PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : در ستايش عشق و زيبايي و رؤيا



mohamad.s
03-19-2011, 10:02 AM
در ستايش عشق و زيبايي و رؤيا
امسال براي دوستداران قصه - خاطره‌هاي پرويز دوايي، سال خاطره‌انگيزي دارد مي‌شود. بعد از چاپ مجموعة «بلوار دل‌هاي شكسته»، خبر رسيد كه ترجمة دوايي از فيلم‌نامة «جاني گيتار» هم بعد از مدت‌ها مجوز چاپ گرفته است و دوايي در كار آماده‌سازي كتاب «نامه‌هاي پراگ» نيز هست.به اين‌ها اضافه كنيد چاپ دوم «ايستگاه آبشار» و چاپ چهارم «تنهايي پرهياهو» كه در همين هفته به بازار آمدند.
ظاهرا نثر سهل و ممتنع پرويز دوايي دارد ارزش خودش را نشان مي‌دهد و روز به روز هواخواهان بيشتري پيدا مي‌كند

اين دو صفحه پرونده كوچك، براي اداي دين و لذتي كه سال‌هاست از آثار دوايي برده‌ايم شايد كمترين كار ممكن باشد، كه حالا با اين خبرهاي خوب - كه يك‌جا احاطه‌مان كردند- بهانه و فرصتش به دست آمد.
حالا ديگر نوشتن دربارة پرويز دوايي داستان‌نويس (و نه فقط منتقد سينما)، به اندازة سه چهار سال قبل كه براي اولين بار درباره‌اش نوشتم، خيلي عجيب نيست.
كم‌كم دارد حقانيت‌اش ثابت مي‌شود و خواننده‌هاي كتاب‌هاي ادبي، يواش‌يواش مي‌پذيرند نوشته‌هاي دوايي زير عنوان «قصه» چاپ و درباره‌اش بحث شود. همين الان كه اين يادداشت را مي‌نويسم مجموعة قصة «ايستگاه آبشار» پرويز دوايي قرار است به چاپ دوم برسد و مجموعه‌هاي قديمي‌ترش بعضي‌ها كمياب‌اند يا به چاپ‌هاي دوم و سوم رسيده‌اند.
ما البته پرويز دوايي را پيش‌تر از اين‌ها كشف كرديم. نه با نقد فيلم‌هايش كه به سن ما قد نمي‌داد و معروف‌ترين‌هايش متعلق به اواخر سال‌هاي 1340 و اوايل 1350 بود، بلكه با بهاريه‌هايي كه تك و توك از پراگ مي‌فرستاد و در مجلة «فيلم» آن سال‌ها، هر چند ماه يك بار چاپ مي‌شدند.
اين بهاريه‌ها به سنت معمول ـ كه شايد پايه‌گذارش خود دوايي بود ـ در وصف زيبايي‌هاي از دست رفته بود و ويترين‌هاي خوش آب و رنگ و خيابان‌هاي تميز و دختربچه‌هاي زيبا و پسربچه‌هاي شيطان و البته سينما. دربارة اين‌كه چقدر اين چيزها خوب بودند و ديگر نيستند.
اين بهاريه‌ها ـ كه حالا ديگر به نظرم با خيال راحت مي‌توانيم اسمش را «قصه‌ها» بگذاريم ـ خط روايي كم‌رنگي داشتند: مثلا يكي سر كوچه منتظر از راه رسيدن يار مي‌ماند، يكي ديگر مي‌رفت بالاي شهر بستني مي‌خورد و برمي‌گشت، آن يكي دربارة سالن پررنگ و نور سينما، فلان حرف را مي‌زد و همين‌جور.
همة اين قصه‌ها راوي اول شخصي داشتند كه بعدا به شخصيت اصلي داستان‌هاي پرويز دوايي تبديل شد. اين راوي، معمولا فقط يك ناظر معصوم بود. كاري نمي‌كرد و چرخي را نمي‌چرخاند و كاري پيش نمي‌برد.
بيشتر فقط تعريف مي‌كرد. با آب و تاب و از ته دل تعريف مي‌كرد. چيزهاي زيباي منظرة روبه‌رويش را جدا مي‌كرد و با جزئيات وصفش را مي‌گفت.
جملات‌اش زيبا بودند و تعبير و تفسيرهايش هوش‌ربا. اما اصلا خودنما نبود. خودش را در اختيار سوژه‌اش گذاشته بود. انگار وظيفه‌اش و تأثيرش، فقط همين بود كه زيبايي پيش چشمش را روايت كند.
اين زيبايي، وقتي رنگي از غم غربت به خودش مي‌گرفت، وقتي ماية «حيف كه ديگر نيست» به آن اضافه مي‌شد، زيباتر مي‌شد. كدام فيلسوف ادعا كرده بود چيزها زيبا مي‌شوند، چون مي‌دانيم وجودشان گذراست يا همچين چيزي!
در چنين دنيايي، قطب منفي داستان خيلي رو و مشخص بود. اين قطب منفي يا گذر زمان بود كه دمار از زيبايي درمي‌آورد، يا محروميت‌ها و كمبودهايي كه ناظر/ راوي دوايي، اصلا از توصيف‌شان جا نمي‌زد، يا معلم‌ها و ناظم‌ها و مدرسه‌هايي كه فرصت تجربة زيبايي را به شاگردها نمي‌دادند.
دوايي به اين ترتيب از طريق همين بهاريه‌ها جهان سادة خودش را خلق كرد. دنيايي كه در آن همه چيز ساده و معلوم بود. زيبايي در برابر زشتي قرار مي‌گرفت، آزادي در برابر اسارت، رفاه در برابر فقر و البته سينما در برابر زندگي.
دوايي بلد بود چطور از زبان اين ناظر ذره ذره اين چيزهاي خوب را وصف كند و جملات ظاهرا ساده و فاقد پيچيدگي‌اش، به دنياي راوي‌ و قهرمان اين نوشته‌ها نزديك بود: «اين‌قدر زيبا بود كه نمي‌شد زياد به صورتش نگاه كرد.» يا «وقتي مي‌آمد، انگار چراغ آورده بودند.» طبيعي است كه يك ناظر با چنين نگاهي به دنيا، نبايد سن و سال زيادي داشته باشد.
يك راوي/ ناظر پاك و معصوم كه اين‌قدر به همه چيز ايمان دارد و آن‌چه پيش رويش است را با نگاه‌اش در برمي‌گيرد و تقديس‌اش مي‌كند، بايد يك كودك يا حداكثر يك نوجوان باشد.
درست به همين خاطر است كه در زندگي‌نامه‌اش (كه با عنوان «بازگشت يكه‌سوار» منتشر شد) دوايي داستان زندگي‌اش را تا نوجواني روايت مي‌كند و نه بيشتر.
اين از داستان‌ها و حالا برويم سراغ نقدهايش. كسي كه قرار است نقد بنويسد، بايد همان‌قدر عاشق سوژه‌اش باشد و در عين حال بتواند از اين سوژه فاصله بگيرد. براي تحليل چيزي بايد ياد گرفت كه آن را زير ذره‌بين برد.
نگاه علمي را جانشين نگاه اسطوره‌اي كرد (تركيب اين دو نگاه كه آرزوي من است، از هر كسي برنمي‌آيد)، و پرويز دوايي همين‌طور كه سن و سالش بالا رفت، آن نگاه مدرن و علمي را به نفع نگاه اسطوره‌اي كنار زد. بيشتر بچه شد تا منتقد.پس كمتر نقد فيلم كرد و بيشتر داستان نوشت.
هر چند كه مثل هر منتقد خوب ديگري، نقد فيلم‌هايش هم بيشتر شبيه يك داستان بود تا يك مطلب بي‌روح. مثل هر آدم حسابي ديگري، پرويز دوايي اين قدرت را داشت كه هر چه مي‌خواست در قالب يك خط روايي جذاب بيان كند تا اين كه كم‌كم همان يادداشت‌هاي عاشقانه‌اش را جمع كرد و اولش نوشت: مجموعه داستان.
اين روزها ديگر دوايي خودش و نگاه‌اش و داستان‌هايش را تثبيت كرده است. حالا خيلي‌‌ها آن راوي/ ناظر محروميت كشيدۀ زيبايي‌ديده را مي‌شناسند.
دوايي به عنوان يك منتقد هميشه كارش را خوب انجام نمي‌داد يا بهتر بگويم، كارش كامل نبود. او بيشتر بلد بود آن چيزي را كه به پشتوانة نگاه پاك و صادق و سليقة خوب و هوش خدادادش، زيبا تشخيص داده بود، در برابر خودش بگذارد و به‌قدري خوب توصيف كند كه آن مطلب دربارة آن فيلم زيبا، خودش به يك اثر هنري، شما بخوانيد يك داستان، تبديل شود.
او به نگاه و سليقه‌اش مؤمن ماند و گذر زمانه اين نگاه را از بيخ و بنيان تغيير نداد. پس اين نگاه را حتي در پس ترجمه‌هاي درجه يكش مي‌شد ديد.
مثلا همين چند وقت پيش فهميدم دوايي چند تا شعر يك شاعر يوگسلاو را ترجمه كرده. دنبالشان گشتم و خيالم راحت بود كه اگر دوايي پي همچين كاري رفته، پس حتما آن شعرها چيزي درون‌شان دارند.
همان‌طور كه داستان‌ها و فيلم‌ها و چهره‌هايي كه دوايي به نحوي درباره‌اش نوشته يا توصيف‌شان كرده، ويژگي‌هاي دنياي او را در خودشان حفظ كرده‌اند.
برگردم به قضية راوي/ ناظر و يك بار ديگر ازتان بخواهم با دقت به‌اش فكر كنيد. آيا راوي كم سن و سال و مؤمن و زيبايي ديده و محروميت كشيدة اين كتاب‌ها، نمونة يك تماشاگر آرماني سينما در ذهن دوايي نيست؟
آيا سوژه‌اي كه راوي در هر يك از داستان‌ها توصيف‌اش مي‌كند، تصويري از يك فيلم نيستند؟ هيچ به اين نكته فكر كرده‌ايد كه دوايي قصه‌نويس دارد وظيفة سنگين يك تماشاگر عاشق سينما را در چهارچوب ديگري انجام مي‌دهد، كه هنوز بر سر همان پيماني است كه در كودكي با خودش و سالن تاريك بسته بود؟ يا اين كه برعكس.
در آن سالن تاريك، دستگاه آپارات همان چيزهايي را نشان مي‌داد كه پرويز دوايي دلش مي‌خواست ببيند. يادم هست اسم اولين بهاريه‌اي كه از پرويز دوايي سال 1366 خواندم، بود: «آپارات.»
نه، اين هم خوب نبود
پرويز دوايي‌فر، متولد 27آذر1314 است و بچة جنوب شهر تهران. اصرار دارد كه اين عنوان (بچة جنوب شهر) هرگز فراموش نشود.
سال‌هاي نوجواني پرويز دوايي، مصادف شد با رفتن رضا خان و رونق سينماهايي كه فيلم‌هاي كلاسيك عصر طلايي هاليوود را نشان مي‌دادند.
پرويز ليسانس ادبيات انگليسي از دانشگاه تهران است. آن موقع دانشكدة زبان‌هاي خارجه‌اي نبود و دوايي اين شانس را داشت كه در دانشكدة ادبيات تحصيل كند.
تا سال1351 كه به كانون پرورش فكري و هنري كودكان رفت، كارمند روابط عمومي وزارت دارايي بود.
از سال1333 كه اولين نقد سينمايي‌اش را در «ستاره سينما» نوشت، تا 20 سال بعد يكي از نويسندگان حرفه‌اي و مطرح مطبوعات در حوزة سينما بود. نقدهاي او بسيار پرنفوذ و تأثيرگذار بود. معروف است مجلة «سپيد و سياه» كه او سال‌ها در صفحة آخرش نقد فيلم مي‌نوشت، از چپ به راست ورق مي‌خورد.
از همان زمانِ نوشتن نقدهاي سينمايي، رد داستان را مي‌شد در كارهايش ديد.
سال1341، دوايي در نقد فيلم، «سر گيجة» هيچكاك را بهترين فيلم تاريخ سينما خواند. و اين دوراني بود كه هيچ منتقد ديگري اين نظر را نداشت.
27 سال بعد در رأي‌گيري مجلة معتبر «سايت اند سوند» منتقدان در انتخاب ده فيلم برتر تاريخ سينما، رأي اول را به «سرگيجه» دادند.
دوايي در آن سال‌ها، تعدادي فيلم‌نامه هم نوشت: «هنگامه (ساموئل خاچيكيان، 1347) و «شهر بزرگ» (روبرت اكمارت، 1341) معروف‌ترين آن‌ها هستند.
مسعود كيميايي كه با فيلم «قيصر» او را آغازگر موج نوي سينماي ايران مي‌دانند، بارها گفته كه اين فيلم از دل حرف‌ها و گپ‌هايش با پرويز دوايي درآمده.
سال1353، پرويز دوايي مقاله‌اي نوشت با عنوان «خداحافظ رفقا» و سپس براي گذراندن يك دورة آموزشي به چكسلواكي رفت. از آن موقع دوايي در شهر پراگ ساكن شده و ديگر هم مقالة مطبوعاتي ننوشته است.
پرويز دوايي در پراگ با اكثر انيماتورهاي چك آشنا و دوست شده، از جمله لومير بِنِش، كارگردان مجموعه عروسكي «پت و مت».
دوايي از سالي كه به پراگ رفته، با حافظه‌اي روشن و دقيق، دارد خاطرات كودكي‌اش را بازنويسي مي‌كند. اين خاطرات كه نه فقط نوستالژي كودكي،‌بلكه نوستالژي تهران قديم را هم دارد، گاهي به صورت بهاريه منتشر مي‌شود. «بهاريه»‌نويسي را خود دوايي در مطبوعات ايران باب كرده است.
تا امروز از مجموعه قصه - خاطره‌هاي پراحساس و جاندار دوايي، كتاب‌هاي «باغ»، «بازگشت يكه سوار»، «سبز پري»، «ايستگاه آبشار» و «بلوار دل‌هاي شكسته» منتشر شده است.
در بين اين كارها «بازگشت يكه‌سوار» دو ويژگي خاص دارد. اول اين‌كه تماما اختصاص به خاطره‌هاي سينمايي او دارد و دوم اين‌كه مانند يك رمان به هم‌ پيوسته و بلند است.
در صورتي كه بقية كتاب‌ها، مجموعة داستان – خاطره هستند. سن راوي هيچ‌كدام از اين خاطرات از نوجواني بيشتر نيست.
دوايي در زمينة ترجمه هم فعال است. دو رمان «استلا» (يان دِ هارتوگ) و «تنهايي پرهياهو»(بهوميل هرابال) را از نويسندگان چك و «بچه هاليوود» (رابرت پريش) را كه يك زندگي‌نامة سينمايي است ترجمه كرده، فيلم‌نامة «سرگيجه» و همين‌طور كتاب «سينما به روايت هيچكاك» (فرانسو تروفو) را هم او ترجمه كرده.
در يك نظرسنجي از منتقدان سينمايي ايران در سال1376، «بازگشت يكه سوار» به عنوان بهترين كتاب تأليفي و «سينما به روايت هيچكاك» به عنوان بهترين كتاب ترجمه در زمينة سينما انتخاب شدند. (توجه داريد كه «بازگشت يكه‌سوار» مجموعه خاطرات سينمايي است.)
دوايي عاشق هيچكاك و فيلم‌هايش است، و همين‌طور تروفو كه او هم خودش عاشق هيچكاك بود.
دوايي معتقد است كه سينما مرده و ديگر هيچ فيلمي به اهميت و زيبايي آثار عصر كلاسيك ساخته نخواهد شد. يك بار، يك منتقد جوان (همين امير قادري خودمان) فيلم «ماهي بزرگ» (تيم برتون، 2002) را براي او فرستاد كه استاد! ببين، هنوز هم فيلم خوب هست. و دوايي جواب داد: «نه، اين هم خوب نبود!»
در كار يك شيدايي پنهاني
اين مجموعه كامل نخواهد بود و به هدف خود كه تشويق به خواندن و دوباره خواندن آثار پرويز دوايي است، نمي‌رسد، مگر با آوردن چند تكة كوتاه از ميان نوشته‌هاي دوايي. اين چند نمونه، فقط نمونه است.
(توي ويترين مغازة اسباب‌بازي فروشي) هزار تا چيز قشنگ براق و ديدني بود. چشم آدم سير نمي‌شد. اگر مي‌گذاشتند آدم همان‌جا تا صبح، پشت شيشة مغازه مي‌ماند. اما دير بود. هميشه دير بود. دست آدم را مي‌كشيدند و مي‌بردند. / بازگشت يكه سوار
با بهرام دو تايي يك طرف كرسي نشسته بوديم. داستان به آن جايي رسيد كه رستم و سهراب با هم كشتي گرفتند و رستم، پسرش سهراب را كه نمي‌دانست پسرش است، بر زمين زد و كارد را به پهلوي او فرو برد. سهراب، آهي سر داد و گفت: «مرا كشتي ولي بدان كه پدرم رستم انتقام مرا...» بهرام در اين لحظه خود را با صورت بر زمين انداخت و هاي هاي گريه را سر داد... بهرام زمين كه مي‌خورد، از آن سخت‌تر و دردناك‌تر كه نبود، اما گريه نمي‌كرد. / بازگشت يكه سوار
صورتش شبيه به هيچ صورت ديگري كه الان، اين‌جا دور و برم را كه نگاه مي‌كنم نشسته‌اند نبود. صورت‌هاي حريص شادِ بي‌علاقة خستة گرم صحبت و خنده. گرم كارهاي عادي. صورتش يك تشخصي داشت، مثل اين‌كه به صداي زنگ‌هاي دوري گوش بدهد. يك جوري جدا بود از زمان بلافصل، و لبخند آرام و آرام‌بخشي سايه‌اي بود در گوشة لب‌هايش. انگار كه در كار يك شيدايي پنهاني باشد، اين‌طور كه گاهي با بي‌قراري‌اي حركت تندي به سرش مي‌داد، جوري كه زمانه برايش تنگ شده باشد. / سبز پري
از اين سر تا آن سر خيابان (بالاي شهر) را كه نگاه مي‌كردي، هيچ اثري از دكان و بازار نبود. ...كمي جلوتر، بچه‌ها وسط خيابان آجر گذاشته بودند و فوتبال بازي مي‌كردند. اسم تيمشان به سينه‌شان نوشته بود. چرا اين جاها هيچ‌كس «هسته هلو» بازي نمي‌كرد؟ «يه پي‌دو‌پي» بازي نمي‌كرد؟ مي‌دويدند دنبال توپ. از كنار درخت‌ها تماشا مي‌كرديم. آدم، توپ جلوي پايش هم كه مي‌افتاد، دلش نمي‌آمد شوت كند. آن‌قدر نو بود. چرا مو داشتند اين پسرها؟ چرا هيچ ناظمي به فكر نيفتاده بود با قيچي يك گل از وسط موهايشان در بياورد؟ قشنگ پاس مي‌دادند. / ايستگاه آبشار
عطر اقاقي‌ها مخصوصا از اول غروب سنگين مي‌شد. عطر اقاقي، خيابان را گيج مي‌كرد و هر جا كه آدم مي‌رفت، هر فكري كه داشت و هر چه كه كتاب داشت مي‌خواند. به عطر اقاقي آغشته بودند... سلطان محمود به راه پرگرد و غبار فتح سومنات و شكستن بت‌ها مي رفت و اقاقي‌ها هم اين وسط كار خودشان را مي‌كردند. لاي هر كتابي را كه باز مي‌كردي، بازار عطارها بود. عطر اقاقي تمام اوضاع و بساط زير راديكال، همة قوانين فيزيك و مكانيك را به هم مي‌ريخت و محور كرة زمين را جابه‌جا مي‌كرد. عطر اقاقي تمام راه و بعد تا توي خانه و شب تا زير لحاف و به‌خصوص قبل از خواب با آدم كار داشت. / بلوار دل‌هاي شكسته
انتخاب فيلم‌ها بسته به سليقة همين خواهر كتابخوان و سينما‌دوست است كه هنرپيشه‌ها را هم مي‌شناسد و به فيلم‌هاي ساز و آوازي و عشق و عاشقي علاقه دارد كه من با تمام وجود از آن‌ها بدم مي‌آيد. ولي به خاطر اين خواهر كه خيلي دوستش دارم و يك جوري سليقه‌اش برايم محترم است تحمل مي‌كنم.
در وجود اين خواهر يك نوع تمايز،‌يك جور پاكيزگي و اشرافيت روحي هست كه او را از بقية ما جدا مي‌كند. اين است كه سعي مي‌كنم علتِ پسند او را بفهمم و در وجودم گرايشي نسبت به اين فيلم‌ها ايجاد كنم، چون حس مي‌كنم كه او با اين ظرافت روحي و اين شخصيت نمي‌تواند به چيزهاي بد علاقه داشته باشد.
اين خواهر انگار از نژاد ما نبود. در خانه بين بچه‌هاي ديگر گاهي سر چيزهاي كوچك دعوا مي‌شد و گاهي به هم فحش مي‌داديم، ولي از دهان اين خواهر هرگز يك كلمه حرف ناهنجار در نمي‌آمد. خانم بود و چنان به او دلبستگي داشتم كه يك بار كه زمين خورده بود و پايش درد مي‌كرد، من در كوچه و خانه مي‌شليدم. /بازگشت يكه سوار

اين عطر و اشتياق سال‌هاي رفته را كدام پاداش بايد كفايت كند؟ چه كسي به ما پس مي‌دهد رنگ نوي نگاه هفده سالة ما را كه لابه‌لاي صفحه‌هاي شيمي آلي به خاك سپرده شده. / باغ