king 2011
03-26-2011, 01:39 AM
:^:دادخواهی کاوه
در همین هنگام خروش و فریادی در بارگاه برخاست و مردی پریشان و داد خواه دست بر سر زنان پیش آمد و بی پروا فریاد بر آورد که« ای شاه ستمگر ، من کاوه ام ، کاوه آهنگرم. عدل و داد تو کو؟ بخشندگی و رعیت نوازیت کجاست؟ اگر تو ستمگر نیستی چرا فرزندان مرا به خون می کشی؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز یک تن، گماشتگان تو به بند کشیدند و بجلاد سپردند. بد اندیشی و ستمگری را اندازه ایست. بتو چه بدی کردم که بر جان فرزندانم نبخشیدی؟
من آهنگری تهیدست و بی آزارم ، چرا باید از ستم تو چنین آتش بر سرم بریزد؟ چه عذری داری؟ چرا باید هفده فرزند من قربانی ماران تو شوند؟ چرا دست از یگانه فرزندی که برای من مانده است بر نمیداری؟ چرا باید این تنها جگر گوشه من، عصای پیری من، یگانه یادگار هفده فرزند من نیز فدای چون تو اژدهائی شود؟» ضحاک از این سخنان بی پروا به شگفت آمد و بیمش افزون شد. تدبیری اندیشید و چهره مهربان به خود گرفت و از کاوه دلجوئی کرد و فرمان داد تا آخرین فرزند او را از بند رها کردند و آوردند و به پدر سپردند. آنگاه ضحاک به کاوه گفت « اکنون که بخشندگی ما را دیدی و دادگری ما را آزمودی تو نیز باید این نامه را که سران و بزرگان در دادجوئی و نیک اندیشی من نوشته اند گواهی کنی.»
شوریدن کاوه
کاوه چون نامه را خواند خونش به جوش آمد. رو به بزرگان و پیرانی که نامه را گواهی کرده بودند نمود و فریاد بر آورد که « ای مردان بد دل و بی همت، شما همه جرأت خود را از ترس این دیو ستمگر باخته و گفتار او را پذیرفته اید و دوزخ را به جان خود خریده اید . من هرگز چنین دروغی را گواهی نخواهم کرد و ستمگر را دادگر نخواهم خواند.» سپس آشفته به پا خاست و نامه را سر تا به بن درید و به دور انداخت و خروشان و پر خاش کنان با آخرین فرزند خود از بارگاه بیرون رفت. پیشگیر چرمی خود را بر سر نیزه کرد و بر سر بازار رفت و خروش بر آورد که« ای مردمان، ضحاک مار دوش ستمگری نا پاک است. بایید تا دست این دیو پلید را از جان خود کوتاه کنیم و فریدون والانژاد را بسالاری برداریم وکین فرزندان وکشتگان خود را بخواهیم. تاکی بر ما ستم کنند و ما دم نزنیم؟»
سالاری فریدون
سخنان پر شور کاوه در دلها نشست. مردم در پی کاوه افتادند و گروهی بزرگ فراهم شد. کاوه با چرمی که بر سر نیزه کرده بود از پیش می رفت و گروه داد خواهان و کین جویان در پی اومیرفتند، تا بدرگاه فریدون رسیدند.
بدو خبر دادند که مردمی خروشان و پر کینه از راه میرسند و کاوه آهنگر با چرم پاره ای که بر سر نیزه کرده از پیش میاید. فریدون درفش چرمین را بفال نیک گرفت. بمیان ایشان رفت و بگفتار ستمدیدگان . گوش داد. نخست فرمان داد تا چرم پاره کاوه را با پرنیان و زر و گوهر آراستند و آنرا « درفش کاویانی» خواندند. آنگاه کلاه کیانی بسر گذاشت و کمر بر میان بست و سلاح جنگ پوشید و نزد مادر خود فرانک آمد که « مادر، روز کین خواهی فرا رسیده. من بکار زار میروم تا بیاری یزدان پاک کاخ ستم ضحاک را ویرن کنم. تو با خدا باش و بیم بدل راه مده.»
چشمان فرانک پر آب شد. فرزند را به یزدان سپرد و روانه پیکار ساخت.
گرز گاو سر
فریدون دو بردار داشت که ازو بزرگتر بودند. چون آماده نبرد شد نخست نزد برادران رفت و گفت« برادران ، روز سرفرازی ما وپستی ضحاک ماردوش فرا رسیده. در جهان سر انجام نیکی پیروز خواهد شد. تاج و تخت کیانی از آن ماست و به ما باز خواهد گشت. من اکنون به نبرد ضحاک میروم. شما آهنگران و پولاد گران آزموده را حاضر کنید تا گرزی برای من بسازند.»
برادران ببازار آهنگران رفتند و بهترین استادان را نزد فریدون آوردند. فریدون پر گار برداشت و صورت گرزی که سر آن مانند سر گاومیش بود بر زمین کشید و آهنگران بساختن گرز مشغول شدند. چون گرز گاو سر آماده شد فریدون آنرا به دست گرفت و بر اسبی کوه پیکر نشست و به سرداری سپاهی که از ایرانیان فراهم شده بود و دمبدم افزوده میشد روی به جانب کاخ ضحاک نهاد.
فرستاده ایزدی
با دلی پر کین و رزمجو در پیش سیاه می تاخت و منزل به منزل می آمد تا شامگاه شد. آنگاه سپاه، بنه افگند و فریدون فرود آمد. در تیرگی شب جوانی خوب روی پری وار نزد او خرامید و با او سخن گفت و راه گشودن طلسم های ضحاک و باز کردن بند ها را به وی آموخت . فریدون دانست که آن فرستاده ایزدی است و بخت باوی یار است. شادان شد و چون خورشید بر آمد روی بجانب ضحاک گذاشت.
چون به کنار اروند رود رسید به رودبانان پیغام داد تا زورق و کشتی بیاورند و سپاه او را از آب بگذرانند. رئیس رودبانان عذر آورد که بی اجازه ضحاک نمی تواند فرمان بپذیرد . فریدون خشمگین شد و بر اسب نشست و بی پروا بر آب زد. سرداران و سپاهان وی نیز چنین کردند. رودبانان پراکنده شدند و به اندک زمانی فریدون با سپاه خود از رود گذشت و بخشکی رسید و بجانب شهر تاخت.
گشودن کاخ ضحاک
چون بیک میلی شهر رسید کاخی دید بلند و آراسته که سر بر آسمان داشت و چون نوعروسی زیبا بود. دانست که کاخ ضحاک ستمگرست. گرز گاو سر را بدست گرفت و پا در کاخ گذاشت. ضحاک خود در شهر نبود. نگهبانان کاخ نره دیوان پیش آمدند . فریدون گرز را بر سر آنها کوفت و آنان را از پای در آورد . همچنان پیش می رفت و یاران ضحاک را بر خاک میانداخت تا به بارگاه رسید. تخت ضحاک آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فریدون نیز در کاخ ضحاک جا گرفتند.
آنگاه فریدون به شبستان ضحاک که دختران خوب روی در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشید را که از ترس هلاک رام ضحاک شده بودند بیرون آورد. دختران جمشید شادی کردند و اشک بر رخسار افشاندند و گفتند« ما سالها در پنجه ضحاک دیو خو اسیر بودیم و از ماران او رنج می بردیم . اکنون یزدان را سپاس که به دست تو آزاد شدیم.»
فریدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نوید داد که بزودی پی ضحاک را از خاک ایران خواهد برید.
گزارش کند رو به ضحاک
کلید گنجهای ضحاک بدست مردی بود بنام« کندرو» که با آنکه بیدادگری را چندان دوست نمی داشت نسبت بضحاک بسیار وفادار بود. کاخ ضحاک نیز بدست وی سپرده بود. چون به کاخ در آمد دید جوانی نیرومند و سرو بالا بر تخت ضحاک نشسته و گرزی گاو سر بدست دارد و شهرنواز و ارنواز را نیز بر دو طرف خود نشانده و بشادی و رامش مشغول است.
کندرو آرام پیش رفت و نماز برد و فریدون را ثنا گفت و ستایش کرد. فریدون او را پیش خواند و فرمان داد تا بزمی بسازد و خواننده و نوازنده بخواند و خوانی رنگین فراهم کند.
کندرو فرمان برد و هر چه فریدون دستور داده بود فراهم کرد. اما چون بامداد شد پنهان بر اسب نشست و تازان به نزد ضحاک رفت و گفت« ای شاه، پیداست که به تخت از تو روی پیچیده. سه جوان دلاور از کشور ایران با سپاه فراوان بکاخ تو روی آوردند. از آن سه آنکه کوچکتر است گرزی گران چون پاره ای کوخ بدست دارد و خورشید وار می درخشد و اوست که همه جا پای پیش می نهد و سروری دارد. بکاخ تو در آمد و بر تخت نشست و همه کسان وپیروان تو فرماندار او شدند.»
ضحاک بر گشتن بخت را باور نداشت. گفت« نگران مباش شاید اینان به مهمانی آمدند. از آمدن آنان شاد باید بود.»
کندرو گفت « شاها، این چگونه مهمانی است که با گرز گاو به مهمانی میاید و آن را بر سر نگهبانان قصر می کوبد و بر تخت تو مینشیند و آئین تو را زیر پا می گذارد؟»
ضحاک گفت« غمگین مباش، گستاخی میهمان را می توان به فال نیک گرفت.»
کندرو فریاد بر آورد که « ای شاه اگر این دلاور مهمان است با شبستان تو چه کار دارد؟ این چگونه مهمانی است که زنان تو شهر نواز و ارنواز را از شبستان تو بیرون کشیده و با آنان راز می گوید و مهر می ورزد؟»
ضحاک چون این سخن بشنید چون گرگ بر آشفت و در خشم رفت و بر کندرو غضب کرد و زبان بدشنام گشود.
سپس سراسیمه بر اسب نشست و با سپاهی گران از بیراهه روی به جانب فریدون گذاشت.
نبرد ضحاک و فریدون
چون ضحاک با سپاه خود به شهر رسید دید همه مردم شهر از پیر و جوان بر او شوریده و فریدون را به سالاری پذیرفته اند . مردمان چون از رسیدن سپاه ضحاک آگاه شدند یکباره بر آن تاختند. سپاهیان فریدون نیز به یاری آمدند. از بام و دیوار سنگ و خشت چون تگرگ بر سر سپاه ضحاک می ریخت. هنگامه جنگ چنان گرم شد که از گرد کارزار آسمان تیره گردید و کوه به ستوه آمد. ضحاک بر خود می پیچید و بر رشک حسد خون می خورد. وقتی دانست از سپاهش کاری ساخته نیست از لشکر جداشد و پنهان به کاخ خود که به دست فریدون افتاده بود در آمد. دید فریدون به جای وی فرمان می دهد و زر و گوهر می بخشد و ارنواز و شهر نواز نیز به خدمت او در آمده اند.
آتش رشکش تیز تر شد . خنجری آبگون از کمر بر کشید و به جانب دختران جمشید شتافت تا آنا را هلاک کند. فریدون بیدار بود. چون باد فراز آمد و گرز گاو سر را بر افروخت و سخت بر سر ضحاک کوفت. ترک ضحاک از آن ضربت سهمگین خردشد و ستمگر و ناتوان بر خاک افتاد. فریدون خواست به ضربه دیگر او را نابود سازد که باز پیک ایزدی ظاهر شد و به فریدون گفت« او را مکش، او را در بند کن و در کوه دماوند زندانی ساز . زمان کشتن وی هنوز نرسیده.»
ضحاک در زندان
پس فریدون بندی از چرم شیر فراهم کرد و دست وپای ضحاک را سخت به بند پیچید و او ررا خوار و زار بر پشت اسبی انداخت و بجانب کوه دماوند برد. در آنجا غاری ژرف بود. فرمود تا میخهای کلان حاضر کردند وضحاک بیداد گر را در غار زندانی ساخت و بند او را بر سنگ کوفت تا جهان از وجود نا پاکش آسوده باشد.
آنگاه فریدون بزرگان و آزادگان را گرد کرد و گفت « ضحاک ستم پیشه سالها جور کرد و مردم این دیار را بخاک و خون کشید و از آئین یزدان و رسم داد ونیکی یاد نکرد.
یزدان پاک مرا بر انگیخت که روی زمین را از آفت ستم او پاک کنم. خدا را سپاس که توفیق یافتم و بر ستمگر چیره شدم. از من جز نیکی و راستی و آئین یزدان پرستی نخواهید دید. اکنون همه کردگار را سپاس گوئید و سلاح جنگ را به یکسو گذارید . بسر خان و مان خود روید و آرام و آسوده باشید.»
مردمان شاد شدند و فرمان بردند. فریدون بر تخت شاهی نشست و بداد و دهش پرداخت. رسم بیداد بر افتاد و جهان آرام گرفت.
:^::^::^::^:
در همین هنگام خروش و فریادی در بارگاه برخاست و مردی پریشان و داد خواه دست بر سر زنان پیش آمد و بی پروا فریاد بر آورد که« ای شاه ستمگر ، من کاوه ام ، کاوه آهنگرم. عدل و داد تو کو؟ بخشندگی و رعیت نوازیت کجاست؟ اگر تو ستمگر نیستی چرا فرزندان مرا به خون می کشی؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز یک تن، گماشتگان تو به بند کشیدند و بجلاد سپردند. بد اندیشی و ستمگری را اندازه ایست. بتو چه بدی کردم که بر جان فرزندانم نبخشیدی؟
من آهنگری تهیدست و بی آزارم ، چرا باید از ستم تو چنین آتش بر سرم بریزد؟ چه عذری داری؟ چرا باید هفده فرزند من قربانی ماران تو شوند؟ چرا دست از یگانه فرزندی که برای من مانده است بر نمیداری؟ چرا باید این تنها جگر گوشه من، عصای پیری من، یگانه یادگار هفده فرزند من نیز فدای چون تو اژدهائی شود؟» ضحاک از این سخنان بی پروا به شگفت آمد و بیمش افزون شد. تدبیری اندیشید و چهره مهربان به خود گرفت و از کاوه دلجوئی کرد و فرمان داد تا آخرین فرزند او را از بند رها کردند و آوردند و به پدر سپردند. آنگاه ضحاک به کاوه گفت « اکنون که بخشندگی ما را دیدی و دادگری ما را آزمودی تو نیز باید این نامه را که سران و بزرگان در دادجوئی و نیک اندیشی من نوشته اند گواهی کنی.»
شوریدن کاوه
کاوه چون نامه را خواند خونش به جوش آمد. رو به بزرگان و پیرانی که نامه را گواهی کرده بودند نمود و فریاد بر آورد که « ای مردان بد دل و بی همت، شما همه جرأت خود را از ترس این دیو ستمگر باخته و گفتار او را پذیرفته اید و دوزخ را به جان خود خریده اید . من هرگز چنین دروغی را گواهی نخواهم کرد و ستمگر را دادگر نخواهم خواند.» سپس آشفته به پا خاست و نامه را سر تا به بن درید و به دور انداخت و خروشان و پر خاش کنان با آخرین فرزند خود از بارگاه بیرون رفت. پیشگیر چرمی خود را بر سر نیزه کرد و بر سر بازار رفت و خروش بر آورد که« ای مردمان، ضحاک مار دوش ستمگری نا پاک است. بایید تا دست این دیو پلید را از جان خود کوتاه کنیم و فریدون والانژاد را بسالاری برداریم وکین فرزندان وکشتگان خود را بخواهیم. تاکی بر ما ستم کنند و ما دم نزنیم؟»
سالاری فریدون
سخنان پر شور کاوه در دلها نشست. مردم در پی کاوه افتادند و گروهی بزرگ فراهم شد. کاوه با چرمی که بر سر نیزه کرده بود از پیش می رفت و گروه داد خواهان و کین جویان در پی اومیرفتند، تا بدرگاه فریدون رسیدند.
بدو خبر دادند که مردمی خروشان و پر کینه از راه میرسند و کاوه آهنگر با چرم پاره ای که بر سر نیزه کرده از پیش میاید. فریدون درفش چرمین را بفال نیک گرفت. بمیان ایشان رفت و بگفتار ستمدیدگان . گوش داد. نخست فرمان داد تا چرم پاره کاوه را با پرنیان و زر و گوهر آراستند و آنرا « درفش کاویانی» خواندند. آنگاه کلاه کیانی بسر گذاشت و کمر بر میان بست و سلاح جنگ پوشید و نزد مادر خود فرانک آمد که « مادر، روز کین خواهی فرا رسیده. من بکار زار میروم تا بیاری یزدان پاک کاخ ستم ضحاک را ویرن کنم. تو با خدا باش و بیم بدل راه مده.»
چشمان فرانک پر آب شد. فرزند را به یزدان سپرد و روانه پیکار ساخت.
گرز گاو سر
فریدون دو بردار داشت که ازو بزرگتر بودند. چون آماده نبرد شد نخست نزد برادران رفت و گفت« برادران ، روز سرفرازی ما وپستی ضحاک ماردوش فرا رسیده. در جهان سر انجام نیکی پیروز خواهد شد. تاج و تخت کیانی از آن ماست و به ما باز خواهد گشت. من اکنون به نبرد ضحاک میروم. شما آهنگران و پولاد گران آزموده را حاضر کنید تا گرزی برای من بسازند.»
برادران ببازار آهنگران رفتند و بهترین استادان را نزد فریدون آوردند. فریدون پر گار برداشت و صورت گرزی که سر آن مانند سر گاومیش بود بر زمین کشید و آهنگران بساختن گرز مشغول شدند. چون گرز گاو سر آماده شد فریدون آنرا به دست گرفت و بر اسبی کوه پیکر نشست و به سرداری سپاهی که از ایرانیان فراهم شده بود و دمبدم افزوده میشد روی به جانب کاخ ضحاک نهاد.
فرستاده ایزدی
با دلی پر کین و رزمجو در پیش سیاه می تاخت و منزل به منزل می آمد تا شامگاه شد. آنگاه سپاه، بنه افگند و فریدون فرود آمد. در تیرگی شب جوانی خوب روی پری وار نزد او خرامید و با او سخن گفت و راه گشودن طلسم های ضحاک و باز کردن بند ها را به وی آموخت . فریدون دانست که آن فرستاده ایزدی است و بخت باوی یار است. شادان شد و چون خورشید بر آمد روی بجانب ضحاک گذاشت.
چون به کنار اروند رود رسید به رودبانان پیغام داد تا زورق و کشتی بیاورند و سپاه او را از آب بگذرانند. رئیس رودبانان عذر آورد که بی اجازه ضحاک نمی تواند فرمان بپذیرد . فریدون خشمگین شد و بر اسب نشست و بی پروا بر آب زد. سرداران و سپاهان وی نیز چنین کردند. رودبانان پراکنده شدند و به اندک زمانی فریدون با سپاه خود از رود گذشت و بخشکی رسید و بجانب شهر تاخت.
گشودن کاخ ضحاک
چون بیک میلی شهر رسید کاخی دید بلند و آراسته که سر بر آسمان داشت و چون نوعروسی زیبا بود. دانست که کاخ ضحاک ستمگرست. گرز گاو سر را بدست گرفت و پا در کاخ گذاشت. ضحاک خود در شهر نبود. نگهبانان کاخ نره دیوان پیش آمدند . فریدون گرز را بر سر آنها کوفت و آنان را از پای در آورد . همچنان پیش می رفت و یاران ضحاک را بر خاک میانداخت تا به بارگاه رسید. تخت ضحاک آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فریدون نیز در کاخ ضحاک جا گرفتند.
آنگاه فریدون به شبستان ضحاک که دختران خوب روی در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشید را که از ترس هلاک رام ضحاک شده بودند بیرون آورد. دختران جمشید شادی کردند و اشک بر رخسار افشاندند و گفتند« ما سالها در پنجه ضحاک دیو خو اسیر بودیم و از ماران او رنج می بردیم . اکنون یزدان را سپاس که به دست تو آزاد شدیم.»
فریدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نوید داد که بزودی پی ضحاک را از خاک ایران خواهد برید.
گزارش کند رو به ضحاک
کلید گنجهای ضحاک بدست مردی بود بنام« کندرو» که با آنکه بیدادگری را چندان دوست نمی داشت نسبت بضحاک بسیار وفادار بود. کاخ ضحاک نیز بدست وی سپرده بود. چون به کاخ در آمد دید جوانی نیرومند و سرو بالا بر تخت ضحاک نشسته و گرزی گاو سر بدست دارد و شهرنواز و ارنواز را نیز بر دو طرف خود نشانده و بشادی و رامش مشغول است.
کندرو آرام پیش رفت و نماز برد و فریدون را ثنا گفت و ستایش کرد. فریدون او را پیش خواند و فرمان داد تا بزمی بسازد و خواننده و نوازنده بخواند و خوانی رنگین فراهم کند.
کندرو فرمان برد و هر چه فریدون دستور داده بود فراهم کرد. اما چون بامداد شد پنهان بر اسب نشست و تازان به نزد ضحاک رفت و گفت« ای شاه، پیداست که به تخت از تو روی پیچیده. سه جوان دلاور از کشور ایران با سپاه فراوان بکاخ تو روی آوردند. از آن سه آنکه کوچکتر است گرزی گران چون پاره ای کوخ بدست دارد و خورشید وار می درخشد و اوست که همه جا پای پیش می نهد و سروری دارد. بکاخ تو در آمد و بر تخت نشست و همه کسان وپیروان تو فرماندار او شدند.»
ضحاک بر گشتن بخت را باور نداشت. گفت« نگران مباش شاید اینان به مهمانی آمدند. از آمدن آنان شاد باید بود.»
کندرو گفت « شاها، این چگونه مهمانی است که با گرز گاو به مهمانی میاید و آن را بر سر نگهبانان قصر می کوبد و بر تخت تو مینشیند و آئین تو را زیر پا می گذارد؟»
ضحاک گفت« غمگین مباش، گستاخی میهمان را می توان به فال نیک گرفت.»
کندرو فریاد بر آورد که « ای شاه اگر این دلاور مهمان است با شبستان تو چه کار دارد؟ این چگونه مهمانی است که زنان تو شهر نواز و ارنواز را از شبستان تو بیرون کشیده و با آنان راز می گوید و مهر می ورزد؟»
ضحاک چون این سخن بشنید چون گرگ بر آشفت و در خشم رفت و بر کندرو غضب کرد و زبان بدشنام گشود.
سپس سراسیمه بر اسب نشست و با سپاهی گران از بیراهه روی به جانب فریدون گذاشت.
نبرد ضحاک و فریدون
چون ضحاک با سپاه خود به شهر رسید دید همه مردم شهر از پیر و جوان بر او شوریده و فریدون را به سالاری پذیرفته اند . مردمان چون از رسیدن سپاه ضحاک آگاه شدند یکباره بر آن تاختند. سپاهیان فریدون نیز به یاری آمدند. از بام و دیوار سنگ و خشت چون تگرگ بر سر سپاه ضحاک می ریخت. هنگامه جنگ چنان گرم شد که از گرد کارزار آسمان تیره گردید و کوه به ستوه آمد. ضحاک بر خود می پیچید و بر رشک حسد خون می خورد. وقتی دانست از سپاهش کاری ساخته نیست از لشکر جداشد و پنهان به کاخ خود که به دست فریدون افتاده بود در آمد. دید فریدون به جای وی فرمان می دهد و زر و گوهر می بخشد و ارنواز و شهر نواز نیز به خدمت او در آمده اند.
آتش رشکش تیز تر شد . خنجری آبگون از کمر بر کشید و به جانب دختران جمشید شتافت تا آنا را هلاک کند. فریدون بیدار بود. چون باد فراز آمد و گرز گاو سر را بر افروخت و سخت بر سر ضحاک کوفت. ترک ضحاک از آن ضربت سهمگین خردشد و ستمگر و ناتوان بر خاک افتاد. فریدون خواست به ضربه دیگر او را نابود سازد که باز پیک ایزدی ظاهر شد و به فریدون گفت« او را مکش، او را در بند کن و در کوه دماوند زندانی ساز . زمان کشتن وی هنوز نرسیده.»
ضحاک در زندان
پس فریدون بندی از چرم شیر فراهم کرد و دست وپای ضحاک را سخت به بند پیچید و او ررا خوار و زار بر پشت اسبی انداخت و بجانب کوه دماوند برد. در آنجا غاری ژرف بود. فرمود تا میخهای کلان حاضر کردند وضحاک بیداد گر را در غار زندانی ساخت و بند او را بر سنگ کوفت تا جهان از وجود نا پاکش آسوده باشد.
آنگاه فریدون بزرگان و آزادگان را گرد کرد و گفت « ضحاک ستم پیشه سالها جور کرد و مردم این دیار را بخاک و خون کشید و از آئین یزدان و رسم داد ونیکی یاد نکرد.
یزدان پاک مرا بر انگیخت که روی زمین را از آفت ستم او پاک کنم. خدا را سپاس که توفیق یافتم و بر ستمگر چیره شدم. از من جز نیکی و راستی و آئین یزدان پرستی نخواهید دید. اکنون همه کردگار را سپاس گوئید و سلاح جنگ را به یکسو گذارید . بسر خان و مان خود روید و آرام و آسوده باشید.»
مردمان شاد شدند و فرمان بردند. فریدون بر تخت شاهی نشست و بداد و دهش پرداخت. رسم بیداد بر افتاد و جهان آرام گرفت.
:^::^::^::^: