PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آغاز نبرد میان ایران و توران



king 2011
03-26-2011, 12:42 AM
به شاهی نشستن نوذر
سدو بیست سال از زندگانی منوچهر گذشت. ستاره شناسان در طالع او نگاه کردند و مرگ وی را نزدیک دیدند. شاهنشاه را آگاه ساختند، منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پیش خواند و آن­گاه رو به فرزند خود نوذر کرد و گفت :
« سال­های عمر من به سد و بیست رسیده. در این جهان به شادی کام دل راندم و بر دشمنان پیروز شدم و کین نیایم ایرج را از سلم و تور خواستم. جهان را از آفت­ها پاک کردم و بسی شهرها و باره­ها پی افگندم. اکنون هنگام رفتن است و چون رفتم گویی هرگز نبوده­ام. آری، کامیابی گیتی فریبی بیش نیست. در خور آن نیست که دل بدان ببندند. تاج و تختی را که فریدون به من باز گذاشته بود اکنون به تو وا می­گذارم. چنان کن از تو نیکی به یادگار بماند. نیز بدان که جهان چنین آرام نخواهد ماند. تورانیان بیکار نخواهند نشست و گزندشان به ایران خواهد رسید و تو را کارهای دشوار پیش خواهد آمد. در سختی­ها از سام نریمان و زال زر یاری بخواه. فرزند جوان زال اکنون شاخ ویال برکشیده است نیز ترا پشتیبانی خواهد کرد و کین خواه ایرانیان خواهد بود.»
چون سخنان منوچهر به پایان آمد نوذر بر وی بگریست و منوچهر نیز آب در دیده آورد و آنگاه :

دو چشم کیانی بهم بر نهاد بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پر هنر شهریار بگیتی سخن ماند از و یادگار

کین جویی پشنگ
از هنگامی­که تور به دست منوچهر و به خونخواهی ایرج کشته شد تورانیان کینه ایرانیان را در دل گرفتند و در کمین تلافی بودند. اما منوچهر پادشاهی دلیر و جنگ آور و توانا بود و تا او زنده بود تورانیان یارای دستبرد نداشتند.
چون منوچهر درگذشت و پشنگ سالار تورانیان آگاه شد شکست تورانیان را بیاد آورد و اندیشه­ی خوانخواهی در دلش زنده شد. پس نامداران کشور و بزرگان سپاه را از گرسیوز و بارمان و گلباد و ویسه گرد آورد و فرزندان خود افراسیاب و اغریرث را نیز پیش خواند و از سلم وتور و بیدادی که از ایرانیان بر آن­ها رفته بود سخن راند و گفت که می­دانید :

که با ما چه کردند ایرانیان بدی را بستند یکسر میان
کنون روز تیزی و کین جستن است رخ از خون دیده گه شستن است

افراسیاب با قامت بلند و بازوان زورمند و دل بی باک سرآمد پهلوانان توران بود. از گفتار پشنگ مغزش پر شتاب شد و پیش آمد و گفت :

که شایسته ی جنگ شیران منم هم آورد سالا ر ایران منم

اگر نیای من «زادشم» تیغ برگرفته بود و به آیین جنگیده بود این خواری برما نمی­ماند و ما بنده­ی ایرانیان نمی­ماندیم. اکنون هنگام شورش و کین جستن و رستاخیز است.
پشنگ از گفتار پسر شاد شد و جنگ را کمر بست و فرمود تا سپاهی گران بیاراستند و افراسیاب را بران سپهبد کرد و بتاختن به ایران فرمان داد.
اغریرث، برادر افراسیاب، خردمند و بیدار دل بود. از این تندی و شتاب دلش پر اندیشه شد. پیش پشنگ آمد و گفت : « ای پدر ! اگر منوچهر از میان ایرانیان رفته، سام زنده است و پهلوانانی چون قارون رزمجو و کشواد نامدار آماده نبردند. تو خود می­دانی بر سلم و تور از دست ایرانیان چه گذشت. نیای من زادشم با همه شکوهی که داشت از شورش و کین خواهی دم نزد. شاید بهتر آن باشد که ما نیز نشوریم و کشور را بدست آشوب نسپاریم.»
اما پشنگ دل به جنگ داده بود. گفت : « آن­که کین نیای خود را نجوید نژادش درست نیست. افراسیاب نره شیری جنگنده است و به کین پدران خود کمر بسته. تو نیز باید با او بروی و در بیش و کم کارها با او رای بزنی. چون بار فرارسید و گیاه بر دشت رویید جهان سبزه زار شد، سپاه را بسوی آمل بکشید. از آن­جا بود که منوچهر به توران لشکر کشید و به ما دست یافت. اکنون که منوچهر درگذشته است ما را چه باک است ؟ نوذر فرزند منوچهر را به چیزی نباید گرفت، جوان است و آزموده نیست. شما بکوشید و بر قارون و گرشاسب دست بیابید تا روان نیاکان از ما خشنود شود.»
لشکر کشیدن افراسیاب به ایران
افراسیاب با لشکری انبوه رو به سوی ایران گذاشت. آگاهی به نوذر رسید که سپاه افراسیاب از جیحون گذر کرد. پس سپاه ایران نیز آماده­ی کارزار شد و از جای جنبید و رو به سوی دهستان گذاشت. قارون رزمجو بر سپاه ایران سالار بود و نوذر در پس او در دل سپاه جای داشت.
افراسیاب پیش از آن­که به نزدیکی دهستان برسد دو تن از سرداران خود «شماساس» و «خزروان» برگزید و آنان را با سی هزار از جنگاوران تورانی رهسپار زابلستان کرد. در همین هنگام خبر رسید که سام، پهلوان نامدار ایرانیان، درگذشته است. افراسیاب سخت شادمان شد و بی­درنگ نامه به پدر فرستاد که سپاه نوذر همه شکار مایند، چه سام نیز از پی منوچهر در گذشت و من تنها از او و بیمناک بودم. چون او نباشد کار دیگران را آسان می­توان ساخت.
رزم بادمان و قباد
چون سپیده سر از کوه بر زد طلایه­ی لشکر توران نزدیک دهستان رسید. هردو سپاه آرایش جنگ ساز کردند. میان دو سپاه دو فرسنگ بود. بارمان، فرزند ویسه، پیش راند و بر سپاه ایران نگاه کرد و سرا پرده­ی نوذر را که در برابر حصار دهستان بر افراشته بودند باز شناخت و آن­گاه بازگشت و با افراسیاب گفت : «هنگام هنر آزمایی است، هنگام آن نیست که ما هنر و نیروی خود را پوشیده بداریم. اگر شاه فرمان دهد من نزد سپاه ایران بتازم و هماورد بخواهم تا ایرانیان دستبرد ما را بیازمایند.»
اغریرث گفت : «اگر بارمان به دست ایرانیان کشته شود دل سران سپاه شکسته خواهد شد و سستی در کارشان روی خواهد داد. شاید بهتر آن باشد که مردی گمنام را به جای وی به میدان بفرستیم.»
افراسیاب چهره را پر چین کرد که : «این بر ما ننگ است.» آنگاه با تندی به بارمان گفت : «تو جوش بپوش و کمان را بزه کن و پا در میدان بگذار. بی­گمان تو بر آن سپاه پیروز خواهی شد.»
بارمان رو به سپاه ایران گذاشت و چون نزدیک رسید قارون را آواز داد که : «از این لشکر نامدار که را داری تا با من نبرد کند ؟»
قارون به دلاوران سپاه خود نگاه کرد اما از هیچکس جز برادرش قباد کهنسال پاسخ برنیامد. قارون دژم شد و از این­که جوانان لشکر لب فرو بستند و کار به قباد سپید موی افتاد آزرده گشت. روی به برادر کرد و گفت : «ای قباد سال تو به جایی رسیده است که باید دست از جنگ بکشی. بارمان سواری جوان و شیر دل است. اکنون هنگام نبرد آزمایی تو نیست. تو سرور و کدخدای سپاهی و شاه به رای و تدبیر تو تکیه دارد. اگر موی سپید تو لعل گون شود دلیران لشکر ما امید از کف خواهند داد.»
قباد دلیر و فرزانه بود. پاسخ داد که : « ای برادر ! تن آدمی سرانجام شکار مرگ است. اما کسی که دلیری و نبرد آزمایی پیشه می­کند و نام می­جوید از مرگ هراسان نیست. من از روزگار منوچهر شاه در جنگ بوده­ام و دل در گداز داشته­ام. یکی به شمشیر کشته می­شود یکی در بستر زمانش بسر می­رسد، تا تقدیر چه باشد. اما چون هیچ­کس زنده از آسمان گذر نمی­کند مرگ را آسان باید گرفت. اگر من از این جهان فراخ بیرون افتادم سپاس خدای را که برادری چون تو به جای می­گذارم.
پس از رفتنم مهربانی کنید و سرم را به مشک و کافور و گلاب بشویید و تنم را به دخمه بسپارید و آرام گیرید و به یزدان ایمن شوید.»
این بگفت و روانه­ی آوردگاه شد. بارمان تورانی تیزپیش راند و گفت : «زمانت فرارسیده که به کارزار من آمدی. پیداست که روزگار با جان تو ستیز دارد.» قباد گفت : «هرکس را زمانی است. تا زمان نرسد کسی مرگ را در نمی­یابد.»
این بگفت و اسب برانگیخت و با بارمان در آویخت. هر دو نیرومند بودند و نبرد به درازا کشید. از بامداد تا نشستن آفتاب پهلوانان بر یکدیگر خروشیدند و پیکار کردند.

بفرجام پیروز شد بارمان به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسب اندر آمد نگونسار سر شد آن شیر دل پیر سالار فر

وقتی خبر به قارون رسید که برادرش قباد به دست بارمان کشته شد خون در برابر چشمش جوشید. سپاه یاران ازجا برکند و رو به سپاه توران گذاشت. از آن سو نیز گرسیوز سپاه توران را به میدان راند.

دو لشکر بسان دو دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
ز آواز اسبان و گرد سپاه نه خورشید پیدا نه تابنده ماه
درخشیدن تیغ الماس گون سنان های آهار داده به خون

افراسیاب چون دلاوری قارون را دید خود به میدان تاخت و به سوی قارون راند. از بامداد تا شام کارزار بود. چندان نمانده بود که قارون به افراسیاب رسد که شب سایه انداخت و روز به پایان رسید و تیرگی شب دو سپاه را باسایش خوانند.
نبرد نوذر و افراسیاب
قارون از کشته شدن قباد و دستبرد افراسیاب دلخون بود. با نوذر گفت که :«کلاه جنگ را نیای تو فریدون بر سر من گذاشت تا زمین را بکین خواهی ایرج درنوردم. از آن زمان تا کنون تن خود را پیوسته در برابر مرگ داشته­ام، کمربند کارزار را ننهاده­ام. تیغ از کف ننهاده­ام. اکنون برادرم تباه شد. سرانجام من جز این نیست. اما تو باید شادان و جاودان باشی.»
پس سپاه را آماده کرد و چون خورشید برخاست. لشکر ایران و توران باز در برابر یکدیگر ایستادند و به غریدن کوس درهم آویختند و چون رود روان از یکدیگر خون ریختند. چنان گردی از دو لشگر برخاست که روی آفتاب تیره شد. هرسو که قارون اسب می­راند سیل خون می­ریخت و هرسو که افراسیاب روی می­آورد کشتگان بر زمین می­افتادند. نوذر از دل سپاه به سوی افراسیاب راند و دو سالار :

چنان نیزه بر نیزه انداختند سنان یکدیگر بر افراختند
که برهم نپیچد از آنگونه مار جهان را نبود این چنین یادگار

تا شب فرارسید کارزا بود. سرانجام افراسیاب بر نوذر پیروز شد و سپاه ایران درمانده و روی از کارزا پیچید. نوذر پر از درد و غم به سراپرده­ی خویش آمد و فرزندان خود توس و گستهم را پیش خواند وآب در دیده آورد و گفت : « پدرم منوچهر مرا گفته بود که از چین و توران سپاهی به ایران خواهد آمد و از آنان گزند بسیار به ایران خواهد رسید. اکنون پیداست آن روز که پدرم یاد کرد فرارسیده است ومن نگران زنان و کودکانم که در پارس­اند. شما باید بی­درنگ از راه اصفهان پنهان بسوی پارس روید و خاندان مرا برگیرید و به البرز کوه بیاورید و در کوه جای دهید تا از گزند افراسیاب ایمن باشند و نژاد فریدون تباه نشود. یکبار دیگر نیز با سپاه دشمن خواهیم کوشید. تا انجام کار چه باشد. اگر دیگر دیدار روی نداد و از لشکر ما پیام خوش به شما نرسیده شما دل خود را غمگین مدارید، که آیین روزگار تا بوده چنین بوده و کشته و مرده سرانجام یکسانند.»
آنگاه شهریار دو فرزند را در کنار گرفت و اشک از دیده ریخت و آنان را بدرود گفت و روانه­ی پارس کرد.
دو روز هر دو سپاه به آرایش جنگ و پی­راستن تیغ و ژوبین پرداختند. روز سوم باز دو لشکر بهم تاختند. نوذر و قارون در دل سپاه جای داشتند و شاپور و تلیمان نگهبانان راست و چپ آن بودند از بامداد تا نیمروز کارزا گرم بود و پیروزی آشکار نبود. چون خورشید به مغرب گرایید تورانیان چیرگی آشکار کردند. شاپور از پا درآمد و کشته بر زمین افتاد و سپاه او پراکنده شدند و از نامداران ایران نیز بسیاری به خاک افتادند. نوذر و قارون چون دیدند که بخت با سپاه ایران یار نیست از دشمن باز گشتند و از حصار دهستان پناه جستند. با حصار گرفتن نوذر دست سپاه ایران از دشت کوتاه گردید و راه جنگ بر سواران سپاه بستند.
کشته شدن بارمان
افراسیاب چون چنین دید بی­درنگ سپاهی از سواران خود را بر آراست و «کروخان» را بر آن سالار کرد و فرمان داد تا شب هنگام بسوی پارس برانند و بر بُنه و شبستان سپاه ایران دست یابند و زنان و فرزندان آنان را بگیرند و بدین­گونه پشت لشکر نوذر را بشکنند.
قارون دریافت که افراسیاب سپاهی به گرفتن بنه و شبستان فرستاد. جوشان و دژم نزد نوذر آمد که : «این ناجوانمرد افراسیاب در تیرگی شب لشکر فرستاده است تا شبستان ما را بگیرد و زنان و فرزندان ما را گرفتار کند. اگر چنین شود نامداران ما پای جنگ نخواهند داشت و این ننگ بر ما خواهد ماند. پس به دستور پادشاه من در پی این لشکر بروم و آنان را فرو گیرم. در این حصار آب هست و خوردنی هست و سپاه هست. تو نگران نباش و در اینجا درنگ کن.»
نوذر گفت : «این ثواب نیست. سپهدار لشگر تویی و سپاه به تو استوار است. من خود در اندیشه­ی شبستان بودم و طوس و گستهم را رهسپار پارس کردم و به زودی ایشان به شبستان خواهد رسید. تو دل غمین مدار.»
آن­گاه نوذر و سران سپاه به خوان نشستند. اما چون نوذر به اندرون رفت سواران و دلیران ایران از درگاه او نزد قارون آمدند و یک سخن شدند که : « باید سپاه را سوی پارس بکشیم، مبادا زنان و کودکان ما به چنگ تورانیان بیفتند.»
سرانجام قارون و «کشواد» و «شیدوش» بر این قرار گرفتند و چون نیمی از شب گذشت با سپاه خود رو به سوی پارس نهادند.
شبانگاه به دژ سپید رسیدند که «کژدهم» از سرداران ایران نگهبانان آن بود. دیدند بارمان سپاه به سوی دژ کشیده و راه را بسته است. قارون را شور کین در دل جوشید و جامه­ی نبرد بتن کرد و آماده­ی خوانخواهی برادر شد. بارمان چون شیر بیرون جست و با قارون در آویخت. اما قارون وی را زمان نداد و یزدان را یاد کرد و نیزه را برکشید و چنان بر کمرگاه او فرود آورد که بنیاد و پیوندش را از هم گسست و کشته بر خاک افتاد . سپاه وی نیز شکسته و پراکنده شد و قارون و لشکرش رهسپار پارس شدند.
گرفتار شدن نوذر
چون نوذر دانست که قارون بسوی پارس رفته است بیم بر وی چیره شد و اندیشه­ی گریز در سرش افتاد. پس سپاه خود را بر داشت و از حصار بیرون آمد و راه پارس پیش گرفت. افراسیاب آگاه شد و تند از پی او تاخت. همه شب میان دو سپاه جنگ و گریز بود. سرانجام نوذر گرفتار شد و با هزار و دویست تن از کسان و یارانش به چنگ افراسیاب افتاد. افراسیاب آنان را در بند کرد و به جایگاه خود آورد. اما هرچه جُست قارون را در آن میان ندید. گفتند قارون رهسپار پارس شده است. فرمان داد تا بارمان در پی او بشتابد و او را دستگیر کند. گفتند بارمان را قارون بر خاک انداخت و اکنون کشته افتاده است.
دل افراسیاب به درد آمد و خور و خواب بر او تلخ شد. سپس به پدر بارمان، ویسه، گفت : «این کار توست که از پی قارون بشتابی و خون فرزند را از او بخواهی.»
ویسه با لشکری رزم­خواه رهسپار پارس شد. در راه به نبردگاه پسرش رسید و فرزند خود را نگونسار و دریده درفش بر خاک افتاده دید. خونش به جوش آمد و گرم در پی قارون تاخت. قارون از پارس بیرون می­آمد که دید گردی برخاست و سپس درفش سپاه تورانیان از میان گرد پیدا شد. ویسه از دل سپاه آواز داد که : «تخت و تاج شما بر باد رفت و ایران همه در چنگ ماست. چون پادشاه گرفتارشد تو کجا می­توانی گریخت ؟» پاسخ آمد که : « من قارونم. مرد بیم و گفتگو نیستم. کار پسرت را ساختم و اینک نوبت توست.»
اسب­ها را از جای برانگیختند و کارزار درگرفت. چیزی نگذشت که قارون چیرگی آشکار کرد و ویسه ناتوان شد. پس پشت به کارزا کرد و روی به گریز نهاد و گریزان پیش افراسیاب رفت و داستان پیروزی قارون را باز گفت.
سپاه افراسیاب در زابلستان
سپاهی که افراسیاب به سرداری «شما ساس» و «خزروان» رهسپار زابلستان کرده بود به سوی سیستان و هیرمند تاختند. زال زر در تیمار مرگ پدر بود و آیین سوگواری به جا می­آورد و کارها به دست مهراب، امیر کابل و پدر رودابه، سپرده بود. مهراب مردی خردمند و هوشیار بود. چون دانست که سپاه افراسیاب نزدیک رسیده است پیکی با زر و دینار نزد شماساس فرستاد و پیام داد که : «افراسیاب شاه توران جاویدان باد. چنان­که می­دانی من از خاندان ضحاکم و از پادشاهی خاندان فریدون خشنود نیستم. به ریا آن­که از گزند ایمن باشم به پیوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم. از غمی که به زال روی آورده است خشنودم و امیدم آنست که روی او را دیگر نبینم. اکنون که وی در بند سوگواری است همه­ی زابلستان در دست من است. اکنون از تو زمان می­خواهم که فرستاده­ای به شتاب نزد شاه افراسیاب بفرستم و ارمغانی که در خور شاهان است پیشکش کنم و او را از راز دل خویش آگاه سازم. اگر افراسیاب فرمان دهد که نزد او بروم بندگی خواهم کرد و پیش تختش به پای خواهم ایستاد و شاهی خود را یکسر به وی خواهم سپرد و گنجینه­ی خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نیز رنجی نخواهید داشت.»
مهراب چون دل سردار تورانیان را بدینگونه گرم کرد ازآن سو بی­درنگ پیکی تندرو نزد زال فرستاد که : «یک دم مپای که دو پهلوان تورانی با سپاهی چون پلنگان دشتی به سوی هیرمند کشیده­اند. اگر یک زمان درنگ کنی کام دشمان بر خواهد آمد.»
نبرد زال با سپاه توران
زال بی­درنگ با لشکری جنگجوی به سوی مهراب راند. چون او را بر جا و استوار دید شاد شد و گفت : «اکنون دیگر باکی نیست. پیش من خزروان و یک مشت خاک هر دو یکی است. شب هنگام دستبردی به تورانیان خواهم زد تا بدانند هم نبرد آنان کیست.»
پس شبانگاه کمان خود را به بازو افگند و نزدیک سپاه دشمن رفت و جایی را که گردان و پهلوانان فراهم بودند نشان ساخت و سه چوبه تیر هر یک بسان شاخ درخت بر سه جا از لشکر گاه توران انداخت. خروش بر آمد و گیرو دار برخاست.
چون روز شد و چوبه­های تیر را نگاه کردند :

بگفتند کاین تیر زال است و بس نراند چنین در کمان هیچکس

شماساس گفت : «ای خزروان، بیهوده دست به جنگ نبردیم و مهراب و سپاهش را از میان برنداشتیم. اگر رزم کرده بودیم دچار زال نمی­شدیم. اکنون کار ما دشوار شد.» خزروان گفت : « مگر زال کیست ؟ زال یک تن است؛ نه اهریمن است نه رویین تن. کار او را به من واگذار و غم مدار.»
روز دیگر آواز کوس و نای برخاست و دو سپاه در برابر یکدیگر به صف ایستادند. خزروان پیشی گرفت و با گرز و سپر به سوی زال تاختن کرد و عمود خود را سخت بر پیکر زال فرود آورد. جوشن زال را از هم درید و فرو ریخت. زال خشمگین شد. خفتانی ببر کرد و گرز پدرش سام را برداشت و با سری پرشتاب و جگری پر جوش رو به نبرد آورد. خزروان چون شیری کینه خواه پیش آمد. زال اسب را بر انگیخت و گرد بر آورد و گرز را بر افراخت و چنان به نیرو بر سر پهلوانان تورانی فرود آورد که از خونش زمین چون پشت پلنگ رنگین شد. آنگاه در جستجو شماساس برآمد. اما شماساس از بیم رو نهان کرد. زال «گلباد» سردار دیگر تورانی را دریافت. گلباد چون گرز و شمشیر دستان را دید خود را از میدان بیرون انداخت مگر جان بدر ببرد. زال کمان را برکشید و خندگی بزه کرد و کمرگاه گلباد را نشانه کرد. تیرش چنان پر نیرو بود که زنجیر و پولاد جوشن را درید و میان گلباد را به کوهه­ی زین دوخت.
چون خزروان وگلباد از پای در آمدند و خوار بر زمین افتادند شماساس هراسان و گریزان شد و سپاه توران پراگنده گردید. لشکر زال و مهراب در پس آنان افتادند و گروه انبوهی از آنان را بر خاک انداختند. نیمی که باز مانده بودند گشاده سلاح و گسسته کمر رو به سوی افراسیاب نهادند. از بخت بد در راه به قارون بر خوردند که سپاه ویسه را شکست داده و پراگنده کرده بود. قارون چون سپاه ترکان را دید دانست چه گذشته است. راه را بر آنان گرفت و لشکر خود را گفت تا دست به نیزه بردند و در میان تورانیان افتادند و تیغ در آنان نهادند. از آن همه لشکر تنها شماساس و تنی چند جان بدر بردند و خبر به افراسیاب آوردند.
کشته شدن نوذر بدست افراسیاب
چون افراسیاب آگاه شد که سرداران وی چنان کشته شدند و سپاهیان ایشان از پای در آمدند خشم بر او چیره شد و بر آشفت و گفت : «من چگونه برتابم که نوذر پادشاه ایرانیان در چنگ من گرفتار باشد و سالاران و پهلوانان من به دست سپاه او کشته شوند ؟ چاره نیست جز آنکه کین بارمان و دیگر پهلوانان را از نوذر بخواهیم.»
پس به دژخیم فرمان داد تا نوذر را بیاورد. گروهی از سپاه روی به نوذر آوردند و بازوان او را سخت بستند و برهنه سر و برگشته کار او را به خواری از خیمه بیرون کشیدند و نزد افراسیاب آوردند. نوذر دانست که روزش به سر آمده. افراسیاب از دور که نوذر را دید شرم از دیده شست و زبان به بد گویی گشود و از کشته شدن سلم و تور به دست منوچهر یاد کرد و آنگاه برآشفت و شمشیر خواست و به دست خویش شهریار را گردن زد و تنش را خوار بر خاک افگند.
بدینگونه یادگار منوچهر از جهان ناپدید شد و تاج و تخت ایران از پادشاه تهی ماند.
به تخت نشستن افراسیاب
پس از کشته شدن نوذر بستگان و یاران وی را که گرفتار شده بودند پیش کشیدند تا از دم تیغ بگذراند. اینان زنهار خواستند و اغریرث پا در میان گذاشت و به خواهش­گری ایستاد که : «اینان بی سلاح و دست بسته و گرفتارند و کشتن گرفتاران زیبنده نیست. شایسته­تر آنست که آنان را بمن سپارید تا من غاری را زندان ایشان کنم و به خواری در زندان بمیرند.»
افراسیاب پذیرفت و بندیان را به اغریرث سپرد و فرمان داد تا آنان را به زنجیر کشند و به ساری برند و در زندان نگاه دارند.
آن­گاه از دهستان لشکر به سوی ری برد و کلاه کیانی بر سر گذاشت و بر تخت ایران نشست.
آگاه شدن زال از مرگ نوذر
به توس و گستهم خبر رسید که پدر آنان نوذر کشته شده و افراسیاب تورانی بر تخت شاهنشاهی ایران نشست. جامه چاک چاک و دیده خونین کردند و فغان برآوردند و با درد و سوگواری رو به سوی زابلستان گذاشتند. چون به زال رسیدند زاری و مویه آغاز نهادند :

که رادا ، دلیرا ، شها ، نوذرا گوا ، تاجدار ، مها ، داورا
نگهدار ایران و پشت مهان سر تاجداران و شاه جهان
نژاد فریدون بدو زنده بود زمین نعل اسب او را بنده بود
همه تیغ زهراب گون برکشیم بکین جستن و دشمنان را کشیم

زال از آن­چه شنید آب در دیده آورد و جامه به تن چاک داد و گفت : «روان شهریار رخشنده باد، ما همه سرانجام شکار مرگیم. اما اکنون که با ستمکارگی سر از تن پادشاه جدا کردند تیغ در نیام نخواهم کرد و پای از رکاب نخواهم کشید تا کین نوذر را نستانم و یاران او را از بند رها نکنم. این بگفت و با سپاه خود از جای برآمد.
پایان کار اغریرث
به بزرگان ایران که در بند بودند آگاهی رسید که زال و دیگر دلیران به جنگجویی و کینه خواهی برخاسته­اند. دلشان از خشم افراسیاب پر بیم شد و در نهان پیامی نزد اغریرث فرستادند که : «ای مهتر نیکنام، ما را پایمردی تو زندگی بخشید و همه سپاسگزار توایم. تو می­دانی که زال و مهراب در زابلستان و کابلستان به جایند و سالارانی چون قارون و برزین و خراد و کشواد دست از ایران باز نخواهند داشت و به کین نوذر برخواهند خاست.
چون عنان از این سو بتابند خشم افراسیاب تیز خواهد شد و دلش به کشتن ما پر شتاب خواهد گشت و جان ما را تباه خواهد کرد. اگر اغریرث ثواب می­بیند ما را از بند برهاند تا ما پراگنده شویم و همیشه ستایشگر و سپاسگزار او باشیم.»
اغریرث پاسخ داد که : «این چاره در خور نیست. اگر چنین کنم دشمنی خود را با افراسیاب آشکار کرده­ام و وی بر من خشم خواهد گرفت. اما چاره­ای دیگر خواهم کرد. اگر زال زر سپاهی به سوی آمل و ساری بفرستد من با سپاه خود از آمل بیرون می­روم و این ننگ را بر خود می­پذیرم و شما همه را به او می­سپارم.»
بزرگان ایران وی را دعا کردند وپیکی تیزرو نزد دستان فرستادند که : «اغریرث یار ماست و پیمان کرده است که اگر سپاهی از سوی تو به مازندران آید وی با سپاه خود به ری رود و جان گروهی رها شود.»
زال چون پیام بندیان را شنید یلان و پهلوانان را گرد کرد و مرد جنگ خواست. کشواد خواستار این پیکار شد و با سپاهی پرخاش­جوی از زابل رو به آمل نهاد. اغریرث چنان که پیمان کرده بود با سپاه خود به سوی ری راند و بندیان ایران را در ساری گذاشت.
چیزی نگذشت که خبر به زال رسید که کشواد بستگان و یاران نوذر را رها ساخته و با آنان باز گشته است. همه شادی کردند و بندیان را گرامی شمردند و در کاخ­ها و ایوان­های آراسته جا دادند.
اما چون اغریرث از مازندران به ری آمد افراسیاب از آزادی بندیان آگاه شد و بر اغریرث خشم گرفت که : «به تو گفتم که اینان را بکش. چه جای خردمندی و آهسته کاری بود ؟ کین خواهی و خردمندی را نمی­توان بهم آویخت. سر مرد جنگجو را با خرد چه کار.» اغریرث آرام گفت : «آدمی را در دیده شرم باید. تاج و تخت بسیاری را بدست می­افتد اما با هیچ­کس نمی­ماند. کسی را که که به بدی دسترس می­افتد باید یزدان را بیاد آرد و از بدی بپرهیزد.»
افراسیاب در سخن درماند که اغریرث از شرم و خرد سخن می­گفت و وی دستخوش خشم و کین بود. خونش به جوش آمد و چون پیل مست بر آشفت و از تیغ از میان برکشید و بر پیکر برادر فرود آورد و او را دو نیمه کرد.
پادشاهی زو و گرشاب
پس از کشته شدن نوذر بدست افراسیاب توس و گستهم نزد زال به زابل رفتند. دلاوران ونامداران دیگر چون قارون و برزین و کشواد نیز به درگاه وی روی آوردند تا چاره­ای به کار ایران بیندیشند.
چون اغریرث به دست افراسیاب کشته شد و زال آگاه شد آن را نشان برگشتن بخت از افراسیاب شمرد و سپاهی گران برداشت و با دیگر نامداران و پهلوانان از زابلستان بیرون آمد. افراسیاب که چنین شنید لشکر به سوی وی کشید. دو هفته میان دو لشکر جنگ و ستیز بود.
شبی زال با بزرگان و دلیران ایران در کار افراسیاب رای می­زدند. زال گفت که هرچند پیروزی نبرد به جنگ آزمایی پهلوانان و دلاوران باز بسته است اما لشکر و کشور را پادشاهی خردمند و بیدار بخت باید که کارها را به سامان آرد. اگر توس و گوستهم فر شاهی داشتند و به شاهی از نژاد فریدون باید که فره ایزدی با وی یار باشد و پرتو خردمندی از گفتارش بتابد.
پس از آن­که در این سخن بسیار رای زدند سرانجام به پادشاهی «زو» فرزند طهماسب از نژاد فریدون که مردی جهاندیده و سال­خورده و نیک­خواه و یزدان پرست بود همداستان شدند و او را به شاهی برداشتند.
هنگامی که ایرانیان و تورانیان در جنگ و گریز بودند خشکسالی سختی روی آورد و مردم و سپاه در تنگنا افتادند و کار بر آنان دشوار شد. پنج ماه بدینسان گذشت. سپاهیان از دو سو بستوه آمدند و فریاد ناخشنودی برآوردند و بر آن شدند که از ستیز آن­هاست که آسمان از بخشش باز ایستاده است. از جنگیان هر دو سپاه فرستادند نزد زو آمد که : «از ستیزه سیر شدیم و از رنج و اندوه بجان آمدیم و کار بر همگان تنگ شده. بیا تا کین را از دل­ها برانیم و مرز دو کشور را روشن کنیم و از گذشته یاد نیاریم.»
زو پذیرفت. جیحون را مرز دو کشور قرار دادند و ستیزه کوتاه شد و زال به زابلستان باز گشت. ابر نیز به زمین سایه افگند و رعد غرید و باران فرو بارید و کوه و دشت پر آب و سبزه شد و فراخی پدید آمد.
پنج سال به فراخی و آسایش گذشت. آن­گاه گویی جهان از آسودگی سر شد. زو را مرگ در رسید و فرزندش گرشاسب بر تخت نشست.
افراسیاب که از مرگ زو آگاه شد باز کینه دیرینه را نو کرد و کشتی بر آب انداخت و لشکر به ری آورد و تا گرشاسب زنده بود جنگ و ستیز نیز میان دو لشکر پیوسته بود. گرشاسب نیز پس از نه سال پادشاهی درگذشت. در همه­ی این سال­ها پشنگ با فرزندش افراسیاب سر گران و دژم بود و فرستادگان وی را نمی­پذیرفت و روی بدو نمی­نمود چه جانش از مرگ پسر دیگرش اغریرث که به دست افراسیاب کشته شد پر درد بود.
درین هنگام ناگهان پیامی از پشنگ به افراسیاب رسید که اکنون زمان کارزار است. تخت ایران از شاه تهی است و تا کسی به شاهی ننشسته از جیحون گذر کن و تاج و تخت ایران را بچنگ آور.» :^::^::^::^: