Mohamad
03-19-2011, 03:48 PM
شعر از خيام
بر چهره ی گل نسيم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گويی خوش نيست
خوش باش ومگوزدی که امروزخوش است
شعر نوروز از م . ن :
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است خوش خراميده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا می دهمت پيغامی اين پيامی است که از دوست به يار آمده است
شاد باشيد در اين عيد و در اين سال جديد آرزويی است که از دوست به يار آمده است
شعرهای نوروزی
نوروز ماندگار است تا يک جوانه باقیست
باقيست جمع جانان تا اين يگانه باقيست
بار دگر بريدند ناي و نواش اما
اين ساز مي نوازد تا يک ترانه باقيست
سينه به سينه گفتند کوتاه تا شود شب
کوتاه مي شود شب وقتي فسانه باقيست
عيد است و نامه دارم از من رسان سلامي
بشتاب اي کبوتر تا آشيانه باقيست
گم کردمش نشاني ش يک کوچه تا جواني
پيداش کن پرنده ! تا اين نشانه باقیست
مي چينمت ستاره از آسمان کرمان
پرواز کن ستاره ! تا بام خانه باقيست
نور نگاه کورش بر بردگان بابل
بعد از هزارها سال در هگمتانه باقيست
زيباست حرف باران در کوچه هاي تبريز
آواز مولوي هست تا يک چغانه باقيست
دود اجاق وصلي کو در سفر بر افراشت
بعد از هزار منزل در بلخ و بانه باقيست
در حيرتم که بعد از کشتار عشق اينک
در زير سقف تاريخ عطر زنانه باقيست
تازي وکينه توزي ، جهل وسياه روزي
نفرين بر انکه عدلش با تازيانه باقيست
عصر دگر بر آيد اين نيز هم سر آيد
گر نيستت يقيني حدس و گمانه باقيست
يغمائيان ربودند محصول عمر ما را
بشتاب و کشت ميکن تا چند دانه باقيست
افراط کرد و تفريط اين ساربان گمراه
اي کاروان سفر خوش راه ميانه باقيست
شعری دیگر از حافظ...
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردي مرواد از يادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتي ز حريفان دل و دل ميدادت
برسان بندگي دختر رز گو به درآي
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادي مجلسيان در قدم و مقدم توست
جاي غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت اين کشتي نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت
خواجه شمس الدین محمد حافظ
خواجوی کرمانی
خيمه ى نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئى عرشيان
کرسى از ياقوت برمينا زدند
کاردارانِ بهار از زرد گل
آل زر بر رقعه ى خارا زدند
از حرم طارم نشينان چمن
خرگه گلريز بر صحرا زدند
گوشه هاى باغ از آب چشم ابر
خنده ها بر چشمهاى ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندليبان پرده ى عنقا زدند
در هواى مجلس جمشيد عهد
غلغل اندر طارم اعلى زدند
باد نوروزش همايون کاين ندا
قدسيان در عالم بالا زدند
طوطيان با طبع خواجو گاه نطق
طعنه ها بر بلبل گويا زدند
مولانا جلال الدین محمد بلخی
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقي مه رو به ايثار عقار آمد
صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ريگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفاي هر نزار آمد
حبيب آمد حبيب آمد به دلداري مشتاقان
طبيب آمد طبيب آمد طبيب هوشيار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بي صداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پايدار آمد
ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد
شقايق ها و ريحان ها و لاله خوش عذار آمد
کسي آمد کسي آمد که ناکس زوکسي گردد
مهي آمد مهي آمد که دفع هر غبار آمد
دلي آمد دلي آمد که دلها را بخنداند
مي اي آمد مي اي آمد که دفع هر خمار آمد
کفي آمد کفي آمد که دريا دُرّ ازو يابد
شهي آمد شهي آمد که جان هر ديار آمد
کجا آمد کجا آمد کزينجا خود نرفته است او
وليکن چشم گه آگاه و گه بي اعتبار آمد
ببندم چشم و گويم شد، گشايم گويم او آمد
و او در خواب و بيداري قرين و يار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آمد
رها کن حرف بشمرده که حرف بي شمار آمد
سعدی
مبارکتر شب و خرمترين روز
به استقبالم آمد بخت پيروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز
مهست اين يا ملک يا آدميزاد
پري يا آفتاب عالم افروز
ندانستي که ضدان در کمينند
نکو کردي علي رغم بدآموز
مرا با دوست اي دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد ديده بردوز
شبان دانم که از درد جدايي
نياسودم ز فرياد جهان سوز
گر آن شبهاي باوحشت نميبود
نميدانست سعدي قدر اين روز
بر چهره ی گل نسيم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گويی خوش نيست
خوش باش ومگوزدی که امروزخوش است
شعر نوروز از م . ن :
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است خوش خراميده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا می دهمت پيغامی اين پيامی است که از دوست به يار آمده است
شاد باشيد در اين عيد و در اين سال جديد آرزويی است که از دوست به يار آمده است
شعرهای نوروزی
نوروز ماندگار است تا يک جوانه باقیست
باقيست جمع جانان تا اين يگانه باقيست
بار دگر بريدند ناي و نواش اما
اين ساز مي نوازد تا يک ترانه باقيست
سينه به سينه گفتند کوتاه تا شود شب
کوتاه مي شود شب وقتي فسانه باقيست
عيد است و نامه دارم از من رسان سلامي
بشتاب اي کبوتر تا آشيانه باقيست
گم کردمش نشاني ش يک کوچه تا جواني
پيداش کن پرنده ! تا اين نشانه باقیست
مي چينمت ستاره از آسمان کرمان
پرواز کن ستاره ! تا بام خانه باقيست
نور نگاه کورش بر بردگان بابل
بعد از هزارها سال در هگمتانه باقيست
زيباست حرف باران در کوچه هاي تبريز
آواز مولوي هست تا يک چغانه باقيست
دود اجاق وصلي کو در سفر بر افراشت
بعد از هزار منزل در بلخ و بانه باقيست
در حيرتم که بعد از کشتار عشق اينک
در زير سقف تاريخ عطر زنانه باقيست
تازي وکينه توزي ، جهل وسياه روزي
نفرين بر انکه عدلش با تازيانه باقيست
عصر دگر بر آيد اين نيز هم سر آيد
گر نيستت يقيني حدس و گمانه باقيست
يغمائيان ربودند محصول عمر ما را
بشتاب و کشت ميکن تا چند دانه باقيست
افراط کرد و تفريط اين ساربان گمراه
اي کاروان سفر خوش راه ميانه باقيست
شعری دیگر از حافظ...
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردي مرواد از يادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتي ز حريفان دل و دل ميدادت
برسان بندگي دختر رز گو به درآي
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادي مجلسيان در قدم و مقدم توست
جاي غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت اين کشتي نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت
خواجه شمس الدین محمد حافظ
خواجوی کرمانی
خيمه ى نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئى عرشيان
کرسى از ياقوت برمينا زدند
کاردارانِ بهار از زرد گل
آل زر بر رقعه ى خارا زدند
از حرم طارم نشينان چمن
خرگه گلريز بر صحرا زدند
گوشه هاى باغ از آب چشم ابر
خنده ها بر چشمهاى ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندليبان پرده ى عنقا زدند
در هواى مجلس جمشيد عهد
غلغل اندر طارم اعلى زدند
باد نوروزش همايون کاين ندا
قدسيان در عالم بالا زدند
طوطيان با طبع خواجو گاه نطق
طعنه ها بر بلبل گويا زدند
مولانا جلال الدین محمد بلخی
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقي مه رو به ايثار عقار آمد
صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ريگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفاي هر نزار آمد
حبيب آمد حبيب آمد به دلداري مشتاقان
طبيب آمد طبيب آمد طبيب هوشيار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بي صداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پايدار آمد
ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد
شقايق ها و ريحان ها و لاله خوش عذار آمد
کسي آمد کسي آمد که ناکس زوکسي گردد
مهي آمد مهي آمد که دفع هر غبار آمد
دلي آمد دلي آمد که دلها را بخنداند
مي اي آمد مي اي آمد که دفع هر خمار آمد
کفي آمد کفي آمد که دريا دُرّ ازو يابد
شهي آمد شهي آمد که جان هر ديار آمد
کجا آمد کجا آمد کزينجا خود نرفته است او
وليکن چشم گه آگاه و گه بي اعتبار آمد
ببندم چشم و گويم شد، گشايم گويم او آمد
و او در خواب و بيداري قرين و يار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آمد
رها کن حرف بشمرده که حرف بي شمار آمد
سعدی
مبارکتر شب و خرمترين روز
به استقبالم آمد بخت پيروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز
مهست اين يا ملک يا آدميزاد
پري يا آفتاب عالم افروز
ندانستي که ضدان در کمينند
نکو کردي علي رغم بدآموز
مرا با دوست اي دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد ديده بردوز
شبان دانم که از درد جدايي
نياسودم ز فرياد جهان سوز
گر آن شبهاي باوحشت نميبود
نميدانست سعدي قدر اين روز