PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شناختنامه ویرجینیا وولف



mehraboOon
03-19-2011, 11:20 AM
ادلین ویرجینیا استفن در 25 ژانویه 1882 درخانه شماره 22 هاید پارك‌گیت كه متعلق به مردی http://sarapoem.persiangig.com/image4/vvolf654554.JPGاهل ادب بود به دنیا آمد. پدر او، لسلی استیفن (1904 ـ 1832) در سال 1859 به گروه كشیشان پیوست؛ چرا كه در آن دوران هر كسی می‌خواست وارد آكسفورد یا كمبریج شود می‌بایست لباس كشیشی بر تن می‌كرد. ادلین پس از مرگ پدرش دریافت كه هیچ گرایش و تمایلی به مذهب نداشته است. او نسبت به داستانهایی كه در انجیل می‌خواند شك می‌كرد. به طور مثال، نمی‌توانست بپذیرد كه ماجرای توفان نوح حقیقی است. او بر این باور بود كه توفان نوح كاملاً افسانه است و هیچ‌گاه چنین رویدادی در جهان به وقوع نپیوسته است. او حتی مجبور بود علی‌رغم داشتن شك، موعظه كند.
پدر ویرجینیا در آن زمان توانسته بود شغل بسیار مطمئن و راحتی به دست آورد. از آنجا كه او آدم محافظه‌كاری بود، پیدا كردن یك شغل مطمئن می‌توانست در نظرش مهم باشد. بااین حال تصمیم گرفت از گروه كشیشان فاصله گیرد و علی‌رغم روحیه خاص خود، آینده نامعلومی را دنبال كند.
اسلی استفن، پس از آنكه از كمبریج خارج شد به دنیای ادبیات وارد گشت و به تدریج توانست اسم و رسمی نه چندان بزرگ برای خود به دست آورد.
جورج اسمیت، ناشر، در سال 1882 از او خواست تا تألیف فرهنگ بیوگرافی ملی را بر عهده گیرد. لسلی به‌تدریج با شخصیتهای برجسته ادبی چون ماتیو آرنولد، هنری جیمز، جورج الیوت، مرداخ و تكژی آشنا گردد.
لسلی استیفن، پیش از آنكه با مادر ویرجینیا ـ جولیا داك ورث (1846 ـ‌ 1895) ـ ازدواج كند با دختر كوچك تكژی هریت ماریان پیوند زناشویی برقرار ساخت. آنها صاحب دختری به نام لارا (1870ـ‌ 1945) شدند. استیفن به‌تدریج دریافت كه لارا عقب‌مانده ذهنی است. هریت نیز هنگام زایمان دوم درگذشت. لسلی از مرگ همسر بسیار اندوهگین شد. و به راحتی مرگ او را تحمل نكرد.
مادر ویرجینیا نیز پیش از ازدواج با لسلی با مردی به نام هربرت داك ورث (1833 ـ‌ 1870) ازدواج كرده بود كه از او سه فرزند به نامهای جورج، استلا وگراند داشت.
جولیا زنی جسور بود و علی‌رغم اینكه لسلی درآمد كافی برای گذران زندگی نداشت با او ازدواج كرد. آنها زندگی مشترك خود را با تمامی مصایبی كه پیش‌رو داشتند، پیش گرفتند. آنها در طی زندگی مشتركشان صاحب چهار فرزند به نامهای ونسا (1879ـ‌ 1961)، توبی (1880ـ‌ 1906)، ویرجینیا و آدریان (1883‌ ـ 1948) شدند. تمام هشت بچه، در خانه لسلی زندگی مشتركی را آغاز كرده بودند؛ این در حالی بود كه چند خدمه هم در منزل آنها، كه در هاید پارك گیت كینگستون واقع بود، زندگی می‌كردند.
خانواده لسلی، تعطلات تابستانی را در خانه تالاند اقامت می‌گزیدند. این خانه جایگاه خاصی در ذهن ویرجینیا داشت. به گونه‌ای كه در رمان "به سوی فانوس دریایی" كاملاً به تصویر درآمد.
ویرجینیا وولف اجازه نداشت چون برادران تنی و ناتنی خود به مدرسه برود. از این رو، در خانه، زیردست پدر تحصیل می‌كرد. او همچنین به راحتی نتوانست صحبت كند، و مدت زمان زیادی طول كشید تا لب به سخن گشود.
هنگامی كه ویرجینیا برادران و خواهران ناتنی خود را تشخیص داد، آنها كاملا‌ً بزرگ شده بودند و دیگر در كنار بچه‌های كوچك نمی‌خوابیدند. یكی از برادران تنی ویرجینیا، یعنی توبی، پسری قوی، تنومند و با اراده بود، كه به راحتی می‌توانست بر همه بچه‌ها ریاست كند. اما آدریان، برادر كوچك‌تر، بسیار ریزنقش، آرام و تا حدودی اندوهگین بود. ویرجینیا موجودی غیر قابل پیش‌بینی بود. غالبا‌ً به كارهای عجیب دست می‌زد، و گرفتار حوادث مضحك و تعجب‌برانگیز می‌شد.
ویرجینیا در سن نه سالگی، به همراه برادرش توبی، بر آن شدند تا در خانه، یك روزنامه‌ تولید كنند. آنها برای روزنامه خود، نام "هاید پارك‌گیت نیوز" را برگزیدند. در این روزنامه خانوادگی، آنها به درج مقالات مختلف، گزارش از رویدادهای هفتگی، میهمانیهایی كه برگزار می‌شد و به طور كلی دیدگاههای خاص خود نسبت به اقوام دور یا نزدیك پرداختند.
پدر و مادر، به شدت به مطالعه این روزنامه علاقه‌مند بودند. این كار باعث شد تا ویرجینیا در همان دوران دریابد كه به داستان‌نویسی علاقه‌مند است. این روزنامه، تا سالیان متمادی، به طور مستمر تولید شد. حتی زمانی كه توبی از این كار دست كشید، ویرجینیا به انجام كار ادامه داد.
از سویی دیگر، تهیة‌ فرهنگ بیوگرافی ملی، برای لسلی، كاری بس سخت و طاقتفرسا بود. به گونه‌ای كه در جریان زندگی خانواده، اختلالات عمده‌ای ایجاد كرده بود. لسلی در سال 1890، در اثر كار ممتد، بیمار شد. جولیا كه به شدت نگران سلامت همسرش بود، از او خواست تا از این كار دست بكشد. ویرجینیا بر این بود كه تألیف این كتاب، باعث شده است كه حق و حقوق او و آدریان، پایمال شود.
در 5 ماه مه 1895، جولیا به دلیل تب روماتیسم درگذشت.
مرگ جولیا، ضایعة بسیار بزرگی برای خانواده محسوب می‌شد. لسلی، مرگ همسر را تاب نمی‌آورد. ویرجینیا، بزرگ‌ترین ضربة زندگی خود را در دوران نوجوانی دریافت كرد. به طور كلی با مرگ جولیا، شالودة زندگی خانواده استیفن از هم پاشیده شد.
به گونه‌ای كه تمام اوقات، اعضای خانواده به گوشه‌ای خزیده، با خود خلوت می‌كردند.
لسلی بیش از سایرین بی‌تابی می‌كرد. او نمی‌توانست به راحتی مرگ همسر دوم را پذیرا باشد. استلا به‌تدریج جای مادر را گرفت و سعی كرد عهده‌دار وظایف خانه باشد. او با دلسوزی تمام سرپرستی برادران و خواهران خود را بر عهده گرفت و بیش از همه سعی كرد تا برای لسلی‌ِ از پای افتاده تكیه‌گاهی باشد.
لسلی نیز علی‌رغم بی‌حوصلگی و اندوهی كه داشت، تدریس فرزندان خود را ادامه داد.
برادر ناتنی ویرجینیا، جورج، كه در آن زمان بیست و هفت سال سن داشت، سعی می‌كرد به خواهران ناتنی خود، ویرجینیا و ونسا، محبت كند و هر كاری كه از دستش برمی‌آمد برای آنها انجام دهد. اما محبتها و نوازشهای او، رفته‌رفته، بدون آنكه خود متوجه باشد، تغییر كرد. تا آنجا كه ویرجینیا را مورد تعرض قرار داد. به این طریق، ویرجینیا ضربه بسیار سهمگینی خورد. او نمی‌توانست ماجرا را برای دیگران تعریف كند. چرا كه هیچ‌كس، حرف او را باور نمی‌كرد. همگان، بر عكس، جورج را به خاطر محبت بسیار زیاد به خواهران ناتنی‌اش، تحسین می‌كردند.
در همین زمان، ویرجینیا به شدت دچار حالات روانی شد.
بسیاری بر این باورند كه مهم‌ترین عامل بروز اختلالات روانی در ویرجینیا، همین عمل ناشایست برادر ناتنی‌اش بوده است. بیماری او تا آنجا پیش رفت كه خود، در همان سنین نوجوانی، متوجه جنون خود شد. او در سالهای بعد، همواره نگران بازگشت حالات جنون‌آمیز بود.
ویرجینیا خود اعتراف كرده است كه در ذهن، صداهای وحشتناكی را می‌شنود كه او را به انجام كارهای خطرناكی وادار می‌كنند. نبضش تند می‌زند، و بسیار نگران است.
خانواده استفن، علت اصلی بروز چنین حالاتی را درنیافتند. پزشك مخصوص خانواده، تا مدتی درس خواندن را برای ویرجینیا قدغن كرد و از او خواست تا به استراحت بپردازد ودر فضای باز ورزش كند. استلا او را روزی چهار ساعت بیرون می‌برد. در چنین شرایطی، تولید روزنامه خانوادگی هاید پارك گیت نیوز، متوقف گشت. در این میان خانه تالاند نیز فروخته شد.
عاقبت، ماجرای ازدواج استلا بامردی به نام جك هیلز پیش آمد. آنها در تاریخ 1897 ازدواج كردند. تمام اعضای خانواده از اینكه استلا را از دست می‌دادند ناراحت، و از سویی خوشحال بودند، كه خواهرشان ازدواج كرده است. وظایف خانه بر عهده ونسا و تا حدودی ویرجینیا افتاد. لسلی به سبب مرگ همسر و برخی دوستانش، از جامعه بریده، و در خانه خود را حبس كرده بود.
لسلی اعتقاد داشت كه فرزندانش نباید هر كتابی را مطالعه كنند. از این رو، خود كتاب در اختیار آنها قرار می‌داد. پس از رفتن استلا به ماه عسل، پدر، در‌ِ كتابخانة خود را به روی ویرجینیا گشود و اجازه داد تا آزادانه از كتابها استفاده كند.
ویرجینیا، حریصانه به مطالعه كتابها پرداخت. او تا زمانی كه استلا ازدواج نكرده بود اتاق مستقلی نداشت و مجبور بود در مكانهای مختلف كتاب بخواند.
در همان سال، استلا به طور ناگهانی درگذشت. مرگ او، حیرت همگان را به همراه داشت. ویرجینیا از مرگ خواهر افسرده شد. تحمل شرایط جدید، واقعاً برای او دشوار بود.
توبی در سال 1899 وارد دانشگاه كمبریج شد. ویرجینیا به اتفاق دوستش، جانت كینز، زبان یونانی آموخت. توبی، دوستان بسیار باهوشی پیدا كرده بود: لئونارد وولف، كلیو‌بیل، ساكسون سیدنی‌ترنر، استراچی، .... همین آشنایی باعث شد تا هسته مركزی گروه "بلومزبری" (Blooms bury) شكل گیرد. ویرجینیا و ونسا نیز به تدریج به این گروه پیوستند.
در سال 1902 تاجگذاری و اهدای نشان افتخار صورت گرفت و لسلی عنوان شوالیه را دریافت كرد. لسلی استفن در سال 1904 در اثر بیماری سرطان درگذشت. او پیش از مرگ بسیار تندخو و بهانه‌گیر شده بود.
دومین دوره بیماری ویرجینیا با مرگ پدر آغاز شد. به گونه‌ای كه در همان سال خود را از پنجره به پایین پرتاب كرد. او سرتاسر تابستان را در حالت جنون به سر برد.
ویرجینیا بعد از بهبودی نسبی، توانست اولین مقاله خود را در نشریه گاردین منتشر سازد. در همان زمان، جورج با دختری ازدواج كرد و از پیش آنها رفت.
در این بین، توبی به دوستانش اعلام كرد كه پنجشنبه‌ها پذیرای آنهاست.
به‌تدریج ویرجینیا و لئونارد وولف نیز به جمع آنها پیوستند. لئونارد وولف بسیار باهوش بود. به شعر علاقه داشت و نقاشی می‌كرد. سپس افراد دیگری چون تی. اس. الیوت، ای. ام. فوستر، راجر فرای (نقاش) و... نیز به آنها اضافه شدند.
در سال 1905، ویرجینیا به درخواست سردبیر مجله تایمز، با بخش ضمیمه ادبی آن مجله همكاری خود را آغاز كرد و برایشان مقاله نوشت.
جندی بعد، ویرجینیا به اتفاق ونسا، توبی و آدریان تصمیم گرفتند از كشورهای مختلف دیدن كنند. اما ونسا دچار بیماری مرموزی شد. توبی نیز به لندن بازگشت.
وقتی ویرجینیا و خواهر و برادرش به لندن رسیدند، متوجه شدند كه توبی بیمار است. در نتیجه، ویرجینیا و آدریان، به پرستاری از دو بیمار مشغول شدند.
ویرجینیا گفته است: "مدام خود را محصور پرستاران، لگنها و پزشكان می‌دیدم. پزشكان دریافتند كه توبی دچار بیماری تیفوئید شده است."
ونسا جان سالم به در برد. اما توبی، كه بسیار به ویرجینیا نزدیك بود، مرد.
ویرجینیا احساس می‌كرد پس از مرگ برادرش، زندگی دیگر هیچ معنا و مفهومی برایش ندارد. او دوباره دچار حالتهای جنون‌آمیز شد. تا آنجا كه همگان باور كردند ویرجینیا كاملاً دیوانه شده است.
ویرجینیا در این خصوص كه چرا خود را از پنجره به پایین پرت كرد، بعدها به یكی از طرفداران آثارش، یعنی مایكل (دانشجوی دانشگاه بریستول) نوشت:
"من خودكشی كردم؛ چرا كه صداهایی در مغزم می‌شنوم... و اینكه می‌پرسی چرا قصد دارم خودم را نابود سازم، باید بگویم: فكر نمی‌كنم چنین باشد. من پیش از این، مدت طولانی در این خصوص فكر كرده‌‌ام..."
ویرجینیا به توصیه پزشكان، به یك مسافرت هفت ماهه رفت. در این سفر، او اولین رمانش، "سفر خروج" را نگاشت. در بازگشت میان او و لئونارد وولف یهودی، دیدارهایی صورت پذیرفت. لئونارد به تدریج متوجه شد كه عمیقاً به ویرجینیا دل‌بسته است. (پیش از آن، پسر جوانی از ویرجینیا تقاضای ازدواج كرده بود. اما روز بعد پشیمان شده و درخواست خود را پس گرفته بود.)
عاقبت لئونارد از ویرجینیا درخواست ازدواج كرد؛ و ویرجینیا پذیرفت.
آنها در 29 مه 1912 با یكدیگر ازدواج كردند. ویرجینیا علاقه شدیدی به داشتن فرزند داشت. اما پس از مشورت با پزشكان، به سبب همان حالات روانی‌اش در گذشته، از این امر منصرف شد.
او پس از ازدواج نیز دچار حالتهای جنون‌آمیز شدیدی می‌شد.
اما این بار، استراحت نتوانست او را نجات دهد. لئونارد به تدریج درمی‌یابد كه خطر خودكشی مجدد او جدی است. اوهام، لحظه‌ای او را رها نمی‌ساختند. خود تصور می‌كرد پرخوری باعث بروز چنین حالتهایی است. از این رو، كمتر غذا می‌خورد.
لئونارد همواره مراقب بود تا ویرجینیا خودكشی نكند. در سال 1915، ویرجینیا همچنین دچار جنون پرحرفی شد، و به بیمارستان منتقل گردید.
او سخنان آشفته و بی‌معنا می‌گفت، و آن‌قدر به این كار ادامه می‌داد تا از هوش می‌رفت.
در همین سال، ویرجینیا برای بار دوم اقدام به خودكشی كرد. در همان زمان سفر خروج او منتشر شد.
پس از بهبودی نسبی‌ ویرجینیا، لئونارد بر آن شد تا ماشین چاپ كوچكی را خریداری كند. آنها قصد داشتند آثار ویرجینیا و برخی نزدیكان را، خودشان چاپ كنند. این پول، با زحمت بسیار جمع‌آوری شد.
با آغاز جنگ بین‌الملل او‌ّل، تشویشها و نگرانیهای ویرجینیا، شدت یافت.
بمباران لندن، وضعیت زندگی مردم را دگرگون كرده بود.
در سال 1922، اولین رمان بلند ویرجینیا ـ "اتاق جاكوب" ـ توسط انتشارات هوگارت منتشر شد. این اثر، شهرت زیادی برای او به همراه داشت. ویرجینیا، در پی آن، بر آن شد تا رمان "خانم دالووی" را بنویسد. این اثر، در 23 آوریل 1924، توسط انتشارات كامان دیور منتشر گردید.
در ژوئن 1925 تا دسامبر 1928، رمان "به سوی فانوس دریایی" را نوشت.
در آن زمان، ویرجینیا به فكر نوشتن رمان "خیزابها" افتاد.
طبق نظر بسیاری از منتقدین، دو رمان "به سوی فانوس دریایی" و "خیزابها"، بهترین آثار وولف به حساب می‌آیند. "اورلاندو"، "فلاش" "سرگینی" دیگر آثار او بودند؛ كه در طی سالها بعد خلق شدند.
با بروز جنگ جهانی دوم، بیماری ویرجینیا دوباره تشدید شد.
سال 1940، سال خوبی برای او نبود. بسیاری از دوستان او، در جنگ جان سپردند، و جنگ به اوج خود رسید.
ویرجینیا به هیچ‌عنوان حاضر نبود بپذیرد كه بیمار است. اما به اصرار لئونارد قبول كرد كه معالجه شود. او سرانجام به برخی نگرانیها و تشویشهای خود اعتراف كرد. با این همه، بیشتر می‌ترسید به گذشته بازگردد، و دیگر نتواند بنویسد. ولی معالجه نیز سودی نبخشید.
عاقبت، صبح روز 28 مارس 1941 ویرجینیا به اتاق خود رفت. دو نامه نوشت: یكی برای لئونارد و یكی برای ونسا. در آن نامه‌‌ها توضیح داد كه صداهایی را می‌شنود، و هیچ‌گاه بهبود نخواهد یافت و دوست ندارد زندگی لئونارد را بیش از این، نابود سازد. نامه‌ها را روی بخاری اتاق نشیمن گذاشت، و ساعت 30/11 از خانه بیرون رفت. چوبدستی پیاده‌روی‌‌اش را با خود برداشت و به سمت رودخانه حركت كرد. (لئونارد بر این باور است كه احتمالا‌ً قبلاً نیز یك‌ بار سعی كرده بود خود را غرق كند.) نزدیك رودخانه سنگ بزرگی را برداشت و داخل رودخانه شد....
وی در بخشی از یك نامة خود، تحت تأثیر تبلیغات رایج در آن زمان، به مایكل جوان هم نوشته بود: "من یك بار قصد داشتم خود را در رودخانه غرق كنم. فكر می‌كنم این بهترین راه باشد. سریع و ساده. این كار خیلی بهتر از گاز گرفتگی در یك گاراژ است. به خاطر داشته باش، هم‌‌اكنون سال 1939 و آغاز جنگ جهانی دوم است، و همسر من یك فرد یهودی است. اگر آلمانها پیروز شوند، من و همسرم به اتاق گاز سپرده می‌شویم."
بسیاری از تحلیلگران عرصه ادبیات داستانی بر این مطلب اذعان دارند كه ویرجینیا وولف بیش از هر چیز، از بیماری حاد خود، در زمینه داستان‌نویسی سود برد. او با ورود به دنیای ذهن پرآشوب شخصیتهای داستانش، به‌تدریج توانست سبكی تازه را پدید آورد. منتقدین می‌گویند: "ویرجینیا وولف بسیار پرحرفی كرده، اما سبك تازه‌ای هم ارائه كرده است." در این راستا، متخصصین روانشناس، بروز بیماری ایازیمر را، عامل اصلی گرایش نویسندگانی چون وولف، كافكا، صادق هدایت و جویس به سبك داستان‌نویسی جریان سیال ذهن می‌دانند. آنها معتقدند كه این افراد، در ذهن صداهایی را می‌شنوند كه نمی‌توانند به هیچ عنوان از آنها رهایی یابند. همچنین، آنان شاهد افراد خیالی پیرامون خود هستند كه مدام آنها را به انجام كارهای مختلف ترغیب می‌كنند.
از این رو، ناخواسته، هنگام داستان‌نویسی، به شرح پریشانیهای ذهنی‌شان می‌پردازند، و عینا‌ً روند جریان سیال ذهن خود را در آثارشان منعكس می‌كنند. در حقیقت، آنچه تولید می‌شود شرح سیل عظیم جریان بیمارگونه ذهنی این افراد است. با این تفاوت كه، افرادی چون وولف، به دلیل مطالعه زیاد كتاب و آشنایی كافی با شیوه‌های داستان‌نویسی، و یقینا‌ً داشتن هوش و توانمندی مناسب، تا آنجا كه می‌توانستند به این جریانها سمت و سو داده، بر اساس رابطه علت و معلولی داستان خود را شكل داده‌اند. در عین حال كه، اوج شكل‌گیری جریان سیال ذهن در داستانهای این افراد، با زمان بروز بحرانهای روحی و روانی آنها همخوانی دارد.
این در حالی است كه در زمان آرامش و بهبودی نسبی بیماری، شكل طبیعی داستان‌نویسی توسط آنان دنبال می‌شده، و بسیاری از صحنه‌های آشفته، كه بیشتر به پریشان‌گویی شبیه بوده، توسط نویسنده، مجددا‌ً بازآفرینی می‌شده است.
لازم به ذكر است كه ویرجینیا وولف، در ابتدا به رئالیسم‌ گرایش داشت. اما به تدریج، با بروز بحرانهای شدید روحی، از این شیوه نگارش، فاصله می‌گیرد.
درواقع ویرجینیا وولف، بیش از هر چیز از خود فرار می‌كرده است. چرا كه در درون خود، شاهد بروز اختلالاتی بوده، كه اگر عمیقا‌ً به آنها توجه می‌كرده، می‌توانسته علل اصلی بروز چنین واكنشهای شدید درونی را دریابد. اما او ترجیح می‌داده از خود فرار كند، و همواره بترسد كه بیماری دوباره گریبانگیرش شود، و اجازه ندهد بنویسد و بخواند.
هیچ‌گاه نباید فراموش شود كه آثار ویرجینیا وولف، نشئت‌گرفته از یك ذهن بیمار و خسته است. از این رو، نمی‌توان متوقع بود كه داستانهای او، روند صعودی را طی كنند، و هر داستان، بهتر از دیگری باشد.
در این میان، "اورلاندو" از ضعف ساختاری و محتوایی زیادی برخوردار است. در آن دوران، ویرجینیا به شدت گوشه‌گیر شده بود و نمی‌توانست ضمن برخورد و رویارویی با انسانها به تجارب جدیدی دست یازد و آنها را در آثارش وارد سازد. این در حالی است كه دو رمان "خانم دالووی" و "به سوی فانوس دریایی"، از ساختار مستحكم و قابل قبولی برخوردار هستند. هر چند، در این آثار هم، دوری‌جویی از رئالیسم و عنصر دلالتگری، به وضوح به چشم می‌خورد.
ویرجینیا، پس از خلق این دو اثر، كاملاً با عنصر مستندسازی وداع كرد.
او به‌تدریج، "زمان" در داستان را نیز فراموش كرد؛ و آن‌چنان در قید طرح زمان وقوع حوادث برنیامد. تا آنجا كه به جابه‌جایی آن مبادرت ورزید، و با پس و پیش كردن صحنه‌ها و حوادث، سبكی خاص در آثارش ایجاد كرد.
در داستانهای او، از نماد و رمز، آن‌چنان خبری نیست. بلكه صرفا‌ً نوع بیان احساسی وشاعرانه، در كلام راوی دیده می‌شود؛ كه بیشتر بیانگر تأثرات و اندوه بسیار نویسنده است؛ نویسنده‌ای كه از همه چیز گریزان بود و تنها راه حل و نجات رادر مرگ جستجو می‌كرد. از این رو، برخی او را شاعری خیالپرداز لقب داده‌اند.
با بروز جریان تجددخواهی ومدرنیسم و نوگرایی، عده‌ای به سمت سبك داستان‌نویسی وولف گرایش یافتند. هر چند، منتقدینی هم بودند كه به شدت با چنین آثاری مقابله می‌كردند.
وولف از رویارویی با نقدهای مخالف می‌‌هراسید، و به شدت علاقه‌مند نقدهای موافق بود. منتقدین به صراحت بیان می‌كنند كه وولف، تقلید كوركورانه‌‌ای از داستان‌نویسی دوره الیزابت اول را دنبال می‌كرد؛ و با گذر از عوالم احساسات، به تخیل صرف روی می‌آورد. بر این اساس، داستانهای او، سطحی قلمداد می‌شوند؛ و خود وولف متهم می‌شود كه انسانها و رویدادهای زندگی را جدی نمی‌گیرد.
شخصیتهای داستانهای او، بیشتر انسانهای منفعل، خسته و غریب‌اند. او معتقد بود كه نویسنده مجاز است حقایق را كاملاً بر عكس نمایان سازد. وی در مقالاتش، در این خصوص توضیح می‌دهد؛ و كتمان حقیقت را حق مسلم خود می‌داند. از این رو، شخصیتهای داستانهای او، حاضر نیستند امیال درونی و هویت خود را مطرح سازند. درواقع، خواننده خود بر اساس گرایشات درونی وذهنیت خود، از این افراد شناخت پیدا می‌كند. درواقع، خواننده حتی نمی‌داند این افراد چه شكل و قیافه‌ای هستند؟ لاغرند یا چاق؟ زیبا هستند یا زشت؟.... این، شخصیتها، میان رؤیا و واقعیت سرگردان هستند؛ آن‌چنان كه خود ویرجینیا این‌گونه بود؛ و تا پایان عمر نیز نتوانست از آن حالت، رهایی یابد.
باید اذعان داشت كه وولف، در خلال داستان‌نویسی، هیچ‌گاه نتوانست از تصویرگری گذشتة خود اجتناب ورزد. فضاهایی كه داستانها در آنها شكل گرفته‌اند و بسیاری از محیطهای بیرونی این داستانها، برگرفته از خانه‌هایی هستند كه ویرجینیا در آنها زندگی كرده است. اودر غالب آثارش، اشاراتی به گذشته خود و خویشاوندان نزدیك خویش دارد. در "به سوی فانوس دریایی"، بیش از همه، حضور جولیا ـ مادرش ـ در داستان مشهود است.
در ارتباط با مضامین مطرح در آثار او باید گفت كه، ویرجینیا وولف، در حد قابل قبول به طرح مسائل اساسی و نو نپرداخته است. به گفته برخی منتقدین، او هیچ چیز نمی‌گوید؛ در عین حال كه، همه چیز می‌گوید. در حقیقت، عده‌ای از منتقدین، بعد از مرگ او، بر آن شدند تا از وی غولی بزرگ در عرصه ادبیات بسازند. آنان چنین اظهار داشتند كه وولف، به ظاهر حرفی برای گفتن نداشت؛ اما با غور در داستانهایش، می‌توان مفاهیم و مضامین بی‌شماری را، كه هر یك می‌‌تواند درست باشد، استخراج كرد. در این راستا، منتقدین، گاه به دیدگاههای ضد و نقیضی رسیدند. با این حال، اظهار داشتند كه همة برداشتهای به دست آمده، می‌توانند صحیح باشند! به عبارتی دیگر، آنها نسبی‌گرایی در این باره را مردود ندانسته، چنین اظهار داشتند كه، هر كس با توجه به دیدگاه خاص خود، می‌تواند از آثار او برداشت كند؛ و همة این برداشتها هم، می‌توانند درست باشند! یعنی همان نوع نگرشی كه بعدها در تحلیل آثار "ریموند كارور" مطرح گشت. ("كارور" نیز، چون وولف، زندگی بسیار سختی را سپری كرد؛ و بیشتر دوست داشت به مسائل فراواقعی و نامحسوس اشاره كند. با این تفاوت كه، آثار كارور در دورة معاصر به باد فراموشی سپرده شده، و درغروب، آن چنان كه ویرجینیا وولف در صدر قرار گرفته، كارور ارج و قرب خاصی نیافته است.)
با تمامی این اوصاف، بیشتر درونمایه آثار وولف را صرفا‌ً تصویرگری وسواسها، تنهاییها، نگرانیها، بی‌هویتی و تلاش در شناخت خود، روح ناآرام، و جزئی‌نگریها دربرگرفته است.
درواقع، این استدلال منتقدین است كه می‌گویند "وولف حرفی برای گفتن ندارد؛ هر چند خیلی چیزها برای بیان دارد. وی بدون طرح و زیر ساخت رمان خود را می‌آفریند؛ هر آنچه كه قصد گفتنشان را داشته است، در لایه‌های زیرین قرار دارد. گویی با خودش واگویه می‌كند: "سفسطه‌ای بیش نیست." و نمی‌توان بر اساس آنها حكم كرد. در نتیجه، آثار وولف، بی‌نظیر و ماندگار است."
جالب این است كه عده‌ای از منتقدین پا را فراتر نهاده، با مطرح مسائل هویت‌شناسی و حسی ـ نه عقلانی ـ بر آن شدند تا تفاسیر فلسفی از آثار او مطرح سازند. آنها حتی به عناصر طبیعی اشاره شده در آثار وی، چون خورشید، زمین و دریا چنگ انداخته، بر آن هستند تا تحلیلهای فلسفی از آنها ارائه كنند. آنها حتی در توجیه‌ِ فقدان رابطه عل‍ّی میان حوادث داستانی این آثار، چنین اظهار می‌كنند كه در آثار وولف، "گسستگی در پیوستگی" است. هودسون استرود چنین اظهار می‌كند: "او انواع گیاهان غریب را، در حالتی عرفانی كه كاملاً خصوصی است، همچون انواع گیاهان رشد یافته در زمین گرد هم آورد، و از جانمایة آن، ذات تازه‌ای را خلق كرده است. شخصیتهای برجسته او، در محیطی از درك مستقیم و بصیرت مطلق گام برمی‌دارند"!
جالب است كه همین فرد، در جایی دیگر از مقالة خود اظهار می‌كند: "خواننده در پایان داستانها نمی‌تواند شخصیتهای داستانی را به یاد آورد و هویتی برای آنها در نظر بگیرد. بلكه آنچه در ذهن دارد، تجلی روحانی و عرفانی از آنهاست"!
تمامی تعاریف و تمجیدهایی از این دست، كه مطلقا‌ً رنگ و بوی تحلیل اصولی ندارند، همچون خود آثار وولف، در عالم خیال مطرح شده‌اند؛ و آن چنان كه یك خواننده متوقع است، نمی‌توانند ایده ودیدگاه محرز و مشخصی را منتقل كنند:
"او به جهان، به عنوان محل هزارتوی تناقضها می‌نگریست."
"خود با تمامی زیباییهای ناپایدار جهان، صعود كرد و تازه شد."
"علاقه خاص وولف در سطح نبود، بلكه در انگیزه‌های رمزآلود و گریزهایی بود كه دیده نمی‌شد."
با تمامی این اوصاف، وولف را مبتكر سبكی تازه در داستان‌نویسی مدرن می‌دانند؛ و معتقدند او سنتهای گذشته داستان‌نویسی را از میان برد.
چنین نگرشی، خیلی هم دور از ذهن نیست. به هر حال، وولف به شیوه‌ای داستان نوشت كه در آن روزگار، معدود افرادی چون جیمز جویس به آن روی آوردند. او، آن چنان كه دیگران از حادثه سود می‌بردند، از این عنصر، استفاده نكرد. درواقع، حادثه در آثار او بسیار كمرنگ و بی‌روح ظاهر گشته است.
حالت تعلیق نیز، آن چنان به خواننده این آثار دست نمی‌دهد. آنچه بیان می‌شود، یك سلسله شرح احساسات بسیار دقیق و عوالم درونی افرادی است كه ظاهرا‌ً بیمار هستند. مسئله مهم‍ّی كه در این ارتباط مطرح است، این است كه "ویرجینیا وولف و سایر نویسندگانی كه از بیماری روحی و روانی رنج می‌بردند، آگاهانه و از روی خرد و دانش، به خلق چنین آثاری دست زدند، یا صرفا‌ً به شرح ذهنیت پریشان و ناهمگون و گنگ خود پرداخته‌اند؟" چیزی كه مشخص است، این پریشان‌گویی‌ها، بعدا‌‌ً توسط وولف كمی سروسامان گرفته، و می‌توان رابطه عل‍ّی ضعیفی میان آنها برقرار ساخت.
ویرجینیا وولف، آن چنان در محیط بیرونی ظاهر نمی‌گشت و دوستان و آشنایان او، بسیار محدود بودند. از این رو، در زندگی تجارب زیادی نیاموخت، تا بتواند آنها را آشكارا مطرح سازد. آنچه در اختیار داشت، صرفا‌ً یك سلسله اوهام بیمارگونه و خیال بود.
با این تفاوت كه، تبحر بسیار زیادی در انتقال این اوهام داشت، و می‌توانست در بهترین وجه، آنها را در كنار هم قرار دهد و مطرح سازد. از این رو، او را نویسنده‌ای تجربه‌گرا نمی‌دانند؛ و معتقدند وی به فن بیان و صنایع ادبی، اشراف كامل داشت؛ چرا كه در طول عمر خود كتابهای بسیار زیادی را خوانده بود، و آنچه مطرح می‌كرد، بر همان اساس بود.
تا جایی كه آثار او، صرفا‌ً تخیلی، اما ادبی نامیده شد. چیزی كه مشخص است این است كه شیوة طرح بریده بریده حوادث، آن هم به صورت جریان سیال ذهن از طریق یك راوی، توسط او به رسمیت شناخته شد، و بعدها توسط نویسندگانی چون جیمز جویس و فاكنر، به رشد و كمال رسید.
جدا از مسائل مطروحه، غالب منتقدین، ویرجینیا وولف را یك نویسنده فمنیست می‌دانند؛ و با بیان ادله فراوانی از لابه‌لای داستانهایی چون "خانم دالووی"، چنین مدعی شده‌اند كه او صرفا‌ً به طرح دیدگاههای فمنیستی افراطی گرایش داشته است.
توجه به این مسئله ضروری است كه ویرجینیا در سال 1911 برای به دست آوردن حق رأی زنان در انگلیس، تلاش بسیار زیادی كرد. او به پ‍ُست‌‌ِ نامه در این ارتباط همت می‌گماشت؛ و اكثر‌ِ اوقات در تظاهرات شركت می‌كرد و برای حقوق زنان سخنرانی می‌كرد.
در سال 1916، وی دربارة اصول تعاون در میان زنان سخنرانی كرد، و مسئولیت جلساتی را كه هفته‌ای یك بار، آن هم به مدت سه ماه در منزلش برگزار می‌شد بر عهده گرفت. این جلسات پیرامون مسائل زنان، مخصوصا‌ً زنان طبقه كارگر شكل می‌گرفت.
وی همچنین به مقولة داستان‌نویسی زنان توجه كرد، و به ارائه دیدگاههای خود پرداخت.
وولف معتقد بود كه یك نویسندة زن، در ابتدا باید اتاق خصوصی برای تنها بودن، تفكر و داستان‌نویسی داشته باشد. او به طبیعت زنانه اشاره می‌كند، و معتقد است كه این طبیعت، بر شكل‌گیری داستانهای زنانه تأثیرگذار است. وی اشاره می‌كند كه ارزشها و معیارهای زنانه، با مردانه متفاوت است. با این رو، منتقدین اظهار می‌كنند كه وولف هیچ گاه نخواسته تماما‌ً به جنس مؤنث اهمیت بدهد و به تحقیر مردان بپردازد. او تنها به تفاوتها اشاره دارد؛ و برای مثال، میهمانی زنانه و مردانه را مطرح می‌كند، كه هر یك به شیوه‌ای متفاوت برگزار می‌گردد.
او در ادامه، به مسئلة‌ تحصیلات زنان اشاره می‌كند؛ و معتقد است كه نباید حق تحصیل از زنان گرفته شود. وولف از سویی به نوشته‌های مردان درباره زنان اشاره می‌كند و مدعی است: این گونه آثار، نادرست و اشتباه است.
ویرجینیا معتقد است: زنان وظیفه دارند تا نیازهای روانی مردان را تأمین كنند و به مردان اعتماد به نفس دهند. وی در ادامه چنین می‌گوید: "هر فردی نیاز دارد تا با سختیها روبه‌رو گردد؛ و برای كسب اعتماد به نفس، نیاز دارد خود را از سایرین برتر بداند. و مردان، در طول تاریخ، این اعتماد به نفس را از زنان كسب كرده‌‌اند. اما زنان را پست‌تر از خود می‌دانند. حال، اگر زنان با آنان مساوی شوند، می‌ترسند این اعتماد به نفس از دست برود." (اتاقی از آن خود)
وولف معتقد است: زنان باید از تمامی امكاناتی كه مردان در اختیار دارند بهره‌مند شند.
بر این اساس، بسیاری، ویرجینیا وولف را مبتكر نقد فمنیستی می‌دانند؛ كاری كه بعدا‌ً توسط سیمون دوبووار، كامل گشت.

mehraboOon
03-19-2011, 11:20 AM
ویرجینیا ولف کار نویسندگی حرفه ایش را از سال 1915 با انتشار نخستین رمانش"سفر خارج"http://sarapoem.persiangig.com/image4/vvolf654554.JPG آغاز کرد که نوشتنش هفت سال به درازا کشیده بود.این رمان کمابیش قراردادی است ولی در آثاری که پس از آن انتشار یافت به ویژه اتاق جیکاب(1922) و خانم دالووی و طرف فانوس دریایی(1927) و امواج(1931) و بین پرده‌ها (1941) ، ویرجینیا ولف روز‌به‌روز شیوه‌های نامتعارف‌تری برای نشان دادن خویش از"زندگی" و "واقعیت" پدید آورد.او در مقاله"آقای بنت و خانم براون" ناخرسندی بسیار خود را از"واقعیت" دنیای قصه‌های نویسندگان ناتورالیستی مانند جان گالزورذی و هربرث جورج ولز و آرنولد بنت بر زبان آورد.او در جای دیگری می‌گوید:"زندگی مانند چراغهای تزیینی متقارن دو طرف درشکه نیست.هاله نوری است، محیط شفافی است که ما را از آغز تا فرجام ذهن در بر می گیرد."برای رخنه در این محیط ،برای نشان دادن "خود زندگی" ، باید به "جریاناندیشه ،جریان سیال ذهن" دست پیدا کرد که محمل ذهنی آن است.در پی این هدف ،وولف روز‌به‌روز بیشتر از ظواهر زدوبه جستجوی ساختار داستانی پرداخت که"به طور معجزه‌آسایی بدون دیوار و پله هم قابل سکونت" بود.این تلاش وی موجب شد دوست و منتقدش ادوارد مورگان فورستر از خود بپرسد آیا او تند نرفته است:"نه داستانی می‌گوید نه پیرنگی می بافد.یعنی می‌تواند شخصیتی بیافریند؟" شخصیتی در نخستین رمان او می گوید:"می‌خواهم رمانی بنویسم درباره سکوت،درباره چیزهایی که مردم نمی‌گویند." در رمان ما‌قبل آخرش امواج به این مقصود بسیار نزدیک می شود.آرزوی زدودن"همه تفاله و مردگی و پیرایه" و "ارائه تمام لحظه،هر چه در بر دارد" در خاطرات نویسنده او برآوردن نزدیک می شود.نشانی از داستان و پیرنگ و گفتگو و شخصیت‌پردازی(به معنی رایجشان) بر جای نمی ماند.در عوض ،جریان افکار و احساسات شش شخصیت را داریم که بصورت رویایی عرضه می گردد.
نوشتن همه زندگی وولف بود و به معنایی کاملا حقیقی ،ماییه دوام او در برابر جنون و مرگ.
اگر امواج یک" رمان" نامتعارف بود ، نقش روی دیوار یک"داستان" نامتعارف است و شیوه او را به زیبایی نشان می دهد.راوی که پیداست خود وولف است ،نقشی را روی دیوار به خاطر می‌آورد.نقش چه بوده است؟در پایان به آن پی می بریم و گویی پیرنگ همین بوده است.ولی نکته پیرنگ نیست،همچنان که ارضای چنین کنجکاوی نیز هدف زندگی نیست.نکته این است که آن نقش ،گرانیگاه خیل وسیع تداعیهای آزادی می گردد که از شکسپیر تا حقوق زنان را دربرمی گیرد اما همه به همان پرسشهای بنیادین هنر وولف برمی گردند: چیستی واقیت و خود زندگی."اگر برخیزم و معلوم کنم که نقش روی دیوار در واقع سر یک میخ است،چه عایدم می گردد؟ دانش؟دانش چیست؟"او با این پرسش دانش شناسانه بازی می‌کند.اما زندگی چه؟"پس اگر بخواهیم زندگی را با چیزی مقایسه کنیم،باید آن را تشبیه کنیم به پرتاب شدن در تیوب با سرعت پنجاه مایل در ساعت و فرود آمدن در انتهای دیگر بدون حتی بدون یک سنجاق باقی مانده در موها!پرتاب شدن به پیشگاه خدا سرتا پا برهنه!"ولی این نقشها مانند دانه شنی که صدف برگردش مروارید می‌سازد،هسته‌های هنر وولف و پیوند ناپایدار او با سامانمندی و تندرستی بودند.او در سال 1941 خود را در رود اوز غرق کرد.چنان که داستان می گوید:الیاف یک به یک زیر فشار سرد گزاف زمین پاره می‌شوند

mehraboOon
03-19-2011, 11:21 AM
به نظرم ویرجلنیا ولف نویسنده ای است که هیچ چیز و همه چیز میگوید.چیزی برای گفتن http://sarapoem.persiangig.com/image4/vvolf654554.JPGندارد اگرچه خیلی چیز های گفتنی دارد و می گوید . بدون طرح و ظاهرا" بدون ساخت رمان قصه می نویسد . هرچه هست در زیر و پنهان است. انگار با خودش حرف می زند نقال عجیبی است ؛ قصه پرداز توانا که قصه ای ندارد حال و هوایی دارد و درون مایه هایی که اشغال فکر ، وسواس و گرفتاری روح اوست � روح صاحبدل و درد آشنایی دارد . هویت ،یکی از آنهاست . دیدن خود در آینه ، در کسان دیگر، در خود(self) چیز های دیگر ، در آمیختن و گسستن پیوسته از آنها ، با همه چیز و بدون همه چیز بودن ،حتی بدون خود بودن . از خویشتن جدا شدن و در برابر آن قرار گرفتن . کی هستم ، همه آن چیز ها فهیچ یک از آنها موجی یا موجهایی که به ساحل می خورند و می شکنند ؟

درونمایه ، دیگر" چیز" ها هستند . همه چیز ها و مخصوصا" کوچکترین و جزئی ترین آنها . توجه به چیز ها و توصیف آنها سراسر کتاب را فرا گرفته است . نه توجهی از نوع بالزاک ، دیدن از بیرون و بیان آن برای خواننده ، برای دیگری ، بلکه تامل در چیزها ، یاداوری ، تجربه درونی ونفسانی چیزها در رابطه با حالات روح و روایت آن در خود . چیز ها درونی و شخصی می شوند و انگ نویسنده را به خود می گیرند .

طبیعت ، خورشید دریا ، زمین ، دائما" ریشه خود را در گذشته و در ژر فای زمین حس کردن و دیدن . همان مسئله ی هویت یعنی خود را با زمین یکی انگاشتن و از آن بر کنده شدن و ناستادن بلکه سریان و گذری چون موج داشتن یعنی پیوند با مظهر طبیعت دریا!.

زندگی ، بودن با و با خود بودن با زندگان،suosan , louis, Bernard ,Neville و..... یا مردگانpercival ،سیلانی مواج، هوایی و زنده است ،حرکتی است که زمان آنرا میراند . از این پیوند با خورشید که مظهر زمان است . تنها چار چوب و استخوانبندی بیرونی کتاب خورشید است.

کتاب با طلوع افتاب آغاز و با غروب آن تمام می شود . در روشنی متغیر خورشید � همچنان که می گذرد � چیز ها هر بار با وی زگی تازه ای دیده میشوند . زمان پیا پی به زندگی معنای تازه ای می دهد .

همانطور که هر طلوعی ناگزیر به غروب می رسد ، زندگی زندگی هم با تمام حقیقتی که در اوست در مرگ جریان دارد .

مرگ پیوسته حضور دارد و حقیقت چاره ناپذیر و بی چون و چرای زندگی است... مرگ درونمایه پیوسته کتاب است . مرگ از برکت وجود زندگی هستی دارد . کتاب با آن پایان می گیرد و " امواج در ساحل میشکنند ".

گمان می کنم سبک نوشته به همه اینها ، به انبساط نویسنده از زمان بستگی دارد و باز تاب آن است در سخن ، زمان گسسته ای پیوسته است ، آگاهی نویسنده به زمان ، زمان در یاد و خاطره ی او سیری بریده پاره پاره ولی مداوم دارد. تکرار و تجدیدی پیاپی است.

کتاب هم نوعی گسستگی در پیوستگی است .به ظاهر نویسنده پشت سر هم مثل پرنده ای از شاخی به شاخ دیگر می پرد اما همه این پرواز ها در بوته زار وسیع یک زمین در دامن یک طبیعت است . مراحل حرکت مدام خورشید ظاهر کتاب را به هم می بندد .

خورشید مظهر" زمان انفسی " تمام فضای کتاب را فرا گرفته . سیر به ظاهر گسسته و در باطن پیوسته این دو زمان یگانه سبک خود انگیخته ، ظاهرا" پراکنده ولی در خود فراهم آمده ی کتاب را ایجاد کرده اند..

بر گرفته از کتاب "روز ها "به قلم شاهرخ مسکوب

mehraboOon
03-19-2011, 11:22 AM
درباره خانم دالاوی

اثر ویرجینیا ولف


http://sarapoem.persiangig.com/image4/dalavi4340.jpgمی گوید که گل ها را خودش می خرد. روزی در اواسط ژوئن، صبح زود، پس از اینکه بیداری اش با فکر کردن آغاز می شود. روز میهمانی است. (وظایف لوسی سرکارگر خانه، آمدن کارگران برای بیرون آوردن درها)، روزی پر از کار برای زنی که قبلاً به خاطر شنیدن قابلیت عجیبش در میزبانی، از زبان کسی که عاشقش بوده، گریسته است. و روز آغاز می شود. با غژغژ لولاهای پنجره، شیرجه زدن در هوای خنک صبح ماه ژوئن و تصویر آزارنده و دوست داشتنی "پیتر والش"، مردی که سال ها پیش "کلاریسا" عاشقش بوده، و با این وجود به او جواب رد داده، با "ریچارد دالاوی" ازدواج کرده، و هنوز پس از سال ها وقتی چشم باز می کند، نفس می کشد، و کارهایی که باید طی روز انجام دهد، یکی یکی در ذهنش به او سلام می کنند، جزء اولین تصاویر ذهنی اوست. بجا بودن، حضور تصویر "پیتر والش" در چنین زمانی (اول، در سطر های ابتدایی رمان و دوم هنگام بیدار شدن کلاریسا از خواب، پس از سال ها) در ذهن قهرمان اصلی داستان ً "خانم دالاوی" و شناساندن "پیتر والش" به عنوان قهرمان دوم، در شرایطی که در ادامه داستان یا حتی در ابتدای آن بسیار دقیق اشاره می شود که "پیتر" حدود پانزده سال است عملاً هیچ حضوری در زندگی "کلاریسا " ندارد و "کلاریسا" با علاقه و انتخاب خود، و نه به اجبار یا تردید، "ریچارد" را به "پیتر" ترجیح داده است، کمی برای کسی چون "ویرجینیا ولف" نا استادانه، احساساتی وار، و از دست در رفته به نظر می رسد و شاید این اولین نکته یی است که برای مخاطب، البته نه در بار اولی که رمان را می خواند، بلکه وقتی به تفکر می نشیند، یا برای بار دوم، خصوصاً بیست صفحه اول رمان را مرور می کند، سوال برانگیز است. اینکه چرا مخاطب در برخورد اول با این سوال درگیر نمی شود، به مهم ترین و مشخص ترین ویژگی سبکی این متن، یعنی پیچیدگی به علت هجوم تلفیق شده تصویر و تفکر برمی گردد.

چیدمان مسلسل وار تصاویر اعمال ریز و روزمره قهرمانان، در حالی که افکار آنها یکی پس از دیگری در قالب جریان سیال ذهن، یا شاید بهتر باشد عبارتی گویا تر را جایگزین کنیم، چیزی مثل "شبیه سازی ذهن در متن"، لابه لای این تصاویر چیده می شود، طوری مخاطب را در متن فرو می برد، که به شرط هوشمندی، نهایتاً بتواند به درک درستی از روال مسلط بر روابط جاری در متن دست یابد و نه بیشتر.

و درست در همین نقطه، بالادستی نوشتار دقیق "ولف" بر همتای فرضی تصویری اش بارز می شود. در حالی که اغلب برتری تصویر به خاطر راحت الوصول تر بودن و انتقال سریع تر آن نسبت به متن، همچنین قابلیت های اجرایی آن در توصیف فضا ها نسبت به ادبیات غیرقابل انکار است، در "خانم دالاوی" ولف این قاعده را قدرتمندانه می شکند، که گذشته از عنصر جذابیت تصویری، چنان بر سینما پیشی می گیرد که احتمالاً دنیای دیدنی ها به این زودی ها به گردش هم نمی رسد.

قطعاً برای تصویر کردن اینکه مثلاً یک قهرمان بتواند ظرف چند ثانیه در حال رفتن به سمت پنجره و کشیدن یک پرده، و همزمان نگاه کردن به پنجره همسایه روبه رو، چند فلاش بک به گذشته، به علاوه افکار و احساسات نهفته در آن چند لحظه را داشته باشد، و در عین حال حواسش به جمعیت میهمان های اطراف و غیره و غیره باشد، نه تنها زمان، هزینه و نگاتیو بسیاری لازم است، بلکه اصولاً نه جذاب و نه امکانپذیر است.

اما واقعیت این است که تکنیکی چنین نخبه گرایانه در کتابی با چنین روایتی، نه تنها نخبه گراتر نمود می کند، بلکه مدام به مخاطب سیلی می زند، و با وجودی که به نظر می رسد این شاخصه، به خاطر غلبه و قدرت بیش از انتظار تکنیک بر روایت نیست. این قدرت اجرای "ولف" در تلفیق ها و شبیه سازی ذهن در متن، و توانایی بی مثال او در نگاه کردن از دریچه چشم قهرمانانش نیست که "خانم دالاوی" را تبدیل به متنی سخت در ارتباط با مخاطب می کند، بلکه فقدان حضور نقطه اوج، و ملایم سازی و انحلال اتفاقات و احساسات در روزمرگی و ریز کردن آنهاست، که روایت را این طور از مخاطب دور می کند. در حالی که گذر از لحظه های به هم پیوسته "خانم دالاوی" چنان نزدیک کند و عادی است که پیش از این مخاطب بدون اینکه آنها را دیده باشد از کنارشان گذشته است. درست مثل گذر عمر و رسیدن از جوانی به پیری که هرگز به چشم نمی آید. گویی مخاطبی که انتظار دیدن یک عکس را دارد، ناگهان نه از دریچه دوربین فیلمبرداری، بلکه از دریچه چشم انسان جهان را می بیند، گرچه این جهان به جهان واقعی خودش بسیار نزدیک است، اما دور از انتظار اوست. گویا ولف زندگی را آنگونه که هست نوشته است، این جمله را قبلاً شنیده ایم که؛ "زندگی فیلمی است که خوب ساخته نشده." (گدار) و اینجا شاید بهتر باشد که بگوییم، زندگی رمانی است که خوب نوشته نشده. اما اگر مخاطب قرار باشد هنگام برخورد با چنین پدیده دور از انتظاری، چیزی به همان اندازه عجیب و دور از انتظار را ببیند، تنها شوک را تجربه خواهد کرد، در غیراین صورت، (مثلاً خودش را ببیند که با خانواده اش روی کاناپه نشسته)، علاوه بر شوک دچار نوعی گیجی و سردرگمی نیز خواهد شد. و از خود خواهد پرسید، حالا باید چه کند؛ چه بگوید؛ یا چه فکر کند. و "ولف" در "خانم دالاوی" چنین می کند.

یک رمان دویست صفحه یی که تماماً از یک صبح تا شب اتفاق می افتد. اتفاقات اصلی که مهم ترین شان دو اتفاق عشقی معمولی است، قبل از زمان فعلی داستان اتفاق افتاده و تمام شده اند. ماجرای مرگ "سپتیموس"، یگانه اوج رمان، از پیش قابل انتظار است و حتی می توان گفت مرگش به علت اینکه بیش از زنده بودن مرده یی متحرک است، قدرت چندانی در متاثر کردن خواننده ندارد.

حتی ماجرای احساسی "پیتر والش" با "دیزی" زن جوانی که در هند، چشم انتظار اوست، و شاید کنجکاوی برای فهمیدن عاقبتش تنها محرکی است که علاوه بر زندگی معمولی "کلاریسا"، مخاطب را تحریک به ادامه متن می کند، به هیچ سرانجامی نمی رسد. نمی توان ادعا کرد که میل مخاطب در انتهای کتاب برای فهمیدن سرانجام کار یا شاید چیزی که در کل رمان به نوعی حس هیجان طلبی اش را برای ادامه آن ارضا کند، (مثلاً اتفاق خاصی در میهمانی) سرکوب شده باقی می ماند، زیرا این میل گرچه با انتظارات همیشگی خواننده پاسخ داده نمی شود، اما با نوعی عرفان ملموس و خانگی جایگزین می شود. طوری که وقتی رمان به پایان می رسد، خواننده (به شرطی که در حد خوانش آثار نویسندگانی چون ولف باشد، زیرا در غیراین صورت تعداد صفحات خوانده شده به ده صفحه هم نخواهد رسید) بر خلاف انتظار خودش ناراضی نیست.

گویی پاسخ امیال خود را در قالب دیگری دریافت می کند، از جنس همان قالبی که "مایکل کانینگهام" در "ساعت ها"، نه در آن بخشی که به کل، از پیوندهای ساختاری "ولف" جداست، بلکه در آن بخش که از بعد معنایی به "ولف" پهلو می زند، ارائه می کند. اما این همه به این معنا نیست که "خانم دالاوی" با وجود یگانگی موضوعی اش از فقدان اتفاق داستانی رنج نمی برد.

ساختار و بافت بدیع "خانم دالاوی" نیز به همین نحو ریزبافت و مدل دار است. تغییر مداوم زاویه دید راوی نه به شکل تغییر شخص روایت کننده، بلکه با تغییر نگاه راوی است به طوری که در تمام متن این دانای کل است که روایت می کند، اما گاهی مثل ویرجینیا ولف فکر می کند و از نگاه او حرف می زند ( با جملات و الهامات به شدت شاعرانه، بیشتر در قالب استعاره که اغلب درخشان و گاهی زائد هستند. در ادامه به موارد اشاره خواهم کرد)، گاهی "کلاریسا دالاوی" زنی معمولی که میزبانی است فوق العاده، مهربان، از طبقه بورژوا، "پیتر" تحصیلکرده و جنتلمن با آرزوهای از دست رفته، "ریچارد دالاوی" موقر و متین، "الیزابت" نوجوان، دوشیزه "کیلمن" بدخلق حسود و تنها، "سپتیموس" و دنیای دیوانگی اش، "لوکرزیای" درمانده، "سلی ستون" پرشور و بااعتماد به نفس، "الی هندرسن" بیچاره و خجالتی و.. . اما این تغییرات به قدری استادانه و به هم پیوسته اند که بدون هیچ برش یا پاساژی درست در امتداد هم تا به انتهای متن پیش می روند. حتی مونولوگ ها (تک گفتار ها)، ندا های درونی، یا حتی دیالوگ های کوتاهی بدون علامت نقل قول به شکل متوالی در همین امتداد آمده اند. برش هایی کاملاً موجود با مرزهای محو شده مثل خطوط اصلی که هنگام تکمیل یک طراحی با محو کن محو شده باشند. از آنجا که بیشتر حرکات متنی درونی اند، "ولف" برای ایجاد توازن، اول در بافتار و سپس در ساختار، دست به شکستن فضاهای درونی با استفاده از المان های بیرونی می زند. این ویژگی مهم ترین، مشهود ترین و اصلی ترین خصوصیت تکنیکی "خانم دالاوی" است.

اما از آن مهم تر این است که نه تنها فقط به خاطر چاشنی زدن به دنیای درونی قهرمانان نیست که چنین می کند، بلکه این دست فضاسازی های برش دهنده که عموماً شامل حرکاتی ریز و پیش پاافتاده هستند، مثل عبور از خیابان، برداشتن چیزی، پوشیدن جوراب...، در عین بی اهمیت بودن کاملاً مرتبط، متصل، و گویای حس موجود در آن لحظه و آن فضا هستند. و با وجودی که"ولف" قبل از تالیف "خانم دالاوی" بارها به هدفش در بدعت گذاری، و شکستن ساختار رمان کلاسیک اشاره می کند، (طی نقدی که در سال 1910 می نویسد، و در مقاله "رمان های مدرن" صریحاً اشاره می کند که سعی در اصلاح رمان رئالیستی، استفاده از مواد خامی چون تاثیرات گوناگونی که هنگام رویارویی با جریانات عادی زندگی به ذهن می رسند، تغییر زاویه دید، حذف عناصر غیرلازم، درونمایه روانی شخصیت ها و... را دارد. همچنین در 30 آگوست 1923 از کشف تازه یی می نویسد که بعد ها آن را "فرآیند تونل زدن" می نامد، اینکه گذشته را هرگاه که لازم بداند تکه تکه کند، تکیه بر نماد سازی و اینکه در پشت شخصیت هایش تونلی بسازد که او را به عمق، انسانیت، و طنز برساند) اما با تمام این پیش فرض ها ، در این اثر مطلقاً تکنیک، اضافه باری بر محور رمان ندارد. بلکه به شکلی واحد، هماهنگ و همگون در کل متن فرونشسته است و نه از آن جداست، نه بیرون می زند.

مثلاً در صفحه 18 پس از آمدن پشت سر هم صحنه هایی با فواصل زمانی و ذهنی ناگهان می نویسد؛ "اینجا حالا در برابرش زن چاقی که در تاکسی نشسته بود." یا در صفحه 19 بعد از یک پاراگراف فراز و فرود راجع به مرگ می آورد؛ "حالا که به ویترین مغازه "هاتچارد" نگاه می کرد." یا در صفحه 12 در توصیفی درخشان از فضا، همراه با ارائه دیدگاهی کلی از زندگی، با عبور از خیابان "ویکتوریا"، ضربه های ساعت " بیگ بن" و صدای آژیر، بیش از خیابان "ویکتوریا "، آن لحظه و حسی که در "کلاریسا دالاوی" حضور دارد را به تصویر می کشد. یا برداشتن کلاه از سر، هنگام ملاقات با "هیو ویتبرد" در صفحه 15 نیز مثالی از این دست است. "ولف" عمیقاً سعی دارد با استفاده از عادی ترین دستمایه های زندگی، به بیان احساسات برسد.

اما در کنار این استاد کاری به نظر می رسد گاهی (خصوصاً در بیست صفحه اول) با آوردن اسامی یا توصیفاتی نابجا به متن ضربه زده باشد. مثل اشاره یی که به "فرالاین دانیلز" در ابتدای صفحه هجده می کند؛ کسی که کلاریسا چیزهای کمی از او آموخته است و معلوم نیست چه کسی بوده یا بعداً چه شده (احتمالاً معلم مدرسه یا سرخانه). می شد به همان نام ( معلم) از او یاد کرد. از این اسامی در سراسر رمان چندین مورد وجود دارد که خواننده مجبور به سپیدخوانی آنها می شود. و البته حذف آنها هیچ تاثیری در کل رمان نداشته، حتی شاید بهتر باشد، چون در کنار نداشتن نقش مشخص و لازم در آن لحظه، در ادامه متن نیز کاملاً فراموش می شوند و جز گیج کردن مخاطب و خصوصی کردن متن تاثیر دیگری ندارند.

زبان شاعرانه و تصویر سازی شعرگونه، ویژگی دوم "خانم دالاوی" است.

این مشخصه مانند پس زمینه یی در پشت متن که گاهی کم رنگ تر و گاهی پررنگ تر می شود سایه روشن متن را تشکیل می دهد؛ سایه روشنی که مثلاً در صفحه 217 (اشاره به پری دریایی) یا در صفحه 29 (پس از رفتن اتومبیل) با رنگ هایی به شدت درخشان و هماهنگ، و در ابتدای صفحه بیست و هشت، کم رنگ و ناهماهنگ نقاشی شده است. یا در صفحه 42 گویا برای لحظاتی این ویرجینیا است که در غالب "خانم دمپستر"، "آقای بنتلی" و مردی با ظاهر فکسنی که روی پله های کلیسای جامع "سنت پل" ایستاده، حلول کرده و فراموش کرده است که قرار است به جای آنها نگاه کند، فکر کند و حرف بزند. اما گذشته از قسمت هایی که زبان شاعرانه، یک پاراگراف یا یک صفحه را کاملاً دربرمی گیرد، سطرها، ترکیب های وصفی و اضافی شاعرانه در سراسر متن حضور قاطع دارند و همین حضور قاطع است که متن "خانم دالاوی" را دارای پس زمینه تفکیک ناپذیر شعریت می کند. از ترکیباتی مثل "سوهان کشیدن بر ستون فقرات" (ص34)، "جمع شدن شایعات در رگ ها" ( ص31)، " نفس تیره پرستش" (ص27)،" روح زنگ زده" (ص 22)، "فریاد مه آلود" (ص206)، " فنجان چشم" (ص206)، "الیزابت، کره اسب لنگ دراز خوش ریخت احمق" (ص 193) و... پیداست که این شاعرانگی همچنان که رمان به جلو می رود، داستانی تر جایگاه خود را در متن پیدا می کند حال آنکه در اوایل آن شعری تر است.

اما همچون تمام رمان ها، اثر انگشت قابل شناسایی مولف، هرچند در کمال استادی خود را در متن سر به نیست کرده باشد، (مرگ ولف) باز هم در جایی منعکس خواهد شد. من فکر می کنم که در "خانم دالاوی" اولین اثر انگشت "ویرجینیا"، صورت "کلاریسا" و حسی است که "کلاریسا" نسبت به چهره خودش دارد؛ چهره یی که بسیار به چهره نویسنده شباهت دارد.

طبقه اجتماعی که "کلاریسا " به آن تعلق دارد، نیز همانی است که خود "ویرجینیا" در دل آن پرورش یافته است. این جهان، جهان پرده هایی با نقش پرندگان بهشتی، گیره زغال برنزی، مهمانی و مجاورت با دوستان اینچنینی و آنچنانی، جهان دیرآشنای "ویرجینیا" است. جهانی که "خانم دالاوی" را با تمام وابستگان، اشیا و لحظه های ریز و درشتش دوباره در آن می آفریند.

و اما "سپتیموس" مرد دیوانه و بیشتر افسرده یی که فکر می کند رسالتی در قبال نجات جهان دارد، افسردگی اش ناشی از تجربه دردناک جنگ و مرگ هم قطارانش است، و امروز که پس از پایان جنگ در "ریجنتز پارک" نشسته است، بیش از انسان ها به درختان می اندیشد، همچون کلاریسا که به فکر گیاهان است (سطر پانزدهم از شروع رمان در صفحه یازده). آیا هویت انسانی که گیاهان را دوست دارد و سپتیموس افسرده که سرانجام به خودکشی از پیش فکرشده دست می زند، اثر انگشت مشخصی از شخص "ویرجینیا ولف" نیست؟ "ویرجینیا"یی که نه مرگ هم قطاران، بلکه مرگ اعضای خانواده اش او را افسرده تر از پیش می کند، و تاکیدش بر درک حضور دوست داشتنی گیاهان هنگام تورق برگ های زندگی اش مشهود است. آیا درماندگی "لوکرزیا" همسر "سپتیموس" بسیار شبیه درماندگی "لئونارد ولف" نیست؟ یا شباهت اعتماد به نفسی که در

"سلی ستون" وجود دارد، یا توانایی آمیخته با ناتوانی که در "پیتر والش" هست؟

گویی ویرجینیا خود و روزی از روزهای خود را در مغزهای قهرمانان متن نخبه گرای خود، و در تمام بازی های زبانی که "خانم دالاوی" را سرشار کرده اند، سلول به سلول و ثانیه به ثانیه، تقسیم کرده است.

همت و توانایی خانم " خجسته کیهان" در ترجمه بسیار دشوار این اثر جای تجلیل و ستایش دارد.

الهه رهرونیا
منبع: http://etemaad.com/Released/86-12-08/219.htm (http://etemaad.com/Released/86-12-08/219.htm)