود با هوس خودش نیست

خدای ما اگر كه در خود ماست
كسی كه بی‌خداست، پس خودش نیست

دلی كه گرد خویش می‌تند تار،
اگرچه قدر یك مگس، خودش نیست

مگس، به هركجا، به‌جز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب ِ بسته‌بالم
اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست

تو دست‌كم كمی شبیه خود باش
در این جهان كه هیچ‌كس خودش نیست

تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست

tina
09-29-2011, 12:55 AM
حسرت پرواز

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یكرنگی شب و روزم یكی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاكم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم

tina
09-29-2011, 12:57 AM
هنگام رسیدن

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن
كار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناكام ِ رسیدن
كی می‌شود روشن به رویت چشم من، كی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟

دل در خیال رفتن و من فكر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن
بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن
هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن
از آن كبوترهای بی‌پروا كه رفتند
یك مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن

ای كالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن

tina
10-16-2011, 10:19 AM
کشف قفس


چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شكستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟
.
پس از كشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
كلاف لاله سر در گم فرو ماند
شكفتن در گلوی گل گره خورد
.
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
.
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟
.
چرا لای كتابی ، خشك كردند
برای یادگاری پیچكی را ؟
به دفتر های خود سنجاق كردند
پر پروانه و سنجاقكی را ؟
.
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
.
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند

tina
10-16-2011, 10:20 AM
" پیش از اینها..."

پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا


پایه ها ی برجش از عاج و بلور
برسر تختی نشسته با غرور
ماه، برق كوچكی از تاج او
هر ستاره، پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و توفان، نعره توفنده اش
دكمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیج معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است


آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، كورت می كند
تا شدی نزدیك، دورت می كند
كج گشودی دست، سنگت می كند
كج نهادی پای، لنگت می كند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم كه غرق آتشم
در دهان شعله های سركشم
در دهان اژدهایی خشمگین
برسرم باران گُرزِ آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده خشم خدا...
نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می كردم، همه از ترس بود
مثل از بركردن یك درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
" پیش از اینها..."

پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا


پایه ها ی برجش از عاج و بلور
برسر تختی نشسته با غرور
ماه، برق كوچكی از تاج او
هر ستاره، پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و توفان، نعره توفنده اش
دكمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیج معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است


آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، كورت می كند
تا شدی نزدیك، دورت می كند
كج گشودی دست، سنگت می كند
كج نهادی پای، لنگت می كند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم كه غرق آتشم
در دهان شعله های سركشم
در دهان اژدهایی خشمگین
برسرم باران گُرزِ آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده خشم خدا...
نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می كردم، همه از ترس بود
مثل از بركردن یك درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
" پیش از اینها..."

پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا


پایه ها ی برجش از عاج و بلور
برسر تختی نشسته با غرور
ماه، برق كوچكی از تاج او
هر ستاره، پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و توفان، نعره توفنده اش
دكمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیج معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست
هر چه می پرسی، جوابش آتش است


آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، كورت می كند
تا شدی نزدیك، دورت می كند
كج گشودی دست، سنگت می كند
كج نهادی پای، لنگت می كند

با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم كه غرق آتشم
در دهان شعله های سركشم
در دهان اژدهایی خشمگین
برسرم باران گُرزِ آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده خشم خدا...
نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می كردم، همه از ترس بود
مثل از بركردن یك درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
مثل تكلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا كه یك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یك سفر
در میان راه، در یك روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر اینجا كجاست ؟
گفت: اینجا خانة خوب خداست !
گفت: اینجا می شود یك لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
باوضویی، دست و رویی تازه كرد
با دل خود، گفتگویی تازه كرد

گفتمش: پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت: آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی كینه است
مثل نوری در دل آیینه است


عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربانِِ مادر است

دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست، معنی می دهد
هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است ...

تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیكتر
از رگ گردن به من نزدیكتر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست ، پاك و بی ریا

می توان با این خدا پرواز كرد
سفره دل را برایش باز كرد
می توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد


می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سكوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
بازبانی بی الفبا حرف زد


می توان در باره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا

tina
10-16-2011, 10:21 AM
http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/851153250/1.jpg

tina
10-16-2011, 10:22 AM
بگذار بگویمت

این دل به کدام واژه گویم چون شد
کز پرده برون و پرده دیگرگون شد
بگذار بگویمت که از ناگفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد

tina
10-16-2011, 10:22 AM
از تمام رمز و راز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده ی میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی..
راستی
دلم که می شود

tina
10-16-2011, 10:22 AM
قرارداد
***
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد
تا ابد میان ما
:برقرار باد
چشمهای من به جای دستهای تو
من به دست تو آب می دهم
تو به چشم من آبرو بده
من به چشمهای بی قرار تو
:قول میدهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
!ما دوباره سبز می شویم

tina
10-16-2011, 10:23 AM
آرمانی
وقتی که غنچه های شکوفا
با خارهای سبز طبیعی
در باغ ما عزیز نماندند




گلهای کاغذی نیز
با سیم خاردار
در چشم ما عزیز نمی مانند

tina
10-16-2011, 10:23 AM
غزل تقویم ها



عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

tina
10-16-2011, 10:23 AM
عصر جدید


ما
در عصراحتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری ه هیچ اصلی
جز اصل احتما ، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو می میرم

tina
10-16-2011, 10:24 AM
حسرت همیشگی
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی : وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ... ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان چقدر زود دیر می شود !

tina
10-16-2011, 10:24 AM
تقصیر عشق بود



باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد

tina
10-16-2011, 10:25 AM
نه گندم و نه سیب

پاره هایی از یک منظومه


1
نه گندم و نه سیب
آدم فریب نام تو را خورد
از بی شمار نام شهیدانت
هابیل را که نام نخستین بود
دیگر
این روزها به یاد نمی آوری
هابیل
نام دیگر من بود
یوسف ، برادرم نیز
تنها به جرم نام تو
چندین هزار سال
زندانی عزیر زلیخا بود
بتها ، الهه ها
و پیکر تمام خدایان را
صورتگران
به نام تو تصویر می کنند
2
نام تو را
روزی تمام غارنشینان
بر سنگها نوشتند
و سنگها از آن روز
جنگل شدند
امروز هم
از کیمیای نام تو
این واژه های خام
در دستهای خسته ی من
شعر می شوند
من در ادای نام تو
دم می زنم
شعرم حرام باد
اگر روزی
تا بوده ام
جز با طنین نام تو
شعری سروده ام !
3
نام تو نام مجنون
نام تو بیستون
نام تو نام دیگر شیرین
نام تو هند
نام تو چین است
و شاعران عاشق
در عهد جاهلیت
ویرانه های نام تو را می گریستند
نام تو نام دیگر لیلا
نام تو نام دیگر سلماست
نام تو نام اهرام
نام تو باغهای معلق
نام تو فتح قیصر و کسری است
4
نام تو
رازی نوشته بر پر پروانه هاست
گلها همه به نام تو مشهورند
آیینه ها
از انعکاس نام تو می خندند
در کوچه های خاطره باران
وقتی که خوشه های اقاقی
از نرده های حوصله ی دیوار
سر ریز می کنند
و در مشام باد عطر بنفش نام تو می پیچد
نامت
طلسم " بسم " اقاقیهاست
بی نام تو جذام خلاء
ده کوره ی جهان را
خواهد خورد
5
نام تو چیست ؟
غوغای رودخانه ی همسایگی است
وقتی به شیب دره
سرازیر می شود
نام تو روستاست
شبها که سقف خواب مرا
قورباغه ها
هاشور می زنند
وقتی که طبل تب را
پیشانی تفکر و تردید
می کوبد
نام تو شیشه
نام تو شبنم
نام تو دستمال نسیم است
6
نام تو چیست ؟
لبخند کودکی است
که با حالتی نجیب
لب باز می کند
که بگوید :
" سیب "
نام تو نور
نام تو سوگند
نام تو شور
نام تو لبخند
لبخند
در تلفظ نامت
ضرورتی است !
7
نامی برای مردن
نامی برای تا به ابد زیستن
نامی برای بی که بدانی چرا
گاهی گریستن
فهرست کوچکی
از بی شمار نام شهیدان توست
پیغمبران
به نام تو سوگند خورده اند و شاعران گمنام
تنها به جرم بردن نام تو مرده اند
زیرا که نام کوچک تو
شرح هزار نام بزرگ خداست
زیرا
هزار نام خدا
زیباست!

tina
10-16-2011, 10:26 AM
فصل تقسیم

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها
دستها تشنه ی تقسیم فراوانیها
با گل زم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما ، جای چراغانیها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سر و سامانیها
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها
سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها
چشم تو لایحیه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانیها

tina
10-16-2011, 10:29 AM
روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...



مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !


* * *



وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...



هر روز بی تو
روز مبادا است

tina
10-17-2011, 09:15 AM
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو ان چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

tina
10-17-2011, 09:16 AM
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد

tina
10-17-2011, 09:17 AM
روز ناگزیر



این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه ی جنگل را
در آب بنگرند
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می شود
روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
در زیر پای رهگذران پیاده رو
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند :
" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند
لبخند بی دریغ
لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
قانون مهربانی است
روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
پروانه های خشک شده ، آن روز
از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
و خواب در دهان مسلسلها
خمیازه می کشد
و کفشهای کهنه ی سربازی
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
در دست کودکان
از باد پر شوند
روزی که سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید
آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهایسخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟

tina
10-17-2011, 09:18 AM
گلوی شوق



شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
ز بس که گریه نگردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست
کجاست جای تو ؟ - از آفتاب می پرسم -
سوال روشن ما را جواب لازم نیست
ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست

tina
10-17-2011, 09:18 AM
رفتن ، رسیدن است






موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخواهن ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است

tina
10-17-2011, 09:18 AM
سبز



خوشا هر باغ را بارانی از سبز
خوشا هر دشت را دامانی از سبز
برای هر دریچه سهمی از نور
لب هر پنجره گلدانی از سبز

tina
10-17-2011, 09:18 AM
جغرافیاى ویرانى

دلم قلمرو جغرافیاى ویرانى است
هواى ناحیه ما همیشه بارانى است

دلم میان دو دریاى سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگه پریشانى است

مهار عقده آتشفشان خاموشم
گدازه هاى دلم دردهاى پنهانى است

صفات بغض مرا فرصت بروز دهید
درون سینه من انفجار زندانى است

تو فیض یك اقیانوس آب آرامى
سخاوتى، كه دلم خواهشى بیابانى است!

tina
10-17-2011, 09:19 AM
فصل وصل



فصل ، فصل خیش و فصل گندم است
عاشقان این فصل ، فصل چندم است ؟
فصل گندم ، فصل جو ، فصل درو
فصل بی خویشی است ، فصل خویش نو
چارفصل سال را رسم این نبود
هیچ فصلی اینچنین خونین نبود
فصل کشت و موسم برزیگری است
عاشقان این فصل ، فصل دیگری است
فصل دیگرگونه ، دیگرگونه فصل
فصل پایان جدایی ، فصل وصل
فصل سکر وحشی بوی قصیل
شیهه ی خونین اسبان اصیل
فصل داس خسته و خورجین سرخ
فصل تیغ لخت ،فصل زین سرخ
فصل گندم ، فصل بار و برکت است
عاشقان این فصل ، فصل حرکت است
طرح کمرنگی است در یادم هنوز
من به یاد دشت آبادم هنوز
خوب یادم هست من از دیر باز
باز جان می گیرد آن تصویر ، باز
گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع
قامت مرد دروگر در رکوع
خوشه ها را با نگاهش می شمرد
داس را در دست گرمش می فرشد
قطره قطره خستگی را می چشید
دست بر پیشانی دل می کشید
بافه ها را چون که در بر می گرفت
خستگی ها از تنش پر می گرفت
گاه دستی روی شبنم می گذاشت
روی زخم پینه مرهم می گذاشت
دشت دامانی پر از بابونه داشت
پینه ی هر دست بوی پونه داشت
تو همان مردی ، همان مرد قدیم
با تو میراثی است از درد قدیم
در تو خون خوشه ها جوشیده است
خوشه ها خون تو را نوشیده است
دستهایت بوی گندم می دهد
بوی یک خرمن تظلم می دهد
دارد آن فصل کسالت می رود
باز امید اصالت می رود
تازه کن آن روزهای خوب را
روزهای خیش و خرمنکوب را
چند فصلی کشت بذر عشق کن
هر چه قربای است نذر عشق کن
سرخ کن یأس سفید یاس را
پاک کن گرد و غبار داس را
خوشه ی گندم پس از دی می رسد
داس تو افسوس ، پس کی می رسد ؟
بار می بندیم سوی روستا
می رسد از دور بوی روستا

tina
10-17-2011, 09:20 AM
کوچه های خراسان

چشمه های خروشان تو را می شناسند
موجهای پریشان تو را می شناسند
پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگهای بیابان تو را می شناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می شناسند
از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می شناسند
اینک ای خوب فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می شناسند
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه های خراسان تو را می شناسند

tina
10-17-2011, 09:21 AM
هنوز
دامنه دارد
هنوز هم که هنوز است
درد
دامنه دارد
شروع شاخه ی ادراک
طنین نام نخستین
تکان شانه ی خاک
و طعم میوه ی ممنوع
که تا تنفس سنگ
ادامه خواهد داشت
و درد
هنوز دامنه دارد ...

tina
10-17-2011, 09:22 AM
چرا چنین ؟


بغضهای کال من ، چرا چنین ؟
گریه های لال م ، چرا چنین ؟
جزر و مد یال آبی ام چه شد ؟
اهتزاز بال من ، چرا چنین ؟
رنگ بالهای خواب من پرید
خامی خیال من ، چرا چنین ؟
آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من ، چرا چنین ؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من ، چرا چنین ؟
خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من ، چرا چنین ؟
داغ تازه ی تو ، داغ کاغذی
داغ دیر سال من ، چرا چنین ؟
هر چه و همه ، تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین ؟
سال و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من ، چرا چنین ؟
در گذشته ، سرگذشتم این نبود
حال، شرح حال م ، چرا چنین ؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز !
چرأت سوال من ، چرا چنین

tina
10-17-2011, 09:22 AM
سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خطارات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

tina
10-17-2011, 09:23 AM
گشایش




تو را به راستی،
تو را به رستخیز
مرا خراب کن!
که رستگاری و درستکاری دلم
به دستکاری همین غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به این شکست های بی بهانه بسته است

tina
10-17-2011, 09:23 AM
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم




اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست

tina
10-17-2011, 09:23 AM
قاف



و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می شود !

tina
10-17-2011, 09:23 AM
میهمان سرزده




لحظه ای که خسته ام
لحظه ای که روی دسته های نرم صندلی
یا به پایه های سخت میز
تکیه می دهم
مثل میهمان سرزده
پا به راه و بی قرار رفتنم
فکر می کنم
میزبان من
اجتماع کور موریانه هاست
موریانه های ریز
موریانه های بی تمیز
میزهای کوچک و بزرگ را
چشم بسته انتخاب می کنند
آه !
موریانه های میزبان !
ذهن میزهای ما
جای تخم ریزی شماست !

tina
10-17-2011, 09:24 AM
تعبیر خواب


دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم :
در آسمان پر می کشیدم
و لا به لای ابرها پرواز میکردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر ، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می زد
آنگاه با خمیازه ای ناباورانه
بر شانه های خسته ام دستی کشیدم
بر شانه هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می کردم !

tina
10-17-2011, 09:24 AM
آواز عاشقانه



آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست

tina
10-17-2011, 09:24 AM
ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است "

tina
10-17-2011, 09:25 AM
شعر مرا به شور نمی خوانند
گئیا زبان شعر مرا ، دیگر
این صادقان ساده نمی دانند
و برگهای کاهی شعرم را
- شعری که در ستایش گندم نیست -
یک جو نمی خرند
از من گذشت
اما دلم هنوز
با لهجه ی محلی خود حرف می زند
با لهجه ی محلی مردم
با لهجه ی فصیح گل و گندم

tina
10-17-2011, 09:25 AM
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

tina
10-17-2011, 09:25 AM
حرفی از نام تو






ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد

چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت

tina
10-17-2011, 09:26 AM
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان !
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !
آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح !
مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر !
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !
این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها
این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !

tina
10-17-2011, 09:26 AM
وقتی جهان
از ریشه ی جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یأس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژ] های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است !

tina
10-17-2011, 09:26 AM
خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظه‌های كاغذی را روز و شب تكرار كردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشكسته، چشمهایی پینه‌بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صف‌كشیده
خنده‌های لب پریده، گریه‌های اختیاری
عصر جدولهای خالی، پاركهای این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، صندلیهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق كردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری
عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاك خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث:
در ستون تسلیت‌ها نامی از ما یادگاری

tina
10-17-2011, 09:27 AM
طرحی برای صلح


كودك
با گربه‌هایش در حیاط خانه بازی می‌كند
مادر، كنار چرخ خیاطی
آرام رفته در نخ سوزن
عطر بخار چای تازه
در خانه می‌پیچد
http://img.tebyan.net/big/1387/08/212532232306416218511723366311460117193192.jpg
صدای در!
ـ «شاید پدر!»

tina
10-17-2011, 09:27 AM
دستور زبان عشق http://img.tebyan.net/big/1387/08/301587423181192172442211731021768592174.jpg



دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟ می‌توان آیا به دریا حكم كرد كه دلت را یادی از ساحل مباد؟ موج را آیا توان فرمود: ایست! باد را فرمود: باید ایستاد؟ آنكه دستور زبان عشق را بی‌گزاره در نهاد ما نهاد خوب می‌دانست تیغ تیز را در كف مستی نمی‌بایست داد

tina
10-17-2011, 09:28 AM
دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم :
در آسمان پر می کشیدم
و لا به لای ابرها پرواز میکردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر ، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من نفس می زد
آنگاه با خمیازه ای ناباورانه
بر شانه های خسته ام دستی کشیدم
بر شانه هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می کردم !

tina
10-17-2011, 09:28 AM
باد بی قراری

این بوی غربت است
که می آید
بوی برادران غریبم
شاید
بوی غریب پیرهنی پاره
در باد
نه !
این بوی زخم گرگ نباید باشد
من بوی بی پناهی را
از دور می شناسم :
بوی پلنگ زخمی را
در متن مه گرفته ی جنگل
بوی طنین شیهه ی اسبان را
در صخره های ساکت کوهستان
بوی کتان سوخته را
در مشام ماه
بوی پر کبود کبوتر را
در چاه
این باد بی قراری
وقتی که می وزد
دلهای سر نهاده ی ما
بوی بهانه های قدیمی
می گیرد
و زخمهای کهنه ی ما باز
در انتظار حادثه ای تازه
خمیازه می کشند
انگار
بوی رفتن
می آید

tina
10-17-2011, 09:29 AM
خورشید روستا

در شعر های من
خورشید
از موضع مضایقه می تابد
خورشدهای زرد مقوایی
و آسمان سربی
با بادهای سر
در شعر های من جریان دارد هر چند
این برگهای کاهی
با این حروف سربی سنگین
بر بالهای باد سفر می کنند
اما
خورشید های شعر من ، اینجا
خورشید نیستند اینجا
خورشیدهای شعر مرا باد می برد
این درد کوچکی نیست
در روستای ما
مردم
شعر مرا به شور نمی خوانند
گئیا زبان شعر مرا ، دیگر
این صادقان ساده نمی دانند
و برگهای کاهی شعرم را
- شعری که در ستایش گندم نیست -
یک جو نمی خرند
از من گذشت
اما دلم هنوز
با لهجه ی محلی خود حرف می زند
با لهجه ی محلی مردم
با لهجه ی فصیح گل و گندم
گندم
خورشید روستاست وقتی که باد موج می اندازد
در گیسوی طلایی گندمزار...
خورشید های شعر من آنجاست !

tina
10-17-2011, 09:29 AM
از این
نه از مهر ور نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم خون است ، می دانی برادر
دلم خون است ، از این می نویسم



بگذار بگویمت
این دل به کدام واژه گویم چون شد
کز پرده برون و پرده دیگر گون شد
بگذار بگویمت که از ناگفتن
این قافیه در دل رباعی خون شد


ای عشق
دستی به کرم به شانه ی ما نزدی
بالی به هوای دانه ی ما نزدی
دیر است دلم چشم به راهت دارد
ای عشق ، سری به خانه ی ما نزدی

tina
10-17-2011, 09:29 AM
فال نیک
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

tina
10-17-2011, 09:29 AM
اگر دل دلیل است


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم

tina
10-17-2011, 09:30 AM
نان ماشینی



آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
......
......
......
آبروی ده ما را بردند!

tina
10-17-2011, 09:30 AM
اتفاق

افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می افتد

افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد- می افتد

اما
او سبز بود وگرم که
افتاد