PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان ایرج



king 2011
03-26-2011, 01:35 AM
پس از آن­که پیوند سلم و تور و ایرج با دختران پادشاه یمن به فرخندگی به انجام رسید فریدون اختر شناسان را به درگاه خواند تا طالع فرزندان او را در گردش ستارگان ببینند و باز گویند. چون به طالع ایرج رسید در آن جنگ و آشوب دیدند. فریدون اندوهگین شد و از ناسازگاری و نامهربانی سپهر در اندیشه افتاد.
برای آن­که انگیزه­ی اختلاف را از میان فرزندان بردارد کشور پهناور خود را سه بخش کرد: روم و کشورهای غربی را به سلم که مهتر برادران بود واگذاشت. چین و ترکستان را به تور بخشید و ایران و عربستان را به ایرج سپرد.
سلم و تور هریک رهسپار کشور خود شدند و ایرج در ایران که برگزیده کشورهای فریدون بود به تخت شاهی نشست.
رشک بردن سلم بر ایرج
سال­ها گذشت. فریدون سالخورده شد و نیرو و شکوهش کاستن گرفت. دیو آز و بداندیشی در دل سلم رخته کرد. سلم که از بهره­ی خود ناخشنود بود بر ایرج رشک برد و اندیشه­ی بد ساز کرد .
فرستاده به چین نزد تور فرستاد و پیام داد که «ای شاه چین و ترکستان، همیشه خرم و شاد کام باشی . ببین که پدر ما در بخش کردن کشور راه بیداد پیش گرفت. ما سه فرزند بودیم و من از همه مهتر بودم. پدر فرزند کهتر را گرامی داشت و تخت شاهی ایران را به وی سپرد و مرا و ترا به خاور و ­باختر فرستاد. چرا باید چنین بیدادی را بپذیریم؟ من و تو از ایرج چه کم داریم؟»
از شنیدن این سخنان آز و آرزو در دل تور راه یافت و سرش پر باد شد. فرستاده­ای زبان آور برگزید و نزد برادر مهتر فرستاد که «آری ، درست می­گوئی، بر ما ستم رفته و فریدون در تقسیم کشور ما را فریفته است. بر فریب و ستم صبر کردن شیوه دلاوران نیست. حال باید من و تو رو در رو بنشینیم و چاره ای بجوئیم.»
بدین­گونه پرده از آرزوی پنهان برادران برداشته شد و اندکی پس از آن سلم از باختر و تور از خاور، با دلی پر از کینه­ی ایرج ، رو به سوی یکدیگر گذاشتند . چون به هم رسیدند خلوتی ساختند و در چاره­ی کار رای زدند.
پیام سلم وتور
آن­گاه پیکی سخن دان و بینا دل برگزیدند و او را گفتند تا تیز به دربار فریدون شتابد و پیام ایشان را بی­پرده با وی در میان گذارد. نخست او را از دو فرزندش درود دهد و سپس بگوید «ای شاه، اکنون که به پیری رسیده­ای هنگام آنست که ترس از خدای را بیاد آری. یزدان پاک سراسر جهان را به تو بخشید و از خورشید رخشنده تا خاک تیره فرمانبردار تو شدند. اما تو فرمان یزدان را بکار نبردی و جز به راه آرزوی خویش نرفتی و ناراستی و ستم پیشه کردی. سه فرزند داشتی، همه خردمند و گران­مایه . یکی را از میان ایشان برافراشتی و دو دیگر را خوار کردی . ایرانشهر را با همه گنج و خواسته­اش به ایرج بخشیدی و ما را به خاور و باختر آواره کردی. ایرج از ما هنرمندتر نبود و ما از او در نسب کمتر نبودیم. باری ، هر بیداد که به ما کردی گذشت، اکنون چاره­ای نیست که راستی پیشه کنی و در داد بکوشی. باید یا تاج از سر ایرج بازگیری و او را چون ما به گوشه­ای بفرستی و یا آماده نبرد باشی. اگر ایرج همچنان بر تخت بماند ما با سپاهی گران از ترکان و چینیان و رومیان به ایران خواهیم تاخت و دمار از روزگار ایرج بر خواهیم آورد.»
قاصد چون پیام را بشنید بر اسب نشست و شتابان به درگاه فریدون آمد. چون چشمش به کاخ فریددون افتاد و شکوه سپاه و فر بزرگان درگاه را دید خیره شد.
به فریدون گفتند فرستاده­ای از فرزندان وی رسیده است . فرمود تا پرده برداشتند و وی را بار دادند. قاصد، پادشاهی دید برومند و والا که چون آفتاب بر تخت شاهی می­درخشید. نماز برد و خاک را بوسه داد. فریدون او را به مهربانی پذیرفت و بر جای نیکو نشاند. آن­گاه با آوازی نرم از تندرستی و شادی دو فرزند خویش جویا شد و از رنج سفر و نشیب و فراز راه پرسید.
فرستاده، فریدون را ستایش کرد و گفت «شاه جاوید باد، فرزندان زنده و تندرست­اند و من پیامی از ایشان به پیشگاه آورده­ام. اگر پیام درشت است من فرستاده­ای بیش نیستم و از بندگان در گاهم . شاه این گستاخی را بر من ببخشاید که اگر فرستنده خشمگین است بر فرستاده گناهی نیست. اگر شاه دستور می­دهد پیام جوانان ناهوشیار را بگویم.»
شاه اجازه داد و فرستاده، پیام سلم و تور را باز گفت.
پاسخ فریدون
فریدون چون گفتار فرستاده را شنید و از کینه و ناسپاسی سلم و تور آگاه شد خون در مغزش به جوش آمد. روی به فرستاده کرد و گفت: « تو نیازمند پوزش نیستی، من خود چنین چشم داشتم. از من به دو فرزند ناسپاس بگو که با این پیام که فرستادید گوهر و ذات خود را آشکار کردید . پیری مرا غنیمت شمردید و بی­خردی و ناسپاسی پیش گرفته­اید . از من شرم ندارید و ترس خدای را نیز از یاد برده­اید. اما از گردش روزگار غافل نباشید. من نیز روزی جوان بودم و قامت افراخته و موی قیر گون داشتم. سپهری که موی مرا سپید و پشت مرا کمان کرد هنوز بر جاست و شما را نیز چنین جوان نخواهد گذاشت. از روزگار ناتوانی بیندیشید. به یزدان پاک و خورشید رخشنده و تخت شاهی سوگند که من به شما فرزندان بد نکردم. پیش از آن­که کشور را بخش کنم با خردمندان و موبدان و دانایان رای زدم. کوششم همه در داد و بود. بد خواهی و ناراستی را هرگز گردن ننهادم. خواستم تا جهانی که آبادان به من رسید پیوسته خرم و آباد بماند. آن­را میان نور دیدگان خود قسمت کردم. امیدم آن بود که پسرانم از پراکندگی بپرهیزند. اما اهریمن شما را از راه بدر برد و آز در دل شما رخنه کرد تا آن­جا که شرم از یاد بردید و با پدر پیر به پرخاش برخاستید و مهر برادر کهتر را با آرزوی مشتی خاک فروختید . می­ترسم که این راه را بر سر نبرید و روزگار این شیوه را از شما نپذیرد. اکنون من به پیری رسیده­ام و هنگام تیزی و آشفتنم نیست . اما شما سالیان دراز در پیش دارید . بکوشید تا خاطر خود را به کینه و آز سیاه نکنید. چون دل از آز تهی شد، خاک و گنج یکسان است. آن کنید که مایه رستگاری شما در روزشمار باشد.»
آزرم ایرج
پس از آن­که فرستاده­ی سلم و تور بازگشت فریدون در اندیشه رفت.
کسی را فرستاد و ایرج را پیش خوانده و گفت «ای فرزند، برادرانت مهرت از دل بیرون کرده و راه کین توزی پیش گرفته­اند. هوای ملک در سر آنان پیچیده و از دو سو سپاه آراسته­اند و قصد جان تو دارند. از روز نخست در طالع ایشان بد اندیشی و ناسپاسی بود. تو باید که هوشیار باشی و اگر به کشور خود پایبندی در گنج را بگشایی و سپاه بیارایی و آماده بنشینی. چه اگر با بد اندیشان مهرورزی کنی آنان را گستاخ تر کرده­ای.»
ایرج بی­نیاز و مهربان و پر آزرم بود. گفت: « ای شهریار، چرا تخم کین بکاریم و شادی و دوستی را به آزار و بیداد بیالاییم. در این یک که دست روزگار ما را فرصت زندگی بخشیده بهتر آن نیست که به هم مهربان باشیم؟ زمان بر ما چون باد می­گذرد و گرد پیری بر سرما می­نشاند. قامت­ها دوتا و رخساره­ها پر چین می­شود. سرانجام خشتی بالین همه­ی ما خواهد شد. چرا نهال کینه بنشانیم ؟ آیین شاهی و تاج داری را ما به جهان نیاوردیم. پیش از ما نیز خداوندان تخت و شمشیر بوده­اند. کینه توزی و خشم اندوزی آیین آنان نبود. اگر شهریار بپذیرد من از تخت شاهی می­گذرم و دل آنان را به راه می­آورم و چندان مهربانی می­کنم تا خشم وکین را از خاطر آنان بیرون کنم.»
فریدون گفت: « ای فرزند خردمند، از چون تو همین پاسخ شایسته بود. اگر ماه نور بیفشاند عجب نیست. ولی اگر تو راه مهر می­پویی برادرانت طریق رزم می­جویند. با دشمن بد خواه مهر ورزیدن مانند آن است که کسی به دوستی سر در دهان مار بگذارد. جز نیش و زهر چه نصیب خواهد یافت ؟ با این همه، اگر رای تو این است که به دلجوئی سلم و تور بروی من نیز نامه­ای می­نویسم و همراه تو می­فرستم. امید آن­که تندرست بازآیی.»
رفتن ایرج نزد برادران
سپس فریدون نامه­ای به سلم وتور نوشت که « فرزندان، مرا دیگر به تخت شاهی و گنج و سپاه نیازی نیست . آرزویم همه خشنودی و شادی فرزند است. ایرج که از وی دل گران بودید آرزومند دیدار شماست و نزد شما می­آید. با آن­که کسی را نیازرده است برای خشنودی شما از تخت فرود آمده و بندگی شما را از میان بسته است. ایرج برادر کهتر شما است ، باید با او مهربان باشید و او را بنوازید و سرگرانی نکنید و چون چند روز بگذرد او را به شایستگی و تندرستی نزد من باز فرستید.»
ایرج با تنی چند از همراهان به سوی برادران رفت . وقتی نزدیک آنان رسید سلم و تور با سپاهی گران پیش آمدند. ایرج به مهربانی، برادران را درود گفت و گرم در برگرفت. اما دل ایشان پر کینه بود . با ایرج به درون خیمه رفتند .
سپاهیان چون بُرز و بالا و چهره­ی فروزنده­ی ایرج را دیدند خیره ماندند و با خود گفتند « سزاوار تخت و تاج، ایرج است و شاهی او را برازنده است.» مهر ایرج در دل سپاهیان جای گرفت و نام او در میان لشکر پیچید.
سلم بر سپاهیان نگریست. دانست که به مهر ایرج دل سپرده­اند و از وی سخن می­گویند. ابروان را پرچین کرد و با دلی پر کین به خیمه در آمد و فرمود تا خلوتی ساختند. آن­گاه با تور به رای زدن نشست و گفت « سپاه ما دل به ایرج سپرده است. وقتی با ایرج باز می­گشتیم سپاهیان چشم از وی بر نمی­داشتنند. چندین اندیشه داشتیم، اکنون اندیشه سپاه نیز بر آن افزوده شد. تا دیده­ی این سپاهیان در پی ایرج است دیگر ما را به شاهی نخواهند پذیرفت. اگر ایرج را زنده بگذاریم شاهی ما برقرار نخواهد ماند»
کشته شدن ایرج
دوبرادر همه شب تا بامداد در اندیشه­ی گناه بودند. چون آفتاب بر آمد دل از داد بر گرفتند و دیده از شرم شستند و به سوی سراپرده­ی ایرج روان شدند. ایرج از خیمه چشم به راه برادران بود. چون دو برادر را دید گرم پیش دوید و درود گفت.
برادران سرد پاسخ گفتند و با وی به درون خیمه رفتند و چون و چرا پیش گرفتند . تور درشتی آغاز کرد که « ایرج ، تو از ما هر دو کهتری. چگونه است که باید تو صاحب تاج و تخت ایران شوی و گنج پدر را زیر نگین داشته باشی و ما که از تو مهتریم در چین و روم روزگار بگذرانیم ؟ پدر ما در بخش کردن کشور، تنها ترا گرامی شمرد و بر ما ستم ورزید.»
ایرج به مهربانی گفت « ای برادر، چرا خاطر خود را رنجه می­داری . اگر کام تو شاهنشاهی ایران است من از تاج و تخت کیانی گذشتم و آن­را به تو سپردم. از آن گنج و گاه چه سود که برادری را آزرده سازد؟ فرجام همه­ی ما نیستی است. اگر هم جهان را به دل­خواه بسپریم سرانجام باید سر بر خشت گور بگذاریم. چه جای ستم و بیداد است؟ بیایید تا با هم مهربان باشیم و نیکی و مردمی پیش گیریم. من که شاهنشاهی ایران را تا کنون به زیر نگین داشتم، اکنون از آن گذشتم و تخت و تاج و سپاه و فرمان را به شما سپردم. چین و روم را نیز خواستار نیستم. مرا با شما سر جنگ نیست، شما نیز با من کین نجویید و دل مرا نیازارید. شما مهتران منید و به بزرگی سزاوارید. من جهانی را به شادی و خشنودی شما نمی­فروشم. شما نیز کهتر نوازی کنید و از این گفتگو درگذرید.»
اما تور سر جنگ و آزار داشت. از مهربانی و آشتی جویی ایرج خشمش افزون شد و درشتی از سرگرفت و سخنان سخت آغاز کرد. از جای بر می­خاست و بدین سوی و آن سوی گام بر می­داشت و باز بر جای می­نشست. سرانجام خشم و بیداد چنان پرده­ی شرم را درید که برخاست و کرسی زرین را که بر آن نشسته بود بر گرفت و به خشم بر سر ایرج کوفت.
ایرج دانست که برادر قصد جان وی دارد. زنهار خواست و ناله بر آورد که « از خدای نمی­ترسی و از پدر پیر نیز شرم نداری ؟ از هلاک من بگذر و دست به خون من آلوده مکن. چگونه دلت می­پذیرد که جان از من بگیری؟ خون من دامنت را خواهد گرفت.

پسندی و همداستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی ؟
میازار موری که دانه­کش است که جان دارد و جان شیرین خوشست


اگر بر من نمی­بخشی پدر پیر را به یاد آور و در روزگار ناتوانی دل او را به مرگ فرزند میازار. اگر پروای پدر نداری از جهان آفرین یاد کن و خود را در زمره­ی مردم کشان میاور. اگر گنج و تاج و نگین می­خواستی به تو وا گذاردم، بر من ببخش و خون مرا مریز.»
تور سیاه دل پاسخی نداشت . خنجری که به زهر آب داده بود بیرون کشید و بر ایرج نواخت. خون بر چهره­ی شهریار جوان ریخت و قامت چون سروش از پا درآمد. آن­گاه تور سر برادر را بخنجر از تن جدا کرد و فرمان داد تا آن را به مشک و عبیر آگنده سازند و نزد فریدون فرستند.
سلم و تور چون گناه را به پایان آوردند شادمان راه خود را در پیش گرفتند . یکی به چین رفت و دیگری رهسپار روم شد.
آگاهی فریدون از مرگ ایرج
فریدون چشم به راه ایرج داشت. چون هنگام بازگشت وی رسید فرمان داد تا شهر را آیین بستند و تختی از فیروزه برای وی ساختند و همه چشم به راه وی نشستند. شهر در شادی بود و نوازندگان و خوانندگان در سرود خوانی و نغمه پردازی بودند که ناگاه گردی از دور برخاست. از میان گرد سواری تیز تک پدید آمد. وقتی نزدیک سپاه ایران رسید خروشی پر درد از جگر برآورد و تابوت زرینی را که همراه داشت بر زمین گذاشت. تابوت را گشودند و پرنیان از سر آن کشیدند. سر شهریار جوان در آن بود.
فریدون از اسب به زیر افتاد و خروش بر داشت و جامه به تن چاک کرد . پهلوانان و آزادگان پریشان شدند و خاک بر سر پاشیدند. سپاهیان به سوگواری اشک از دیدگان می­ریختند و بر مرگ خسرو نامدار زاری می­کردند.
ولوله در شهر افتاد و ناله و فغان برخاست. فریدون سر فرزند گرامی را در آغوش داشت. افتان و خیزان به کاخ ایرج آمد تخت را بی خداوند و باغ و بستان را سوگوار و سپاه را بی­سرور دید. در بر خود ببست و به زاری نشست که « دریغ بر تو ای شهریار ناکام که به خنجر کین از پای در آمدی. دریغ بر تو ای گرامی فرزند که کشته بیداد شدی. دریغا آن دلیری و فر و شکوه تو، دریغا آن بزرگی و بخشندگی تو. ای آفریدگار جهان، ای داور دادگر، بر این کشته­ی بی گناه بنگر که چگونه به ناجوانمردی خونش بر خاک ریخت. ای یزدان پاک، آرزوی مرا برآور و مرا چندان امان ده و زنده بدار تا ببینم کسی از فرزندان ایرج، کین او را بخواهد و چنان­که سر نازنین ایرج را به ستم از تن جدا کردند، سر آن دو ناپاک را از تن جدا سازد. مرا جز این به درگاه تو آرزویی نیست.» :^::^::^::^: