king 2011
03-26-2011, 12:46 AM
پهلوان نو
افراسیاب با لشکری انبوه از جیحون گذر کرد و بیم در دل بزرگان ایران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشینی نداشت و ایران بیخداوند بود. خروش از مردمان برخاست و گروهی از آزادگان روی به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بیم پریانی سخن درشت گفتند که:« کار جهان را آسان گرفتی. از هنگامی که سام در گذشت و تو جهان پهلوان شدی یک روز بیدرد و رنج نبودیم. باز تا زو و گرشاسب بر تخت بودند کشور پاسبانی داشت. اکنون آنان نیز رفتهاند و سپاه بیسالار است. هنگام آنست که چارهای بیندیشی.»
زال در پاسخ گفت:
« ای مهتران ! از زمانی که من کمر به جنگ بستم سواری چون من بر زین ننشست و کسی را در برابرم یارای ستیزه نبود. روز و شب بر من در جنگ یکسان بود و جان دشمنان یک آن از آسیب تیغم امان نداشت. اما اکنون دیگر جوان نیستم و سالهای دراز که بر من گذشته پشت مرا خم کرده. ولی سپاس خدای را که اگر من پیر شدم شاخ جوانی از نژاد من رسته است. فرزندم «رستم» اکنون چون سرو سهی بالیده است. جگر شیر دارد و آمادهی جنگ آزمایی است. باید اسبی که در خور او باشد برای او بگزینم و داستان ستمکاری افراسیاب و بدهایی که از وی به ایران رسیده است یاد کنم و او را بکین خواهی بفرستم.»
همه بدین سخنان امیدوار و شادمان شدند.
گزیدن رخش
آنگاه زال پیکی تندرو به هرسو فرستاد و به گرد کردن سپاه پرداخت و آنگاه پیش رستم آمد و گفت: « فرزند ! هرچه با این جوانی هنوز هنگام رزمجویی تو نیست و تو هنوز باید در پی بزم و شادی باشی اما کاری دشوار و پر رنج پیش آمده است که به رزم تو نیاز دارد. نمیدانم پاسخ تو چیست ؟»
رستم گفت: « ای پدر نامدار ! گویی دلیریهای مرا فراموش کردهای. گمان داشتم که کشتن پیل سپید و گشودن دژ کوه سپند را از یاد نبرده باشی. اکنون هنگام رزم و جنگ آزمایی من است نه بزم و رامش. کدام دشمن است که من از وی گریزان باشم ؟»
زال گفت: « ای فرزند دلیر ! داستان پیل سپید و دژ کوه سپند را از یاد نبردهام ولی جنگ آزمایی با افراسیاب کاری دیگر است. افراسیاب شاهی زورمند و دلیری پرخاشجوست. اندیشهی او خواب و آرام را از من ربوده است. نمیدانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم ؟»
چنین گفت رستم بدستان سام که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن بناز
اگر دشت کین است و گر جنگ سخت بود یار یزدان و پیروز بخت
هر آنگه که جوشن ببر در کشم زمانه بر اندیشید از ترکشم
یکی باره باید چو کوه بلند چنان چون من آرم بخم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه گر آید به پیشم زتوران گروه
سران شان بکوبم بدان گرز بر نیاید برم هیچ پرخاشگر
شکسته کنم من بدو پشت پیل زخون رود دانم دریای نیل
زال از گفتار رستم شاد شد و گفت: « گرزی که در خور توست گرز پدرم سام نریمان است که از گرشاسب پدر نریمان به یادگار مانده است. این همان گرز است که سام نامدار در مازندران با آن کارزار کرد و دیوان آن سامان را بر خاک انداخت. اکنون آنرا به تو میسپارم.»
رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت : « اکنون مرا اسبی باید که یال و گرز و کوپال مرا بکشد و در نبرد دلیران فرو نماند.»
زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وی اسبی به دلخواه بگزیند.
چنین کردند. اما هر اسبی که رستم پیش میکشید و پشتش را با دست میافشرد پشتش را از نیروی رستم خم میشد و شکمش به زمین میرسید. تا آنکه مادیانی پیدا شد زورمند و شیر پیکر:
دو گوشش چو دو خنجر آبدار برو یال فربه، میانش نزار
در پس مادیان کرهای بود سیه چشم و تیز تک، میان باریک و خوش گام :
تنش پر نگار از کران تا کران چو برگ گل سرخ بر زعفران
به نیروی پیل و به بالا هیون بزهره چو شیر که بیستون
رستم چون چشمش براین کره افتاد کمند کیانی را خم داد تا پرتاب کند و کره را به بند آورد. پیری که چوپان گله بود گفت: « ای دلاور ! اسب دیگران را مگیر.» رستم پرسید: « این اسب کیست که بر رانش داغ کسی نیست ؟ »
چوپان گفت: « خداوند این اسب شناخته نیست و دربارهی آن همه گونه گفتگو ست. نام آن «رخش» است و در خوبی چون آب و در تیزی چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زین شده و چشم بزرگان در پی اوست. اما هر بار که مادرش سواری را ببیند که در پی کره اوست چون شیر به کارزا در میآید. راز این بر ما پوشیده است. اما تو بپرهیز و هشدار
که این مادیان چون در آید بجنگ بدرد دل شیر و وچرم و پلنگ
رستم چون این سخنان را شنید کمند کیانی را تاب داد و پر تاب کرد و سر کره را در بند آورد. مادیان باز گشت و چون پیل دمان بر رستم تاخت تا سر وی را بدندان برکند.
رستم چون شیر ژیان غرش کنان با مشت بر گردن مادیان کوفت. مادیان لرزان شد و بر خاک افتاد و آنگاه برجست و روی پیچید و به سوی گله شتافت. رستم خم کمند را تنگتر کرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست یازید و با چنگ خود پشت رخش را فشرد. اما خم بر پشت رخش نیامد، گویی خود از چنگ و نیروی رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و در دل گفت: « اسب من اینست و اکنون کار من به سامان آمد.» آنگاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت درآمد.
سپس از چوپان پرسید: « بهای این اسب چیست ؟»
چوپان گفت: « بهای این اسب بر و بوم ایران است. اگر تو رستمی از آن توست و بدان کار ایران را به سامان خواهی آورد .»
رستم خندان شد و یزدان راسپاس گفت و دل در پیکار بست و به پرورش رخش پرداخت. به اندک زمانی رخش در تیزگامی و زورمندی چنان شد که مردم برای دور کردن چشم بد از وی سپند در آتش میانداختند.
دل زال زر شد چو خرم بهار ز رخش نو آیین و فرخ سوار
:^::^::^::^:
افراسیاب با لشکری انبوه از جیحون گذر کرد و بیم در دل بزرگان ایران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشینی نداشت و ایران بیخداوند بود. خروش از مردمان برخاست و گروهی از آزادگان روی به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بیم پریانی سخن درشت گفتند که:« کار جهان را آسان گرفتی. از هنگامی که سام در گذشت و تو جهان پهلوان شدی یک روز بیدرد و رنج نبودیم. باز تا زو و گرشاسب بر تخت بودند کشور پاسبانی داشت. اکنون آنان نیز رفتهاند و سپاه بیسالار است. هنگام آنست که چارهای بیندیشی.»
زال در پاسخ گفت:
« ای مهتران ! از زمانی که من کمر به جنگ بستم سواری چون من بر زین ننشست و کسی را در برابرم یارای ستیزه نبود. روز و شب بر من در جنگ یکسان بود و جان دشمنان یک آن از آسیب تیغم امان نداشت. اما اکنون دیگر جوان نیستم و سالهای دراز که بر من گذشته پشت مرا خم کرده. ولی سپاس خدای را که اگر من پیر شدم شاخ جوانی از نژاد من رسته است. فرزندم «رستم» اکنون چون سرو سهی بالیده است. جگر شیر دارد و آمادهی جنگ آزمایی است. باید اسبی که در خور او باشد برای او بگزینم و داستان ستمکاری افراسیاب و بدهایی که از وی به ایران رسیده است یاد کنم و او را بکین خواهی بفرستم.»
همه بدین سخنان امیدوار و شادمان شدند.
گزیدن رخش
آنگاه زال پیکی تندرو به هرسو فرستاد و به گرد کردن سپاه پرداخت و آنگاه پیش رستم آمد و گفت: « فرزند ! هرچه با این جوانی هنوز هنگام رزمجویی تو نیست و تو هنوز باید در پی بزم و شادی باشی اما کاری دشوار و پر رنج پیش آمده است که به رزم تو نیاز دارد. نمیدانم پاسخ تو چیست ؟»
رستم گفت: « ای پدر نامدار ! گویی دلیریهای مرا فراموش کردهای. گمان داشتم که کشتن پیل سپید و گشودن دژ کوه سپند را از یاد نبرده باشی. اکنون هنگام رزم و جنگ آزمایی من است نه بزم و رامش. کدام دشمن است که من از وی گریزان باشم ؟»
زال گفت: « ای فرزند دلیر ! داستان پیل سپید و دژ کوه سپند را از یاد نبردهام ولی جنگ آزمایی با افراسیاب کاری دیگر است. افراسیاب شاهی زورمند و دلیری پرخاشجوست. اندیشهی او خواب و آرام را از من ربوده است. نمیدانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم ؟»
چنین گفت رستم بدستان سام که من نیستم مرد آرام و جام
چنین یال و این چنگهای دراز نه والا بود پروریدن بناز
اگر دشت کین است و گر جنگ سخت بود یار یزدان و پیروز بخت
هر آنگه که جوشن ببر در کشم زمانه بر اندیشید از ترکشم
یکی باره باید چو کوه بلند چنان چون من آرم بخم کمند
یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه گر آید به پیشم زتوران گروه
سران شان بکوبم بدان گرز بر نیاید برم هیچ پرخاشگر
شکسته کنم من بدو پشت پیل زخون رود دانم دریای نیل
زال از گفتار رستم شاد شد و گفت: « گرزی که در خور توست گرز پدرم سام نریمان است که از گرشاسب پدر نریمان به یادگار مانده است. این همان گرز است که سام نامدار در مازندران با آن کارزار کرد و دیوان آن سامان را بر خاک انداخت. اکنون آنرا به تو میسپارم.»
رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت : « اکنون مرا اسبی باید که یال و گرز و کوپال مرا بکشد و در نبرد دلیران فرو نماند.»
زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وی اسبی به دلخواه بگزیند.
چنین کردند. اما هر اسبی که رستم پیش میکشید و پشتش را با دست میافشرد پشتش را از نیروی رستم خم میشد و شکمش به زمین میرسید. تا آنکه مادیانی پیدا شد زورمند و شیر پیکر:
دو گوشش چو دو خنجر آبدار برو یال فربه، میانش نزار
در پس مادیان کرهای بود سیه چشم و تیز تک، میان باریک و خوش گام :
تنش پر نگار از کران تا کران چو برگ گل سرخ بر زعفران
به نیروی پیل و به بالا هیون بزهره چو شیر که بیستون
رستم چون چشمش براین کره افتاد کمند کیانی را خم داد تا پرتاب کند و کره را به بند آورد. پیری که چوپان گله بود گفت: « ای دلاور ! اسب دیگران را مگیر.» رستم پرسید: « این اسب کیست که بر رانش داغ کسی نیست ؟ »
چوپان گفت: « خداوند این اسب شناخته نیست و دربارهی آن همه گونه گفتگو ست. نام آن «رخش» است و در خوبی چون آب و در تیزی چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زین شده و چشم بزرگان در پی اوست. اما هر بار که مادرش سواری را ببیند که در پی کره اوست چون شیر به کارزا در میآید. راز این بر ما پوشیده است. اما تو بپرهیز و هشدار
که این مادیان چون در آید بجنگ بدرد دل شیر و وچرم و پلنگ
رستم چون این سخنان را شنید کمند کیانی را تاب داد و پر تاب کرد و سر کره را در بند آورد. مادیان باز گشت و چون پیل دمان بر رستم تاخت تا سر وی را بدندان برکند.
رستم چون شیر ژیان غرش کنان با مشت بر گردن مادیان کوفت. مادیان لرزان شد و بر خاک افتاد و آنگاه برجست و روی پیچید و به سوی گله شتافت. رستم خم کمند را تنگتر کرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست یازید و با چنگ خود پشت رخش را فشرد. اما خم بر پشت رخش نیامد، گویی خود از چنگ و نیروی رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و در دل گفت: « اسب من اینست و اکنون کار من به سامان آمد.» آنگاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت درآمد.
سپس از چوپان پرسید: « بهای این اسب چیست ؟»
چوپان گفت: « بهای این اسب بر و بوم ایران است. اگر تو رستمی از آن توست و بدان کار ایران را به سامان خواهی آورد .»
رستم خندان شد و یزدان راسپاس گفت و دل در پیکار بست و به پرورش رخش پرداخت. به اندک زمانی رخش در تیزگامی و زورمندی چنان شد که مردم برای دور کردن چشم بد از وی سپند در آتش میانداختند.
دل زال زر شد چو خرم بهار ز رخش نو آیین و فرخ سوار
:^::^::^::^: