mohamad.s
03-19-2011, 05:00 PM
جامعه شناسي علوم تجربي
مقدمه
جامعه شناسي علوم تجربي، با شرايط اجتماعي و تاثيرات علم، و با ساختارهاي اجتماعي و فرايند فعاليتهاي علمي سروکار دارد. علم يک سنت فرهنگي است كه از نسلي به نسل ديگر انتقال مي يابد و حفظ مي شود.اين امر تا حدي به دليل ارزش ذاتي علم و تا حدي به خاطر کاربردهاي گسترده آن در فناوري است.
مهمترين خصوصيت علم آن است که هدف اصلي پرورش دهندگان علم، يعني دانشمندان، ايجاد تغيير در سنت موجود از راه کشف هاي علمي است. اين هدف شباهتهايي با هدف هنرمندان و نويسندگان مدرن دارد. البته ابداعات در هنر و ادبيات با اختلاف نظرها و تغارضات مختلفي همراه هستند، زيرا در آن عرصه معيارهاي صريح و شيوه هاي پذيرفته شده اي براي تعيين آنکه يک ابداع بهبودي در سنت حاضر ايجاد مي کند يا باعث زوال آن مي شود ، وجود ندارد.
گرچه روش ها و معيارهاي علمي هيچيک کاملا صريح و با ثبات نيستند، هنوز نسبت به معيارهايي که در ديگر محصولات فرهنگ مورد استفاده قرار مي گيرند، ممتازترند. ارزيابي هاي نسبتا عيني اکتشافات علمي به گونه اي که مورد توافق همگان است علم را به يک نمونه بارز از تغيير منظم و نهادينه فرهنگ بدل کرده است.
جامعه شناسان تجربي بر ويژگيهاي علم به عنوان يک سنت و به عنوان يک نهاد توجه خاص داشته اند. سوالاتي که مورد بحث اين دانشمندان قرار مي گيرد عبارتند از: سنت منحصر به فرد علم مدرن چگونه متولد و نهادينه شده است؟ اين سنت چگونه حفظ و کنترل مي شود؟ پژوهش چگونه سازماندهي مي شود؟ چه عواملي تغييرات ساختار علم را رقم مي زنند و اين تغييرات چگونه به فرايند پژوهش مربوط مي شوند؟
اينها سوالات بسيار گسترده اي هستند، مسائلي که تعيين حدود آنها بسيار مشکل است. کار ما در مشخص کردن چارچوبي براي اين بررسي با اين واقعيت که جامعه شناسي علم همانند ديگر حوزه هاي فرهنگي، مورد علاقه رشته هاي تخصصي متنوعي است، بسيار پيچيده تر مي شود. ما در گزينش خود بر موضوعاتي که طي پنج سال گذشته فعاليت عمده اي در زمينه آنها انجام شده پرداخته ايم. اما همچنين کارهاي قديمي تر را در حدي که براي ارائه پيشينه تحولات فعلي لازم است مورد بررسي قرار خواهيم داد. اين مطالعات شامل آنهايي است که توسط جامعه شناسان يا ساير دانشمندان در زمينه پرسشهاي فوق انجام شده است.
ريشه هاي نهادين علم مدرن
پرسش در زمينه چگونگي ظهور و نهادينه شدن علم مدرن از مطالعه جامعه مدرن توسط ماکس وبر منشا مي گيرد. در اين زمينه به شرايطي مي پردازيم که باعث شد تحقيق در مورد قوانين طبيعت به خودي خود به صورت يک هدف و ارزش روشنفکرانه مطرح شود در حالي که پيش از آن پرداختن به علوم مختلف يا به خاطر استفاده از آنها در فناوري بود يا با انگيزه هاي ديني و مذهبي انجام مي شد. مطالعات مرتون در 1938 نشان مي دهند همانند آنچه در ظهور و توسعه اقتصاد مدرن(سرمايه داري) رخ داده است، در مورد علم مدرن نيز عنصر دين و عوامل مذهبي نقش مهمي را بازي کرده است(cf Tenbruck 1974).
بسياري از حاميان و پشتيبانان حرکت هاي علمي انگلستان درقرن هفدهم با انگيزه هاي ديني و به خاطر ارزشهاي شخصي خود به اين جريان کمک مي کردند. آداب زندگي پيوريتن ها شخصيت هايي را در جامعه پرورش داد که مي توانستند بر اساس پرسشهاي علمي رفتارهاي مذهبي عقلاني و مبتني بر روش شناختي درست داشته باشند. آيين کالونيسم نيز به جستجوي خداوند از طريق فهم عقلاني آفرينش حکم کرد.
متون علمي که با تاثير گرفتن از کتاب مرتن نگارش شدند، اصولا بر پيش فرض وجود ارتباط بين پيوريتنيسم و علم مدرن تاکيد داشته اند. ترديدهايي درباره تعبير مرتون از زمينه و انگيزه ديني به عنوان عاملي که بر علم تاثير مثبت داشته است مطرح شده اند (مرتون 1957، وستفال 1858). با اينکه تعدادي از حلقه هاي پيوريتني از علم پشتيباني مي کردند، و بسياري از دانشمندان، از بافت اجتماعي کالونيستي برخاسته بودند، پيوريتنيسم رسمي، توجه و التفات خاصي به رواج علم نداشته است. در قرن هفدهم در جنوا و اسکاتلند ، جايي که فرقه هاي کالونيستي عملا قدرت را به دست داشتند، مخالفت با استقلال و آزادي انديشه علمي به اندازه کشورهاي ديگر که تحت سلطه ديگر فرق بودند رواج داشت. به نظر مي رسد که ارتباط مثبت بين پيوريتنيسم و علم تنها در شرايطي تقويت شد که روحانيت کالونيست کنترل خود را بر افکار و عقايد مردم از دست داده بود، اما هنوز دين در زندگي شخصي افراد رواج گسترده اي داشت. پس از آن علاقمندان به علم توانستند از آزادي نسبي در تفسير شخصي از کتاب مقدس براي توجيه گرايش عقلانيشان به علم استفاده کنند و حتي تحقيقات علمي را با اشتياق مذهبي دنبال کنند. به نظر مي رسد که اين تفسير مجدد از فرضيه مرتون (بن – ديويد 1971) حرکت علمي بزرگي را که در انگلستان در واکنش به بحراني شدن و به بن بست رسيدن بحث ها و اختلافات بين فرق مختلف روي داد، توجيه مي کند. همچنين اين تفسير مي تواند توجيه کننده ظهور نقطه عطفي باشد که در علم اسکاتلند و جنواي قرن 18 و ايالات متحده اواخر قرن 19 ديده مي شود .
يک نکته مبهم در اين بحث، تفاوت قايل شدن ميان علم به عنوان يک فعاليت شخصي و يک حرکت همگاني خارج از کنترل کليسا يا دولت است. انتقادي که به مرتون به خاطر استفاده از اسناد شخصي عده معدودي از دانشمندان که معرف تمام دانشمندان مخصوصا در خارج از انگلستان نبوده است، وارد است ، ارتباط نظريه او را با شکل گيري جنبشي که به تاسيس انجمن سلطنتي (Society Royal) منجر شده است زير سوال مي برد. ايجاد و توسعه چنين سازماني که مشابه آن در خارج از انگلستان وجود نداشت فقط اينطور قابل توضيح است که گروه خاصي نوعي اعتبار و ارزش اخلاقي فراتر از ارضاي کنجکاوي را به پژوهش علمي پيوند دادند. به هر حال به نظر مي رسد براي روشن تر شدن زمينه هاي ظهور علم مدرن بايد بين به وجود آمدن آن به عنوان رويکردي نوين به دانش و عوامل موثر در نهادينه شدن و سازمان يافتن آن در جامعه افتراق گذاشت.
به نظر مي رسد همانگونه که در نظريه وبر در مورد ظهور اقتصاد نوين مطرح است اين سوال کماکان باقي است که آيا علم مدرن واقعا بدون ارتباط با وقايع تاريخي قبل از قرن 17 و بصورت اتفاقي ناگهان در جامعه غرب بروز کرده است؟ کسي معمولا به اين سوال نمي پردازد. زيرا ابداعات کپرنيک، گاليله، کپلر و مهمتر از آنان نيوتون، که به صورت اسطوره هاي علم مدرن و درک جامعه از آن مطرح هستند چنان انقلابي را شکل داد که ناگهان به تمام فرايند هاي قديمي علم پايان داد و عصر جديدي را در علم به وجود آورد. به خاطر اهميت و تاثير شگرف انقلاب ذکر شده مطالعات اندکي در زمينه جامعه شناسي علم در جوامع پيش از آن دوران وجود دارد (البته نگاه کنيد به گودي 1974) .
تلاش براي توضيح خاستگاههاي نهادين علم مدرن به تشريح ويژگيهاي علم به عنوان نهادي اجتماعي که بر پايه هنجارهاي خاص خود شکل گرفته است، منجر شد (استورر1966). هنجارهايي که به طور ضمني در رفتارهاي اجتماعي دانشمندان ديده مي شود عبارت است از: :جهاني بودن، بي طرفي ، عقلانيت، آزادي فردي، مشارکت و جمع گرايي و بي غرضي.
کاربرد آشکار اين ويژگي ها، بررسي تناسب و سازگاري هنجارهاي علم با هنجارهاي ديگر نهادهاي اجتماعي در جوامع مختلف بود. تلاشهايي در زمينه بررسي سازگاري هنجارهاي جامعه علمي با ديگر ساز و کارهاي جوامع ليبراليستي، سوسياليستي و فاشيستي انجام شد. اما شواهدي در دست نبود که نشان دهد عدم تجانس بين هنجارهاي علم و ديگر نهادهاي اجتماعي تاثير مخربي روي توسعه علم دارد.
اين مطالعات با ترديد اين فرضيه را مطرح کردند که ارتباط بين هنجارهاي نهادهاي مختلف بايد مستقيم و خطي باشد ، مثلا " هر چه تجانس و هماهنگي بين هنجارهاي علم و ديگر نهادها در يک جامعه بيشتر باشد احتمال پيشرفت علم در آن جامعه بيشتر است." اما در شرايطي که هنجارها ناسازگارند نهاد علم مي تواند با تنيدن پيله اي غير قابل نفوذ به دور خود مشکل عدم تجانس نهادي را جبران کند. گذشته از اين، تجانس هنجاري متغير ساده اي نيست و ممکن است بصورت تعارضات آشکار يا پنهان بين جامعه علمي و ساير بخشهاي اجتماع وجود داشته باشد.
بررسي تحولات رتبه کشورها در جهان علم ثمرات مثبت بيشتري به بار آورده است (بن – ديويد 1971). بعنوان مثال يکي از مساله هاي مورد بحث افزايش حمايت از علم درانگلستان در نيمه دوم قرن هفدهم و در فرانسه در طي نيمه دوم قرن هجدهم و افت نسبي پس از آن در هر دو کشور است. عاملي که عموما مطرح مي شد وجود جنبشهاي علمي با هدف اصلاحات اقتصادي و سياسي بود. علم براي آن جنبشها، نقشه اي براي دست يافتن به پيشرفت، عينيت و وفاق عمومي بود. در بخش عمده اي از اين دوره، اين جنبشها رودرروي استبداد دولت هايي قرار گرفتند که قصد داشتند سنت هاي ديني و سياسي را که با هنجارهاي علمي ناسازگار بودند حفظ کنند. حکمرانان مستبد با رويکردي عملگرايانه(pragmatic)، و در جهت حفظ قدرت و محبوبيت خود پيشنهادهاي گروههاي علمي را براي حمايت بيشتر از آکادميها و دانشمندان مستقل مي پذيرفتند. بنابراين علوم طبيعي در زمينه انگيزه هاي متفاوت حکمرانان و مخالفانشان توسط هر دو دسته مورد حمايت قرار گرفت. اين موضوع به علم اعتباري اعطا کرد که نظير آن با هيچ تلاش خردمندانه اي ممکن نبود. اما در پي انقلاب در هر دو کشور، مخالفان علم گرايي قدرت را به دست گرفتند و کم کم اشتياق به علم در اجتماع کمرنگ شد.
روشفکران بيشتر به اصلاحات کاربردي، فناوري ها و فرهنگ ادبي – هنري علاقمند شدند(رابرت فاکس 1973). بنابراين علم در شرايطي که هنجارهاي علمي نسبتا با هنجارهاي غالب اجتماع نامتجانس بودند، درمقايسه با شرايطي که بين آنها همخواني کامل وجود داشت، بيشتر مورد حمايت قرار مي گرفت.
اين توصيف با حمايتهايي که توسط حکومتهاي استبدادي قرن حاضر از علم به عمل آمده است نيز سازگاري دارد. توانايي نسبي علم براي جدا کردن خودش از مسائل سياسي و ايدئولوژيکي و نياز دولتها به مشاوره هاي علمي و دانش و مهارت، به دانشمندان اين کشورها درجه اي از آزادي را عطا کرد که از ديگران دريغ مي شد. اين مسئله دانش را به يک پيشه جذاب و خاص در اين جوامع مبدل كرد.
کارکردهاي نهادي: نظام پاداش در علم
مهمترين نتيجه توصيف علم براساس هنجارهاي اخلاقي تحقيقاتي است که در زمينه نظام پاداش در علم انجام شده است. مرتون(1957 ) به تناقض آشکار مابين هنجار مشارکت و جمع گرايي که دانشمندان را وادار مي کند نتايج کارهاي خود را منتشر کنند و آنها را جزئي از داراييهاي کل بشريت تلقي کنند؛ و حساسيت و خودخواهي رايج در باب پيشگاميشان در اکتشافات؛ توجه کرد. در پاسخ به اين تضاد او اظهار کرد که آگاهي عموم از يک کشف تازه شرط لازم براي حفظ هنجار مشارکت و جمع گرايي است ، زيرا بدون اطلاع سايرين و به رسميت شناخته شدن يک کشف علمي دانشمندان نمي توانند استعدادهاي فکري و هوشمندانه خود را اثبات کنند. در آن صورت انگيزه اي براي انتشار علم وجود نخواهد داشت و حفظ علم به عنوان يک حرکت همگاني و نهادينه در جامعه ممکن نخواهد بود.
اين فرضيه يک زيربناي نظري معناداري براي مطالعاتي که به صورت تجربي در زمينه نظام پاداشها در علم انجام مي شد فراهم کرد. اگر فرايند پاداش ها در علم واقعا واجد اهميتي که اين فرضيه به آن مي دهد باشد، انسان انتظار خواهد داشت کارکرد سيستم پاداش نقشي محوري در حيات علم بازي کند. در اينجا لفظ پاداش تا حدي گمراه کننده است، نظر به اينکه ممکن است اين مفهوم را برساند که هدف از فعاليت علمي به دست اوردن افتخار و جوايز مادي است. چنين مفهومي در اينجا مورد نظر نيست. دانشمندان انگيزه هاي متفاوتي دارند، و اکثر آنان حقيقتا به اکتشاف و تحقيق علاقمندند. اما رفتار آنان به ناچار از سازوکار پاداشهاي اجتماعي تاثير مي پذيرد. مخصوصا اين امکان که کس ديگري اعتباري را که حق اوست کسب کند، براي يک دانشمند غير قابل پذيرش است. ( براي يک نقد بر تاکيد بر پاداش، نگاه کنيد به Gustin 1973).
اين نظريه در مجموعه اي از تحقيقاتي که بر اساس پرسشنامه ها و يا شمارش ارجاعات علمي انجام گرفت دنبال شد. در روش دوم فراواني ارجاعات به مقالات دانشمندان را به عنوان ميزان به رسميت شناخته شدن آنها توسط جامعه علمي در نظر مي گيرند. شاخص ISI امکان مطالعه تعداد ارجاعات را براي تمام مقالات در بين رشته هاي مختلف را فراهم آورده است.
اولين سوالي که در اين زمينه مطرح شد بحث رقابت و ارتباط آن با حق تقدم و اولويت در بين دانشمندان بود. هنگاميکه درباره اهميت يک مساله خاص در بين دانشمندان توافق گسترده اي وجود دارد و وقتي که تعداد زيادي از دانشمندان همزمان روي يک مسئله کار مي کنند( مانند فيزيک، بيولوژي تجربي و شيمي) رقابت بسيار شايع است. در حوزه هاي مختلف علمي از نظر تظاهرات بيروني اين رقابت که به ميزان توليد علم وابسته است، اختلافاتي وجود دارد.(هاگستروم 1967، کالينز 1968)
مساله ديگري که از فرضيه اهميت نظام پاداش در علم منشا مي گيرد اين است که نظام پاداش تا چه حد بر اساس هنجارهاي جامعه علمي عمل مي کند. کول و کول (1973) در مجموعه مطالعات خود اينطور نتيجه گيري مي کنند که شيوه قضاوت و ارزيابي تحقيقات در علوم طبيعي، به آرمان جهاني بودن علم بسيار نزديک شده است. تقريبا هيچ دستاورد علمي از انتشار نمي گريزد و کارهاي با کيفيت، صرفنظر از ويژگيهاي فراعلمي مولف به رسميت شناخته مي شوند. اما به هر حال کارهاي ضعيفتر اگر توسط يک دانشمند شاخص نوشته شده باشند توجه بيشتري را بر مي انگيزند. علي الخصوص که يافته هاي مشابهي در بريتانيا توسط گاستون(1973) در مورد فيزيکدانان و توسط بلوم و سينکلر (1973) براي شيميدانها گزارش شده است. اين يافته هاي تجربي پاسخي است به ايراداتي که هنجارهاي بيان شده براي علم را تلاشي در زمينه ايده آل جلوه دادن رفتار دانشمندان عنوان کرده اند (بارنز و دالبي 1970، دالبي 1971، کينگ 1971، مالکي و ويليلامز 1971، بروش 1974). به نظر مي رسد منتقدان از تميز دادن بين هنجارهاي نهادي و رفتارهاي فردي درمي مانند. ميتروف(1974) تلاش کرد تا اين تمايز را در مطالعات خود لحاظ کند. او رفتارهايي که بصورت آشکار از هنجارها منحرف شده بودند را به عنوان پيامد "ضدهنجارها" تفسير کرد. اما جدا از اينکه مفهوم "ضدهنجار" از نظر منطقي غيرقابل پذيرش است، اين واقعيت که دانشمندان خود را به نظريه هايشان متعهد مي دانند و از نظريه هايشان در برابر شواهد محتمل و نه قابل اثبات تا حد امکان دفاع مي کنند، تناقضي با تاثيرگذاري هنجارها ندارد. علي رغم برخي انحرافات فردي از هنجارها، سازوکار کنترل اجتماعي در علم در نگاه کلي و جامع منطبق بر هنجارهاي جامعه علم است.
بنابراين يک پيوستگي منطقي بين مطالعات تاريخي در زمينه نهادينه شدن علم مدرن در قرن هفده، توصيف هنجارهاي نهادين علم و مطالعه نظام پاداش در علم امروز وجود دارد.
اگرچه در تمام بخشهاي مطالعه حاضر فرضيه نهادي بودن علم مورد استفاده قرار گرفته است اين فرضيه لزوما هدايتگر و تعيين کننده مسايلي که به آن پرداخته شده است نبوده است. مساله هايي که توسط جامعه شناسان طرح مي شود اغلب برخاسته از تحولات بحث هاي عمومي در زمينه علم در جامعه است و نه صرفا سوال هاي نظري. در اوايل دهه 1940 سوالاتي مانند اينکه چگونه ايدئولوژي نازيسم مي تواند بر علم تاثير بگذارد مورد بحث قرار گرفت و اين پرسشها که آيا تبعيضات جنسي، نژادي و طبقاتي در علم وجود دارند، بيشتر به خاطر موضوعيت داشتن در جامعه علمي امروز مورد توجه هستند تا به خاطر اهميت نظري و تئوريک (کول و کول 1973، زوکرمن و کول 1975).
از ديگر سو، يک پرسش نظري اساسي در تحقيقات اوليه کول و کول(1967،1968) در مورد ارتباط نظام پاداش با کيفيت و کميت پژوهشهاي علمي، هيچگاه مورد بررسي قرار نگرفته است. هاگستروم (1956)عنوان مي کند که نبود يک نظام پاداش موثر در شاخه هاي تخصصي و شديدا نظري رياضيات، مي تواند باعث از دست رفتن روحيه کار علمي و نيز عدم وجود جهت گيري درست در آن علم شود. زوکرمن و مرتن (1971) در بحثي درباره نهادينه شدن مفهوم ويراستاري و داوري در مجلات علمي ، دريافتند که در بين دانشمندان موقعيت داوري و ويراستاري در يک مجله علمي به عنوان يک پاداش مطرح است. آنها حين تحليل آرشيو مقالات مجله Physical Review دريافتند که داوران و ويراستاران نسبت به نويسندگان عموما شان و منزلت بالاتري دارند، حداقل تا اندازه اي به اين علت که تخصص بيشتر با اعتبار افزون تر در جامعه علمي ارتباط دارد. در عين حال کار مولفين حرفه اي بيشتر توسط خود سردبير به تنهايي ارزيابي مي شود. يک تفاوت جالب که مورد توجه آنها قرار گرفت آن بود که ميزان رد مقالات در مجلات علوم انساني نسبت به مجلات ساير رشته ها بيشتر بود. احتمالا اين موضوع برخاسته از سطح پايينتر اجماع و توافق علمي در اين رشته هاست. همچنين نظام پاداش ممکن است در اين حوزه ها پراکنده تر باشد. براي مثال کليما (1972) و بن- ديويد(1974) متذکر شدند که عدم پيوستگي در تحقيقات علوم اجتماعي ناشي از اين واقعيت است که مقالات دانشمندان در اين حوزه براي يک جامعه گسترده نوشته مي شوند. دانشمندان نيز بسته به نوسان نظرات و عقايد در آن جامعه گسترده و نه منطق درون مساله هاي علمي، از يک موضوع به سراغ موضوع ديگر مي روند. نظام پاداش همچنين ممکن است از يک کشور تا کشور ديگر تغيير کند، در همين رابطه کرانتز(1970، 1971) نشان مي
مقدمه
جامعه شناسي علوم تجربي، با شرايط اجتماعي و تاثيرات علم، و با ساختارهاي اجتماعي و فرايند فعاليتهاي علمي سروکار دارد. علم يک سنت فرهنگي است كه از نسلي به نسل ديگر انتقال مي يابد و حفظ مي شود.اين امر تا حدي به دليل ارزش ذاتي علم و تا حدي به خاطر کاربردهاي گسترده آن در فناوري است.
مهمترين خصوصيت علم آن است که هدف اصلي پرورش دهندگان علم، يعني دانشمندان، ايجاد تغيير در سنت موجود از راه کشف هاي علمي است. اين هدف شباهتهايي با هدف هنرمندان و نويسندگان مدرن دارد. البته ابداعات در هنر و ادبيات با اختلاف نظرها و تغارضات مختلفي همراه هستند، زيرا در آن عرصه معيارهاي صريح و شيوه هاي پذيرفته شده اي براي تعيين آنکه يک ابداع بهبودي در سنت حاضر ايجاد مي کند يا باعث زوال آن مي شود ، وجود ندارد.
گرچه روش ها و معيارهاي علمي هيچيک کاملا صريح و با ثبات نيستند، هنوز نسبت به معيارهايي که در ديگر محصولات فرهنگ مورد استفاده قرار مي گيرند، ممتازترند. ارزيابي هاي نسبتا عيني اکتشافات علمي به گونه اي که مورد توافق همگان است علم را به يک نمونه بارز از تغيير منظم و نهادينه فرهنگ بدل کرده است.
جامعه شناسان تجربي بر ويژگيهاي علم به عنوان يک سنت و به عنوان يک نهاد توجه خاص داشته اند. سوالاتي که مورد بحث اين دانشمندان قرار مي گيرد عبارتند از: سنت منحصر به فرد علم مدرن چگونه متولد و نهادينه شده است؟ اين سنت چگونه حفظ و کنترل مي شود؟ پژوهش چگونه سازماندهي مي شود؟ چه عواملي تغييرات ساختار علم را رقم مي زنند و اين تغييرات چگونه به فرايند پژوهش مربوط مي شوند؟
اينها سوالات بسيار گسترده اي هستند، مسائلي که تعيين حدود آنها بسيار مشکل است. کار ما در مشخص کردن چارچوبي براي اين بررسي با اين واقعيت که جامعه شناسي علم همانند ديگر حوزه هاي فرهنگي، مورد علاقه رشته هاي تخصصي متنوعي است، بسيار پيچيده تر مي شود. ما در گزينش خود بر موضوعاتي که طي پنج سال گذشته فعاليت عمده اي در زمينه آنها انجام شده پرداخته ايم. اما همچنين کارهاي قديمي تر را در حدي که براي ارائه پيشينه تحولات فعلي لازم است مورد بررسي قرار خواهيم داد. اين مطالعات شامل آنهايي است که توسط جامعه شناسان يا ساير دانشمندان در زمينه پرسشهاي فوق انجام شده است.
ريشه هاي نهادين علم مدرن
پرسش در زمينه چگونگي ظهور و نهادينه شدن علم مدرن از مطالعه جامعه مدرن توسط ماکس وبر منشا مي گيرد. در اين زمينه به شرايطي مي پردازيم که باعث شد تحقيق در مورد قوانين طبيعت به خودي خود به صورت يک هدف و ارزش روشنفکرانه مطرح شود در حالي که پيش از آن پرداختن به علوم مختلف يا به خاطر استفاده از آنها در فناوري بود يا با انگيزه هاي ديني و مذهبي انجام مي شد. مطالعات مرتون در 1938 نشان مي دهند همانند آنچه در ظهور و توسعه اقتصاد مدرن(سرمايه داري) رخ داده است، در مورد علم مدرن نيز عنصر دين و عوامل مذهبي نقش مهمي را بازي کرده است(cf Tenbruck 1974).
بسياري از حاميان و پشتيبانان حرکت هاي علمي انگلستان درقرن هفدهم با انگيزه هاي ديني و به خاطر ارزشهاي شخصي خود به اين جريان کمک مي کردند. آداب زندگي پيوريتن ها شخصيت هايي را در جامعه پرورش داد که مي توانستند بر اساس پرسشهاي علمي رفتارهاي مذهبي عقلاني و مبتني بر روش شناختي درست داشته باشند. آيين کالونيسم نيز به جستجوي خداوند از طريق فهم عقلاني آفرينش حکم کرد.
متون علمي که با تاثير گرفتن از کتاب مرتن نگارش شدند، اصولا بر پيش فرض وجود ارتباط بين پيوريتنيسم و علم مدرن تاکيد داشته اند. ترديدهايي درباره تعبير مرتون از زمينه و انگيزه ديني به عنوان عاملي که بر علم تاثير مثبت داشته است مطرح شده اند (مرتون 1957، وستفال 1858). با اينکه تعدادي از حلقه هاي پيوريتني از علم پشتيباني مي کردند، و بسياري از دانشمندان، از بافت اجتماعي کالونيستي برخاسته بودند، پيوريتنيسم رسمي، توجه و التفات خاصي به رواج علم نداشته است. در قرن هفدهم در جنوا و اسکاتلند ، جايي که فرقه هاي کالونيستي عملا قدرت را به دست داشتند، مخالفت با استقلال و آزادي انديشه علمي به اندازه کشورهاي ديگر که تحت سلطه ديگر فرق بودند رواج داشت. به نظر مي رسد که ارتباط مثبت بين پيوريتنيسم و علم تنها در شرايطي تقويت شد که روحانيت کالونيست کنترل خود را بر افکار و عقايد مردم از دست داده بود، اما هنوز دين در زندگي شخصي افراد رواج گسترده اي داشت. پس از آن علاقمندان به علم توانستند از آزادي نسبي در تفسير شخصي از کتاب مقدس براي توجيه گرايش عقلانيشان به علم استفاده کنند و حتي تحقيقات علمي را با اشتياق مذهبي دنبال کنند. به نظر مي رسد که اين تفسير مجدد از فرضيه مرتون (بن – ديويد 1971) حرکت علمي بزرگي را که در انگلستان در واکنش به بحراني شدن و به بن بست رسيدن بحث ها و اختلافات بين فرق مختلف روي داد، توجيه مي کند. همچنين اين تفسير مي تواند توجيه کننده ظهور نقطه عطفي باشد که در علم اسکاتلند و جنواي قرن 18 و ايالات متحده اواخر قرن 19 ديده مي شود .
يک نکته مبهم در اين بحث، تفاوت قايل شدن ميان علم به عنوان يک فعاليت شخصي و يک حرکت همگاني خارج از کنترل کليسا يا دولت است. انتقادي که به مرتون به خاطر استفاده از اسناد شخصي عده معدودي از دانشمندان که معرف تمام دانشمندان مخصوصا در خارج از انگلستان نبوده است، وارد است ، ارتباط نظريه او را با شکل گيري جنبشي که به تاسيس انجمن سلطنتي (Society Royal) منجر شده است زير سوال مي برد. ايجاد و توسعه چنين سازماني که مشابه آن در خارج از انگلستان وجود نداشت فقط اينطور قابل توضيح است که گروه خاصي نوعي اعتبار و ارزش اخلاقي فراتر از ارضاي کنجکاوي را به پژوهش علمي پيوند دادند. به هر حال به نظر مي رسد براي روشن تر شدن زمينه هاي ظهور علم مدرن بايد بين به وجود آمدن آن به عنوان رويکردي نوين به دانش و عوامل موثر در نهادينه شدن و سازمان يافتن آن در جامعه افتراق گذاشت.
به نظر مي رسد همانگونه که در نظريه وبر در مورد ظهور اقتصاد نوين مطرح است اين سوال کماکان باقي است که آيا علم مدرن واقعا بدون ارتباط با وقايع تاريخي قبل از قرن 17 و بصورت اتفاقي ناگهان در جامعه غرب بروز کرده است؟ کسي معمولا به اين سوال نمي پردازد. زيرا ابداعات کپرنيک، گاليله، کپلر و مهمتر از آنان نيوتون، که به صورت اسطوره هاي علم مدرن و درک جامعه از آن مطرح هستند چنان انقلابي را شکل داد که ناگهان به تمام فرايند هاي قديمي علم پايان داد و عصر جديدي را در علم به وجود آورد. به خاطر اهميت و تاثير شگرف انقلاب ذکر شده مطالعات اندکي در زمينه جامعه شناسي علم در جوامع پيش از آن دوران وجود دارد (البته نگاه کنيد به گودي 1974) .
تلاش براي توضيح خاستگاههاي نهادين علم مدرن به تشريح ويژگيهاي علم به عنوان نهادي اجتماعي که بر پايه هنجارهاي خاص خود شکل گرفته است، منجر شد (استورر1966). هنجارهايي که به طور ضمني در رفتارهاي اجتماعي دانشمندان ديده مي شود عبارت است از: :جهاني بودن، بي طرفي ، عقلانيت، آزادي فردي، مشارکت و جمع گرايي و بي غرضي.
کاربرد آشکار اين ويژگي ها، بررسي تناسب و سازگاري هنجارهاي علم با هنجارهاي ديگر نهادهاي اجتماعي در جوامع مختلف بود. تلاشهايي در زمينه بررسي سازگاري هنجارهاي جامعه علمي با ديگر ساز و کارهاي جوامع ليبراليستي، سوسياليستي و فاشيستي انجام شد. اما شواهدي در دست نبود که نشان دهد عدم تجانس بين هنجارهاي علم و ديگر نهادهاي اجتماعي تاثير مخربي روي توسعه علم دارد.
اين مطالعات با ترديد اين فرضيه را مطرح کردند که ارتباط بين هنجارهاي نهادهاي مختلف بايد مستقيم و خطي باشد ، مثلا " هر چه تجانس و هماهنگي بين هنجارهاي علم و ديگر نهادها در يک جامعه بيشتر باشد احتمال پيشرفت علم در آن جامعه بيشتر است." اما در شرايطي که هنجارها ناسازگارند نهاد علم مي تواند با تنيدن پيله اي غير قابل نفوذ به دور خود مشکل عدم تجانس نهادي را جبران کند. گذشته از اين، تجانس هنجاري متغير ساده اي نيست و ممکن است بصورت تعارضات آشکار يا پنهان بين جامعه علمي و ساير بخشهاي اجتماع وجود داشته باشد.
بررسي تحولات رتبه کشورها در جهان علم ثمرات مثبت بيشتري به بار آورده است (بن – ديويد 1971). بعنوان مثال يکي از مساله هاي مورد بحث افزايش حمايت از علم درانگلستان در نيمه دوم قرن هفدهم و در فرانسه در طي نيمه دوم قرن هجدهم و افت نسبي پس از آن در هر دو کشور است. عاملي که عموما مطرح مي شد وجود جنبشهاي علمي با هدف اصلاحات اقتصادي و سياسي بود. علم براي آن جنبشها، نقشه اي براي دست يافتن به پيشرفت، عينيت و وفاق عمومي بود. در بخش عمده اي از اين دوره، اين جنبشها رودرروي استبداد دولت هايي قرار گرفتند که قصد داشتند سنت هاي ديني و سياسي را که با هنجارهاي علمي ناسازگار بودند حفظ کنند. حکمرانان مستبد با رويکردي عملگرايانه(pragmatic)، و در جهت حفظ قدرت و محبوبيت خود پيشنهادهاي گروههاي علمي را براي حمايت بيشتر از آکادميها و دانشمندان مستقل مي پذيرفتند. بنابراين علوم طبيعي در زمينه انگيزه هاي متفاوت حکمرانان و مخالفانشان توسط هر دو دسته مورد حمايت قرار گرفت. اين موضوع به علم اعتباري اعطا کرد که نظير آن با هيچ تلاش خردمندانه اي ممکن نبود. اما در پي انقلاب در هر دو کشور، مخالفان علم گرايي قدرت را به دست گرفتند و کم کم اشتياق به علم در اجتماع کمرنگ شد.
روشفکران بيشتر به اصلاحات کاربردي، فناوري ها و فرهنگ ادبي – هنري علاقمند شدند(رابرت فاکس 1973). بنابراين علم در شرايطي که هنجارهاي علمي نسبتا با هنجارهاي غالب اجتماع نامتجانس بودند، درمقايسه با شرايطي که بين آنها همخواني کامل وجود داشت، بيشتر مورد حمايت قرار مي گرفت.
اين توصيف با حمايتهايي که توسط حکومتهاي استبدادي قرن حاضر از علم به عمل آمده است نيز سازگاري دارد. توانايي نسبي علم براي جدا کردن خودش از مسائل سياسي و ايدئولوژيکي و نياز دولتها به مشاوره هاي علمي و دانش و مهارت، به دانشمندان اين کشورها درجه اي از آزادي را عطا کرد که از ديگران دريغ مي شد. اين مسئله دانش را به يک پيشه جذاب و خاص در اين جوامع مبدل كرد.
کارکردهاي نهادي: نظام پاداش در علم
مهمترين نتيجه توصيف علم براساس هنجارهاي اخلاقي تحقيقاتي است که در زمينه نظام پاداش در علم انجام شده است. مرتون(1957 ) به تناقض آشکار مابين هنجار مشارکت و جمع گرايي که دانشمندان را وادار مي کند نتايج کارهاي خود را منتشر کنند و آنها را جزئي از داراييهاي کل بشريت تلقي کنند؛ و حساسيت و خودخواهي رايج در باب پيشگاميشان در اکتشافات؛ توجه کرد. در پاسخ به اين تضاد او اظهار کرد که آگاهي عموم از يک کشف تازه شرط لازم براي حفظ هنجار مشارکت و جمع گرايي است ، زيرا بدون اطلاع سايرين و به رسميت شناخته شدن يک کشف علمي دانشمندان نمي توانند استعدادهاي فکري و هوشمندانه خود را اثبات کنند. در آن صورت انگيزه اي براي انتشار علم وجود نخواهد داشت و حفظ علم به عنوان يک حرکت همگاني و نهادينه در جامعه ممکن نخواهد بود.
اين فرضيه يک زيربناي نظري معناداري براي مطالعاتي که به صورت تجربي در زمينه نظام پاداشها در علم انجام مي شد فراهم کرد. اگر فرايند پاداش ها در علم واقعا واجد اهميتي که اين فرضيه به آن مي دهد باشد، انسان انتظار خواهد داشت کارکرد سيستم پاداش نقشي محوري در حيات علم بازي کند. در اينجا لفظ پاداش تا حدي گمراه کننده است، نظر به اينکه ممکن است اين مفهوم را برساند که هدف از فعاليت علمي به دست اوردن افتخار و جوايز مادي است. چنين مفهومي در اينجا مورد نظر نيست. دانشمندان انگيزه هاي متفاوتي دارند، و اکثر آنان حقيقتا به اکتشاف و تحقيق علاقمندند. اما رفتار آنان به ناچار از سازوکار پاداشهاي اجتماعي تاثير مي پذيرد. مخصوصا اين امکان که کس ديگري اعتباري را که حق اوست کسب کند، براي يک دانشمند غير قابل پذيرش است. ( براي يک نقد بر تاکيد بر پاداش، نگاه کنيد به Gustin 1973).
اين نظريه در مجموعه اي از تحقيقاتي که بر اساس پرسشنامه ها و يا شمارش ارجاعات علمي انجام گرفت دنبال شد. در روش دوم فراواني ارجاعات به مقالات دانشمندان را به عنوان ميزان به رسميت شناخته شدن آنها توسط جامعه علمي در نظر مي گيرند. شاخص ISI امکان مطالعه تعداد ارجاعات را براي تمام مقالات در بين رشته هاي مختلف را فراهم آورده است.
اولين سوالي که در اين زمينه مطرح شد بحث رقابت و ارتباط آن با حق تقدم و اولويت در بين دانشمندان بود. هنگاميکه درباره اهميت يک مساله خاص در بين دانشمندان توافق گسترده اي وجود دارد و وقتي که تعداد زيادي از دانشمندان همزمان روي يک مسئله کار مي کنند( مانند فيزيک، بيولوژي تجربي و شيمي) رقابت بسيار شايع است. در حوزه هاي مختلف علمي از نظر تظاهرات بيروني اين رقابت که به ميزان توليد علم وابسته است، اختلافاتي وجود دارد.(هاگستروم 1967، کالينز 1968)
مساله ديگري که از فرضيه اهميت نظام پاداش در علم منشا مي گيرد اين است که نظام پاداش تا چه حد بر اساس هنجارهاي جامعه علمي عمل مي کند. کول و کول (1973) در مجموعه مطالعات خود اينطور نتيجه گيري مي کنند که شيوه قضاوت و ارزيابي تحقيقات در علوم طبيعي، به آرمان جهاني بودن علم بسيار نزديک شده است. تقريبا هيچ دستاورد علمي از انتشار نمي گريزد و کارهاي با کيفيت، صرفنظر از ويژگيهاي فراعلمي مولف به رسميت شناخته مي شوند. اما به هر حال کارهاي ضعيفتر اگر توسط يک دانشمند شاخص نوشته شده باشند توجه بيشتري را بر مي انگيزند. علي الخصوص که يافته هاي مشابهي در بريتانيا توسط گاستون(1973) در مورد فيزيکدانان و توسط بلوم و سينکلر (1973) براي شيميدانها گزارش شده است. اين يافته هاي تجربي پاسخي است به ايراداتي که هنجارهاي بيان شده براي علم را تلاشي در زمينه ايده آل جلوه دادن رفتار دانشمندان عنوان کرده اند (بارنز و دالبي 1970، دالبي 1971، کينگ 1971، مالکي و ويليلامز 1971، بروش 1974). به نظر مي رسد منتقدان از تميز دادن بين هنجارهاي نهادي و رفتارهاي فردي درمي مانند. ميتروف(1974) تلاش کرد تا اين تمايز را در مطالعات خود لحاظ کند. او رفتارهايي که بصورت آشکار از هنجارها منحرف شده بودند را به عنوان پيامد "ضدهنجارها" تفسير کرد. اما جدا از اينکه مفهوم "ضدهنجار" از نظر منطقي غيرقابل پذيرش است، اين واقعيت که دانشمندان خود را به نظريه هايشان متعهد مي دانند و از نظريه هايشان در برابر شواهد محتمل و نه قابل اثبات تا حد امکان دفاع مي کنند، تناقضي با تاثيرگذاري هنجارها ندارد. علي رغم برخي انحرافات فردي از هنجارها، سازوکار کنترل اجتماعي در علم در نگاه کلي و جامع منطبق بر هنجارهاي جامعه علم است.
بنابراين يک پيوستگي منطقي بين مطالعات تاريخي در زمينه نهادينه شدن علم مدرن در قرن هفده، توصيف هنجارهاي نهادين علم و مطالعه نظام پاداش در علم امروز وجود دارد.
اگرچه در تمام بخشهاي مطالعه حاضر فرضيه نهادي بودن علم مورد استفاده قرار گرفته است اين فرضيه لزوما هدايتگر و تعيين کننده مسايلي که به آن پرداخته شده است نبوده است. مساله هايي که توسط جامعه شناسان طرح مي شود اغلب برخاسته از تحولات بحث هاي عمومي در زمينه علم در جامعه است و نه صرفا سوال هاي نظري. در اوايل دهه 1940 سوالاتي مانند اينکه چگونه ايدئولوژي نازيسم مي تواند بر علم تاثير بگذارد مورد بحث قرار گرفت و اين پرسشها که آيا تبعيضات جنسي، نژادي و طبقاتي در علم وجود دارند، بيشتر به خاطر موضوعيت داشتن در جامعه علمي امروز مورد توجه هستند تا به خاطر اهميت نظري و تئوريک (کول و کول 1973، زوکرمن و کول 1975).
از ديگر سو، يک پرسش نظري اساسي در تحقيقات اوليه کول و کول(1967،1968) در مورد ارتباط نظام پاداش با کيفيت و کميت پژوهشهاي علمي، هيچگاه مورد بررسي قرار نگرفته است. هاگستروم (1956)عنوان مي کند که نبود يک نظام پاداش موثر در شاخه هاي تخصصي و شديدا نظري رياضيات، مي تواند باعث از دست رفتن روحيه کار علمي و نيز عدم وجود جهت گيري درست در آن علم شود. زوکرمن و مرتن (1971) در بحثي درباره نهادينه شدن مفهوم ويراستاري و داوري در مجلات علمي ، دريافتند که در بين دانشمندان موقعيت داوري و ويراستاري در يک مجله علمي به عنوان يک پاداش مطرح است. آنها حين تحليل آرشيو مقالات مجله Physical Review دريافتند که داوران و ويراستاران نسبت به نويسندگان عموما شان و منزلت بالاتري دارند، حداقل تا اندازه اي به اين علت که تخصص بيشتر با اعتبار افزون تر در جامعه علمي ارتباط دارد. در عين حال کار مولفين حرفه اي بيشتر توسط خود سردبير به تنهايي ارزيابي مي شود. يک تفاوت جالب که مورد توجه آنها قرار گرفت آن بود که ميزان رد مقالات در مجلات علوم انساني نسبت به مجلات ساير رشته ها بيشتر بود. احتمالا اين موضوع برخاسته از سطح پايينتر اجماع و توافق علمي در اين رشته هاست. همچنين نظام پاداش ممکن است در اين حوزه ها پراکنده تر باشد. براي مثال کليما (1972) و بن- ديويد(1974) متذکر شدند که عدم پيوستگي در تحقيقات علوم اجتماعي ناشي از اين واقعيت است که مقالات دانشمندان در اين حوزه براي يک جامعه گسترده نوشته مي شوند. دانشمندان نيز بسته به نوسان نظرات و عقايد در آن جامعه گسترده و نه منطق درون مساله هاي علمي، از يک موضوع به سراغ موضوع ديگر مي روند. نظام پاداش همچنين ممکن است از يک کشور تا کشور ديگر تغيير کند، در همين رابطه کرانتز(1970، 1971) نشان مي