PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان زال و رودابه



king 2011
03-26-2011, 12:51 AM
رفتن زال به کابل
دیوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ایران شوریدند. سام نریمان فرمانداری زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود برای پیکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ایران گذاشت.
روزی زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تنی چند از دلیران و گروهی از سپاهیان روی به دشت و هامون گذاشت.
هر زمان در کنار چشمه­ای و دامن کوهساری درنگ می­کرد و خواننده و نوازنده می­خواست و بزم می­آراست و با یاران باده می­نوشید، تا آن­که به سرزمین کابل رسید.
امیر کابل مردی دلیر و خردمند بنام «مهراب» بود که باج­گزار سام نریمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحاک تازی می­رسد که چندی بر ایرانیان چیره شد و بیداد بسیار کرد و سرانجام به دست فریدون برافتاد. مهراب چون شنید که فرزند سام نریمان به سرزمین کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هدیه­های گرانبها نزد زال آمد. زال او را گرم پذیرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب به شادی بر خوان نشست.
مهراب بر زال نظر کرد. جوانی بلند بالا و برومند و دلاور دید سرخ روی و سیاه چشم و سپید موی که هیبت پیل و زهره شیر داشت. در او خیره ماند و بر او آفرین خواند و با خود گفت آن­کس که چنین فرزندی دارد گویی همه­ی جهان از آن اوست.
چون مهراب از خوان برخاست ، زال بر او یال و قامت و بالایی چون شیر نر دید. به یاران گفت :« گمان ندارم که در همه­ی کشور زیبنده­تر و خوب چهره­تر و برومند­تر از مهراب مردی باشد.»
هنگام بزم یکی از دلیران از دختر مهراب یاد کرد و گفت :

پس پرده او یکی دختر است که رویش ز خورشید روشن­تر است
دوچشمش بسان دو نرگس به­باغ مــژه تـیـرگـی برده از پــّر زاغ
اگر ماه جویی همه روی اوست وگرنه مشک بوئی همه موی اوست
بهشتی است سر تا سر آراسته پر آرایش رامش و خواسته

چون زال وصف دختر مهراب شنید مهر او در دلش رخنه کرد و آرام وقرار از او باز گرفت. همه شب در اندیشه­ی او بود و خواب بر دیدگانش گذر نکرد.
یک روز چون مهراب به خیمه­ی زال آمد و او را گرم پذیرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشی در دل داری از من به خواه. مهراب گفت: « ای نامدار!، مرا تنها یک آرزوست و آن این­که بزرگی و بنده نوازی کنی و به خانه­ی ما قدم گذاری و روزی مهمان ما باشی و ما را سر بلند سازی.»
زال با آن­که دلش در گرو دختر مهراب بود اندیشه­ای کرد و گفت : « ای دلیر !، جز این هر چه می­خواستی دریغ نبود. اما پدرو سام نریمان و منوچهر شاهنشاه ایران همدستان نخواهند بود که من در سرای کسی از نژاد ضحاک مهمان شوم و بر آن بنشینم.»
مهراب غمگین شد و زال را ستایش گفت و راه خویش گرفت. اما زال را خیال دختر مهراب از سر به در نمی­رفت.
سیندخت و رودابه
پس از آن­که مهراب از خیمه­گاه زال باز گشت نزد همسرش «سیندخت» و دخترش «رودابه» رفت و به دیدار آنان شاد شد. سیندخت در میان گفتار از فرزند سام جویا شد که: « او را چگونه دیدی و با او چگونه بخوان نشستی ؟ در خور تخت شاهی هست و با آمیان خو گرفته و آیین دلیران می­داند یا هنوز چنان است که سیمرغ پرورده بود ؟»
مهراب به ستایش زال زبان گشود که: « دلیری خردمند و بخنده است و در جنگ آری و رزمجویی او را همتا نیست :

رخش سرخ ماننده ارغوان جوانسال وبیدارو بختش جوان
بکین اندرون چون نهنگ بلاست بزین اندرون تیر چنگ اژدهاست
دل شیر نر دارد و زور پیل دودستش به کردار دریا ی نیل
چو بر گاه باشد زر افشان بود چو در چنگ باشد زر افشان بود

تنها موی سرو رویش سپید است. اما این سپیدی نیز برازنده­ی اوست و او را چهره­ای مهرانگیز می­بخشد.»
رودابه دختر مهراب چون این سخنان را شنید رخسارش برافروخته گردید و دیدار زال را آرزومند شد.
راز گفتن رودابه با ندیمان
رودابه پنج ندیم همراز و همدل داشت. راز خود را با آنان در میان گذاشت که: « من شب و روز در اندیشه­ی زال و به دیدار او تشنه­ام و از دوری او خواب و آرام ندارم. باید چاره­ای کنید و مرا به دیدار زال شادمان سازید.»
ندیمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروییت کسی نیست و جهانی فریفته­ی تو اند؛ چگونه است که تو فریفته­ی مردی سپید موی شده­ای و بزرگان و نامورانی را که خواستار تو اند فرو گذاشته­ای ؟
رودابه بر ایشان بانگ زد که سخن بیهوده می­گویید و اندیشه خطا دارید. من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به چه کار می­آید ؟ من فریفته­ی هنرمندی و دلاوری زال شده­ام و مرا با روی و موی او کاری نیست. با مهر او قیصر روم و خاقان چین نزد من بهایی ندارند.

جز او هرگز اندر دل من مباد جز از وی بر من میارید باد
بر او مهربانم نه بر روی و موی بسوی هنر گشتمش مهر جوی

ندیمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار دیدند یک آواز گفتند: « ای ماهرو !، ما همه در فرمان توایم. صد هزار چون ما فدای یک موی تو باد. بگو تا چه باید کرد ؟ اگر باید جادوگری بیاموزیم و زال را نزد تو آریم چنین خواهیم کرد و اگر باید جان در این راه بگذاریم از چون تو خداوندگاری دریغ نیست.»
چاره ساختن ندیمان
آن­گاه ندیمان تدبیری اندیشیدند و هر پنج تن جامه­ی دلربا به تن کردند و به جانب لشگرگاه زال روان شدند. ماه فروردین بود و دشت به سبزه و گل آراسته. ندیمان به کنار رودی رسیدند که زال بر طرف دیگر آن خیمه داشت. خرامان گل چیدن آغاز کردند. چون برابر خرگاه زال رسیدند دیده پهلوان بر آن­ها افتاد. پرسید: « این گل پرستان کیستند ؟ » گفتند: « اینان ندیمان دختر مهراب­اند که هر روز برای گل چیدن به کنار رود می­آیند.»
زال را شوری در سر پدید آمد و قرار از کفش بیرون رفت. تیرو کمان طلبید و خادمی همراه خود کرد و پیاده به کنار رود خرامید. ندیمان رودابه آن سوی رود بودند. زال در پی بهانه می­گشت تا با آنان سخن بگوید و از حال رودابه آگاه شود.
در این هنگام مرغی بر آب نشست. زال تیر در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و به طرف ندیمان رفت. زال تیر بر او زد و مرغ بی­جان نزدیک ندیمان بر زمین افتاد. زال خادم را گفت تا بسوی دیگر برود و مرغ را بیاورد. ندیمان چون بنده­ی زال به ایشان رسید پرسش گرفتند که: « این تیر افگن کیست که ما به برز و بالای او هرگز کسی ندیده­ایم ؟» جوان گفت: « آرام، که این نامدار زال زر فرزند سام دلاور است. در جهان کسی به نیرو و شکوه او نیست و کسی از او خوبروی تر ندیده است.»
بزرگ ندیمان خنده زد که: « چنین نیست. مهراب دختری دارد که در خوب رویی از ماه و خورشید برتر است.» آن­گاه آرام به جوان گفت: « از این بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشید هم پیمان شوند ؟» مرغ را برداشت و نزد زال برآمد و آن­چه از ندیمان شنیده بود با وی باز گفت.
زال خرم شد و فرمان داد تا ندیمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. ندیمان گفتند اگر سخنی هست پهلوان باید با ما بگوید. زال نزد ایشان خرامید و از رودابه جویا شد و از چهره و قامت و خوی خرد او پرسش کرد. از وصف ایشان مهر رو دابه در دل زال استوارتر شد. ندیمان چون پهلوان را چنان خواستار یافتند گفتند: « ما با بانوی خویش سخن خواهیم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهیم کرد. پهلوان باید شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و دیده به دیدار ماهرو روشن کند.»
رفتن زال نزد رودابه
ندیمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسید رودابه نهانی به کاخی آراسته درآمد و خادمی نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت.
چون زال دلاور از دور پدیدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستایش کرد. زال خورشیدی تابان بر بام دید و دلش از شادی تپید. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد.
رودابه گیسوان را فرو ریخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگیرد و به بام بر آید. زال بر گیسوان رودابه بوسه داد وگفت: « مباد که من زلف مشک بوی ترا کمند کنم.» آن­گاه کمندی از خادم خود گرفت و بر گنگره­ی ایوان انداخت و چابک به بام بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش کرد و گفت: « من دوستدار توام و جز تو کسی را به همسری نمی­خواهم، اما چه کنم که پدرم سام نریمان و شاهنشاه ایران منوچهر رضا نخواهد داد که من از نژاد ضحاک کسی را به همسری بخواهم.»
رودابه غمگین شد و آب از دیده به رخسار آورد که : « اگر ضحاک بیداد کرد ما را چه گناه ؟ من چون داستان دلاوری و بزرگی و بزم و رزم ترا شنیدم دل به مهر تو دادم و بسیار نامداران و گردنکشان خواستارمنند. اما من خاطر به مهر تو سپرده­ام و جز تو شویی نمی­خواهم »
زال دیده­ی مهر پرور بر رودابه دوخت و در اندیشه رفت. سر انجام گفت : « ای دلارام ! تو غم مدار که من پیش یزدان نیایش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کین بشوید و بر تو مهربان کند. شهریار ایران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.»
رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسری جز زال نپذیرد و دل به مهر کسی جز او نسپارد. دو آزاده هم پیمان شدند و سوگند مهر و پیوند استوار کردند و یکدیگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت.
رای زدن زال با موبدان
زال همواره در اندیشه­ی رودابه بود و آنی از خیال او غافل نمی­شد. می­دانست که پدرش سام و شاهنشاه ایران منوچهر با همسری او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد.
چون روز دیگر شد در اندیشه­ی چاره­ای کس فرستاد و موبدان و دانایان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در میان گذاشت و گفت : « دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آیین آدمیان کرد تا از آنان فرزندان پدید آیند و جهان آباد و بر قرار بماند. دریغ است که نژاد سام و نریمان و زال زر را فرزندی نباشد و شیوه­ی پهلوانی و دلاوری پایدار نماند. اکنون رای من اینست که رودابه دختر مهراب را به زنی بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروتر و آزاده­تر نمی­شناسم. شما در این باره چه می­گویید ؟»
موبدان خاموش ماندند و سر به زیر افکندند. چه می­دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر این همسری همداستان نخواهند شد.
زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت : « می­دانم که مرا در خاطر به این اندیشه نکوهش می­کنید، اما من رودابه را چنان نکو یافته­ام که از او جدا نمی­توانم زیست و بی او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. باید راهی بجویید و مرا در این مقصود یاری کنید. اگر چنین کردید به شما چندان نیکی خواهم کرد که هیچ مهتری با کهتران خود نکرده باشد.»
موبدان و دانایان که زال را در مهر رودابه چنان استوار دیدند گفتند : « ای نامدار ! ما همه در فرمان توایم و جز کام و آرام تو نمی­خواهیم. از همسر خواستن ننگ نیست و مهراب هرچند در بزرگی با تو همپایه نیست اما نامدار و دلیر است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بی­دادگر بود و بر ایرانیان ستم بسیار روا داشت اما شاهی توانا و پر دستگاه بود. چاره آنست که نامه­ای به سام نریمان بنویسی و آن­چه در دل داری با وی بگویی و او را با اندیشه­ی خود همرا ه کنی. اگر سام همداستان باشد منوچهر از رای او سرباز نخواهد زد.»
نامه­ی زال به سام
زال به سام نامه نوشت که : « ای نامور ! آفرین خدای بر تو باد. آن­چه بر من گذشته است می­دانی و از ستم­هایی که کشیده­ام آگاهی. وقتی از مادرزادم بی­کس و بی­یار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم­زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب دیدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم. آن­گاه که تو در خز و پرنیان آسایش داشتی من در کوه کمر و در پی روزی بودم. باری فرمان یزدان بود و از آن چاره نبود.
سرانجام به من باز آمدی و مرا در دامن مهر خود گرفتی، اکنون مرا آرزویی پیش آمده که چاره­ی آن به دست توست. من مهر رودابه، دختر مهراب را به دل دارم و شب و روز از اندیشه او آرام ندارم. دختری آزاده و نکومنش و خوب چهره است. حور بدین زیبایی و دل آرایی نیست. می­خواهم او را چنان که کیش و آیین ماست به همسری برگزینم. رای پدر نامدار چیست ؟ به یاد داری که وقتی مرا از کوه باز آوردی در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پیمان کردی که هیچ آرزویی را از من دریغ نداری ؟ اکنون آرزوی من این­ است و نیک می­دانی که پیمان شکستن، آیین مردان نیست.»
پاسخ سام
سام چون نامه­ی زال را دید و آرزوی فرزند را دانست سرد شد و خیره ماند. چگونه می­توان بر پیوندی میان خاندان خود که از فریدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود ؟ دلش از آرزوی زال پر اندیشه شد و با خود گفت : « سرانجام زال گوهر خود را پدید آورد. کسی را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنین است.»
غمگین از شکارگاه به خانه باز آمد و خاطرش پر اندیشه بود که : « اگر فرزند را باز دارم پیمان شکسته­ام و اگر همداستان باشم زهر و نوش را چگونه می­توان در هم آمیخت ؟ از این مرغ پرورده و آن دیو زاده چگونه فرزندی پدید خواهد آمد و شاهی زابلستان به دست که خواهد افتاد ؟»
آزرده و اندوهناک به بستر رفت. چون روز برآمد موبدان و دانایان و اختر شناسان را پیش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در میان گذاشت و گفت : « چگونه می­توان دو گوهر جدا چون آب و آتش را فراهم آورد و میان خاندان فریدون و ضحاک پیوند انداخت ؟ در ستارگان بنگرید و طالع فرزندم زال را باز نمایید و ببینید دست تقدیر بر خاندان ما چه نوشته است ؟»
اختر شناسان روزی دراز در این کار به سر بردند. سرانجام شادان و خندان پیش آمدند و مژده آوردند که پیوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از این دو تن فرزندی دلاور زاده خواهد شد که جهانی را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود؛ پی بدانیشان را از خاک ایران خواهد برید و سر تورانیان را ببند خواهد آورد. دشمنان ایرانشهر را کیفر خواهد داد و نام پهلوانان در جهان به او بلند آوازه خواهد شد :

بدو باشد ایرانیان ر ا امید از او پهلوان را خرام و نوید
خنک پادشاهی که هنگام او زمانه به شاهی برد نام اوی
چه روم و چه هند و چه ایران زمین نویسند همه نام او بر نگین

سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنان را درهم و دینار داد و فرستاده­ی زال را پیش خواند و گفت : « به فرزند شیرافکنم بگو که هرچند چنین آرزویی از تو چشم نداشتم، لیک چون با تو پیمان کرده­ام که هیچ خواهشی را از تو دریغ نگویم به خشنودی تو خشنودم. اما باید از شهریار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار به درگاه شهریار خواهم شتافت و تا رای او را باز جویم.»
آگاه شدن سیندخت از کار رو دابه
میان زال و رودابه زنی زیرک و سخنگوی واسطه بود که پیام آن دو را به یکدیگر می­رساند. وقتی فرستاده­ از نزد سام باز آمد، زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده­ی رضای پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به این مژده، زن چاره­گر را گرامی داشت و گوهر و جامه­ی گرانبها نیز به وی داد تا با پیام و درود به زال برساند.
زن چاره­گر وقتی از ایوان رودابه بیرون می­رفت چشم سیندخت مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و پرسش گرفت که کیستی و این­جا چه می­کنی ؟
زن بیمناک شد و گفت : « من زنی بی­آزارم. جامه و گوهر به خانه­ی مهتران برای فروش می­برم. دختر شاه کابل پیرایه­ای گرانبها خواسته بود. نزد وی بردم و اکنون باز می­گردم.»
سیندخت گفت : « بها را فردا خواهد داد.» سیندخت بدگمانیش نیرو گرفت و زن را بازجست و جامه و انگشتر را که رودابه به او داده بود بدید و بشناخت و برآشفت و زن را برو درافکند و سخت بکوفت و خشمگین نزد رودابه رفت و گفت : « ای فرزند ! این چه شیوه­ایست که پیش گرفتی ؟ همه عمر بر تو مهر ورزیده­ام و هر آرزو که داشتی برآوردم و تو راز از من نهان می­کنی ؟ این زن کیست ؟ به چه مقصود نزد تو می­آید ؟ انگشتر برای کدام مرد فرستاده­ای؟ تو از نژاد شاهانی و از تو زیباتر و خوبروتر نیست، چرا در اندیشه­ی نام خود نیستی و مادر را چنین به غم می­نشانی ؟»
رودابه سر به زیر افگند و اشک از دیده بر رخسار ریخت و گفت : « ای گرانمایه مادر ! پایبند مهر زال زرم. آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فریفته­ی دلیری و بزرگی او شدم و بی او آرام ندارم. با یکدیگر نشستیم و پیمان بستیم اما سخن جز به داد و آیین نگفتیم. زال مرا به همسری خواست و فرستاده­ای نزد سام گسیل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام به کام فرزند رضا داد. این زن مژده­ی شادمانی را آورده بود و انگشتر را به شکرانه­ی این مژده برای زال می­فرستادم.»
سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت : « فرزند ! این کار کاری خردمندانه نیست. زال دلیری نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ایران است و از خاندان نریمان دلاور است. بزرگ و بخشنده و خردمند است. اگر به وی دلداده­ای بر تو گناهی نیست. اما شاه ایران اگر این راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک یکسان خواهد کرد، چه میان خاندان فریدون و ضحاک کینه­ی دیرین است. بهتر است از این اندیشه درگذری و بر آن­چه شدنی نیست دل خوش نکنی.»
آن­گاه سیندخت، زن چاره­گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا این راز را پوشیده بدارد و خود پس از تیمار رودابه، آزرده و گریان به بستر رفت.
خشم گرفتن مهراب
شب که مهراب به کاخ خویش آمد، سیندخت را غمناک و آشفته دید. گفت : « چه روی داده که ترا چنین آشفته می­بینم ؟»
سیندخت گفت : « دلم از اندیشه­ی روزگار پر خون است. از این کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان یکدل و شادی و رامش ما چه خواهد ماند ؟ نهالی به شوق کاشتیم و به مهر پروردیم و به پای آن رنج فراوان بردیم تا ببار آمد و سایه گستر شد. هنوز دمی در سایه­اش نیارمیده­ایم که خاک می­آید و در دست ما از آن­ همه رنج و آرزو و امید چیزی نمی­ماند. از این اندیشه، خاطرم پر اندوه است. می­بینم که هیچ چیز پایدار نیست و نمی­دانم انجام کار ما چیست.»
مهراب از این سخنان در شگفتی شد و گفت : « آری، شیوه­ی روزگار اینست. پیش از ما نیز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همین راه رفتند. جهان سرای پایدار نیست. یکی می­آید و دیگری می­گذرد. با تقدیر پیکار نمی­توان کرد. اما این سخنی تازه نیست. از دیرباز چنین بوده است. چه شده که امشب در این اندیشه افتاده­ای ؟»
سیندخت سر به زیر آگند و اشک از دیده فرو ریخت و گفت : « به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشایم. اما چگونه می­توانم رازی را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشیده و رودابه بی­روی زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودی نکرد. همه سخن از مهر زال می­گوید.»
مهراب ناگهان بپای خاست و دست بر شمشیر کرد و لرزان بانگ بر آورد که : « رودابه نام و ننگ نمی­شناسد و نهانی با کسان هم پیمان می­شود و آبروی خاندان ما را بر باد می­دهد. هم اکنون خون او را بر خاک خواهم ریخت.»
سیندخت بر دامنش آویخت که : « اندکی بپای و سخن بشنو آن­گاه هرچه می­خواهی بکن اما خون بی­گناهی را بر خاک مریز.»
مهراب تیغ را به سویی افگند و خروش بر آورد که : « کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پیوند بیگانگان دل نبندد و ما را چنین گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختری از خاندان ضحاک دلبسته یک نفر در این بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.»
سیندخت به شتاب گفت : « بیم مدار که سام از این راز آگاهی یافته است و برای چاره­ی کار، روی به دربار منوچهر گذاشته.»
مهراب خیره ماند و سپس گفت : « ای زن ! سخن درست بگو و چیزی پنهان مکن، چگونه می­توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، بر این آرزو هم داستان شود ؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادی بهتر نمی­توان یافت. اما چگونه می­توان از خشم شاهنشاه ایمن بود ؟»
سیندخت گفت : « ای شوی نامدار ! هرگز با تو جز راست نگفته­ام. آری، این راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نیزهمداستان شود. مگر فریدون دختران شاه یمن را برای فرزندانش به زنی نخواست ؟»
اما مهراب خشمگین بود و آرام نمی­شد. گفت : « بگوی تا رودابه نزد من آید.»
سیندخت بیمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت : « نخست پیمان کن که او را گزند نخواهی زد و تندرست به من باز خواهی داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزیر پذیرفت.
سیندخت مژده به رودابه برد که : « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.» رودابه سر برافروخت که : « از راستی بیم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آن­گاه دلیر پیش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود . بانگ برداشت و درشتی کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنید دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از دیده روان کرد و آزرده و نالان به ا یوان خود باز آمد.
آگاه شدن منوچهر
خبر به منوچهر رسید که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود اندیشید که : « سالیان دراز فریدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکیان کوشیده­اند. اینک اگر میان خاندان سام و مهراب پیوندی افتد از فرجام آن چگونه می­توان ایمن بود ؟ بسا که فرزند زال به مادر گراید و هوای شهریاری در سرش افتد و مدعی تاج و تخت شود و کشور را پر آشوب کند. بهتر آنست که در چاره­ی این کار بکوشم و زال را چنین پیوندی باز دارم.»
در این هنگام سام از جنگ با دیوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم دیدارمنوچهر باز می­گشت. منوچهر فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهی با شکوه به پیشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وقتی سام فرود آمد منوچهر او را گرامی داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راه و پیروزی­های وی در دیلمان و مازندران پرسید. سام داستان جنگ­ها و چیرگی­های خود و شکست و پریشانی دشمنان و کشته شدن کرکوی از خاندان ضحاک را از همه باز می­گفت. منوچهر آن را بسیار به نواخت و به دلاوری و هنرمندی ستایش کرد.
سام می­خواست سخن از زال و رودابه درمیان آورد و چون دل شاه به کرده­ی او شاد بود آرزویی بخواهد که منوچهر پیشدستی کرد و گفت : « اکنون که دشمنان ایران را در مازندران و گرگان پست کردی و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختی هنگام آنست که لشگر به کابل و هندوستان بری و مهراب را نیز که خاندان ضحاک مانده است از میان برداری و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوری و خاطر ما را از این رهگذر آسوده سازی.»
سخن در گلوی سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود. ناچار نماز برد و زمین بوسید و گفت : « اکنون که رای شاه جهاندار بر این است چنین می­کنم. آن­گاه با سپاهی گران روی به سیستان گذاشت.»
شکوِه­ی زال
در کابل از آهنگ شاه خبر یافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش برخاست. خاندان مهراب را نویدی گرفت و رودابه آب از دیده روان ساخت. شکوِه بیش زال بردند که این چه بیداد است ؟ زال آشفته و پرخروش شد. با چهره­ای دژم و دلی پر اندیشه از کابل به سوی لشکر پدر تاخت.
پدر سران سپاه را به پیشواز او فرستاد. زال دلی پر از شکوِه و اندوه از در درآمد و زمین را بوسه داد و بر سام یل آفرین خوانده و گفت : « ای پهلوان بیدار دل ! همواره پایبنده باشی. در همه­ی ایرانشهر از جوانمردی و دلیری تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد. همه از تو داد می­یابند و من از تو بیداد. من مردی مرغ پرورده و رنج دیده­ام. با کس بد نکرده­ام و بد نمی­خواهم. گناهم تنها آن است که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وی جدا کردی و بکوه انداختی. برنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و با جهان آفرین به ستیز برخاستی تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. یزدان پاک در کارم نظر کرد و سیمرغ مرا پرورش داد تا به جوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسی به برز و یال و به جنگ آوری و سرافرازی با من برابر نیست. پیوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت کوشیدم. از همه گیتی به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروی است و هم فر و شکوه و بزرگی دارد.
باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسری نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ آرزویی از من باز نداری ؟ اکنون که آرزویی خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پیکار آمدی ؟ آمدی تا کاخ آرزوی مرا ویران کنی ؟ همینگونه داد مرا می­دهی و پیمان نگاه می­داری ؟ من اینک بنده­ی فرمان توام و اگرم خشم گیری تن و جانم تراست. بفرما تا مرا با اره بدو نیم کنند اما سخن از کابل نگویند. با من هرچه خواهی بکن اما با آزار کابلیان همداستان نیستم. تا من زنده­ام به مهراب گزندی نخواهد رسید. بگو تا سر از تن من بردارند آن­گاه آهنگ کابل کن.»
سام در اندیشه فرو رفت و خاموش ماند. عاقبت سر بر داشت و پاسخ داد که : « ای فرزند دلیر ! سخن درست می­گویی. با تو آیین مهر به جا نیاوردم و به راه بیداد رفتم. پیمان کردم که هر آرزو که خواستی برآورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود. اکنون غمگین مباش و گره از ابروان بگشای تا در کار تو چاره­ای بیندیشم، مگر شهریار را با تو مهربان سازم و دلش را براه آورم.»
نامه­ی سام به منوچهر
آن­گاه سام نویسنده را پیش خواند و فرمود تا نامه­ای به شاهنشاه نوشتند که : « شهریارا ! سدوبیست سال است که بنده وار در خدمت ایستاده­ام. در این سالیان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ایرانشهر را هرجا یافتم بگرز گران کوفتم و بدخواهان ملک را پست کردم. پهلوانانی چون من، عنان پیچ و گردافکن و شیردل، روزگار به یاد نداشت. دیوان مازندران را که از فرمان شهریار پیچیدند درهم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم.
اگر من در فرمان نبودم اژدهایی را که از کشف رود برآمد که چاره می­کرد ؟ دل جهانی از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسیبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تیز پر را از هوا به چنگ می­گرفت. چه بسیار از چهارپایان و مردمان را در کام برد. به بخت شهریار گرز بر گرفتم و به پیکار اژدها رفتم. هرکه دانست مرگم را آشکار دید و مرا بدرود کرد. نزدیک اژدها که رفتم گویی دریایی از آتش در کنار داشتم. چون مرا دید چنان بانگ زد که جهان لرزان شد. زبانش چون درختی سیاه از کام بیرون ریخته و بر راه افتاده بود.
به یاری یزدان بیم به دل راه ندادم. تیر خدنگی که از الماس پیکان داشت به کمان نهادم و رها کردم و یکسوی زبانش را بکام دوختم. تیر دیگر در کمان گذاشتم و بر کام او زدم و سوی دیگر زبان را نیز به کام وی دوختم. بر خود پیچیده و نالان شد. تیر سوم را بر گلویش فرو بردم و خون از جگرش جوشید و به خود پیچید و نزدیک آمد. گرز گاو سر را بر کشیدم و اسب پیلتن را از جای برانگیختم و به نیروی یزدان و بخت شهریار چنان بر سرش کوفتم که گویی کوه بر وی فرود آمد. سرش از مغز تهی شد و زهرش چون رود روان گردید و دم و دود برخاست. جهانی بر من آفرین گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند.
چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندین گاه از زهراژدها زیان می­دیدم. از دلاوری­های یکدیگر که در شهرها نمودم نمی­گویم. خود می­دانی با دشمنان تو در مازندران و دیلمان چه کردم و به روزگار ناسپاسان چه آوردم. هرجا اسبم پای نهاد دل نره شیران گسسته شد و هرجا تیغ آختم سر دشمنان بر خاک ریخت.
در این سالیان دراز پیوسته بسترم زین اسب و آرامگاهم میدان کارزا بود. هرگز از زاد و بوم خود یاد نکردم و همه جا به پیروزی شاه دلخوش بودم و جز شادی وی نجستم.
اکنون ای شهریار ! بر سرم گرد پیری نشسته و قامت افراخته­ام دوتایی گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه به سر بردم و در هوای او پیر شدم. اکنون نوبت فرزندم زال است. جهان پهلوانی را به وی سپردم تا آن­چه من کردم از این پس او کند و دل شهریار را به هرمندی و دلاوری و دشمن­کشی شاد سازد، که دلیر و هنرور و مرد افگن است و دلش از مهر شاه آگنده است.
زال را آرزویی است. به خدمت می­آید تا زمین ببوسد و به دیدار شاهنشاه شادان شود و آرزوی خویش را بخواهد. شهریار از پیمان من با زال آگاه است که در میان گروه پیمان کردم هرآن­چه آرزو دارد برآورم. وقتی عزم کابل نمودم پریشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دونیم کنی بهتر است که روی به کابل گذاری. دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بی او خواب و آرام ندارد. او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گوید. شاهنشاه با وی آن کند که از بزرگواران درخور است. مرا حاجت گفتار نیست. شهریار نخواهد که بندگان درگاهش پیمان بشکنند و پیمان داران را بیازارند، که مرا در جهان همین یک فرزند است و جز وی یار و غمگساری ندارم شاه ایران پاینده باد.»
خشم گرفتن مهراب
از آنسوی مهراب که از کار سام و سپاهیان آگاه شد بر سیندخت و رودابه خشم گرفت که رای بیهوده زدید و کشور مرا در کام شیر انداختید. اکنون منوچهر سپاه به ویران ساختن کابل فرستاده است. کیست که در برابر سام پایداری کند ؟ همه تباه شدیم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشیر سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرو نشیند و از ویران ساختن کابل باز ایستد و جان و مال مردم از خطر تباهی برهد.»
سیندخت زنی بیدار دل ونیک تدبیر بود. دست در دامان مهراب زد که یک سخن از من بشنو و آن­گاه اگر خواهی ما را بکش. اکنون کاری دشوار پیش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بیفشان و مرا اجازت ده تا پیشکش­های گرانبها بردارم و پوشیده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم کنم و کابل را از خشم شاه برهانم.»
مهراب گفت : « جان ما در خطر است، گنج و خواسته را بهایی نیست. کلید گنج را بردار و هرچه می­خواهی بکن.»
سیندخت از مهراب پیمان گرفت که تا باز گشتن او بر رودابه گزندی نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار و سی اسب تازی و سی اسب پارسی و شصت جام زر و پر از مشک و کافور و یاقوت و پیروزه و سد اشتر سرخ موی و صد اشتر راهوار و تاجی پر گوهر شاهوار و تختی از زر ناب و بسیاری از هدیه­های گرانبهای دیگر رهسپار درگاه سام شد.
گفتگوی سام و سیندخت
به سام آگهی دادند که فرستاده­ای با گنج و خواسته فراوان از کابل رسیده است. سام بار داد و سیندخت به سرا پرده درآمد و زمین بوسید و گفت : « از مهراب شاه کابل پیام و هدیه آورده­ام. سام نظر کرد و دید تا دو میل غلامان و اسبان و شتران وپیلان و گنج و خواسته مهراب است. فروماند تا چه کند. اگر هدیه از مهراب بپذیرد منوچهر خشمگین خواهد شد که او را با گرفتن کابل فرستاده است و وی از دشمن ارمغان می­پذیرد. اگر نپذیرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پیمان دیرین را به یاد وی خواهد آورد.
عاقبت سر بر آورد و گفت : « اسبان و غلامان و این هدیه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپارید. سیندخت شاد شد و گفت تا بر پای سام گوهر افشاندند. آن­گاه زبان گشاد : « ای پهلوان ! در جهان کسی را با تو یارای پایداری نیست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهانی رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ایشان کردی ؟ کابلیان همه دوستدار و هواخواه تواند و بشادی تو زنده­اند و خاک پایت را بردیده می­سایند. از خداوندی که ماه و آفتاب و مرگ و زندگی را آفریده اندیشه کن و خون بیگناهان را بر خاک مریز.»
سام از سخندانی فرستاده در شگفت شد و اندیشید : « چگونه است که مهراب با این­همه مردان و دلیران زنی را نزد او فرستاده است ؟» گفت : « ای زن ! آن­چه می­پرسم به راستی پاسخ بده. تو کیستی و با مهراب چه نسبتی داری ؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و دیدار بچه پایه است و زال چگونه بر وی دل بسته است ؟»
سیندخت گفت : « ای نامور ! مرا به جان زینهار بده تا آن­چه خواستی آشکارا بگویم .» سام او را زینهار داد. آن­گاه سیندخت راز خود را آشکار کرد که : « جهان پهلوانا ! من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستایش­گر و آفرین گوی توایم و دل به مهر تو آکنده داریم. اکنون نزد تو آمده­ام تا بدانم هوای تو چیست. اگر ما گناهکار و بد گوهریم و در خور پیوند شاهان نیستیم من اینک مستمند نزد تو ایستاده­ام. اگر کشتنی­ام بکش و اگر در خور زنجیرم در بند کن. اما بی­گناهان کابل را میازار و روز آن­را تیره مکن و بر جان خود گناه مخر.»
سام دیده بر کرد. شیر زنی دید بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل. گفت : « ای گرانمایه زن ! خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منید و با پیوند دختر تو و فرزند خویش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و در خواسته­ام تا کام ما را برآورد. اکنون نیز در چاره­ی این کار خواهم کوشید. شما نگرانی به دل راه مدهید. اما این رودابه چگونه پریوشی است که دل زال دلاور را چنین در بند کشیده ؟ او را به من نیز بنما تا بدانم به دیدار و بالا چگونه است.»
سیندخت از سخن سام شادان شد و گفت : « پهلوان بزرگی کند و با یاران وسپاهیان به خانه ما خرامید و ما را سرافراز کند و رودابه را نیز به دیدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آید همه شهر را بنده و پرستنده­ی خود خواهد یافت.
سام خندید و گفت : « غم مدار که این کام تو نیز برآورده خواهد شد. هنگامی که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو مهمان خواهیم آمد.»
سیندخت خرم و شکفته با نوید نزد مهراب باز گشت.
زال در بارگاه منوچهر
از آن­سوی چون نامه­ی سام نوشته شد زال آن­را تیز برگرفت و شتابان بر اسب نشست و به درگاه منوچهر تاخت. چون از آمدنش آگاهی رسید گروهی از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شکوه بسیار به بارگاهش آوردند. زال زمین ببوسید و بر شاهنشاه آفرین خواند و نامه­ی سام را به وی سپرد.
منوچهر او را گرامی داشت و گرم بپرسید و فرمود تا رویش را از خاک را ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه­ی سام و آرزوی زال آگاه شد خندید و گفت : « ای دلاور ! رنج ما را افزون کردی و آرزوی دشوار خواستی. اما هرچند به آرزوی تو خشنود نیستم از آن­چه سام پیر بخواهد دریغ نیست. تو یک چند نزد ما بپای تا در کار تو با موبدان و دانایان رای زنیم و کام ترا برآوریم.» آن­گاه خوان گستردند و بزمی شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه می برگرفتند و به شادی نشستند.
روز دیگر منوچهر فرمان داد تا دانایان و اختر شناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وی را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در این کار به سر بردند. سرانجام خرم و شادمان باز آمدند که از اختران پیداست که فرجام این پیوند خشنودی شهریار است. از این دو فرزندی خواهد آمد که دل شیر و نیروی پیل خواهد داشت و پی دشمنان ایران را از بیخ برخواهد کند.

عقاب را بر ترگ او نگذرد سران جهان را بکس نشمرد
یکی برز بالا بود فرمند همه شیر گیرد به خم کمند
هوا را بشمشیر گریان کند بر آتش یکی گور بریان کند
کمر بسته شهریاران بود به ایران پناه سواران بود

منوچهر از شادی شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آیند و زال را در هوش و دانایی و فرهنگ بیازمایند.
آزمودن زال
چون موبدان آماده شدند شاهنشاه برای آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسش­های ایشان را پاسخ گوید و خردمندی خود را آشکار کند. یکی از موبدان پرسید : « دوازده درخت شاداب دیدم که هر یک سی شاخه داشت. راز آن چیست ؟»
موبد دیگر گفت : « دو اسب تیز تک دیدم، یکی چون برف سپید و دیگری چون قیر سیاه. هریک از پی دیگری میتاخت اما هیچ­یک به دیگری نمی­رسید . راز آن چیست ؟»
دیگری گفت : « مرغزاری سرسبز و خرم دیدم که مردی با داسی تیز در آن می­آمد و تر و خشکش را با هم درو می­کرد و زاری و لابه در او کارگر نمی­افتاد. راز آن چیست ؟»
موبد دیگر گفت : « دو سرو بلند دیدم که از دریا سر کشیده بودند و بر آن­ها مرغی آشیانه داشت. روز بر یکی می­نشست و شام بر دیگری. چون بر سروی می­نشست آن سرو شکفته می­شد و چون بر می­خاست آن سرو پژمرده می­شد و خشک و بی برگ می­ماند.»
دیگری گفت : « شهرستانی آباد و آراسته دیدم که در کنارش خارستانی بود. مردمان از آن شهرستان یاد نمی­کردند و در خارستان منزل می­گزیدند. ناگاه فریادی برمی­خاست و مردمان نیازمند آن شهرستان می­شدند. اکنون ما را بگوی تا راز این سخنان چیست ؟»
زال زمانی در اندیشه فرو رفت و سپس سر برآورد و چنین گفت : « آن دوازده درخت که هر یک سی شاخ دارد دوازده ماه است که هریک سی روز دارد و گردش زمان بر آن­هاست. آن دو اسب تیز پای سیاه و سپید شب و روزاند که در پی هم می­تازند و هرگز بهم نمی­رسند. دو سرو شاداب که مرغی بر آن­ها آشیان دارد نشانی از خورشید و دونیمه سال است. در نیمی از سال، یعنی در بهار و تابستان، جهان خرمی و سرسبزی دارد. در این نیمه مرغ خورشید شش مرحله از راه خود را می­پیماید. در نیمه دیگر جهان رو به سردی و خشکی دارد و پائیز و زمستان است و مرغ خورشید شش مرحله دیگر راه را می­پیماید. مردی که به مرغزار در می­آید و با داس­تر و خشک را بی­تفاوت درو می­کند دست اجل است که لابه و زاری ما را در وی اثر نیست و چون زمان کسی برسد بر وی نمی­بخشاید و پیرو جوان و توانگر و درویش را از این جهان بر می­کند. و اما آن شهرستان آراسته و آباد سرای جاوید است و آن خارستان جهان گذرنده ماست. تا در این جهانیم از سرای دیگر یاد نمی­آریم و به خارو خس دنیا دلخوشیم، اما چون هنگامه­ی مرگ برخیزد و داس اجل به گردش درآید ما را یاد جهان دیگر در سر میاید و دریغ می­خوریم که چرا از نخست در اندیشه سرای جاوید نبوده­ایم.»
چون زال سخن به پایان آورد موبدان بر خردمندی و سخن دانی او آفرین خواندند و دل شهریار به گفتار او شادان شد.
هنرنمایی زال
روز دیگر چون آفتاب برزد، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور باز گشتن بگیرد، چه از دوری رودابه بی­تاب بود. منوچهر خندید و گفت : « یک امروز نیز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستیم .»
آن­گاه فرمان داد تا سنج و کوس را به صدا درآورند و گردان و دلیران و با پلوانان با تیرو کمان و سپر و شمشیر و نیزه و ژوبین به میدان درآمدند تا هریک هنرمندی و دلیری خویش را آشکار کنند.
زال نیز تیر و کمان برداشت و سلاح برآراست و بر اسب نشست و به میدان درآمد. در میانه­ی میدان درختی بسیار کهنسال بود. زال خدنگی در کمان گذاشت و اسب برانگیخت و تیر از شست رها کرد. تیر بر تنه­ی درخت کهنسال فرود آمد و از سوی دیگر بیرون رفت. فریاد آفرین از هر سو برخاست.
آن­گاه زال تیر و کمان فرو گذاشت و ژوبین برداشت و بر سپرداران حمله برد و به یک ضربت شکاف­ها را از هم شکافت.
منوچهر از نیروی بازوی زال در شگفتی شد. برای آن­که او را بهتر بیازماید فرمان داد تا نیزه داران عنان به جانب او پیچیدند. زال به یک حمله جمع آنان را پریشان کرد. سپس به پهلوانی که از میان ایشان دلیرتر و زورمندتر بود رو کرد و تیز اسب تاخت و چون به وی رسید چنگ در کمرگاهش زد و او را چابک از اسب برداشت تا بر زمین بکوبد که غریو ستایش از گردن کشان و تماشاگران برخاست. شاهنشاه بر او آفرین خواند و وی را خلعت داد و زر و گوهر بخشید.
برگشتن زال نزد پدر
آن­گاه منوچهر فرمان داد تا به سام یل نامه نوشتند که : « پیک تو رسیده و بر آرزوی جهان پهلوانان آگاه شدیم. فرزند دلاور را نیز آزمودیم. خردمند و دلیر و پر هنر است. آرزویش را برآوردیم و او را شادمان نزد پدر فرستادیم. دست بدی از دلیران دور باد و همواره شاد و کامروا باشید.»
زال از شادمانی سر از پا نمی­شناخت. شتابان پیکی تیزرو برگزید و نزد پدر پیام فرستاد که : « بدرود باش که شاهنشاه کام ما را برآورد.» سام از خرمی شکفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پیشواز زال رفت. دو نامدار یکدیگر را گرم در برگرفتند. آن­گاه زال زمین خدمت بوسید و پدر را ستایش کرد و بر رای نیکش آفرین خواند.
سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادی شاهنشاه می­ گرفتند و پیام به مهراب و سیندخت فرستادند که : « زال با فرمان پادشاه بازگشت و نوید پیوند آورد. اینک چنان که پیمان کردم با سپاه و دستگاه به خاک شما مهمان می­آییم.»
پیوستن زا ل و رو دابه
مهراب را گل رخسار شکفته شد. سیندخت را پیش خواند و نوازش کرد و گفت : « رای تو نیکو بود و کارها به سامان آمد. با خاندانی بزرگ و نامدار پیوند ساختیم و سرافرازی یافتیم. اکنون در گنج و خواسته را بگشای و گوهر بیفشان و جایگاه بیارای و تختی در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذیرایی شاه زابلستان باشیم.»
چیزی نگذشت که سام دلیر با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرارسیدند. سام چون دیده­اش به رودابه افتاد او را چون بهشتی آراسته دید و در خوبی و زیباییش فرو ماند و فرزند را آفرین گفت.
سی روز همه بزم و شادی بود و کسی را از طرب خواب بردیده نگذشت. آن­گاه سام آهنگ سیستان کرد و به شادی بازگشت. زال یک هفته دیگر در کاخ مهراب ماند. آن­گاه با رودابه و سیندخت و بزرگان و دلیران به زابل بازگشت.
شهر را آیین بستند و سام جشنی بزرگ برپا کرد و به سپاس پیوند دو فرزند زر و گوهر برافشاند. سپس زال را بر تخت شاهی زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش برافراخت و گاه مازندران کرد.
:^::^::^::^: