PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رستم دستان



king 2011
03-26-2011, 12:48 AM
زادن رستم
چندی از پیوند زال و رودابه نگذشته بود که رودابه بارور گردید و پیکرش گران شد. هر روز چهره­اش زردتر و اندامش فربه­تر می­شد، تا آن­که زمان زادن فرارسید. از درد به خود می­پیچید و سود نداشت.
گویی آهن در درون داشت و یا به سنگ آگنده بود. کوشش پزشکان سود نکرد و سر انجام یک روز رودابه از درد بیخود شد و از هوش رفت. همه پریشان شدند و خبر به زال بردند. زال با دیده­ی پر آب به بالین رودابه آمد و همه را نالان و گریان دید. ناگهان پر سیمرغ بیاد آورد و شاد شد و به سیندخت مادر رودابه مژده­ی چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندکی از پر سیمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تیره شد و سیمرغ از آسمان فرود آمد. زال غم خود را با وی در میان گذاشت. سیمرغ گفت: « چه جای غم و اندوه است و چرا شیرمردی چون تو باید آب در دیده بیارد ؟ باید شادمان باشی، چه تو را فرزندی شیر دل و نامجو خواهد آمد.

که خاک پی او ببوسد هژبر نیارد به سر بر گذشتنش ابر
وز آواز او چرم جنگی پلنگ شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
زآواز او اندر آید ز جای دل مرد جنگی پولاد خای
ببالای سرو به نیروی پیل بانگشت خشت افگنده بر دو میل

اما برای آن­که فرزند برومند زاده شود باید خنجری آبگون آماده کنی و پزشکی بینا دل و چیره دست را بخوانی. آن­گاه بگویی رودابه را به باده مست کنند تا بیم و اندیشه از او دور شود و درد را نداند. سپس پزشک تهیگاه مادر را بشکافت و شیر بچه را از آن بیرون بکشد. آن­گاه تهیگاه را از نو بدوزد. تو گیاهی را که می­گویم با مشک و شیر بکوب و در سایه خشک کن و بسای و بر جای زخم بگذار و پَر مرا نیز بر آن بکش. آن دارو شفابخش است و پَر من خجسته. رودابه به زودی از رنج خواهد رَست. تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور کن.»
سیمرغ پری از بال خود کند و به زال سپرد و به پرواز در آمد. زال سخنان سیمرغ همه را بکار برد و پزشک چیره دست هم آن­گاه که سیندخت خون از دیده می­ریخت کودکی تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوی رودابه بیرون کشید:

یکی بچه بُد چون گوی شیر فش به بالا بلند و به دیدار کش
شگفت اندرو مانده مرد و زن که نشنید کس بچه پیل تن

او را «رُستم» نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و کابلستان به شادی زادن وی، جشن آراستند و زر و گوهر ریختند و داد و دهش کردند. هنگامی که خبر به سام نریمان نیای رستم رسید از شادی پیام آور را در دِرَم غرق کرد.
رستم از کودکی شیوه­ای دیگر داشت. ده دایه او را شیر می­داد و هنوز او را بس نبود. چون از شیر بازش گرفتند به اندازه­ی پنج مرد خورِش می­خورد. به اندک مدتی بُرز و بالای مردان گرفت و پهلوانی آغاز کرد. در هشت سالگی قامتی چون سرو افراخته داشت و چون ستاره می­درخشید. به بالا و چهره و رای و فرهنگ یاد آور سام یل بود. سام که وصف رستم و دلاوری او را شنید از مازندران با لشکر و دستگاه به دیدار او آمد و او را در کنار گرفت و آفرین گفت و نوازش کرد و از نیرومندی و فرو یال او در شگفت ماند. چندین روز به شادی و باده گساری نشستند تا آن­گاه که سام دستان رستم را بدرود گفت و روانه­ی مازندران شد.
رستم بالید و جوان شد و در دلیری و زورمندی مانندی نداشت. یک شب رستم پس از آن­که روز را با دوستان به باده گساری بسر آورده بود در خیمه­ی خود خفته بود. ناگهان خروشی برخاست. «تهمتن» از خواب برجست و شنید که پیل سپید زال از بند رها شده و به جان مردم افتاده. بی­درنگ گرز نیای خود را برداشت و رو به سوی پیل گذاشت. نگاهبانان راه را بر او گرفتند که بیم مرگ است. رستم یکی را به مشت افگند و رو به دیگران آورد و همه ترسان از وی گریختند. آن­گاه با گرز، بند و زنجیر را در هم شکست و بسوی ژنده پیل تاخت :

همی رفت تازان سوی ژنده پیل خروشنده مانند دریای نیل
نگه کرد کوهی خروشنده دید زمین زیر او دیگ جوشنده دید
رمان دید از و نامداران خویش بر آن سان که بیند رخ گرگ و میش
تهمتن یکی نعره برزد چو شیر نترسید و آمد بر او دلیر
چو پیل درنده مر او را بدید بکردار کوهی بّر او دوید
بر آورد خرطوم پیل ژیان بدان تا برستم رساند زیان
تهمتن یکی گرز زد بر سرش که خم گشت بالای که پیکرش
بلرزید بر خود که بیستون به زخمی بیفتاد خوار و زبون

دژ کوه سپند
روز دیگر زال چون از کرده­ی رستم آگاه شد خیره ماند، چه آن ژنده پیل سخت نیرومند بود و بسا سپاهیان که به حمله­ی آن پیل در رزمگاه از پا در آمده بودند. زال آن­گاه دانست که آن­که کین نریمان را بستاند رستم است. او را نزد خود خواند و سر و روی او را بوسید و گفت: « ای فرزند دلیر ! تو هرچند خردسالی، به مردی و جنگ آوری مانند نداری. پس پیش از آن­که آوازه تو بلند شود و نامبردار شوی و دشمنان به خود آیند باید خون نریمان، نیای خود را بخواهی و کین از دشمنان وی بستانی. در « کوه سپند» دژی بلند سر به آسمان کشیده است که حتی عقاب را نیز بر آن گذر نیست و چهار فرسنگ بالا و چهار فرسنگ پهنای آن است. اندرون دژ پر از آب و سبزه و کشت و درخت و زر و دینار است و خواسته و نعمتی نیست که در آن نباشد. مردمش بی­نیاز و گردنکش­اند. در زمان فریدون، نیای منوچهر، سر از فرمان شاه پیچیدند و فریدون، نریمان که سرور دلیران بود به گرفتن دژ فرستاد. نریمان چند سال تلاش کرد و به درون دژ راه نیافت. سرانجام سنگی از دژ فرو انداختند و نریمان را از پای درآوردند. سام دلاور به خون­خواهی پدر لشکر به دژ کشید و سالیانی چند راه را بر دژ بست، ولی مردم دژ نیازی به بیرون نداشتند و سرانجام سام به ستوه آمد و نومید بازگشت و به کام نرسید.
اکنون ای فرزند ! هنگام آنست که تو چاره­ای بیندیشی و تا نامت بلند آوازه نشده خود را در آن دژ بیفکنی و بیخ وبن آن بد اندیشان را بکنی .»
رستم در کوه سپند
رستم دلاور گفت: « چنین می­کنم.» زال گفت: « ای فرزند ! هوش دار ! چاره آن ا­ست که خود را چون ساربانان بسازی و بار نمک برداری و به دژ ببری. در دژ نمک نیست و آن­جا هیچ کالایی را گرامی­تر از نمک نمی­شمارند. بدین گونه ترا به دژ راه خواهند داد.»
رستم کاروانی از شتر برداشت و بر آن­ها نمک بار کرد و سلاح جنگ را در زیر آن پنهان ساخت و تنی چند از خویشان دلیر خود را همراه کرد و روانه­ی دژ شد.
دیده بان آنان را دید و به مهتر دژ خبر برد و او کسی فرستاد و دانست نمک بار دارند. شادمان شد و رستم و یارانش را به درون دژ راه داد. رستم چرب زبانی کرد و نمک پیشکش برد و مهتر را سپاسگزار خود ساخت. اهل دژ به گرد کاروان درآمدند و به خرید نمک سرگرم شدند.
چون شب در آمد رستم با یاران خود بسوی مهتر دژ تاخت و با وی در آویخت :

تهمتن یکی گرز زد بر سرش به زیر زمین شد تو گفتی برش
همه مردم دژ خبر یافتند سو رزم بد خواه بشتافتند

زبس دارو گیرو زبس موج خون تو گفتی شفق زآسمان شد نگون
تهمتن به تیغ و به گرز و کمند سران دلیران سراسر بکند

تا روز شد شکست در مردم دژ افتاده بود و همه در فرمان رستم در آمده بودند. رستم به گرداگرد خود چشم انداخت دید خانه­ای از سنگ خارا در دژ بنا کرده و دری از آهن بر آن نهاده­اند. گرز خود را فرود آورد ودر آهنین را از جای انداخت. دید درون خانه بنای دیگری است پوشیده به گنبدی، سراسر آکنده به زر و دینار و گوهر. گویی هرچه زر در کان و گوهر در دریاست، در آن گرد آورده­اند.
بی­درنگ نامه­ای به پدر خود زال نوشت :

وزو آفرین بر سپهدار زال یل زابلی، پهلو بی همال
پناه گوان ، پشت ایرانیان فرازنده اختر کاویان

آن­گاه پیروزی خود را باز گفت که: « به کوه سپند رسیدم و در آن فرود آمدم و تیره شب با جنگیان در آویختم و آنان­را شکست دادم و بر دژ چیره شدم و خروارها سیم خام وزر ناب و هزاران گونه پوشیدنی و گستردنی به دست من افتاد. اکنون فرمان پدر چیست ؟»
زال از مژده­ی پیروزی رستم گویی دوباره جوان شد. نامه نوشت و بر او آفرین خواند که: « از چون تویی چنین نبردی شایسته بود. دشمنان را درهم شگستی و روان نریمان را شاد کردی. شتر بسیار فرستادم تا آن­چه به دست آمده و گزیدنی است بر آن­ها بار کنی. چون این نامه رسید بی­درنگ بر اسب بنشین و پیش من باز گرد که بی تو اندوهگینم.»
رستم چنان کرد و شادان رو به سیستان گذاشت. کوی و برزن را به پاس پیروزیش آراستند و سنج و کوس را به نوا در آوردند، رستم به کاخ سام فرود آمد :

بنزدیک رودابه آمد پسر بخدمت نهاد از بر خاک سر
ببوسید مادر دو یال و برش همی آفرین خواند بر پیکرش

سپس نامه به سام، نیای رستم نوشتند و او را نیز از پیروزی رستم آگاهی دادند. وی نیز شادمانی کرد و فرستاده را خلعت داد و نامه­ای پر آفرین و ستایش نزد رستم فرستاد :

بنامه درون گفت کز نره شیر نباشد شگفتی که باشد دلیر
عجب نیست از رستم نامور که دارد دلیری چو« دستان » پدر
بهنگام گردی و گنده آوری همی شیر خواهد ازو یاوری
:^::^::^::^: