king 2011
03-26-2011, 12:33 AM
چون شب فرارسید سپاه ایران دست از کشتار باز کشیدند. کاووس گفت : «دیوان مازندران به کیفر خود رسیدند و بیش از این شایسته نیست خون آنان را بریزیم. اکنون باید مردی خردمند و هوشیار را نزد شاه مازندران بفرستیم و او را به فرمانبرداری بخوانیم.»
پس کاووس دبیر را فرمان داد تا نامهای گویا به شاه مازندران نوشت و بیم و امید در آن نشاند که : «ای گرفتار خود کامی و غرور ! تو با دیوان و جادوان همداستان شدهای و به بدی و بدبینی گراییدهای. باید بدانی که اگر بدکنش باشی جز بدی نخواهی دید. اما اگر دادگری و پاکدینی پیشه کنی بهرهی تو نیکی و آفرین خواهد بود. میبینی که یزدان با دیوان و جادوان تو چه کرد. اکنون اگر خرد رهبر توست و میخواهی در امان باشی بیدرنگ تخت مازندران را بگذار و به کهتری به درگاه ما بیا و باج بپرداز، مگر این فرمانبری تخت مازندران را برای تو نگاه دارد. و گرنه چون ارژنگ و دیو سفید تو نیز دل از جان بر گیر.»
آنگاه کی کاووس فرهاد را که از دلاوران نامدار ایران بود برگزید و نامه را به او سپرد تا به شاه مازندران برساند.
فرهاد چون نزدیک شهر نرم پایان رسید به شاه مازندران خبر فرستاد که از کاووس پیام آورده است. شاه مازندران گروهی از پهلوانان پرخاشگر خود را برگزید و سپاهی گران بیرون کشید و آنها را دلیر کرد و هشدار داد و برابر فرهاد فرستاد. اینان با چهرهای دُژم فرهاد را پذیرنده شدند. چون نزدیک رسیدند یکی از پهلوانان دست فرهاد را به تندی در دست گرفت و بیفشرد تا او را رنجه کند. فرهاد خم به ابرو نیاورد و درد را آسان پذیرفت. وی را نزد شاه بردند. چون نامهی کاووس را خواند و از دستبرد رستم و کشته شدن پولاد غندی و بید و ارژنگ و دیو سفید آگاه شد دل در برش زار گردید و جانش پر اندیشه شد و با خود گفت : «این رستم، آفتی گزنده است و جهان از وی امان نخواهد یافت.»
سه روز فرهاد را نزد خود نگاه داشت. روز چهارم بر آشفت و گفت در پاسخ به کاووس بگو : «ای شاه نو خاستهی بیخرد ! تندی و خامی تو نمیگذارد هماورد خود را بشناسی و گرنه چگونه از چون منی با چنین بر و بوم و دستگاه میخواستی که به بارگاه تو بیایم ؟ مرا هزاران هزار لشکر جنگاور است و هزارودویست پیل جنگی دارم که از آنها یکی در لشکر تو نیست. تو آمادهی کارزار باش که من به پیکار با تو کمر بستهام و بزودی با سپاه خود خواب خوش را از سر تو و لشکرت بیرون خواهم راند.»
پیام بردن رستم
چون این پیام به کاووس و رستم رسید و فرستاده شکوه و دستگاه شاه مازندران را باز نمود، تهمتن گفت : «پیام بردن نزد شاه مازندران کار من است. باید نامهای چون تیغ برنده نوشت و به من سپرد تا من به وی برسانم و با گفتار خود خون در مغز وی بجوشانم.»
کاووس آفرین گفت و فرمان داد نامه نوشتند که : «ای شاه خود کامه ! سخنان بیهوده گفتی و به بیخردی دم زدی. اکنون یا سرت را از این فزونی تهی کن و بنده وار نزد من آی و یا لشکری چون دریا به مازندران خواهم کشید و جوی خون روان خواهم ساخت و مغز سرت را طعمهی کرکسان خواهم کرد.»
رستم بر رخش نشست و با نامهی کاووس رو به راه گذاشت. دیگر بار لشگری از مازندران پیش رفت تا بیم در دل فرستادهی کاووس اندازد. چون چشم تهمتن بر لشکر افتاد، درختی پر شاخ بر کنار راه بود، دست انداخت و دو شاخ درخت را در دست گرفت و بتندی پیچاند. درخت از بیخ و بن از زمین کنده شد. آنگاه رستم درخت تنومند را چون ژوبین در دست گرفت و بر سر لشکر مازندران انداخت. چندین سوار بر زیر آن فرو ماندند.
پیشرو لشکر که از پهلوانان نامدار بود به رستم نزدیک شد و برای آنکه زور به رستم بنماید دست او را در دست گرفت و سخت فشرد. رنگ از روی پهلوان پرید و دستش تباه شد و خود ناتوان از اسب فرو افتاد. لشکر مازندران در کار رستم خیره ماندند. سواری خبر به شاه مازندران برد. شاه مازندران پهلوان نامی خود «کلاهور» را پیش خواند و کلاهور دلیری جنگجو و نیرومند و چون پلنگ غران پیوسته در جستجوی پیکار بود.
شاه گفت : «باید نزد این فرستاده بروی و با هنرنمایی خود آب در دیدگان او بیاوری و او را شرمنده سازی.»
کلاهور چون نره شیری پیش تاخت و روی دژم کرد و دست رستم را در چنگ گرفت و سخت بیفشرد، چنانکه دست رستم همه کبود شد. اما رستم روی نپیچید و چنگ کلاهور را چنان در دست فشرد که ناخنهای آن فرو ریخت. کلاهور با دست آویخته و ناخنهای ریخته و پر درد نزد شاه باز آمد و گفت : «چنین دردی را پنهان نمیتوان داشت و ما را با چنین پهلوانی یارای جنگ نیست. بهتر آنست که در آشتی بکوشی و باج بپذیری و این رنج را بر خود آسان کنی.»
آنگاه رستم دمان از راه رسید. شاه مازندران او را در بارگاه خود جایی به سزا داد و از کاووس و لشکر ایران و نشیب و فراز و رنج راه جویا شد. سپس پرسید که : «آیا تو که بر و بازویی چنین نیرومند داری رستمی ؟»
رستم گفت : «من چاکری از چاکران رستمم، اگر خود در خور چاکری وی باشم. جایی که او باشد من کیستم ؟ رستم پهلوانی بیمانند است :
جهان آفرین تا جهان آفرید چو رستم سر افراز نآمد پدید
یکی کوه باشد برزم اندرون از آن رخ و گرزش چه گویم که چون
چو او رزم سازد چه پاید گروه؟ کند کوه دریا و دریا چو کوه
به تنها یکی نامور لشکرست پیام آوری را نه اندر خور است
اما رستم پیام داده است که اگر خردمندی تخم زشتی مَکار و فرمانبری پیشه کن، که اگر از شاه ایران اجازه داشتم یک تن از لشکرت را زنده نمیگذاشتم.» آنگاه نامهی کاووس را به وی داد.
شاه مازندران چون پیغام را شنید و نامه را دید خیره شد و برآشفت و به رستم گفت : «این چه گفتگوی بیهوده است که کاووس مرا نزد خود میخواند ؟ به کاووس بگو که هر چند تو سالار ایرانیان باشی من شاه مازندرانم و سپاه و دستگاه و زر و گوهر از تو بیشتر دارم. زنهار اندیشهی بیهوده به خود راه مده و در پی تخت شاهنشاه مباش ! عنان بگردان و به کشور خود باز گرد، که اگر با سپاه خود از جای بجنبم و آهنگ جنگ کنم تو را یکسره از میان برخواهم داشت. اما به رستم نیز پیامی از من ببر و بگو ای پهلوان ! مگر از کاووس چه نیکی به تو میرسد که کمر به خدمت او بستهای ؟ اگر در فرمان من باشی ترا سد چندان پاداش میدهم و تو را در میان یلان سرفرازی میبخشم و از زر و خواسته بینیاز میکنم.»
رستم در خشم رفت و گفت : «ای پادشاه بیخرد ! اگر بخت از تو برنگشته بود چنین نمیگفتی، مگر رستم سرفراز نیازی به گنج و سپاه تو دارد ؟ رستم دستان شاه زابلستان است و در گیتی همانندی ندارد. اگر باز چنین بگویی تهمتن زبان از دهانت بیرون خواهد کشید.»
شاه مازندران از این سخنان تافته شد و در خشم رفت و به دژخیم گفت : «این فرستاده را بگیر و بیدرنگ گردن بزن.»
دژخیم تا نزدیک رفت رستم دست انداخت و او را پیش کشید و یک پای او را در دست گرفت و پای دیگر او را زیر پای خود گذاشت و چون شیر خشمگین وی را از هم درید. آنگاه رو به شاه مازندران کرد و گفت : «اگر از شاهنشاه ایران دستور میداشتم با لشکرت کار زار میکردم و سزای تو را در کنارت میگذاشتم. باش تا کیفر این بد خویی و گستاخی را ببینی.»
این بگفت و پر خشم از بارگاه بیرون آمد و شاه مازندران را خیره و بیمناک بر جای گذاشت.
جنگ رستم و جویا
چون رستم از مازندران بیرون رفت شاه مازندران بیدرنگ بسیج جنگ کرد و لشکری انبوه برانگیخت و سرا پرده از شهر بیرون کشید و با دیوان و پیلان بسیار چون باد رو به سوی سپاه ایران آورد.
از آن سوی رستم به بارگاه کاووس رسید و وی را از آنچه رفته بود آگاه کرد و گفت : «باک نباید داشت. باید دلیری کرد و به رزم دیوان پیش رفت که چون روز پیکار فرا رسد گرز من دمار از روزگار ایشان برخواهد آورد.»
چیزی نگذشت که آگاهی آمد که سپاه مازندران نزدیک رسیده است. کی کاووس تهمتن را گفت تا ساز جنگ کند. آنگاه سرداران سپاه را پیش خواند و فرمان داد تا لشکر را بیارایند. توس را بر راست لشکر گماشت و چپ لشکر را به گودرز و کشواد سپرد و خود در دل سپاه جای گرفت. تهمتن با تن پیلوارش پیشاپیش سپاه میرفت.
چون دو سپاه به هم رسیدند دلیری از نامداران مازندران «جویا» نام، گرزی گران بر گردن گرفت و چون شیر غران به سوی لشکر کاووس تاخت و چنان نعرهای برکشید که کوه و دشت را به لرزه درآورد و بیم در دل ایرانیان انداخت. بانگ زد که کیست تا با من نبرد جوید ؟ جوشن در برش میدرخشید و تیغ برندهاش خون میجست. از سپاه کاووس آوازی برنخاست.
کاووس رو به پهلوانان و جنگجویان خود کرد و گفت : «چه شد که از نعرهی این دیو چنین رنگ باختید و خاموش ماندید ؟» باز پاسخی نیامد. گویی سپاه از بیم ِجویا پژمرده بود.
آنگاه رستم عنان بگرداند و به نزد کاووس راند و گفت : «شاهنشاه ! چارهی این دیو را به من واگذار» کاووس گفت : «آری، چاره این با توست، دیگران خاموش ماندهاند، مگر تو ما را ازاین دیو برهانی، جهان آفرین یار تو باد !»
رستم رخش دلاور را برانگیخت و گرد برآورد و بانگ برکشید و چون پیل مست با نیزهای چون اژدها به میدان تاخت. جویا گفت : «چنین خیره از جویا و خنجر جانگدازش ایمن مشو که هم اکنون مادر را بر تو سوگوار خواهم کرد.»
رستم چون چنین شنید نعرهای برکشید و نام یزدان را بر زبان آورد و چون کوه از جای برآمد. دل جویا از نهیب رستم از جای کنده شد و ترسان عنان پیچاند و به سوی دیگر تاخت. تهمتن چون باد از پس او در رسید و نیزه را بر کمر او راست کرد و بر وی زد. به یک زخم بند و گره از جوشن او فرو ریخت. او را زین برداشت و چون مرغی که بر زبان کشند وی را بر نیزه کشید و سپس بر خاک کوفت.
لشکر مازندران خیره ماندند و چون سر دلیران را کشته بر خاک دیدند بیم بر ایشان چیره شد.
پیروزی رستم بر شاه مازندران
شاه مازندران چون چنین دید فرمان داد تا سپاهش سراسر تیغ برکشیدند و دست به حمله زدند. بانگ کوس برخاست و دو سپاه بر یکدیگر تاختند. از گرد سواران هوا تیره شد و برق تیغ و شمشیر و نیزه در هوا درخشیدن گرفت.
ز آواز دیوان واز تیره گرد زغریدن کوس و اسب نبرد
شکافید کوه و زمین بر درید بدان گونه پیکار کین کس ندید
چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر زخون یلان دشت گشت آبگیر
زمین شد بکردار دریای قیر همه موجش از خنجر و گرزو تیر
دمان باد پایان چو کشتی بر آب سوی عرق دارند گفتی شتاب
همی گرز بارید بر خود و ترگ چو باد خزان بارد از بید برگ
هفت روز میان دو سپاه جنگ و پیکار بود و هر چند گروه بسیاری از دیوان به دست رستم تباه شدند هیچیک از دو سپاه پیروزی نمییافت.
هشتم روز کی کاووس کلاه کیانی را از سر برداشت و به نیایش ایستاد و روی بر خاک مالید و به درگاه یزدان نالید و درخواست تا جهان آفرین وی را بر آن دیوان بیباک پیروزی دهد و شاهنشاهی او را نگاه دارد. آنگاه به لشکر خویش بازآمد و کلاه جنگ بر سر گذاشت و سرداران و دلاوران سپاه را گرد کرد و آنان را دل داد و برانگیخت. سپس فرمان داد تا کوس جنگ بکوبند. آتش کین در دل ایرانیان زنده شد و یکباره بر سپاه مازندران حمله بردند. رستم چون پیل مست به قلب سپاه روی آورد و سیل از خون پهلوانان مازندران روان کرد. گودرز و کشواد بر راست لشکر تاختند و گیو بر چپ لشکر دست برد.
از بامداد تا شامگاه در پیکار بودند. رستم با سپاهی دلیر به جایی که شاه مازندران در آن بود روی آورد. اما شاه مازندران جای تهی نکرد و با دیوان و پیلان خود روی بر رستم گذاشت. تهمتن گرز را برافروخت و در میان دیوان افتاد و بسیاری از آنان را بر خاک انداخت. شاه مازندران چون به نزدیک رستم رسید غریو برآورد و گرز از کوههی زین برکشید و گفت : «ای بد رگ نابکار ! باش تا زخم مردان را ببینی.»
دل رستم از کینه به جوش آمد. گرز را فرو گذاشت و نیزه بر دست گرفت و خروش برآورد و به سوی شاه مازندران تاخت. شاه مازندران دید پیلی خروشان نیزه بر دست به سوی او میتازد و پیام مرگ میآورد. جانش پر بیم شد و خشم را فرو خورد و به سستی گرایید. رستم امان نداد و نیزه را سخت بر کمر او فرود آورد. کمر گسست و خفتان درید و سنان نیزه در تهیگاه شاه مازندران نشست.
ناگاه رستم دید که شاه دیوان لختی کوه شد و به جادو و افسون از صورت آدمی بیرون رفت. رستم و سپاه ایران بر این شگفتی خیره ماندند. در این هنگام کی کاووس با درفش و سپاه فرا رسید و از ماجرا پرسید. رستم آنچه گذشته بود باز نمود و گفت : «نیزه بر تهیگاه شاه دیوان زدم و گمانم چنان بود که سرنگون از کوههی زین به زیر خواهد افتاد و ناگاه در پیش من سنگ شد و بر جای ماند. اما او را چنین نخواهم گذاشت. او را به لشکرگاه خواهم برد و از سنگ بیرون خواهم آورد.»
کی کاووس فرمان داد تا لشکریان آن تخته سنگ را به پایگاه سپاه ایران برند. لشکریان هر چه نیرو کردند سنگ از جای نجنبید. سرانجام رستم پیش آمد و چنگ انداخت و به یک جنبش تخته سنگ را از جا برکند و بر دوش گرفت و به پایگاه خود آورد و بر زمین افگند. آنگاه رو به سنگ کرد و گفت «دست از جادو بردار و بیرون آی وگرنه با تیر و تیغ پولادین سنگ را سراسر خواهم برید و تو را تباه خواهم ساخت.»
چون رستم چنین گفت ناگهان تخته سنگ چون ابر پراگنده شد و شاه دیوان با چهرهی زشت و بالای دراز و سرو گردن و دندانی چون گراز خود بر سر و خفتان در بر، پدیدار شد. رستم خندان شد و دست او را گرفت و پیش کی کاووس کشید.
کی کاووس بر او نگاه کرد و او را در خور شمشیر دید. پس شاه دیوان را به دژخیم سپرد و دل از اندیشه فارغ کرد.
از لشکر مازندران گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار به چنگ افتاد. آنگاه کی کاووس به نیایش ایستاد و دادار جهان را سپاس گفت و یک هفته به پرستش یزدان پرداخت. سپس در گنج را بگشود و تا یک هفته بخشش و دهش پیشه ساخت و نیازمندان را بینیاز کرد و هرکه را در خور بود، زر و خواسته داد. هفتهی سوم جام مَی خواست و به شادی و رامش گرایید.
چون کار پادشاهی راست شد، کی کاووس بر رستم آفرین خواند و او را سپاس گفت : «ای جهان پهلوان ! تخت شاهنشاهی را مردی و دلاوری تو به من بار آورد و مرا جنگاوری و نبرد آزمایی تو پیروز کرد، پیوسته دل و دینم به تو روشن باد.»
رستم گفت : «ای شهریار ! اگر رهنمونی «اولاد» نبود از من کاری برنمیآمد. همه جا راستی پیشه کرد و در پیروزی ما کوشید. اکنون امید به مازندران دارد که من او را آغاز چنین نوید دادم. شایسته است که خلعت و فرمان از شاهنشاه به وی رسد.»
کی کاووس در زمان، مهتران مازندران را پیش خواست و آنان را به فرمان برداری از اولاد خواند و شهریاری مازندران را به وی سپرد.
بازگشت کی کاووس به ایران
چون این کارها کرده شد کی کاووس با سپاه خود رو به ایران گذاشت. خبر به ایرانیان رسید و بانگ شادی از مرد و زن برخاست. سرزمین ایران را سراسر آراستند و آیین بستند و بساط بزم و رامش ساز کردند.
کی کاووس چون به بارگاه خویش رسید بر تخت شاهی نشست و دست به بخشش برد و زر و گوهر بر مردم و سپاه نثار کرد. بزرگان ایران همه شادمان به تختگاه آمدند. تهمتن نیز با کلاه شاهی در کنار تخت کاووس جای گرفت.
آنگاه رستم دستور خواست تا به زابلستان نزد زال باز گردد. کاووس فرمان داد تا خلعتی شایسته برای تهمتن آراستند : تختی از پیروزه و تاجی گوهرنشان و جامهای زربفت و سد غلام زرین کمر و سد کنیز و مشکموی و سد اسب گرانمایه و سد استر سیاه موی زرین لگام و سد بَدرهی زر و جامی از یاقوت پر از مشگ ناب و جامی دیگر از پیروزه پر از گلاب با بسیار خواستنیهای دیگر و بویهای خوش به هم نهادند و فرمانی به نام وی بر حریر نوشتند و شهریاری نیمروز را از نو به نام وی کردند.
کی کاووس رستم را سپاس گفت و رستم بر تخت وی بوسه داد و کاووس را بدرود کرد. خروش کوس برآمد و رستم بر رخش نشست و شاد و پیروز رهسپار زابلستان شد.
کی کاووس به فرخندگی بر تخت شاهنشاهی نشست. توس را سپهبَد ایران زمین کرد و اصفهان را به گودرز سپرد و غم و اندوه را از خود و مردمان دور کرد. زمین آباد شد و مردم ایمن و توانگر شدند و دست اهریمن از بدی کوتاه گشت.
جهان چون بهشتی شد آراسته پراز داد و آگنده از خواسته
:^::^::^:
پس کاووس دبیر را فرمان داد تا نامهای گویا به شاه مازندران نوشت و بیم و امید در آن نشاند که : «ای گرفتار خود کامی و غرور ! تو با دیوان و جادوان همداستان شدهای و به بدی و بدبینی گراییدهای. باید بدانی که اگر بدکنش باشی جز بدی نخواهی دید. اما اگر دادگری و پاکدینی پیشه کنی بهرهی تو نیکی و آفرین خواهد بود. میبینی که یزدان با دیوان و جادوان تو چه کرد. اکنون اگر خرد رهبر توست و میخواهی در امان باشی بیدرنگ تخت مازندران را بگذار و به کهتری به درگاه ما بیا و باج بپرداز، مگر این فرمانبری تخت مازندران را برای تو نگاه دارد. و گرنه چون ارژنگ و دیو سفید تو نیز دل از جان بر گیر.»
آنگاه کی کاووس فرهاد را که از دلاوران نامدار ایران بود برگزید و نامه را به او سپرد تا به شاه مازندران برساند.
فرهاد چون نزدیک شهر نرم پایان رسید به شاه مازندران خبر فرستاد که از کاووس پیام آورده است. شاه مازندران گروهی از پهلوانان پرخاشگر خود را برگزید و سپاهی گران بیرون کشید و آنها را دلیر کرد و هشدار داد و برابر فرهاد فرستاد. اینان با چهرهای دُژم فرهاد را پذیرنده شدند. چون نزدیک رسیدند یکی از پهلوانان دست فرهاد را به تندی در دست گرفت و بیفشرد تا او را رنجه کند. فرهاد خم به ابرو نیاورد و درد را آسان پذیرفت. وی را نزد شاه بردند. چون نامهی کاووس را خواند و از دستبرد رستم و کشته شدن پولاد غندی و بید و ارژنگ و دیو سفید آگاه شد دل در برش زار گردید و جانش پر اندیشه شد و با خود گفت : «این رستم، آفتی گزنده است و جهان از وی امان نخواهد یافت.»
سه روز فرهاد را نزد خود نگاه داشت. روز چهارم بر آشفت و گفت در پاسخ به کاووس بگو : «ای شاه نو خاستهی بیخرد ! تندی و خامی تو نمیگذارد هماورد خود را بشناسی و گرنه چگونه از چون منی با چنین بر و بوم و دستگاه میخواستی که به بارگاه تو بیایم ؟ مرا هزاران هزار لشکر جنگاور است و هزارودویست پیل جنگی دارم که از آنها یکی در لشکر تو نیست. تو آمادهی کارزار باش که من به پیکار با تو کمر بستهام و بزودی با سپاه خود خواب خوش را از سر تو و لشکرت بیرون خواهم راند.»
پیام بردن رستم
چون این پیام به کاووس و رستم رسید و فرستاده شکوه و دستگاه شاه مازندران را باز نمود، تهمتن گفت : «پیام بردن نزد شاه مازندران کار من است. باید نامهای چون تیغ برنده نوشت و به من سپرد تا من به وی برسانم و با گفتار خود خون در مغز وی بجوشانم.»
کاووس آفرین گفت و فرمان داد نامه نوشتند که : «ای شاه خود کامه ! سخنان بیهوده گفتی و به بیخردی دم زدی. اکنون یا سرت را از این فزونی تهی کن و بنده وار نزد من آی و یا لشکری چون دریا به مازندران خواهم کشید و جوی خون روان خواهم ساخت و مغز سرت را طعمهی کرکسان خواهم کرد.»
رستم بر رخش نشست و با نامهی کاووس رو به راه گذاشت. دیگر بار لشگری از مازندران پیش رفت تا بیم در دل فرستادهی کاووس اندازد. چون چشم تهمتن بر لشکر افتاد، درختی پر شاخ بر کنار راه بود، دست انداخت و دو شاخ درخت را در دست گرفت و بتندی پیچاند. درخت از بیخ و بن از زمین کنده شد. آنگاه رستم درخت تنومند را چون ژوبین در دست گرفت و بر سر لشکر مازندران انداخت. چندین سوار بر زیر آن فرو ماندند.
پیشرو لشکر که از پهلوانان نامدار بود به رستم نزدیک شد و برای آنکه زور به رستم بنماید دست او را در دست گرفت و سخت فشرد. رنگ از روی پهلوان پرید و دستش تباه شد و خود ناتوان از اسب فرو افتاد. لشکر مازندران در کار رستم خیره ماندند. سواری خبر به شاه مازندران برد. شاه مازندران پهلوان نامی خود «کلاهور» را پیش خواند و کلاهور دلیری جنگجو و نیرومند و چون پلنگ غران پیوسته در جستجوی پیکار بود.
شاه گفت : «باید نزد این فرستاده بروی و با هنرنمایی خود آب در دیدگان او بیاوری و او را شرمنده سازی.»
کلاهور چون نره شیری پیش تاخت و روی دژم کرد و دست رستم را در چنگ گرفت و سخت بیفشرد، چنانکه دست رستم همه کبود شد. اما رستم روی نپیچید و چنگ کلاهور را چنان در دست فشرد که ناخنهای آن فرو ریخت. کلاهور با دست آویخته و ناخنهای ریخته و پر درد نزد شاه باز آمد و گفت : «چنین دردی را پنهان نمیتوان داشت و ما را با چنین پهلوانی یارای جنگ نیست. بهتر آنست که در آشتی بکوشی و باج بپذیری و این رنج را بر خود آسان کنی.»
آنگاه رستم دمان از راه رسید. شاه مازندران او را در بارگاه خود جایی به سزا داد و از کاووس و لشکر ایران و نشیب و فراز و رنج راه جویا شد. سپس پرسید که : «آیا تو که بر و بازویی چنین نیرومند داری رستمی ؟»
رستم گفت : «من چاکری از چاکران رستمم، اگر خود در خور چاکری وی باشم. جایی که او باشد من کیستم ؟ رستم پهلوانی بیمانند است :
جهان آفرین تا جهان آفرید چو رستم سر افراز نآمد پدید
یکی کوه باشد برزم اندرون از آن رخ و گرزش چه گویم که چون
چو او رزم سازد چه پاید گروه؟ کند کوه دریا و دریا چو کوه
به تنها یکی نامور لشکرست پیام آوری را نه اندر خور است
اما رستم پیام داده است که اگر خردمندی تخم زشتی مَکار و فرمانبری پیشه کن، که اگر از شاه ایران اجازه داشتم یک تن از لشکرت را زنده نمیگذاشتم.» آنگاه نامهی کاووس را به وی داد.
شاه مازندران چون پیغام را شنید و نامه را دید خیره شد و برآشفت و به رستم گفت : «این چه گفتگوی بیهوده است که کاووس مرا نزد خود میخواند ؟ به کاووس بگو که هر چند تو سالار ایرانیان باشی من شاه مازندرانم و سپاه و دستگاه و زر و گوهر از تو بیشتر دارم. زنهار اندیشهی بیهوده به خود راه مده و در پی تخت شاهنشاه مباش ! عنان بگردان و به کشور خود باز گرد، که اگر با سپاه خود از جای بجنبم و آهنگ جنگ کنم تو را یکسره از میان برخواهم داشت. اما به رستم نیز پیامی از من ببر و بگو ای پهلوان ! مگر از کاووس چه نیکی به تو میرسد که کمر به خدمت او بستهای ؟ اگر در فرمان من باشی ترا سد چندان پاداش میدهم و تو را در میان یلان سرفرازی میبخشم و از زر و خواسته بینیاز میکنم.»
رستم در خشم رفت و گفت : «ای پادشاه بیخرد ! اگر بخت از تو برنگشته بود چنین نمیگفتی، مگر رستم سرفراز نیازی به گنج و سپاه تو دارد ؟ رستم دستان شاه زابلستان است و در گیتی همانندی ندارد. اگر باز چنین بگویی تهمتن زبان از دهانت بیرون خواهد کشید.»
شاه مازندران از این سخنان تافته شد و در خشم رفت و به دژخیم گفت : «این فرستاده را بگیر و بیدرنگ گردن بزن.»
دژخیم تا نزدیک رفت رستم دست انداخت و او را پیش کشید و یک پای او را در دست گرفت و پای دیگر او را زیر پای خود گذاشت و چون شیر خشمگین وی را از هم درید. آنگاه رو به شاه مازندران کرد و گفت : «اگر از شاهنشاه ایران دستور میداشتم با لشکرت کار زار میکردم و سزای تو را در کنارت میگذاشتم. باش تا کیفر این بد خویی و گستاخی را ببینی.»
این بگفت و پر خشم از بارگاه بیرون آمد و شاه مازندران را خیره و بیمناک بر جای گذاشت.
جنگ رستم و جویا
چون رستم از مازندران بیرون رفت شاه مازندران بیدرنگ بسیج جنگ کرد و لشکری انبوه برانگیخت و سرا پرده از شهر بیرون کشید و با دیوان و پیلان بسیار چون باد رو به سوی سپاه ایران آورد.
از آن سوی رستم به بارگاه کاووس رسید و وی را از آنچه رفته بود آگاه کرد و گفت : «باک نباید داشت. باید دلیری کرد و به رزم دیوان پیش رفت که چون روز پیکار فرا رسد گرز من دمار از روزگار ایشان برخواهد آورد.»
چیزی نگذشت که آگاهی آمد که سپاه مازندران نزدیک رسیده است. کی کاووس تهمتن را گفت تا ساز جنگ کند. آنگاه سرداران سپاه را پیش خواند و فرمان داد تا لشکر را بیارایند. توس را بر راست لشکر گماشت و چپ لشکر را به گودرز و کشواد سپرد و خود در دل سپاه جای گرفت. تهمتن با تن پیلوارش پیشاپیش سپاه میرفت.
چون دو سپاه به هم رسیدند دلیری از نامداران مازندران «جویا» نام، گرزی گران بر گردن گرفت و چون شیر غران به سوی لشکر کاووس تاخت و چنان نعرهای برکشید که کوه و دشت را به لرزه درآورد و بیم در دل ایرانیان انداخت. بانگ زد که کیست تا با من نبرد جوید ؟ جوشن در برش میدرخشید و تیغ برندهاش خون میجست. از سپاه کاووس آوازی برنخاست.
کاووس رو به پهلوانان و جنگجویان خود کرد و گفت : «چه شد که از نعرهی این دیو چنین رنگ باختید و خاموش ماندید ؟» باز پاسخی نیامد. گویی سپاه از بیم ِجویا پژمرده بود.
آنگاه رستم عنان بگرداند و به نزد کاووس راند و گفت : «شاهنشاه ! چارهی این دیو را به من واگذار» کاووس گفت : «آری، چاره این با توست، دیگران خاموش ماندهاند، مگر تو ما را ازاین دیو برهانی، جهان آفرین یار تو باد !»
رستم رخش دلاور را برانگیخت و گرد برآورد و بانگ برکشید و چون پیل مست با نیزهای چون اژدها به میدان تاخت. جویا گفت : «چنین خیره از جویا و خنجر جانگدازش ایمن مشو که هم اکنون مادر را بر تو سوگوار خواهم کرد.»
رستم چون چنین شنید نعرهای برکشید و نام یزدان را بر زبان آورد و چون کوه از جای برآمد. دل جویا از نهیب رستم از جای کنده شد و ترسان عنان پیچاند و به سوی دیگر تاخت. تهمتن چون باد از پس او در رسید و نیزه را بر کمر او راست کرد و بر وی زد. به یک زخم بند و گره از جوشن او فرو ریخت. او را زین برداشت و چون مرغی که بر زبان کشند وی را بر نیزه کشید و سپس بر خاک کوفت.
لشکر مازندران خیره ماندند و چون سر دلیران را کشته بر خاک دیدند بیم بر ایشان چیره شد.
پیروزی رستم بر شاه مازندران
شاه مازندران چون چنین دید فرمان داد تا سپاهش سراسر تیغ برکشیدند و دست به حمله زدند. بانگ کوس برخاست و دو سپاه بر یکدیگر تاختند. از گرد سواران هوا تیره شد و برق تیغ و شمشیر و نیزه در هوا درخشیدن گرفت.
ز آواز دیوان واز تیره گرد زغریدن کوس و اسب نبرد
شکافید کوه و زمین بر درید بدان گونه پیکار کین کس ندید
چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر زخون یلان دشت گشت آبگیر
زمین شد بکردار دریای قیر همه موجش از خنجر و گرزو تیر
دمان باد پایان چو کشتی بر آب سوی عرق دارند گفتی شتاب
همی گرز بارید بر خود و ترگ چو باد خزان بارد از بید برگ
هفت روز میان دو سپاه جنگ و پیکار بود و هر چند گروه بسیاری از دیوان به دست رستم تباه شدند هیچیک از دو سپاه پیروزی نمییافت.
هشتم روز کی کاووس کلاه کیانی را از سر برداشت و به نیایش ایستاد و روی بر خاک مالید و به درگاه یزدان نالید و درخواست تا جهان آفرین وی را بر آن دیوان بیباک پیروزی دهد و شاهنشاهی او را نگاه دارد. آنگاه به لشکر خویش بازآمد و کلاه جنگ بر سر گذاشت و سرداران و دلاوران سپاه را گرد کرد و آنان را دل داد و برانگیخت. سپس فرمان داد تا کوس جنگ بکوبند. آتش کین در دل ایرانیان زنده شد و یکباره بر سپاه مازندران حمله بردند. رستم چون پیل مست به قلب سپاه روی آورد و سیل از خون پهلوانان مازندران روان کرد. گودرز و کشواد بر راست لشکر تاختند و گیو بر چپ لشکر دست برد.
از بامداد تا شامگاه در پیکار بودند. رستم با سپاهی دلیر به جایی که شاه مازندران در آن بود روی آورد. اما شاه مازندران جای تهی نکرد و با دیوان و پیلان خود روی بر رستم گذاشت. تهمتن گرز را برافروخت و در میان دیوان افتاد و بسیاری از آنان را بر خاک انداخت. شاه مازندران چون به نزدیک رستم رسید غریو برآورد و گرز از کوههی زین برکشید و گفت : «ای بد رگ نابکار ! باش تا زخم مردان را ببینی.»
دل رستم از کینه به جوش آمد. گرز را فرو گذاشت و نیزه بر دست گرفت و خروش برآورد و به سوی شاه مازندران تاخت. شاه مازندران دید پیلی خروشان نیزه بر دست به سوی او میتازد و پیام مرگ میآورد. جانش پر بیم شد و خشم را فرو خورد و به سستی گرایید. رستم امان نداد و نیزه را سخت بر کمر او فرود آورد. کمر گسست و خفتان درید و سنان نیزه در تهیگاه شاه مازندران نشست.
ناگاه رستم دید که شاه دیوان لختی کوه شد و به جادو و افسون از صورت آدمی بیرون رفت. رستم و سپاه ایران بر این شگفتی خیره ماندند. در این هنگام کی کاووس با درفش و سپاه فرا رسید و از ماجرا پرسید. رستم آنچه گذشته بود باز نمود و گفت : «نیزه بر تهیگاه شاه دیوان زدم و گمانم چنان بود که سرنگون از کوههی زین به زیر خواهد افتاد و ناگاه در پیش من سنگ شد و بر جای ماند. اما او را چنین نخواهم گذاشت. او را به لشکرگاه خواهم برد و از سنگ بیرون خواهم آورد.»
کی کاووس فرمان داد تا لشکریان آن تخته سنگ را به پایگاه سپاه ایران برند. لشکریان هر چه نیرو کردند سنگ از جای نجنبید. سرانجام رستم پیش آمد و چنگ انداخت و به یک جنبش تخته سنگ را از جا برکند و بر دوش گرفت و به پایگاه خود آورد و بر زمین افگند. آنگاه رو به سنگ کرد و گفت «دست از جادو بردار و بیرون آی وگرنه با تیر و تیغ پولادین سنگ را سراسر خواهم برید و تو را تباه خواهم ساخت.»
چون رستم چنین گفت ناگهان تخته سنگ چون ابر پراگنده شد و شاه دیوان با چهرهی زشت و بالای دراز و سرو گردن و دندانی چون گراز خود بر سر و خفتان در بر، پدیدار شد. رستم خندان شد و دست او را گرفت و پیش کی کاووس کشید.
کی کاووس بر او نگاه کرد و او را در خور شمشیر دید. پس شاه دیوان را به دژخیم سپرد و دل از اندیشه فارغ کرد.
از لشکر مازندران گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار به چنگ افتاد. آنگاه کی کاووس به نیایش ایستاد و دادار جهان را سپاس گفت و یک هفته به پرستش یزدان پرداخت. سپس در گنج را بگشود و تا یک هفته بخشش و دهش پیشه ساخت و نیازمندان را بینیاز کرد و هرکه را در خور بود، زر و خواسته داد. هفتهی سوم جام مَی خواست و به شادی و رامش گرایید.
چون کار پادشاهی راست شد، کی کاووس بر رستم آفرین خواند و او را سپاس گفت : «ای جهان پهلوان ! تخت شاهنشاهی را مردی و دلاوری تو به من بار آورد و مرا جنگاوری و نبرد آزمایی تو پیروز کرد، پیوسته دل و دینم به تو روشن باد.»
رستم گفت : «ای شهریار ! اگر رهنمونی «اولاد» نبود از من کاری برنمیآمد. همه جا راستی پیشه کرد و در پیروزی ما کوشید. اکنون امید به مازندران دارد که من او را آغاز چنین نوید دادم. شایسته است که خلعت و فرمان از شاهنشاه به وی رسد.»
کی کاووس در زمان، مهتران مازندران را پیش خواست و آنان را به فرمان برداری از اولاد خواند و شهریاری مازندران را به وی سپرد.
بازگشت کی کاووس به ایران
چون این کارها کرده شد کی کاووس با سپاه خود رو به ایران گذاشت. خبر به ایرانیان رسید و بانگ شادی از مرد و زن برخاست. سرزمین ایران را سراسر آراستند و آیین بستند و بساط بزم و رامش ساز کردند.
کی کاووس چون به بارگاه خویش رسید بر تخت شاهی نشست و دست به بخشش برد و زر و گوهر بر مردم و سپاه نثار کرد. بزرگان ایران همه شادمان به تختگاه آمدند. تهمتن نیز با کلاه شاهی در کنار تخت کاووس جای گرفت.
آنگاه رستم دستور خواست تا به زابلستان نزد زال باز گردد. کاووس فرمان داد تا خلعتی شایسته برای تهمتن آراستند : تختی از پیروزه و تاجی گوهرنشان و جامهای زربفت و سد غلام زرین کمر و سد کنیز و مشکموی و سد اسب گرانمایه و سد استر سیاه موی زرین لگام و سد بَدرهی زر و جامی از یاقوت پر از مشگ ناب و جامی دیگر از پیروزه پر از گلاب با بسیار خواستنیهای دیگر و بویهای خوش به هم نهادند و فرمانی به نام وی بر حریر نوشتند و شهریاری نیمروز را از نو به نام وی کردند.
کی کاووس رستم را سپاس گفت و رستم بر تخت وی بوسه داد و کاووس را بدرود کرد. خروش کوس برآمد و رستم بر رخش نشست و شاد و پیروز رهسپار زابلستان شد.
کی کاووس به فرخندگی بر تخت شاهنشاهی نشست. توس را سپهبَد ایران زمین کرد و اصفهان را به گودرز سپرد و غم و اندوه را از خود و مردمان دور کرد. زمین آباد شد و مردم ایمن و توانگر شدند و دست اهریمن از بدی کوتاه گشت.
جهان چون بهشتی شد آراسته پراز داد و آگنده از خواسته
:^::^::^: