mehraboOon
03-22-2011, 02:22 PM
وقتی از خدا نامه داری...!
http://www.aftabir.com/lifestyle/images/636fc1ba7ac703f394f5b1737bd882ff.jpg
● نگاه نو
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی زن داشت به خانه بر می گشت، پشت در، پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن خورده بود؛ فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب، پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند: «سلام! عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. از طرف خدا.»
زن همان طور که با دست های لرزان، نامه را روی میز گذاشت، با خود فکر کرد او که آدم مهمی نبود؛ پس چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ در همین فکرها بود که ناگهان، کابینت آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من که چیزی برای پذیرایی ندارم!»
نگاهی به کیف پولش انداخت. او پول کمی داشت. با این حال به سمت فروشگاه نزدیک خانه اش رفت و یک قرص نان و دو بطری شیر خرید.
وقتی از فروشگاه بیرون آمد. برف بشدت می بارید. او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به زن گفت: « خانم! ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟»
زن جواب داد: متأسفم! من عصر، مهمان مهمی دارم؛ و از زن و مرد فقیر دور شد. همان طور که مرد و زن هم راه افتادند و دور شدند، زن درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید و گفت: آقا! خانم! خواهش می کنم صبر کنید.
وقتی به آنها رسید، سبد نان و شیر را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دست دعا بالا برد.
وقتی زن به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد؛ چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر، چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.
همان طور که در را باز کرد، پاکت نامه دیگری روی زمین دید... نامه را برداشت و باز کرد: «سلام؛ از پذیرایی خوب و کت زیبایت ممنون. از طرف خدا.»
http://www.aftabir.com/lifestyle/images/636fc1ba7ac703f394f5b1737bd882ff.jpg
● نگاه نو
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی زن داشت به خانه بر می گشت، پشت در، پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن خورده بود؛ فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب، پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند: «سلام! عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. از طرف خدا.»
زن همان طور که با دست های لرزان، نامه را روی میز گذاشت، با خود فکر کرد او که آدم مهمی نبود؛ پس چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ در همین فکرها بود که ناگهان، کابینت آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من که چیزی برای پذیرایی ندارم!»
نگاهی به کیف پولش انداخت. او پول کمی داشت. با این حال به سمت فروشگاه نزدیک خانه اش رفت و یک قرص نان و دو بطری شیر خرید.
وقتی از فروشگاه بیرون آمد. برف بشدت می بارید. او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند.
مرد فقیر به زن گفت: « خانم! ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟»
زن جواب داد: متأسفم! من عصر، مهمان مهمی دارم؛ و از زن و مرد فقیر دور شد. همان طور که مرد و زن هم راه افتادند و دور شدند، زن درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید و گفت: آقا! خانم! خواهش می کنم صبر کنید.
وقتی به آنها رسید، سبد نان و شیر را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دست دعا بالا برد.
وقتی زن به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد؛ چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر، چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.
همان طور که در را باز کرد، پاکت نامه دیگری روی زمین دید... نامه را برداشت و باز کرد: «سلام؛ از پذیرایی خوب و کت زیبایت ممنون. از طرف خدا.»